⏳سه دقیقه در قیامت ⌛️
🌺 قسمت دوم:
🖋 تعبیر خواب
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/489
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ...
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد ... راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید... فکر کرد من حتما مرده ام...
یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد... آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود...
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم...
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود... نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم ...با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ...من سالم می مانم ...حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند... باید سریع بروم...
از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی؟
گفتم: بله.
موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم... با اینکه خیلی درد داشتم، به سمت مسجد حرکت کردم ...
راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشین دنبال من آمد... او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم.
کاروان زائران مشهد حرکت کردند... درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ...
بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم... هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی، در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم...
این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم... یعنی سعی میکنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن هستم... رفقا میگفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود...
در مانور های عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید.
مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم... خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد ... روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده... برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم ...
حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت... یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/495
1_471059988.mp3
4.49M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و سوم
قرائت قرآن : سوره شرح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/490
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۲)
در و دیوار مدرسه به هم پیچید و موج انفجار شیشه کلاس را مثل تبر بر روی دست فرمانده گروهان کوبید.
او به همراه معاونش به یک طرف پرتاب شدند.
من هم به طرف دیگر.
دیگر همدیگر را ندیدیم.
خودم را رساندم به بچهها پشت خاکریز جلوی روستا
روز سوم خرداد بود.
خبر رسید که بچه های اصفهان - دو تیپ امام حسین و نجف اشرف - از طرف پل نو وارد خرمشهر شدهاند.
اما عراقیها هنوز در نهر خیرین مقاومت میکردند.
یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم.
اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود.
زخم پهلویم دهن باز کرده بود.
عفونت و چرک تاب و توانم را برده بود.
به دلم برات شده بود خرمشهر را خواهم دید.
همین امید و آرزو به من انرژی میداد.
ظهر شد
نمازم را خواندم.
ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم.
او هم مثل بقیه خسته بود ولی خوشحال و سرحال نشان میداد .
لبخندی زد و گفت:
"بچهها وارد شهر شدهاند اما ما باید این جا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند."
درد و زخم و عفونت را فراموش کردم.
اما فرمانده گردان انگار میخواست چیزی بگوید؛
"بچه همدان هستی؟"
میخواست خبری بدهد اما تردید داشت.
بالاخره گفت:
"حاج محمود شهبازی فرمانده سپاه شما بود؟"
از این که فعل ماضی را به کار برد دلم ریخت.
تند پرسیدم: "چه شده؟!:
گفت: "نیم ساعت پیش شهید شد"
شنیدن این خبر نمیتوانست حلاوت آزادی خرمشهر را در ذائقهام تلخ کند.
برای حاج محمود، حبیب، وزوانی، قجهای، آن فرمانده گروهان ارتشی و دهها هزار شهید و مجروح این عملیات آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود.
همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه میگفت: "ما به تکلیفمان عمل میکنیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم."
و با آن صوت دلنشیناش این آیه را می خواند: "هل یتربصون بنا الا احدی الحسنیین."
چهره حاج محمود مقابل چشمم بود که فرمانده گردان تکانم داد و با انگشت به خونابه و چرکیکه از لباسم بیرون زده بود، اشاره کرد:
"برادر خوشلفظ شما حالت خوب نیست. باید برای مداوا به اورژانس بروی "
گفتم: "اما هنوز عراقیها این گوشه و کنار هستند. فعلا اینجا میمانم."
تا دو روز در محل نخلستانهای نهر خین ماندم.
خرمشهر به دست رزمندگان ما افتاده بود .
خبر میرسید که با بستن راه شلمچه، تمامی عراقیها در شهر یا کشته شدهاند یا اسیر.
تکلیف این محور که یکسره شد از فرمانده گردان خداحافظی کردم و راهی خرمشهر شدم...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت سوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/492
🖋 مجروح عملیات
سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستهای وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند ...
آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند ... هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند...
شهریور سال ۱۳۹۰ و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند...
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد ...
من در آن عملیات حضور داشتم. از اینکه پس از سالها، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه میکردم، حس خیلی خوبی داشتم... آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و شهادت؟!
دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجودم کمرنگ شده بود.
در آخرین مراحل این عملیات، تروریستها برای فرار از منطقه، از گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود...
دود اطراف ما را گرفت... رفقای من سریع از محل دور شدند، اما من نتوانستم... چشمان من به شدت میسوخت... سوزش چشمان من حالت عادی نداشت... چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم!
به سختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی...
ساعتی گذشت اما همین طور درد چشم مرا اذیت می کرد... به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم... به وسیله آرامبخش توانستم استراحت کنم، اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد ...
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود... نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم... بیشتر، چشم چپ من اذیت می کرد.
حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم... در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم... تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!... درست بود... در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!... حالت عجیبی بود و درد شدیدی داشت...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_473056053.mp3
6.06M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و چهارم
قرائت قرآن : سوره ضحی
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/493
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهمان باشید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/489
آنچه والدین به خطا انجام میدهند و تاثیر بدی روی شخصیت کودکان دارد؛
در "خطاهای فرزندپروری"
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/554
ارتباط با مدیر کانال:
Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۳)
صاف سراغ مسجد جامع شهر را گرفتم.
همان جایی که انگار قلب زمین میتپید.
مسجد نیمه ویران از دور در قاب چشمانم نشست.
دانههای اشک از گوشه چشمان خواب زدهام سرید.
به یاد همه شهدا افتادم.
وارد مسجد شدم.
وضو گرفتم.
داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ.
چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه سینه ام را خنک کرد.
زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم.
پنداری روی ابرها ایستادهام.
آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم.
یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم.
برگشتم و راهی اورژانس شدم.
پرستار باور نمیکرد با این زخم کهنه ۱۲ روز کنار آمده باشم.
پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوین و انرژی اتمی شدم.
در مقر تیپ اول چشمم به حاجی نیکو منظر و حاج علاالدین حبیبی افتاد.
خیلی تحویلم گرفتند.
یک دست لباس نو عراقی به من دادند.
یک ماه بود که حمام نرفته بودم.
تمام بدنم بو میداد.
راه کارون را گرفتم، اما فقط توانستم سرم را با آب بشویم.
در همان روز، با همان لباسهای تازه عراقی، در محوطه قدم میزدم که حاجی نیکومنظر آمد و گفت: "این لباس ها مال خودمان است. اینها را بپوش."
گفتم: "مگر اینها که پوشیدهام چه عیبی دارد؟"
گفت: "حاج احمد گفته وسایل غنیمتی از عراقیها، بیتالمال است. باید همه را تحویل بدهیم."
رفتم لباسها را کندم.
حاجی یک تویوتا به من داد.
هنوز عشق رانندگی داشتم.
بدون گواهینامه.
گفت: "مواظب باش! با احتیاط برو با چند نیروی تدارکاتی از کانکسهای گردان مسلم سلاح و کلاه و جیب خشاب و هرچه دم دست بود بیاور و تحویل بده. همه اینها را باید به تهران ببریم."
برایم سوال شد که چرا تهران؟! اما نپرسیدم
تا ۷ روز کارم شده بود تخلیه کانکسها.
همه چیز در حال جابجایی بود.
اما به کجا؟
معلوم بود.!
خبرهایی بود.
اما معلوم نبود چه خبری؟
خرمشهر که آزاد شده بود!
سازماندهی نیروها برای عملیات بعدی هم که به این سرعت ممکن نبود.
بالاخره طاقت نیاوردم.
رفتم سراغ حاجی علاءالدین که با او صمیمی تر بودم.
- چه خبر است؟ این سلاحها را کجا میبرند؟
- قرار است ببریم تهران. پادگان ولیعصر سپاه.
- جبهه که اینجاست! تهران چرا!؟
- نه! یک جبههی دیگر باز شده. اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. قرار است تیپ ما و یک تیپ از ارتش به جنوب لبنان برویم.
- حاجی! زخم من خوب شده. روی من حساب کن. به حاجی نیکو منظر هم همین را بگو...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت چهارم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/495
🖋 عمل جراحی
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم ... التماس می کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست...
کمیسیون پزشکی تشکیل شد ...عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند...
در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده... فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده ... به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است ... بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید...
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند...
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد ...
عملی که شش ساعت به طول انجامید...
تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد ... برای همین احتمال موفقیت عمل، کمتر از ۵۰ درصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود...
با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم... با همسرم که باردار بود و در این سالها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم ...
از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم...
وارد اتاق عمل شدم... حس خاصی داشتم... احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم... تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد... من در همان اول کار بیهوش شدم...
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد...
پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند...
برداشتن غده همانطور که پیشبینی میشد با مشکل جدی همراه شد ... آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... .
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_479135380.mp3
6.81M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و پنجم
قرائت قرآن : سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/496
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۴)
فردا یک ستون کامیون پر از سلاح های سنگین و سبک جلوی مقر صف کشیدند.
همه آماده حرکت به سمت تهران بودند.
حاجی نیکومنظر مرا در کنار یک راننده کمپرسی نشان داد و گفت: "برادر خوشلفظ! شما سر ستون هستی و پشت سرت ۱۱۰ خودرو پر از سلاح و مهمات. راننده آدرس پادگان را بلد است. فقط نگذارید کسی از ستون جدا بشود و فاصله بیفتد. وسایل را طبق لیست تحویل بدهید."
از این بهتر نمیشد.
باز هم سر ستون شده بودم و پشت سرم بقیه.
اما این بار بلدچی گردان سلمان نبودم.
این همه مهمات و سلاح را می بردم به تهران و از آنجا به سوریه و لبنان...
شوق رفتن به لبنان بیقرارم کرده بود
آنقدر که جوگیر شدم و یادم رفت که قرار است من جلودار باشم.
راننده را شیر کردم که یک کم گازش را بگیر.
بنده خدا هم گوش کرد
ساعت ۱۲ شب ما به بروجرد رسیدیم.
بقیه ستون در اندیمشک خوابیده بودند
آنجا آمار گرفته بودند.
دیده بودند فقط کامیون سر ستون نیست.
احتمال داده بودند که منافقین کمپرسی اول را با همه مهماتش دزدیدهاند.
سپاههای ۳ استان لرستان، همدان و کرمانشاه در آماده باش صددرصد بودند تا کمپرسی مفقود شده را پیدا کنند.
ما یک راست رفتیم.
ساعت ۱۰ صبح به تهران رسیدیم.
حالا با آن هیبت جبههای، با یک کامیون پر از مهمات، در به در دنبال آدرس پادگان ولیعصر میگشتیم.
قیافه گل مالی شده کمپرسی داد میزد که از جبهه آمده است.
سر لولههای ضدهوایی از اتاقش بالا زده بود.
یک گونی پر از کلاش هم به دلیل کمبود جا آورده بودم توی اتاق و کنار راننده.
بالاخره سر یک چهارراه پیاده شدم.
گونی پر از کلاش را انداختم روی دوشم.
جوانی را با سیمایی نورانی دیدم.
شک نکردم که یک آدم حزب اللهی است.
گونی به دوش جلو رفتم: "اخوی از جبهه آمدهایم. وسایلی آوردهایم که باید برسانیم به پادگان ولیعصر. میشود کمکمان کنید."
پرید بالا و نشست پیش راننده و ما را یک راست برد دم در پادگان ولیعصر.
مسئول پادگان که از گم شدن کامیون اول باخبر بود، با دیدن ما هم خوشحال شد و هم عصبی: "کی گفته شما از سر ستون جدا بشوید. یک مملکت را سر کار گذاشتهاید. همه فکر کردند افتاده توی تله منافقین!"
عصر همان روز ماشینها رسیدند.
اولش خودم را قایم کردم.
بعد رفتم سراغ حاج علا و ماجرا را گفتم.
او هم بیتعارف گفت: "اگر همآهنگ نباشی، لبنان بی لبنان." گفتم: "چشم! هرچه تو بگویی."
گفت: "برویم برای پاسپورت عکس بگیریم."
به میدانی رفتیم که با آن میگفتند؛ میدان امام حسین، و با همان لباسهای خاکی عکس گرفتیم.
بنزین تمام کردیم.
وقتی داشتم بنزین میزدم، کارگر پمپ بنزین گفت: "شما را به خدا زود بنزین بزنید و برید. یک ساعت پیش دو نفر اینجا شهید شدند. مثل شما جبههای بودند."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/501
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۵)
فردا صبح حاجی نیکومنظر با یک خبر بد رسید؛
"دستور آمده که عدهای باید بمانند. برادر خوشلفظ! شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت میکنیم."
اول بهت زده شدم.
اصرار کردم که؛ "من باید به لبنان بروم. جنگ با اسرائیل آرزوی من است."
اینها را با گریه گفتم.
حاجی دلش برایم سوخت.
دستی به صورتم کشید و گفت: "مطمئن باش این را واقعیت گفتم. فعلا نیروهای محدودی به لبنان میروند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی میروی. اصلاً با حبیب میروی. خوب است!؟"
یکه خوردم.
فکر کردم دستم انداخته.
گفتم: "حبیب که پیش خداست! حاجی ما را گرفتهای!؟
گفت: "نه! حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر میکردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود. الان هم توی بیمارستان تحت درمان است."
با اسم حبیب جان گرفتم.
مرده بودم زنده شدم.
حبیب عشق من بود.
اینکه او باشد و با او به لبنان بروم، آرامم میکرد.
گفتم: "چشم."
خداحافظی کردم و راهی همدان شدم.
وارد کوچه شدم.
خواستم مجروحیتم را از مادرم پنهان کنم، اما به او گفته بودند.
وقتی در زدم، خودش در را باز کرد.
انگار پشت در ایستاده بود.
سلام کردم.
پرسید: "زخمت خوب شده؟ پسرم!"
سر و رویش را بوسیدم.
پدرم رفته بود سرویس.
برای بقیه اعضای خانواده یک ساعت تعریف کردم و رفتم پایگاه بسیج.
شام را با بچههای بسیج خوردم.
از مسئول پایگاه پرسیدم: "چه خبر؟"
گفت: "هر شب تا صبح می رویم گشت"
همان شب با آنها به گشت رفتم.
بعد از نماز صبح هوس آجی جان و باغش را کردم.
مادربزرگ هم از آمدن من و حتی مجروحیتم باخبر بود.
وقتی مرا دید، دعایم کرد.
لبه بالکن باغ نشاند.
این بار لازم نبود میوه بچینم.
خودش از باغ یک سبد پر از میوه آماده کرده بود.
تا دیر وقت تعریف کردیم.
با بانگ اذان بیدار شدم.
روز بعد رفتم دبیرستان.
باید تکلیف چند درس سال اول را مشخص میکردم.
رزمنده برای بیشتر معلم ها و اهالی مدرسه حرمت داشت.
بی آنکه نامه نشان بدهم، مدیر مدرسه تعدادی کتاب دستم داد و گفت: "اینها را بخوان و تا دو هفته دیگر بیا برای امتحان"
فکر من به لبنان بود و دو هفته انتظار، انتظاری کشنده.
گفتم: "چند روزه میخوانم و امتحان میدهم.
مدیر لبخند زنان گفت: "پس معلوم است که وضعیت خوب است و مشکلی نیست."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل؛https://eitaa.com/salonemotalee/499
🌺 قسمت پنجم:
🖋پایان عمل جراحی
در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ...
احساس کردم که کار رابه خوبی انجام دادند ... چون دیگر هیچ مشکلی نداشتم ... آرام وسبک شدم ...
چقدر حس زیبائی بود!... درد از تمام بدنم جدا شد
یکباره احساس راحتی کردم و گفتم خدا را شکر ، عمل خوبی بود ...
با اینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود،اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم ...
برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! ... ازلحظه کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم ... همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت ...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم... در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را میدیدم!
در همین حال و هوا بودم ... که جوانی بسیار زیبا، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم ...
او بسیار زیبا بود... نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم ... می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم ... باخودم گفتم چقدر زیباست ... چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم ... عمو و پسر عمه ام ،آقاجان سید و ... ایستاده بودند ...
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود، پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم ...
ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را ...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از سفر مشهد ...
عالم خواب ... حضرت عزرائیل!
محو جمال ایشان بودم که با لبخندی به من گفتند : برویم؟ ...
باتعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم ...
دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:مریض از دست رفت ...دیگه فایده نداره ...
بعد گفت: خسته نباشید... شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه...
یکی دیگه از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ...
نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم ... همه از حرکت ایستاده بودند!...
خیلی عجیب بود که دکتر جراح، پشت به من قرار داشت ... امامن می توانستم صورتش راببینم!
حتی می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد وافکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم
از پشت دربسته لحظه ای نگاهم به بیرون ازاتاق عمل افتاد ...
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم ...
او میگفت:
خدا کنه که برادرم برگرده ...
دو فرزند کوچک دارد وسومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد، با بچه هایش چه کنیم؟...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر درمورد من باخدا حرف میزد!... جانبازی بودکه روی تخت خوابیده بود و برایم دعا می کرد...
او را می شناختم...
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم..
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر، اما اورا شفا بده... او زن و بچه دارد ...
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم ...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیر گذار " سه دقیقه در قیامت"