لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت سی و دوم
به زحمت از نردبان چوبی بالا میرفتیم.
مامان رختخوابهایمان را شانهبهشانه هم میانداخت و برای اینکه از سر کنجکاوی و شیطنت کودکی کار دست خودمان ندهیم، میگفت:
«هرکس بره لب پشت بوم شیطون از عقب هلش میده پایین.»
ما هم میترسیدیم و از جایمان جنب نمیخوردیم.
سر روی بالشهای قلمبه و گردمان میگذاشتیم و محو دیدن ستارهها میشدیم. تا مامان برای شستن ظرفهای شام سر حوض برود و برگردد، هرچه میتوانستیم از آسمان ستاره میچیدیم و همان طور که چشممان به آسمان بود، یکی شیطنت میکرد و لحاف را روی صورت خودش و بقیه میکشید.
زیر لحاف، توی تاریکی، کف پای هم را قلقلک میدادیم یا نیشگون تیز میگرفتیم و پای دیگری میانداختیم.
هر چیز بهانه خنده و سرگرمی میشد حتی تنگی جا، که وقتی عرصه به ما تنگ میشد، به هم سقلمه میزدیم که جا باز شود.
به حدی شلوغ میکردیم تا مامان صداش در میآمد:
«دخترا! چه خبرتونه، خونه رو گذاشتین رو سرتون! در و همسایه چی میگن؟! بخوابین و گرنه به آقاتون میگم.»
اسم آقا که میآمد، دست و پایمان را جمع میکردیم.
با همه مهربانی ابهتی داشت برای خودش که دعوا نکرده، ازش حساب میبردیم.
ساکت میشدیم، البته تا فردا شب.
ایران ۱۱ ساله بود. من ۷ ساله بودم و افسانه ۵ ساله.
افسانه بیشتر از ما کودکی میکرد و برای خودش رؤیا میبافت.
برعکس، ایران بزرگتر و عاقلتر بود و توی بازی، مامان ما میشد.
یک شب به من میگفت:
«پروانه! اجازه بده افسانه برای ما سه نفر، ستاره انتخاب کنه.»
همان طور که سرهایمان روی بالش بود و چشمانمان به آسمان، افسانه با انگشت کوچکش، یک ستاره بزرگ و پرنور را نشان داد و گفت:
«اون مال منه»
بعد هم اشاره کرد به یک ستاره کوچک:
«اونم مال ایران.»
و رفت زیر پتو.
طاقت نیاوردم و پرسیدم:
«پس من چی؟»
ایران، خانمی کرد و گوشهای از آسمان را نشانم داد که انبوهی از ستاره ها جمع شده بودند، گفت:
«اون ستاره دنباله دار هم مال توئه.»
معنی ستاره دنباله دار را نمیفهمیدم برای همین پرسیدم:
«ستاره دنبالهدار چیه؟»
گفت:
«یه ستاره با یه عالمه ستاره دیگه که دنبالشن.»
با هیجان پرسیدم:
«مثلا چند تا؟!»
ایران دستهایش را تا جایی که میشد باز کند، باز کرد و گفت:
"این هوا."
تقریبا هر شب آن قدر میان ستارهها، پرسه میزدیم تا مامان میرسید و با کمک ایران، آن پشه بند بزرگ و سفیدی را که پدرم از کویت آورده بود، برپا میکرد.
نسیم شامگاهی از سمت کوه الوند میوزید و به صورتمان میخورد،
مامان رویمان، پتوهای ملحفه شده میانداخت و میگفت:
«ایران! پروانه! زود بخوابید. تا چند روز دیگه مدرسه باز میشه، باید عادت کنید زود بیدار شین.»
من و ایران توی یک مدرسه درس میخواندیم.
او کلاس پنجم میرفت و من کلاس اول.
مدرسه ادب، فاصله چندانی با خانه ما نداشت.
هر روز روپوش طوسی مدرسه را میپوشیدیم،
مامان روی سر من یک روبان سفید خوشگل میبست که شکل پروانه بود،
ایران هم روسری میپوشید، دستم را توی یک دست و کیف چرمیاش را توی دست دیگر میگرفت و از محلهمان، کوچه برج راه میافتادیم، از کنار «چشمه کبود» رد میشدیم و آن طرف «پل مراد» به «مدرسه ادب» میرسیدیم.
ساعت ده که میشد، ایران از توی کیفش، نان و پنیر و سبزی یا گردویی که مامان گذاشته بود، در میآورد و با لذت تمام میخوردیم.
به این لقمههای دراز که حکم یک وعده غذا را داشت، «لقمه غازی» میگفتیم.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عشق شهید فخری زاده به امام حسین علیهالسلام
❤️به بهانه هفتم آذر دومین سالگرد
دانشمند هسته ای ایران
❇️ به روایت حاج حسین کاجی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید فخری زاده : جز شهادت هیچ راه دیگری نیست...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
32.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانه
📺 #کارتون زیبای #شهر_موشکی
قسمت بیست و چهارم
🎞 این قسمت : ویروس موشکی
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee