eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و نهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/597 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۷) روزهای پشت جبهه روزهای سختی بود مثل اسپند روی آتش شده بودم آرام و قرار نداشتم مادرم عادت کرده بود که بعد از سه ماه جبهه بیش از ۲-۳ هفته در شهر نمانم گاهی از سر دلتنگی می‌گفت حداقل یکی دو شب هم مهمان خانه باش بچه بودم و کله‌شق عمق مهر مادری را نمی‌فهمیدم در پایگاه وقتم با دعا و ذکر خاطره از عملیات‌ها می‌گذشت آن چیزی که برنامه‌ها را قطع می‌کرد اذان و نماز بود مادرم راست می‌گفت مثل خادم مسجد شده بودم شب‌ها هم آموزش کونگ‌فو و کشتی‌کج می‌دادم تازه آخر وقت، سرکشی به خانواده شهدا آغاز می‌شد بعد از آن هم نگهبانی و ایست و بازرسی سر خیابان گوش به‌زنگ بودم که اگر خبری از عملیات می‌شود راهی جبهه شوم اردیبهشت ماه سال ۶۲ بود بچه‌های محل حالا به اندازه ظرفیت یک مینی‌بوس آماده جبهه بودند همه نوجوان و دانش آموز بیشترشان اولین حضور را در جبهه تجربه می‌کردند از همه مشتاق‌تر بهرام عطاییان می‌گفت: "علی! خیلی نامردی اگر بروی رد کار خودت. هرجا رفتی من هم با تو هستم." سعید اسلامیان را داخل پذیرش سپاه پیدایش کردم پرسید: "چه خبر؟" - خبرها با شماست - ای ناقلا! بوی عملیات شنیدی!؟ - هرچه شما تکلیف کنید خندید تکیه کلامش این بود که: "تکلیف ما را اباعبدالله روشن کرده است." این را همیشه با لبخند می‌گفت ادامه داد: "اگر از من بپرسی؛ تکلیف تو این است که بروی خط پدافندی قصرشیرین. آنجا از نیروهای کادر خالی شده. بچه‌ها دارند برای تشکیل تیپ سازماندهی می‌شوند. برو آنجا و یک تپه را تحویل بگیر." حرف سعید برای من حکم تکلیف شرعی داشت درنگ نکردم بچه‌های محل هم همراهم شدند با همان یک مینی‌بوس عازم ارتفاعات قصرشیرین شدیم بنا به قولم، بهرام عطاییان کنارم ماند و بقیه بچه‌ها به سایر تپه‌ها تقسیم شدند. من بنا به سفارش قبلی سعید اسلامیان رسماً مسئول تپه شدم به سنگرها سر می‌زدم کمبودها را به عقب منعکس می‌کردم نمی‌گذاشتم سکون و بی‌تحرکی بر فضای جبهه حاکم شود یک روز شنیدم که در یکی از سنگرها کسی سیگار کشیده است دو نفر بودند که یکی‌شان اهل دود بود و دیگری هم شبها هنگام نگهبانی پتو را روی سرش می‌کشید و می‌خوابید برای تنبیه و تذکر روش خودم را داشتم معتقد بودم که نیروها باید حس کنند که دشمن هر آینه بالای سرشان است لذا شبانه به سنگر بغلی گفتم: "من از خط جلو می‌روم و برمی‌گردم. مواظب باشید من را با عراقی‌ها عوضی نگیرید." شبانه از تپه به سمت عراقی ها سرازیر شدم مثل یک عراقی به سمت سنگر آن دو نفر سینه‌خیز رفتم خبری نبود آنها در غفلت کامل بودند به ده متری سنگر که رسیدم ۳-۴ سنگریزه به طرفشان پرتاب کردم باز هم بیدار نشدند جلوتر رفتم و به داخل سنگر پریدم دستم را به دو طرف چپ و راست روی گلوی آنها گذاشتم تا آنجا که توان داشتم فریاد زدم: "ایها المجوس الایرانی! انتم اسیر..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/608
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/593 ◀️ قسمت دهم: ♦️آفرین، چقدر خوب از پس این کار برآمدی! یکی دیگر از اشتباهات اساسی در فرزندپروری، غفلت از تحسین کارهای خوب کودک است. تحسین کردن کودک فوایدی دارد که در زیر اشاره می‌کنیم: ۱- تحسین، کودک را به سمت کارهای خوب سوق می‌دهد. اما وقتی کودک تنبیه می‌شود، نهایتا فقط کاری که نباید بکند را می‌آموزد. اگر خواستید رفتار کودکتان را اصلاح کنید، به جای تنبیهِ او بابت رفتارهای اشتباه، بیشتر تحسین کارهای خوبش را جایگزین کنید. ۲- کودک وقتی تحسین می‌شود، احساس خوبی از خود پیدا کرده و ارتباط خوبی با خود برقرار می‌کند. یکی از علل آسیب‌های روانی و شخصیتی در افراد، عدم پذیرش و فاصله از خود است. ۳- تحسین، باعث شکل‌گیری ارتباط صحیح خانوادگی می‌شود. یکی عوامل مهم آسیب‌های خانواده، خراب شدن روابط اعضا خانواده است. تحسین کارهای خوب رابطه اعضاء را دل‌چسب می‌‌کند. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/609 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و نهم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/599 🖋 توفیق شهادت خیلی سخت بود ... حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ... ثانیه به ثانیه راحساب می‌کردند ... زمان‌هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می‌کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟!... خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت ... زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم، محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم‌ ... یعنی باز خواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری ... در آنجا برخی دوستان همکار و آشنایان را می‌دیدم ... بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! ... می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم ... عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند! ... چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم ... جوان پشت میز گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشته‌اند ... به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند ... به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟ او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ، رهبری شیعه با ولی فقیه است ... پرچم اسلام به دست اوست ... همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم ... عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم، در اطراف رهبر بودند و تلاش می‌کردند تا به ایشان صدمه بزنند امانمی توانستند!... اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم ... اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!... خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند ... حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند ... اماهیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد ... مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند... بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد ... مثلاًدر مورد امام عصر(عج) و زمان ظهور پرسیدم ... ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد ... تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود ... اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان را نمی خواهند ... اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند ... از نشانه های ظهور سوال کردم ... از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند ... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش ... اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند ... شما نباید سست شوید ... نباید ایمان خود را از دست بدهید ... نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_540629445.mp3
5.6M
قسمت شصت و پنجم 🌷نگین انگشتر🌷 قرائت: سوره ماعون قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/600
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتادم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۸) بچه‌ها دست و پای‌شان را گم کرده بودند تاریکی مطلق نمی‌گذاشت چهره من را به خوبی ببینند می‌لرزیدند یکی‌شان با گریه گفت: "انا مسلم!" دستم را رها کردم کمی خندیدم و گفتم: "خوش‌لفظم؛ نترسید!" همان فرد سیگاری دنبال کبریت می‌گشت هنوز هم باورش نمی‌شد پرسیدم: "دنبال چه هستی؟!" گفت: "دنبال کبریت تا فانوس را روشن کنم." گفتم: "باید قول بدهی که با کبریت و سیگار خداحافظی کنی. مردم پشت جبهه چشم امید به شما دوخته‌اند! به امید شما، آرام می‌خوابند. شما با امید چه کسی پتو را تا خرخره بالا کشیده‌اید؟!" چند روز بعد اتفاق دیگری افتاد از داخل یک سنگر صدای انفجاری بلند شد چیزی شبیه صدای انفجار نارنجک خبر رسید که در داخل یک سنگر، یکی از بسیجی‌ها با ور رفتن به موشک آرپی‌جی خرج پرتاب آن را منفجر کرده گفتم: "این سلاح‌ها و مهمات را به تو داده‌اند که بجنگی نه اینکه از آن اسباب بازی درست کنی!" چیزی نگفت ولی فکر کردم که برای عبرت دیگران باید تنبیه بشود از تپه پایین آوردمش پشت تپه جای امنی بود و خمپاره نمی‌خورد گفتم: "پوتین‌هایت را در بیاور و این پرچم ایران را بردار و بالای تپه نصب کن!" بچه ها از سنگر اجتماعی پشت تپه بیرون آمدند همه نگاه می‌کردند من هم همین را می‌خواستم گفتم: "جوراب‌هایت را هم در بیاور و به حالت دویدن برو!" از روی سنگ و خار با پای برهنه دوید رفت و پرچم را بالای تپه کوبید دست بر قضا همان لحظه خمپاده‌باران دشمن شروع شد از تپه با شتاب پایین آمد وسط راه به زمین خورد و تا پایین غلطید مقابل من ایستاد از کف پاهایش خون می‌ریخت خواستم عذرخواهی کنم و حلالیت بخواهم که او پیش‌دستی کرد: "برادر خوش‌لفظ! حالا از من راضی هستی؟" دستی روی شانه‌اش زدم: "تو هم از من راضی باش!" بعد از ۲ ماه آنجا را تحویل نیروهای جدید دادیم و به جمع تیپ تازه‌تاسیس انصارالحسین پیوستیم به مقر اطلاعات عملیات در روستای مِلِه دِزگِه رسیدیم یارگیری و انتخاب اولیه علی آقا خیلی خوب جواب داده بود بچه هایی کنار هم گرد آمده بودند که برای خطرپذیری و کارهای دشوار از هم سبقت می‌گرفتند ولی در عین حال دوست نداشتند زیر بار عنوان مسئولیت بروند پنج گردان پیاده هم در پادگان الله اکبر اسلام آباد حال و هوایی مشابه به جمع ما داشتند همه منتظر عملیات بودند و می‌دانستند برای زدن به خط دشمن به غیر از آموزش‌های نظامی و فنون رزمی، باید به صلاح معنویت و تهذیب نفس مجهز شد شناسایی ها شروع شد در ابتدا مسافت ۱۵ کیلومتری از مقر تا نزدیک ارتفاع را پیاده می‌رفتیم و تازه شناسایی خط دشمن آغاز می‌شد پیاده‌روی انرژی ما را می‌گرفت بعدها چند تویوتا در اختیار واحد اطلاعات عملیات گذاشتند خودروها تا جایی که ممکن بود جلو می‌رفتند تا نزدیکی روستای بیشگان برای شناسایی باید شب از روی تیغه‌های کوه بالا می‌رفتیم گاهی وسط غارها پنهان می‌ماندیم تا فرداشب کار شناسایی را ادامه بدهیم ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/612
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/605 ◀️ قسمت یازدهم: ♦️بچه‌م کلاس دومه!♦️ 🔸حفظ حریم خصوصی افراد، حفظ شأن و استقلال آن‌ها به شمار می‌آید. از یک سنّی به بعد کودکان هم برای خود حریم‌های خصوصی ساده‌ای دارند، که مایلند حفظ بشه. 🔸وقتی بدون تمایل او، یک کفگیر غذای اضافه برای او می‌ریزید، شما گمان می‌کنید دلسوزش بوده‌اید، اما او بی‌احترامی به شأن خود تلقی می‌کند. 🔸 وقتی بدون اجازه و به بهانه‌ی اینکه «من مادرش هستم» به دفترچه خاطرات او سرک می‌کشید... 🔸وقتی مهمان از دختر شما سؤال می‌کنه: "کلاس چندمی؟" و مادر به دختر خانم مهلت حرف زدن نمیده و زود میگه: «بچه‌م کلاس دومه». دوباره تا می‌پرسه: اسم معلمت چیه، عزیزم؟! مادر میگه: «خانمِ ...». 👆این‌ها نمونه‌هایی از یک خطای فرزندپروری به نام «خطای دخالت» هستند که، باعث می‌شود فرزند شما استقلال کافی را کسب نکند و در امورش وابسته به دیگران عمل کند. ✅ اجازه دهیم فرزندمان خودش از خواسته‌اش، احساسش و درخواستش حرف بزند و به سؤالاتی که از او می‌شود پاسخ دهد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/613 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی ام : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/606 🖋 یا زهرا (سلام الله علیها) نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ... آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!... جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول، زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد ... مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می‌دادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد ... در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستاده‌اند!... از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستند ... وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را برمی گرداند ... اماوقتی به عمل خوبی می رسیدیم، با لبخند رضایت ایشان همراه بود ... تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود ... من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم ... مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم ... ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا(س) به حساب می‌آمدیم ... حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم ... برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش... از اینکه برخی اعمال من معصومین علیهم السلام را ناراحت می کرد ... می خواستم از خجالت آب شوم ... خیلی ناراحت بودم ... بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود ... چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود ... از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به این وادی نیامده بودند برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند ... بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم ... نگاهم به سمت دیگری رفت ... داخل یک خانه در محله ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم می دادند که من برگردم ... آنها می گفتند: خدایا مانمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم ... این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم ... آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌ ... به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است ... نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟... نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی مرا شفاعت کنند ... شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود ... باز اصرار کردم ... لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری ودعای پدر و مادرت، حضرت زهرا (س) شما راشفاعت نمودند تا برگردی ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_391770448.mp3
18.52M
قسمت شصت و ششم 🌷داستان حضرت موسی🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/607
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و یکم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۹) هنوز تابستان نرسیده بود ولی گرمای بی‌امان دشت‌ذهاب امانمان را می‌برید در یکی از شناسایی‌های مشترک بین ما و تیپ ۲۷ یکی از نیروهای زبده و مجرب تهران به نام "کلهر" گرمازده شد به حدی که سراب عطش او را به سمت عراقی‌ها کشاند صدای تیراندازی بلند شد و تا امروز خبری از کلهر به ما نرسیده است اسارت یا شهادت کلهر، فرماندهان را برای ادامه شناسایی‌ها به تردید انداخت کار ما به جای شناسایی، گشتن در مسیر و پیدا کردن رد یا نشانی از کلهر بود تا ۵ روز گشتیم اما اثری از او نیافتیم بعد از چند روز، جمع بندی فرماندهان این شد که شناسایی‌ها ادامه پیدا کند گرفتن یک اسیر از عراقی‌ها و اخذ اطلاعات از او، همه را به ادامه شناسایی‌ها برای عملیات امیدوار کرد سرباز عراقی را پیش علی‌آقا بردند علی می‌پرسید و محمد عرب به عربی ترجمه می‌کرد علی آقا راست یا دروغ سرباز عراقی را می‌فهمید وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبه دشمن را روی کاغذ کشید، علی‌آقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقی‌ها را روی همان کاغذ ترسیم می‌کرد. سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است من در شش مرحله از شناسایی حضور داشتم وقتی گزارش شناسایی ششم را به علی‌آقا دادم خیلی خوشحال شد گفت: "خبر خوبی در راه است" حدس من این بود که عملیات جلو افتاده همان شب حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتی‌اش به مقرر ما در روستای مِله دِزگِه آمد صحبتهایی بین او و علی‌آقا رد و بدل شد بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچه‌ها صحبت کرد از اهمیت رسیدن به مرز در جبهه سرپل‌ذهاب ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب سخن گفت البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص در عمل و عشق به ادای تکلیف بود وقتی حاج همت رفت علی آقا بچه‌های اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت: "قرار است دو نفر از جمع ما چشمشان به جمال حضرت امام روشن شود. حالا این آدم باسعادت چه کسانی هستند؟" با کمال تواضع گفت: "خوش به حال آن دو نفر که قرعه به نامشان در آید!" معلوم شد با اینکه می‌توانست اسم خودش و معاونش را به فرماندهی بدهد، اما هیچ‌گاه نخواسته بود حقی بیش از دیگران برای خود قائل شود! آن شب بعد از شام قرعه‌کشی بود. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند: "هرکس قرار است اول شهید شود، اول باید اسمش درآید" عده‌ای هم کشتی می‌گرفتند که زور هر کس بیشتر بود قرعه به نام او باشد از این میان محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "علی! مطمئن باش که من نفر اول خواهم بود" می‌دانستم که بی‌حساب حرف نمی‌زند. عرفان بالایی داشت یک بار گفته بود: "هر شب که اراده کنم، یکی از ائمه اطهار را در خواب می‌بینم!" نیمه شب، از نظر دور می شد می‌رفت به جایی که هیچ چشمی او را نبیند فقط یک بار به شکل تصادفی خلوت او را آشفتم همان شبی بود که با گریه گفت: "امشب خواب حضرت سیدالشهدا را دیدم! حضرت فرمود: "هر وقت به کمال برسی! پیش ما خواهی بود."" به حال محمد رحیمی غبطه می‌خوردم. یقین داشتم که اسم او میان ۳۰-۴۰ نفر ما، اول در می‌آید شام نخوردم از مقر بیرون زدم رفتم به همان سمتی که محمد رحیمی نیمه‌شب‌ها می‌رفت خلوتی پیدا کردم دو رکعت نماز خواندم نمی‌دانستم نام این نماز چیست!؟ شاید نماز التماس! نماز التجاء! یا هر نمازی که مرا به خواسته‌ام برساند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم به خدا التماس می‌کردم که دیدار با امام را نصیبم کند. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/617
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/609 ◀️ قسمت دوازدهم: ♦️من کلاس دومی هستم!♦️ 🔸از زمانی که کودک درکی از مفهوم خود (self-concept) و درکی از تمایز خود با دیگران پیدا می‌کند، حریم خصوصی برای او شکل می‌گیرد. حریم‌هایی ساده که تقریبا در حدود ۳ سالگی برای کودک بااهمیت جلوه می‌کند و با بالا رفتن سنّ، دامنه‌ی آن وسیع‌تر می‌شود. 🔸کودک هم مثل بزرگترها خواسته‌ها و تمایلاتی دارد که دوست دارد حفظ شوند. مثل اینکه: او دوست دارد خودش به سؤالاتی که از او پرسیده می‌شود، پاسخ گوید. می‌خواهد وقتی از او می‌پرسند: "کلاس چندمی؟" خودش بگوید: «کلاس دوم هستم.» از یک رنگ خاصی خوشش نمی‌آید. نوعی غذا برایش دل‌چسب نیست. گاهی می‌خواهد تنها بازی کند و کسی را در بازی خود شریک نکند. 🔸این‌ها گوشه‌ای از مصادیق حریم خصوصی برای کودکان تلقی می‌شود که بهتر است این حریم خصوصی، بدون ملاحظه شکسته نشود. در مواقعی که نیاز ضروری برای رشد و تربیت اقتضاء می‌کند که وارد این حریم‌ها بشوید و نظر خود را ترجیح دهید، در یک شرایط آرام هیجانی او را قانع کنید. 🔸به عنوان نمونه؛ شما تمایل دارید تکالیف مدرسه‌اش را انجام دهد، اما بازی را رها نمی‌کند. شما تمایل دارید دارو را سر موقع بخورد؛ اما او تمایل نشان نمی‌دهد. ❌ تحمیل خواسته‌های خود بر کودک بدون اقناع متناسب با درک او، اگر بصورت پیوسته و مداوم صورت گیرد فشار هیجانی آزاردهنده‌ای به کودک وارد می‌کند که می‌تواند موجب کاهش سازگاری او گردد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/618 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و یکم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/610 🖋 بازگشت به محض اینکه به من گفته شد: "برگرد" یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! ... تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود ... مثل همان حالت پیش آمد و من‌یکباره رها شدم ... کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند ... دستگاه شوک را چند بار به بدن وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد. روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم ... هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی و ظلمانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خود را تمام کردند ...در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم ... بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند ... در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم ... مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت ... حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم ... اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم ... من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم ... چقدرسخت بود ... چه شرایط سختی را طی کرده بودم. من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم ... افراد گرفتار را دیدم ... من تا چند قدمی بهشت رفتم ... مادرم حضرت زهرا (س) را با کمی فاصله مشاهده کردم ... مشاهده کردم که مادر ما، در دنیا و آخرت چه مقامی دارد ... حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود ... دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند ... آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور به بخش منتقل کنند. همین که از دور آمدند، از مشاهده چهرهٔ یکی از آنها واقعا وحشت کردم ... او را مانند یک گرگ دیدم که به من نزدیک می شد! ... مرا به بخش منتقل کردند ... برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند ... یکی دو نفر از بستگان می‌خواستند به دیدنم بیایند ... آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان روانه بودند ... من این را به خوبی متوجه شدم!... یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم .... بدنم لرزید ... به همراهم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده ... تحمل هیچکس را ندارم ... احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است ... باطن اعمال و رفتار ... به غذایی که برایم آوردند نگاه نمی کردم ... می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم ... دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم ... برخی از دوستان آمده بودند.تا من تنها نباشم، اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد ... بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم ... می خواستم هیچ کس را نبینم ... یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید!... من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم ... اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم ... آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمی‌توانستم اینگونه ادامه دهم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "‌ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_544557708.mp3
6.45M
قسمت شصت و هفتم 🌷روباه و شیر🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/611