1_292393484.mp3
13.34M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتادم
🌷داستان حضرت آدم🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/632
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و پنجم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان(۱۳)
با هیچکس تعارف نداشت
پسر عمویش سعید را روی دیوار بخشداری میفرستاد
میگفت از لب قرنیز دیوار با سرعت فرار کند
و از پایین رگبار کلاش را روی دیوار میگرفت
او با این کار میخواست حتی در پشت جبهه هم حس و حال جبهه زنده بماند
یک روز بچه ها را دو گروه کرد
یک گروه در قالب دشمن فرضی به بخشداری حمله میکرد
و گروه دیگر که گروه ایرانی بود باید به هر نحو مانع ورود دشمن فرضی میشد
من جزء گروه مدافعان بودم و بهرام عطاییان در گروه مقابل من
هیچ کدام از فشنگ جنگی استفاده نمیکردیم
اما زد و خورد و آسیبهایی که به هم میرسانیم کمتر از تاثیر و زخم تیر نبود
آنقدر با مشت و لگد و با تکنیکهای کونگفو همدیگر را میزدیم که هردو از حال میرفتیم
انگار نه انگار که دوست و رفیق بودیم
روز دیگری دو گروه را پشت بخشداری برد
جایی که به شکل تمرینی یک میدان مین ساخته بود
عدهای باید معبر میزدند
این کار در موقع رزم واقعی و شب عملیات از وظایف واحد تخریب بود
اما علی آقا میگفت یک نیروی اطلاعات عملیات باید هر تخصصی از رزم را بلد باشد
حتی باید یاد بگیرد چطور با لودر و بلدوزر کار کند
وقتی وارد میدان میشدیم، او به عنوان کمین عراقی مقابل ما مینشست و هر از گاهی دور و بر ما را تا چند سانتی متری معبر زیر رگبار میگرفت
بچهها جم نمیخوردند و به کارشان ادامه میدادند
وقتش هم که میرسید شوخی و سرگرمی و کشتی گرفتن و آشپزی کردن و ... زنگ تفریح ما بود
یک روز خبر آوردند که در حین شناسایی در دامنه ارتفاعات پیشگان یکی از نیروهای زبده و مخلص اطلاعات عملیات به نام "هانی تکلو" روی مین دشمن رفته و همان جا مانده است
هانی روی مین رفته بود و همان جا مانده بود
محمد عرب هم نتوانسته بود او را به عقب بیاورد
تنها بود
برای همین آمد تا با خود نیروی کمکی ببرد
محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد
و محمد به خاطر تشدید خونریزی او امتناع.
عراقیها تا آن لحظه از حضور هانی در میدان مین مطلع نشده بودند
هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که داشته ذکر یاحسین میگفته
محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: "هانی برایت آب آورده ام!"
هانی با صدایی حزین گفته بود:
"دیگر آب نمیخواهم! تشنه نیستم! تو که رفتی سقای کربلا آمد و آبم داد!"
هانی را با پتو آوردند و از میدان مین خارج کردند اما در میان راه شهید شده بود
وقتی خبر شهادت هانی تکلو به عنوان اولین شهید اطلاعات در میدان مین به علی آقا رسید، گفت:
"خون اول در معبر،خون هانی بود شهادت هانی نشان داد که با توسل به شهدای کربلا میشود در سختترین معرکهها بر تشنگی غلبه کرد."
آنروز بچهها دور پیکر غرق به خون و پاهای بریده هانی جمع شدند
سینه زدند
و عزاداری کردند
شهادت هانی تاثیر شگرفی در دمیده شدن روح معنویت و توسل بین بچههای واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین داشت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/643
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
✳️ قفسه مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634
◀️ قسمت سوم؛
♦️ذهنخوانی♦️
💠 دومین تحریف شناختی، ذهن خوانی است.
🔸در این تحریف شناختی، فرد بدون داشتن اطلاعات دقیق، شروع به فرضیه سازی در مورد قصد طرف مقابل میکند.
💥 به این داستان دقت کنید:
خانم حس میکند فضای روابط بین اعضای خانه سرد است لذا سعی میکند تا با گفتن حرفهای مثبت، فضای رابطه را بهبود بخشد.
اما تفکر همسرش:
«او بیش از حد خوشبرخورد شده است. حتماً میخواهد مرا نرم کند تا کاری برایش انجام دهم».
🔹همانطور که می بینید آقا بدون داشتن اطلاعات دقیق، شروع به خواندن ذهن همسرش کرده است.
🔸فرضیهسازی دربارهی قصد فرد مقابل، خطای ذهنی مهلکی است.
این کار میتواند شما را به شدّت عصبانی، ناراحت یا دلسرد نماید؛
و اگر این باورها درست نشود، شما به یک واقعیت خیالی که ممکن است کاملاً از احساسات و انگیزههای واقعی طرف مقابل به دور باشد، پاسخهای سخت دهید که بعدا موجب پشیمانیتان میگردد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/644
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و پنجم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/635
🖋 جراحت سطحی
با رفتن من موافقت نمی شد... اما به یاری خدا تمام کارها حل شد...
ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد... یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم... حق الناس بر گردنم نماند... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها و... خبری نبود...
یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم... یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و...
خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم، اما قبول نکردم...
من برای یکی دو نفر، خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند... لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم...
جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاه سنایی... مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی... من هم کمی از ماجرا را گفتم...
رفقای من خیلی منقلب شدند... خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت...
فرداي آن روز در یکی از عملیاتها، به عنوان خط شکن حضور داشتم... در حین عملیات مجروح شدم و افتادم... جراحت من سطحی بود... اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم... هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم... کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود...
شهادتین را گفتم... در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری، به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی، خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند... آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند... خیلی از این کار ناراحت شدم... گفتم: برای چی این کار را کردید... ممکن بود همه ما را بزنند... جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی.
چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی، از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم... نگاهی به چهره تک تک آنها کردم... گفتم: چند نفری از شما فردا شهید میشوید...
سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد... با نگاههای خود التماس میکردند که من سکوت نکنم...
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود... من همه آنچه دیده بودم را گفتم... از طرفی برای خودم نگران بودم... نکند من در جمع اینها نباشم... اما نه، انشاءالله که هستم.
جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم: بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه، هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید...
روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود، که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد... خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند...
جواد محمدی، مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی، پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچهها را پایمال میکند، از دنیا می رود و می گویند شهید شد!...
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_556857440.mp3
5.36M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و یکم
🌷دعای باران🌷
قرائت: سوره تین
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/636
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و ششم
قسمت قبل؛
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۱)
اواخر دی ماه سال ۶۲ علی آقا از جلسه فرماندهی آمد
رفت سراغ دو راننده مینیبوس که در خدمت واحد اطلاعات عملیات بودند
گفت: "شما بروید عقب و موقتاً ماشینها را تحویل دو نفر از بچههای واحد بدهید!"
رانندهها که رفتند، گفت: "برای شناسایی به یک جبهه جدید میرویم."
اما حتی به نزدیکترین بچهها هم اسم منطقه را نگفت
هرچه بچهها اصرار کردند: "کجا؟"
خندید و گفت: "گفتن نگید! اصلا، نگفتن که بگید!"
این کلمات اولین بار از دهان علیآقا بیرون آمد و تکیه کلام بچهها تا سالهای پایان جنگ بود.
به سمت ایلام رفتیم.
به طرف مهران تغییر مسیر دادیم.
به ابتدای پل فلزی و رودخانه کنجانچم که رسیدیم، با خودم گفتم: "انگار بخت ما را با جبهههایی گره زدهاند که قبلاً یک مرحله عملیات در آن انجام شده است."
این مهران با مهران چند ماه پیش متفاوت بود
دیگر نیاز نبود از جادههای خاکی عقب برویم و زیر آتش دشمن تردد کنیم
جاده آسفالت ایلام-مهران از تیررس دشمن خارج شده بود
ارتفاعات کلهقندی و قلاویزان هم به تصرف نیروهای خودی درآمده بود
علی آقا به راننده گفت: "به سمت جاده دهلران برویم."
بعد از آن، به سمت راست پیچیدیم و در محوطهای که چند تا خانه خشتی روستایی داشت ایستاد.
علیآقا گفت: "به چنگوله خوش آمدید! اینجا مقرر ماست! و قرار است برای انجام عملیات، روی این منطقه کار کنیم."
باز تیمبندیها و توضیح کلی منطقه شروع شد
منطقه مورد نظر، سلسله ارتفاعات نه چندان بلند اما متصل به هم بودند که مثل یک دیوار مرز ایران و عراق را جدا میکردند.
ارتفاعات از طریق رودخانه چنگوله به دوقسمت تقسیم میشد.
ما به دو دسته تیم اطلاعاتی تقسیم شدیم
دستهای سمت راست رودخانه و دستهای دیگر در سمت چپ آن
هر دسته شامل سه تیم چهار نفره بود که باید برای عبور دادن پنهانی ۱۲۰۰ نفر از چند راهکار، شناسایی خطوط دشمن را آغاز میکردند.
مسئول تیم من مثل قبل تقی خسروی بود
فتحی هم سختترین نقطه این منطقه یعنی تپه شنی را برعهده داشت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/649
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639
◀️ قسمت چهارم؛
♦️بزرگنمایی♦️
💠 تحریف شناختی بعدی بزرگ نمایی است.
🔸در این نوع تحریف شناختی، شما مسائل را بدتر از آنچه هستند، جلوه میدهید.
شما در مورد رفتار طرف مقابل اغراق میکنید یا احتمالات وحشتناکی را برای آینده پیشبینی میکنید.
🔸روش دیگر بزرگنمایی، تعمیم افراطی است.
برخی کلمات کلیدی که نشاندهندهی تعمیم افراطی هستند عبارتند از:
"همیشه، همه، هرکس، هرگز و هیچکس"
💥 به چند نمونه از بزرگنماییها توجه کنید:
«ما تعطیلات مزخرفی داشتیم.»
در واقع، چهار روز از تعطیلات بسیار خوش گذشته بود و تنها یک روز با کمی اختلاف و کشمکش سپری شده بود.
«تو همیشه وقتی با هم هستیم، سرحال نیستی.»
در واقع، این مسئله فقط دو بار در یک ماه گذشته رخ داده است.
«تو هیچوقت حرفهای خوب به من نمیگویی.»
واقعیت این است که همین دیروز از همکاری خوب او در مرتّب کردن انباری و نظارت بر تکلیف بچهها، کلی قدردانی و تحسین کرد.
📣 توجه داشته باشید، "بزرگنمایی" از کاه کوه میسازد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/650
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و ششم:
🖋 خط پدافندی
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم... او در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد آماده عملیات شدیم... نیمههای شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم... خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم... من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم... گفتم اگر پیش اینها باشم بهتر است... احتمالاً با تمام این افراد، همگی با هم شهید میشویم... هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند...
او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری میکرد... سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم برای عملیات می رویم و خیلی حساسیت منطقه بالاست... او به گونهای میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند... بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد...
من هم به او گفتم: چند نفر از این بچهها فردا شهید میشوند... از جمله دوستانی که با هم بودیم... من هم میخواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم.
دوباره تاکید کردم: تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند... انشاالله آن طرف با هم خواهیم بود.
دستور حرکت صادر شد... جواد محمدی را میدیدم که از دور حواسش به من بود... نمی دانستم چه در فکرش میگذرد... نیروها حرکت کردند... من از ساعتها قبل آماده بودم... سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد... خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگر، خطشکن محور باشی...
جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول میکردم... من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم... ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم...
به من گفت: پیاده شو... زود باش.
بعد داد زد: سیدیحیی، بیا.
سید یحیی خودش را رساند و سوار موتور شد...
به جواد گفتم: اینجا کجاست؟ خط کجاست؟ نیروها کجایند؟
جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه... آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند... رفتم بالای تپه وجواد با موتور برگشت!...
منطقه خیلی آرام بود... تعجب کردم... از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم: باید چیکار کنیم؟ خط دشمن کجاست؟
یکی از آنها گفت: بشین... اینجا خط پدافندی است... فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم...
تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه، برای چی منو بردی پشت خط؟!
لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی... باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است... مردم معاد را فراموش کردند... برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی...
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند... سجاد مرادی وسید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند... مدتی بعد مرتضی زارع، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
درطی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند... درست همانطور که قبلاً دیده بودم...
جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد...
بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند... من هم با دست خالی، میان مدافعان حرم به ايران برگشتم... با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_102031218.mp3
8.42M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و دوم
🌷حضرت دانیال علیهالسلام🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/636
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و هفتم
قسمت قبل:
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۲)
فردا شب برای اولین شناسایی با یک بلدچی ایلامی حرکت کردیم
او منطقه را می شناخت
طبق معمول از عقب با خودرو تا نزدیک خط مقدم خودمان حرکت کردیم
بعد از دریافت اسم رمز برای برگشت، پشت سر بلد چوپان به راه افتادیم
در آنجا تپه ای به نام تپه غربی بود
از آنجا تا زیر ارتفاعات دشمن مسافت زیادی بود
باید راه را شبانه طی میکردیم و به دامنه کوه میرسیدیم
آنجا ابتدای میدان مین بود
هنوز ابتدای راه بودیم که بلدچی گفت: "من تا اینجا را بلدم. جلوتر نرفتهام"
با ناراحتی برگشتیم
شب دوم تیم خودمان بدون بلدچی به راه افتاد
روش پیمودن مسیر هم به شکل قدم شمار و گرفتن گرا با قطب نما بود
اینجا تا رسیدن به ابتدای میدان مین به قدری چپ و راست شدیم که هیچ کدام از این دو روش جواب نمیداد
هنگام برگشت راه را گم کردیم
کلی دردسر کشیدیم و دو سه ساعت میان تپهها چرخیدیم تا به خط خودمان برگشتیم
همه جا مثل هم بود
تپههای کوتاه سبز که از کف دشت بالا آمده بودند
و در یک نگاه هیچ تفاوتی با هم نداشتند
آن شب با اضطراب و نگرانی گذشت
وقتی به علی آقا گزارش دادیم گفت: "اگر صد بار هم برویم، نه ستاره قطبی، نه قطبنما و نه قدم شمار به کارمان نمیآید و باز هم راه را گم میکنیم.
فقط یک راه وجود دارد و آن اینکه بعضی از مسیرها را به شکل پنهانی سیم کشی کنیم"
چند حلقه لاستیک آوردیم و سوزاندیم تا از سیمهای نرم داخل آن برای تعیین مسیر استفاده کنیم
شب سوم وقتی از تپه غربی رها شدیم مسیرهای مشابه و گول زننده را با همان سیمها مشخص میکردیم
آن شب به ابتدای میدان مین رسیدیم
عراقی ها در این منطقه رادار رازیت هم داشتند
داخل میدان مین اول یک رشته سیم خاردار حلقوی بود
سپس یک رشته مین گوجهای
پشت سر آن یک رشته مین منور
برای عبور، هر کسی باید پایش را جای پای دیگری میگذاشت
نفر آخر مینشست و جای پا را صاف می کرد
در ادامه به یک میدان مین رشتهای رسیدیم و عقب تر از آن به انبوهی از مینهای جهنده والمر
در آنتهای آن چهار کلاف سیمخاردار حلقهای که دو تا دو تا روی هم بسته شده بودند.
از جایی سیم خاردارها را با احتیاط باز کردیم
دو نفر با سرنیزه اسلحه سیم خاردارها را به چپ و راست گرفتند و دو نفر بعدی عبور کردند و سیم خاردارها را به حالت اولیه برگردانیم
با عبور از این میدان مین طولانی پس از دو ساعت به دامنه کوه تونل رسیدیم
زمان زیادی گذشته بود و تازه ما تا زیر ارتفاع را شناسایی کرده بودیم نه خود ارتفاع را
لذا به همان شکل که آمده بودیم از میدان مین برگشتیم
روز بعد، بعد از نماز عشا زودتر از دفعات قبل به راه افتادیم
مثل شب گذشته از میدان مین گذشتیم
من با دوربین مادون قرمز چپ و راست را میکاویدم که ناگهان چشمم به شیاری افتاد که از دل کوه تونل میگذشت
منطق جنگ میگفت عراق شیار را حتماً یا مینگذاری کرده یا کمین گذاشته
اما وقتی با احتیاط نزدیک شدیم، دیدیم که نه از مین خبری هست و نه کمین دشمن
تنها مشکل ما با وجود قلوه سنگها و سنگریزههایی بود که بر اثر عبور سیلآسای باران در مسیر شیار قرار گرفته بودند و با راه رفتن روی آنها، صدای سنگها بلند میشد
از تقی خسروی اجازه گرفتم و جلو افتادم
پوتینهایم را درآوردم و به گردن آویختم
حالا سنگها کمتر صدا میکردند
۳۰-۴۰ متر از این شیار به سمت قله بالا رفتیم
از میان آن شکاف که کوه تونل را به دو قسمت میکرد عبور کردیم
چپ و راستمان پر از سنگر عراقی بود
بیتوجه به آنها رد شدیم و به سرازیری پشت خط رسیدیم
آن شب همانطور که رفته بودیم برگشتیم
علیآقا طبق عادت معمول چشم انتظار ما بود
وقتی رسیدیم نماز صبح را خواندیم
علی آقا وقتی گزارش را شنید پیشانیام را بوسید
آفتاب نزده پرید ترک موتور و به قرارگاه رفت
سر ظهر سعید اسلامیان و حسن ترک از مسئولان طرح و عملیات آمدند
از من خواستند جزئیات بیشتری از راهکار را گزارش کنم
سعید اسلامیان پرسید: "از این یک راهکار، یک گردان میتواند عبور کند؟"
گفتم: "اگر اتفاق خاصی تا شب عملیات نیفتد، بله."
فکری کرد و به حسن ترک گفت: "بریم با فرمانده تیپ صحبت کنیم."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/657
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/644
◀️ قسمت پنجم؛
♦️فقط او مقصر است (۱)♦️
💠 چهارمین تحریف شناختی، "مقصر دانستن دیگران" است.
🔸برخی افراد همیشه دیگران را مقصر مشکلات و ناکامیهای خود میدانند و سعی میکنند آنها را سرزنش کنند.
درحالی که در اکثر موارد خود شخص هم، کمکاریها یا اشکالاتی در رفتارش وجود داشته که باعث به وجود آمدن مشکل شده است.
💥مثال:
خانم دائم همسرش را بخاطر اینکه نتوانسته تحصیلاتش را ادامه دهد سرزنش میکند و میگوید:
«از وقتی با تو ازدواج کردم دیگر نتوانستم درس بخوانم. تو مانع پیشرفت من شدی».
در حالی که همسرش با ادامه تحصیل او مخالف نیست، فقط از او میخواهد هم به کارهای خانه رسیدگی کند و هم درس بخواند.
در واقع خانم در اینجا باید کمی تلاشش را بیشتر میکرد تا هم به کارهای خانه رسیدگی کند و هم به درسش برسد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/658
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee