eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/687 فصل نهم من، مهتاب، مین(۳) کله شقی و یکدندگی کار دستم داد نزدیک و نزدیک‌تر شدم تا فاصله ۱۰ متری سیاهی رسیدم همان جا ایستادم یک عراقی هیکلی به زانو نشسته و اسلحه‌اش را به سمت من نشانه رفته بود یک آن مثل صحنه دوئل خشکم زد عراقی به عربی گفت: "قف!" او و همراهانش و فهمیده بودند که من نیروی اطلاعاتی‌ام لذا برای آنها اسارت و بازجویی من از کشتنم بیشتر ارزش داشت در یک چشم به هم زدن مادون را کنار انداختم و دستم روی ماشه رفت اسلحه هم از قبل روی رگبار بود عراقی روی زمین افتاد با صدای رگبار سکوت سرد و مرموز زیر گیسکه شکسته شد فکر کردم که کمین خورده‌ام اما ماجرا چیز دیگری بود به عقب نگاه انداختم چند عراقی دیگر روی یک بلندی و پشت سرم در حال دویدن بودند هم‌تیمی‌هایم هم به عقب برگشتند یک لحظه آن هفت عراقی را گم کردم سر چرخاندم باورکردنی نبود ده‌ها نفر از تپه در سمت راست به پایین سرازیر می‌شدند حالا من میان دو گروه عراقی یعنی آن گروه هفت نفره و یک گروه ده‌ها نفر مانده بودم تا به خودم بیایم آن ۷ نفر به سمت من رگبار گرفتند آنها از سمت جبهه خودی می‌زدند راه من برای برگشتن به عقب یا فرار بسته بود کم‌کم صدای تیراندازی آنها نزدیک‌تر شد خودم را میان شیار یک تخته‌سنگ جا کردم چند تیر زدم تا جایی که خشاب خالی شد تا خشاب عوض کنم آن ۷ نفر پایین آمدند و روی کفی مقابل من قرار گرفتند جنازه دوست‌شان همچنان کنارم بود ترس و تشویش دست به هم داد مات و بی‌حرکت شدم خودم را در چنگان اسارت آنها دیدم بچه ها چهار نفری از پشت سر به سمت‌شان تیراندازی می‌کردند اما آن‌ها بی‌توجه به تیراندازی بچه‌ها فقط به فکر دستگیر کردن و شاید شکنجه من بودند وقتی دیدند تیراندازی نمی‌کنم نزدیک‌تر شدند دست و پایم سوزن‌آجین و بی‌حس شده و عرق سردی در تمام بدنم نشسته بود مثل یک تکه گوشت، بی‌جان و بی‌حرکت بودم حتی اراده دست بردن به سمت نارنجک یا تعویض خشاب را نداشتم حالا بستن جلد نارنجک و جیب خشاب با کش زمینه مرگم را فراهم کرده بود حتی اگر کش‌ها بودند باز یارای دست بردن به سمت خشاب یا نارنجک را نداشتم داغی سرب مذاب و تیر خلاص را روی مغزم حس می‌کردم دهانم حتی برای گفتن یک کلمه قفل شده بود باور نمی‌کردم!!؟ چرا آنها تیراندازی نمی‌کنند؟! شاید می‌خواستند انتقام دوستشان را در وهله اول با اسارت سپس بازجویی و شکنجه و در نهایت با اعدام و تیر خلاص بگیرند تمام این افکار مثل بختک روی من افتاد دستم شل شد آماده تسلیم شدم ... ...به یکباره دستم به سر نیزه‌ام خورد خوش شانس بودم که سرنیزه وقت نشستن من روی سنگ از جلدش جدا شده بود و ناخواسته کنار دستم قرار داشت یک آن جان گرفتم انگار از غیب سر نیزه را کفِ دستم گذاشته باشند گرم شدم و به یک چشم بر هم زدن زیر جلد نارنجک انداختم بریده شد نارنجک را برداشتم شاید تاریکی مطلق اجازه نمی‌داد آنها دست به اقدام متقابل بزنند حلقه ضامن نارنجک را با دندان کشیدم و آن را به سمت آن ۷ نفر هل دادم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/695
بر اساس واقعیت قسمت ششم با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی! و من همینطور خیره نگاهش می کردم! دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید! گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد! با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟ پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد! با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا! همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا! و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن.... و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست... گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟! گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟! نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم! و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی... پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟ گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست! اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم... اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا! می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند! خودت ببین چه اوضاعی می شود! سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند! چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد! و بعد کمی مکث کرد...‌ نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد! غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!! ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد! با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم... اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم... در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد... نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم... هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود... پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/696
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 ♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️ قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689 ◀️ قسمت چهارم؛ ♦️تایید انتقاد♦️ 💠 درست است که انتقاد ناراحت کننده است، ولی اگر هدف طرف مقابل، اصلاح رفتار شما باشد و شما انتقاد او را قبول دارید، بهترین کار این است که انتقاد او را بپذیرید. 🔸طرف مقابل‌تان ممکن است برای اثبات ادعای خود، آماده‌ی شروع یک دعوا باشد. ولی شما با پذیرفتن انتقاد او، آن دعوا را خنثی می‌کنید: «آره، حق با توست، من فراموش کردم به تو بگویم که دیرمی‌آیم»، «آره، لحظه‌ی آخر نظرم عوض شد» 💥نکته: ۱. مواظب باشید در پذیرش انتقاد، از بیان کلمات طعنه آمیز خودداری کنید. جمله «بله درسته!» ممکن است که در ظاهر شبیه موافقت کردن باشد، ولی به‌طور ضمنی، پیام دیگری را نیز منتقل می‌کند. ۲. لازم نیست بلافاصله بخاطر رفتارتان عذرخواهی کنید. اگر فکر می‌کنید که ارائه‌ی توضیح درباره‌ی کارتان، به ارتباط جرأت‌مندانه کمک می‌کند و طرف‌مقابل نیز پذیرا به نظر می‌رسد، می‌توانید توضیح کوتاهی در مورد رفتارتان ارائه کنید. اما مجبور نیستید همیشه این کار را انجام دهید. مثال: همسر: پیراهنت رو کثیف کردی! کلی پول برای این پیراهن داده‌ای. شما: حق با توست، پیراهنم کثیف است. (مکث) امروز ماشین خراب شد و مجبور شدم آن را تعمیر کنم. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/697 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_583724040.mp3
3.81M
قسمت هفتاد و چهارم 🌷مثل حضرت مسیح🌷 قرائت: سوره کافرون قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/691 فصل نهم من، مهتاب، مین(۴) سه نفرشان کشته و زخمی شدند پشت تخته‌سنگ دیگری پریدم ۴ نفر سالم جنازه‌ها را پشت تپه بردند باز درمانده بودم که چرا به سمتم نمی‌آیند سکوت همه جا را فرا گرفت در آن تاریکی دهشت‌زا، جنون و ترس و شوق و همه چیز بر تمام سلول‌های بدنم مستولی شد از پشت سنگ فریاد زدم: "گردان حمله کنید! گروهان حمله کنید! بچه ها از پشت سر بزنیدشان! امانشان ندهید!" فریاد می‌زدم و زانوهایم از ترس می‌لرزید شیخ حسن از بقیه به من نزدیکتر بود صدای مرا شنیده بود لذا اولین رگبار را به سمت گشتی، رزمی‌های عراقی گرفت بقیه بچه ها هم نزدیک‌تر شدند و به سمت آنها آتش گشودند تیراندازی متقابل شد در این گیر و دار فرصت پیدا کردم از معرکه فرار کنم و خودم را به جمع دوستانم برسانم تیم گشتی رزمی عراقی از لحاظ تعداد با ما قابل قیاس نبودند ولی عقب کشیدند ما هم در اوج ناباوری از معرکه ریختیم وقتی به مقر واحد رسیدیم بچه ها دعای کمیل می‌خواندند حاج حمید ملکی بعد از مداحی آماده شد که به گشت برود نوبت تیم آنها بود که از مسیر دیگری روی سمت چپ ارتفاعات گیسکه کار کنند ماجرا را برای آنها تعریف کردم و گفتم: "امشب عراقی‌ها مثل مار زخم‌خورده‌اند! هیچ کس نباید به گشت برود." بعد از دعا به جایی رفتم و به حال خودم گریستم روزهای بعد هرچه علی‌آقا می‌گفت، بی چون و چرا می‌پذیرفتم گاهی خیلی جدی سر به سرم می‌گذاشت ادایم را درمی‌آورد: "گردان! حمله کنید. گروهان! حمله کنید. بچه‌ها! امانشان ندهید." شب‌های بعد سه گشت متوالی از همان مسیر رفتیم هر بار که از کنار آن تخته‌سنگ رد می‌شدم تمام لحظات آن کمین جلوی چشمم می‌آمد این بار مرحله‌به‌مرحله مادون می‌کشیدم بدون برخورد با کمین عراقی‌ها، از میدان مین‌شان هم رد شدیم تا زیر سنگرهای گیسکه رفتیم یک شب حسن‌ترک، جانشین طرح و عملیات تیپ و مسئول محور، به واحد آمد و گفت: "خودم باید مسیر حرکت گردان را برای شب عملیات از نزدیک ببینم و حد مانور گردان‌ها را مشخص کنم." بی هیچ بحث و مجادله‌ای جلو افتادم از خط عبور کردیم و به میدان مین رسیدیم بدون خنثی کردن مین یا ایجاد معبر از میانش رد شدیم به انتهای میدان مین و زیر ارتفاع رسیدیم چند سنگر تیربار مشخص بود سر و صدای عراقی‌ها هم به گوش می‌رسید حسن خواست زیر گوش من چیزی بگوید که یک مین والمر از زمین بالا جهید و منفجر شد من پشت حسن ترک بودم یکباره حسن شل شد و روی دست من افتاد آرام روی زمین خواباندمش همان لحظه عراقی‌ها با شنیدن صدای مین، منوری فرستادند زیر نور منور پیکر غرق به خون حسن به خوبی نمایان شد خون تمام صورتش را پوشانده بود گلوی او شکافته و داشت خرخر می‌کرد انگار نادر فتحی را بغل کرده باشم او را در آستانه پرواز می‌دیدم با التماس تکانش دادم و گفتم: "حسن جان! شفاعتم کن!" در حالی که به پهلویش می‌زدم این جمله را چند بار تکرار کردم ریه‌هایش از خون پر شده بود و می جوشید و بالا می‌آمد و از گلوی پاره‌اش بیرون می‌ریخت فکر این بودم که پیکرش را چطور میان میدان مین رها کنم که با پشت دست ضربه‌ای به سینه ام زد آنقدر محکم که افکارم به هم ریخت احساس کردم می گوید هنوز زنده ام منور خاموش شد بلافاصله کسی کمک کرد و او را از میدان مین خارج کردیم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/703
بر اساس واقعیت قسمت هفتم زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد... این بار اما برای من فرق می کرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم... یاد حرفهای مرضیه افتادم... یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم... از شهدا مدد خواستم کمک کنند... و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا‌‌‌... در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد... خواهران کرونایی! این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی می آوردند ما را صدا می زدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز... دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ... جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود .... ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم. آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو می آمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها... پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ... وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت... شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند... لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد... حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق می کند! بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس! از شدت فعالیت و گرمای لباسها! تمام طول آن مدت فقط با خود می اندیشیدم آخر کار من چه می شود... آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کرده ام!؟ آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟ هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم... دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود... سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد... شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم! یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست! هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند... و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم..‌. و دوباره جنازه... و دوباره... بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی می توانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست می دهیم... نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضی ها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم می آمد! اول فکر می کردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کرده اند! برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث می شود کنار جنازه ایی آرامش داشته باشی و کنار جنازه ی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟! و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت : بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود! و بعد ادامه داد خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و سکوت کرد..‌. زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش می زدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود... در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار! در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد... دوست داشتم بیشتر بشناسمش! قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود... ولی نمی دانستم که... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/700
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 ♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️ قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/693 ◀️ قسمت پنجم؛ ♦️تکنیک‌های خلع سلاح منتقد♦️ 💠 وقتی فردی به شما انتقادی می‌کند که هدفش چیزی غیر از اصلاح وضع موجود است، شما باید در عین حال که آرامش خود را حفظ می کنید، رفتاری را انجام دهید که او را خلع سلاح کند. 💥برای خلع سلاح منتقد چند تکنیک وجود دارد: 🔸تکنیک اول: ترجیح جرأت‌مندانه این تکنیک برای این‌که به شیوه‌ی مؤدبانه به منتقدتان بگویید که دست از سر شما بردارد، مفید است. ترجیح جرأت‌مندانه به این معنا است که شما صحبت او را تأیید می کنید و با حفظ آرامش، از رفتار خود نیز حمایت می‌کنید. مثال؛ منتقد: به این ترافیک نگاه کن! من که گفتم از این مسیر دیر به مقصد می‌رسیم. شما: می‌دانم که تو فکر می‌کنی که مسیر تو سریع‌تر است، امّا باز هم ترجیح می‌دهم از این مسیر برویم. 🔸تکنیک دوم: به تأخیر انداختن جرأت‌مندانه به تأخیر انداختن پاسخ، خواه برای چند ثانیه یا چند ساعت، به شما کمک می‌کند تا کاملاً آرام شوید، به دقّت درباره‌ی آنچه گفته شد، فکر کنید و بعد پاسخ خود را آماده کنید. «کمی صبر کن، اجازه بده درباره‌ی آن فکر کنم.» «کمی آهسته‌تر، من می‌خواهم همه‌ی حرف‌های شما را بفهمم.» «من می‌خواهم جواب درست و مناسبی به تو بدهم، امّا برای این کار کمی زمان لازم دارم. سعی می‌کنم امشب به تو پاسخ دهم». پرهیز از پاسخ دادن در شرایط حمله، می‌تواند از بیشتر شدن خشم جلوگیری کند. نیازی به عذرخواهی یا توضیح دادن نیست، فقط پاسخ خود را به تعویق بیندازید. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/706 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_437198677.m4a
16.11M
قسمت هفتاد و پنجم 🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690
بر اساس واقعیت قست هشتم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمی رود! تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت: حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم! زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت: مرضیه جان اینجا! مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد: والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا می کنیم ناراحت می شوی! زینب با حرص و غرولند گفت: مرضیه جان شما که بهتر می دانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازه اش را مثل همه ی جنازه ها می شورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم! مرضیه با حالت شیطنت گفت: باشد من دیگر چیزی نمی گویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار می کردید و الان ایران چکار می کنید؟! زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غره ای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنه‌ی با مزه ای بود! دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش می پرسیدم... حالتهای مرضیه من را یاد رزمنده های جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه می دادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم.... لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد... خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمی شد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم... اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی! طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق می افتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت... رسیدم خانه... امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیه ی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضد عفونی کردم. امیر رضا با اینکه می خواست زود برود اما آمد و چند لحظه ای کنارم نشست گفت: چه خبر خانمی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو را بخدا بیرون می روی مواظب خودت باش! یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت: عجب! گفتم: آقای من! سوالی می پرسی خوب در غسالخانه چه خبری می تواند باشد! جز... و بعد سکوت کردم... امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟ از نوع حرف زدنش می دانستم می خواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم ولی شاید می توانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمی دانم شاید! گفت: سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست! اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم: اصلا! خدا می داند برای همه مثل هم کار می کنیم! هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضی هایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضی های دیگر! لبخندی زد و گفت: چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند! و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است.... نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود می آورد... این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت: بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/705
1_591294452.mp3
7.31M
قسمت هفتاد و ششم 🌷چرا گریه می‌کنی🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/699
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/695 فصل نهم من، مهتاب، مین(۵) آوردن او تا کیلومترها بدون برانکارد کار ساده‌ای نبود نوبتی او را حمل می‌کردیم دو نفر دو نفر نوبت علی‌محمدی که می‌شد آهنگ حرکت کند می‌شد نمی‌دانستیم که با انفجار همان مین، او هم از ناحیه‌ی کمر ترکش خورده است صدایش در نمی‌آمد نمی‌توانست زیر دست و پای حسن ترک را خوب بگیرد داد دادم و گفتم: "یالا! بجنب!" روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد آن وقت بود که متوجه شدم او هم مجروح است بختیاری گفت: "برو عقب! مبادا گشتی‌های عراقی دنبال‌مان کرده باشند. برو و نیروی کمکی بیاور!" دویدم آنقدر سریع که یک دونده دو استقامت می‌دود وقتی به خط خودمان رسیدم تا دقایقی نفس نفس میزدم و نمی‌توانستم چیزی بگویم ارتشی‌ها با بی‌سیم تقاضای آمبولانس کردند یک برانکارد ازشان گرفتم و برگشتم حسن را که آوردیم هنوز خبری از آمبولانس نبود یکباره به سختی روی برانکارد نشست تمام سینه، صورت و لباس‌هایش غرق خون بود ما فقط به این فکر می‌کردیم که او زنده بماند او به فکر نماز بود دستانش را به حالت تیمم به خاک زد به سمت قبله چرخید ذکر نماز را که می‌گفت خون از گلویش بیشتر می‌جوشید و بالا می آمد آمبولانس رسید مسئول تپه داد زد: "بابا! نماز را بگویید بعدا بخواند! ببریدش توی آمبولانس." آنها که حسن ترک را می‌شناختند، می دانستند که باید شاهد این نماز بی‌تکرار باشند همه مبهوت بودیم اصلاً یادمان رفته بود که خودمان نماز صبح را نخوانده‌ایم رکعت دوم بود که بعد از رکوع افتاد سوارش کردیم آمبولانس که رفت، نماز صبح را خواندیم بعد از مجروحیت حسن ترک گره کار شناسایی سمت چپ کوه گیسکان بیشتر شد برای علی آقا گزارش نوشتیم: "عملیات در این منطقه با دو مشکل روبروست؛ اول اینکه هیچ راهکاری تاکنون شناسایی نشده است و ما باید فقط از مقابل به گیسکه بزنیم. دوم انکه با لو رفتن شناسایی، حتما عراقی‌ها کمین‌هایشان را جلوی خط بیشتر خواهند کرد و رسیدن حتی یک نفر هم تا حد نزدیکی کوه غیر ممکن خواهد بود. علی‌آقا گزارش را خواند و گفت: "امشب به شناسایی می‌رویم! از همان مسیر قبلی! خودم هم می‌آیم." علی آقا جلو افتاد از میدان مین عبور کرد تا جایی که ممکن بود جلو رفت اما در همان تاریکی، یک آن، از تیم شناسایی جدا شد به کناری رفت نگران شدم دیدم دارد خودش را می‌زند علت این کار را پرسیدم علی‌آقا گفت: "شیطان بدجوری سراغم آمده بود! وقتی جلو افتادم و از میدان مین عبور کردم غرور مرا گرفت. باید شیطان را از خود دور می‌کردم. کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس، گیر نکرده باشد." روز بعد وقتی در مورد امکان عبور دادن گردان از این مسیر پرسیدیم، گفت: "من هم به همان جمع بندی شما رسیدم." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/708