#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت بیست و ششم؛
دندانهایم از ترس به هم میخورد
خیال کرد از سرما لرز کردهام
به همسر جوانش دستور داد:
«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!»
منتظر بود او تنهایمان بگذارد
قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید:
«اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟»…
قدمی عقب رفتم
تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت
صدای بسمه در گوشم شکست:
«پس چرا وایسادی؟ بیا لباسهات رو عوض کن!»
اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد
به سمت اتاق فرار کردم
هوس شوهرش را حس کرده بود
در را پشت سرم به هم کوبید
با خشمی سرکش تشر زد:
«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود
مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم:
«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین…»
اجازه نداد حرفم تمام شود
لباسی را به سمتم پرت کرد
جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد:
«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید
دلم خیالبافی کرد میخواهد فراریام دهد
میان گریه خندیدم
میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده
سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد:
«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند
قفسه سینهام از درد در هم شکست
بسمه نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند:
«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
بهانهی خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند
شمرده شروع کرد:
«نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد
صدایش را بلندتر کرد:
«این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم
بیخبر از حضور این زن رافضی همچنان میگفت:
«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد
در عوض ابوجعده مرا میخواست
از پشت در مستانه صدا رساند:
«پس چرا نمیاید بیرون؟»
از وحشت نفسم بند آمد
فرصت زیادی نمانده بود
بسمه دستپاچه ادامه داد:
«الان با هم میریم حرم!»
بعد با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت:
«اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/8323
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیست تومن ممد مبارک 😂
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حکیمی که ۴۰ سال پیش با قاطعیت ؛ امروز را پیشگویی میکند،
🇮🇷 حکیمی که هم پیش بینی کرد
هم مهندسی کرد
و پیشبینی خودش را محقق ساخت.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee