فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
✳️ بمباران شدهترین کشور روی زمین
🔹ایالات متحده، ۲ میلیون تن بمب بر روی کشور لائوس پرتاب کرد.
یعنی هر هشت دقیقه یک هواپیمای بمب؛
۲۴ ساعت شبانه روز به مدت نه سال! (لینک)
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🇮🇹🇫🇷🔞 جهاد نکاحِ داعش یا ماداماتوی ایتالیا و فرانسه
🔻غرب همواره با مطرح کردن جنایات داعش خصوصا مسأله جهاد نکاح و به کنیزی بردن زنان به تحقیر اسلام پرداخته است.
🔻 قصد داریم پرده از جنایت ایتالیا و فرانسه تحت عنوان «#ماداماتو» یا #نکاح_استعماری برداریم.
🔻"جیووانا ترنتو" نویسنده ایتالیایی مینویسد:
"در طول اشغال شاخ آفریقا توسط ایتالیا، برای سربازان ایتالیایی نسبتاً معمول بود که دختران سیاهپوست محلی را به عنوان #برده_جنسی بکار بگیرند،
عملی که به نام " ماداماتو " (از کلمه " ماداما " یا معشوقه) شناخته می شود،
مقامات ایتالیایی آن را قانونی میدانستند و آن را "نکاح استعماری" میخواندند
و حتی توسط دولت ایتالیا تشویق میشد،
همانطور که در #فرانسه در دوره استعماری آن اتفاق افتاد.
🔻کارت پستالهای فراوانی وجود داشت که زیباییهای زنان سیاه برهنه را به تصویر میکشیدند.
تبلیغات دولت ایتالیا به ویژه سعی داشت شاخ آفریقا را سرزمینی پر از امکانات و همچنین پر از زنان زیبا و در دسترس به تصویر بکشد.
🔻همچنین در اریتره و اتیوپی، زن ابتدا اغلب توسط مرد ایتالیایی به عنوان #برده خانهدار به کار گرفته میشد و سپس برده جنسی میشد.
💠"ماداماتو و نکاح استعماری در اتیوپی"| جووانا ترنتو -
🌐https://www.academia.edu/8584111/Madamato_and_Colonial_Concubinage_in_Ethiopia_A_Comparative_Perspective
😔متاسفانه عکسها آنچنان شرمآور بود که از انتشار آن معذوریم.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
26.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم رب شهر رمضان
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتونهم؛
صدای مصطفی به خسخس افتاد:
«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود
دلم بیاختیار بهانهگیر حرم شده بود
با همه احساسم پرسیدم:
«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید:
«چرا نمیشه عزیز دلم؟»
در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم
انگار منتظر ابوالفضل بود
برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
«دارم میام!»
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود
دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم
صدای قلبم را شنید
به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
«زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،
دلم راضی نمیشد راهیاش کنم
پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم:
«قول دادی به نیتم #زیارت کنی!، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :
"به چشمای قشنگت قسم میخورم؛ همین امشب به نیتت زیارت کنم!"
دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود
با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست…
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم،
ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند
بهجای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند
یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم
دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم،
دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود
میخواستم به او دلداری دهم
مرتب زمزمه میکردم:
«حتماً دوباره انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید
میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم
آرزویم برآورده شد
لحن نگرانش در گوشم نشست
پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
«چه خبر شده مصطفی!؟ حالتون خوبه؟! ابوالفضل خوبه؟!»
نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند
پشت تلفن به نفسنفس افتاد:
«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود
انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد
مظلومانه التماسم میکرد:
«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد
دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد
دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم،
نمیخواستم به او حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
14تصویر جزء چهاردهم.pdf
9.24M
تصویر جزء چهاردهم قرآن مجید
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
14صوت تحدیر جزء چهاردهم.mp3
3.84M
تلاوت جزء چهاردهم قرآن مجید
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
14صوت ترجمه جزء چهاردهم.mp3
6.85M
ترجمه جزء چهاردهم قرآن مجید
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee