eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
965 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌وششم؛ چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند ابوالفضل فریاد کشید: «این بی‌شرف‌ها دارن با مسلسل و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند ولی فرصتی برای آرامش نبود تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد: «اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگ‌چین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست‌ها شده بود جوانی از کارمندان دفتر، آیه را خواند: «می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی، وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد: «هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفت گونه‌های مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود و سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند یکی‌شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد: «ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم مقاومت کنیم!»… مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد: «یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا اسیر می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت رو به همان مرد نهیب زد: «نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟! چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید: «فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچ‌کس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند: «بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی می‌گن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز می‌زنن.» مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود مردّد نتیجه گرفت: «به نظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» مصطفی فکرش را خوانده بود در جا ایستاد به سمتش چرخید و سینه سپر کرد: «اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» انگار مچ دستان مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت: «من می‌رم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی ماند دل من و مادرش از نفس افتاد جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد: «در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» ولی ابوالفضل موافق رفتن بود به سمت همان جوان رفت و محکم گفت: «شما کلتت رو بده من پوشش می‌دم!» 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee