🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت پنجاهوسوم؛
لحن مصطفی هم مثل نگاهش به زیر افتاد:
«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید:
«وارد داریا شدن؟»
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید
دلش پیش زینبیه مانده بود
همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد:
«نه هنوز!»
حکایت به همینجا ختم نمیشد
با ناامیدی به قفل در نگاه کرد
صدایش را به سختی شنیدم:
«خونه شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید
دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده
خودم دست دلش را گرفتم:
«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!»
اما او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد
همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود
کلماتش به هم پیچید:
«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده بودم
میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده
تنها نگاهش کردم
خبر تلخش را خلاصه کرد:
«میگن تو انفجار دمشق شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت.
میدانستم از فرماندهان سپاه است
میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند
به نفسنفس افتادم:
«بقیه ایرانیها چی؟!»
خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد…
با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم
مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود،
انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود
به اضطرار افتاد:
«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد
آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم:
«شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیافته!»
دل مادرش هم برای حرم میلرزید
تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند
اما راحت نمیشد
آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد،
مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد
تاخت و تاز تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود
غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه سعودی "العربیه" جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود،
دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول ماه رمضان رسید
ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.
مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش
خیالبافی کرد:
«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
رمقی به زانوان بیمارش نمانده بود
دلش نیامد من را پشت در بفرستد
خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:
«کیه؟»
طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:
«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee