#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت چهلوچهارم؛
مصطفی دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد:
«این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!»
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد
مصطفی طاقتش تمام شده بود
بلیط را در جیبش جا زد،
چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد
صدایش در سینه فرو رفت:
«خدا حافظتون باشه!»
و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد
ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود
صدایم زد:
«زینب! …»
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود
دلم میخواست فقط از او بگویم
با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم:
«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید
انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت
غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد:
«اذیتت کردن؟!»
شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم،
تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده بود
حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود
در آغوش چشمانش دلم را رها کردم:
«داداش! خیلی خستهام، منو ببر خونه!»
نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند
چشمانش از درد در هم رفت
بهجای جوابم، خبر داد:
«من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
میدانستم درجهدار #سپاه است
ولی نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند
دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد:
«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟
موبایلت خاموش بود،
هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن،
هر جا بگی سر زدم،
حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد،
فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته
فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
بیاختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید
دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید،
جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم
اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت،
ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم
مصطفی را گم کرده بودم
با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم
دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee