🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت بیست و سوم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✡️ #مغضوبین_ارض [۷۷]
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/27567
✳️ قسمت ۷۷م؛
🔶🔸 پایان یهود ۳.
💥 دومین صفت: گوشبری
🔹ای موسی!
به آنان بفهمان که منِ خدا، درونِ ذهن و عقل و دل آنها را میدانم.
آنها مرا میخوانند در حالیکه اگر قلبهایشان را بشکافی، چیزی که وجود ندارد، خداست.
از آنجا که خدا در آیین یهود، قطعاً «الله» نیست.
و آنگونه که جناب مولوی به زبان شبانِ یهودی #خدای_بنیاسرائیل را وصف میکند:
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهایت کُشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بُزهای من
ای به یادت هِیهِی و هِیهایِ من
😱 خدایی است؛
نیازمند مکان.
بهقدری ناتوان است که نمیتواند شپشها را از خود دور سازد!
نیاز به خورد و خوراک دارد!
کسی باید او را ماساژ دهد و جای خوابش را مهیا کند!
🔹لذا اگر میبینید در چند جا قرآن عزیز به #بیادبی یهودیان نسبت به خدا اشاره میکند.
و اینکه بدون حضور خدا در دل، آنگونه بازیگری میکنند که موسی کلیمالله را به اشتباه میاندازند، برایتان سخت نباشد.
🔹معنا و مفهومی که از:
«وَ قُلُوبُهُمْ غَائِبَةٌ عَنِّي مَائِلَةٌ إِلَى الدُّنْيَا» بهدست میآید، نشان میدهد که قلبهای بنیاسرائیل بهخاطر میل شدید به دنیا، و این میل به حدّی است که قرآن عزیز از آن تعبیر به #حرص میکند:
«وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَى حَيَاةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا»، [بقره : ٩۶]
آنان را از مردم ديگر، حتّى مشركان، به زندگى اينجهانى حريصتر ساخته است.
🔹لذا قلب یهودی تحمّل خدا را ندارد.
ذهن او از فهم لا مکانی و لا زمانی عاجز است.
نمیتواند بینیازی به خورد و خوراک را هضم کند.
لذا خدای حکیم نمیگوید:
من در قلبهای ایشان غائبم.
میفرماید:
قلبهای ایشان غائب از من است.
مشکل از منِ خدا نیست، مشکل را در قلبهای یهودی بجویید.
🔶🔸صفات یهود از دیدگاه آقای هیمر:
💥#دروغگویی
💥#گوشبری
💥#استثمارگر، #بهرهبردار و #سوءاستفادهکننده معرفی میکند. exploiter
💥#آشوبگر، #فتنهانگیز و #مسألهآفرین troublemaker
💥#مسمومکنندهٔ خون a poisoner of the blood
💥#قاتل بودن a murderer
🔹در پایانِ صفاتی که او به یهود نسبت میدهد، میپرسیم این صفات از چه زمانی در یهود بوده است؟
میگوید: از ابتدا!! from the beginning
🔹حرف آقای هیمر این است که یهودی گویا با این صفات بهدنیا میآید و از ابتدای خلقتش اینها را با خودش دارد!
اگر بخواهیم برایش از قرآن شاهد بیاوریم، میشود:
«مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ»؛ [بقره : ١٠٩]
یعنی: از جانشان تراوش میکند.
🔹این صفات باعث شده است تا دیگرانی که به زعم یهود، #جنتیل یا #گوییم خوانده میشوند، در طول تاریخ آنان را بهدیدهٔ تحقیر، طرد و تنفّر بنگرند.
🔹آقای هیمر میگوید: تلاشهای زیادی شد تا خطر یهود از جامعه رخت بربندد.
👈 ابتدا، فرض این بود که مسأله یهود یک «موضوع دینی» است.
به همین خاطر و برای اینکه آنان تبدیل به «یهودیان بیضرر» شوند، وادارشان کردند که مسیحی شوند!
👈 اما خیلی زود متوجه شدند که هر فرد یهودی فقط برای بهدوش کشیدن مسئولیتهای یک یهودی به مسیحی تبدیل شده است.
به عبارت دیگر:
یهودیها فقط برای اینکه بتوانند بهعنوان یهودی به زندگی خود ادامه دهند، «مسیحی» شدند.
بنابراین، یهودی در لباس مسیحی هم یک یهودی است.
👉 Jews became “Christian” only to carry on as Jews.
🔹آقای هیمر میگوید:
راه دیگری که مردم بومی و میزبان، بنا به باور و اعتقادشان در پیش گرفتند، صمیمیشدن با یهودیان بود.
اصطلاحی که آقای هیمر بهکار میبرد «close contact» (تماس نزدیک) است.
🔹این مردمی که آقای هیمر بهعنوان میزبان نام میبرد، مردمی هستند که قرآن ندارند و متأسفانه به قرآن نازل شده بر رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ایمان نیاوردهاند و طبیعتاً از راهنماییهای آن محرومند!
لذا ناچارا شیوهٔ آزمون و خطا را در پیش میگیرند؛
بهاصطلاح اول تجربه میکنند و بعد متوجه میشوند که تجربهشان اشتباه بوده است.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/27652
🇵🇸🔸🌺🔸 --------------
"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📚 @salonemotalee