eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
923 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۲   قسمت چهل‌وهشتم؛ دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم از زبانش حرف زدم: «دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر می‌شه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» ابوالفضل خندید رندانه به میان حرفم آمد: «پس خواستگاری هم کرده!» تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت: «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این !» بعد به سمتم چرخید مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد: «حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید کودکانه پرسیدم: «به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً عاشق شده‌ام پای جانم درمیان بود بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد: «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن! با پرواز امروز بعد از ظهر می‌ری تهران ان‌شاءالله!» دیگر حرفی برای گفتن نماند مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همین‌جا پیش برادرم بمانم هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد… به نیم‌رخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد دیگر کم آورده بود با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش نگران شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود صدایش در سینه ماند فقط یک کلمه پاسخ داد: «باشه!» و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می‌کردم نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند انگار این پرواز هم از دستش رفته بود نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم: «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاد نمی‌خواست دل من را بلرزاند حرفش را خورد و برایم دلبری کرد: «مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد ناباورانه لبخندی زدم می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت: «برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم داریا.» ادامه دارد ... ✍ 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee