🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت بیست و دوم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
:
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت بیست و نهم
💠 یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند.
تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پاسخ_به_سوالات_جنبش_اخیر (مهسا امینی، براندازی)
#جهاد_تبیین
♨️#شبهه ی ۴
#جمهوری_اسلامی در این ۴۳ سال چه خدمتی به مردمش کرده است و چه دستاوردی داشته است ؟
⭕️ پاسخ:
نظام جمهوری اسلامی با #سیاستگذاریهای دقیق و به همت #مردم خود، پس از گذشت ۴۳ سال، در حوزههای بسیاری به جایگاههای رفیع دستیافته است.
دکتر سعید جلیلی، دبیر سابق و نماینده فعلی مقام معظم رهبری در شورایعالی امنیت ملی تعریف میکنند:
🔴 #پرودی، نخستوزیر سابق ایتالیا بود و جدای از آن، دارای دکتری اقتصاد و نظریهپرداز توسعه؛ مدتها پیش به تهران آمد و با من ملاقات کرد. پرودی در آن دیدار میگفت: ” سیسال است که مسائل ایران را دنبال میکنم و میبینم کشور شما در چه وضعیتی است، اما آنچه اهمیت دارد این است که شما فقط #مقاومت نکردهاید #پیشرفت هم کردهاید.“
این فقط حرف پرودی نبود، این تعابیر را سران بعضی از کشورهای اروپایی هم در دیدارهای خود بهصراحت بیان میکردند. گاهی هم میگفتند: ” اگر فشاری که به شما وارد میشود به دولت ما وارد میشد، شش ماه هم نمیتوانستیم دوام بیاوریم. شما سالهاست که هم مقاومت میکنید و هم پیشرفت.“ انگار آنها هم میفهمیدند این #انقلاب از جنس دیگری است.
♦️اینجا #ایران است، کشوری که رتبه ۱۰ دنیا از نظر طراحی، ساخت و پرتاب ماهواره، متعلق به اوست.
♦️اینجا ایران است، کشوری که رتبه ۲ دنیا در حوزه سلولهای بنیادین، متعلق به اوست.
♦️اینجا ایران است، کشوری که زمان دفاع مقدس، حتی اجازه واردات سیمخاردار نداشت؛ اما امروز نهتنها خود مجهز به پیشرفتهترین تجهیزات نظامی مانند پهپاد، زیردریایی، ناوشکن، موشکهای رادار گریز، کروز، بالستیک و.... است، بلکه مردم فلسطین نیز که تا چند سال پیش با سنگ مقابل رژیم غاصب صهیونیسم ایستادگی میکردند امروزه دارای پدافند بوده و با موشک به گستاخیهای این رژیم متخاصم پاسخ میدهند.
♦️اینجا ایران است، کشوری که برحسب قدرت #توپخانه، رتبه ۶ دنیا، برحسب تعداد #کشتیهای_زیردریایی رتبه ۵ دنیا، همچنین برحسب ناوگان #تانکهای_جنگی رتبه ۷ دنیا و... را داراست و به معنای واقعی در عرصه نظامی به یک #ابرقدرت تبدیل شده است.
♦️اینجا ایران است، کشوری که نهتنها استقرار تعداد کثیر پایگاههای نظامی آمریکایی، در اطراف مرزهای آن که حتی فاصله برخی از این پایگاهها به کمتر از ۲۰۰ کیلومتر با شهرهای ایران میرسد، خدشهای به امنیت داخلی آن وارد نمیکنند؛ بلکه، او میتواند مهمترین پایگاه آمریکا در منطقه (عین الاسد) را با خاک یکسان کند.
♦️اینجا ایران است، کشوری که ۴۰ سال پیش ناامنترین کشور دنیا بود، بهطوریکه فقط در بین سالهای ۱۳۶۰ -- ۱۳۶۱ ه.ش، ۱۷۰۰۰ نفر در شهرها و روستاهای آن ترور شدند؛ درحالیکه امروزه به #امنترین کشور دنیا در ناامنترین منطقه کره زمین تبدیل شده است.
♦️اینجا ایران است، کشوری که ۴۰ سال پیش حتی جزء ۵۰ کشور اول دنیا در #تولید_علم هم نبود، اما اکنون رتبه ۱۵ دنیا در تولید علم را داراست.
♦️ اینجا ایران است، کشوری که پیش از انقلاب در مقالات پر استناد دنیا جایگاهی نداشت؛ اما در حال حاضر ۱/۳ درصد این مقالات، نوشته #نخبگان و #دانشمندان_ایرانی است و ۵ درصد مقالات #داغ دنیا توسط ایرانیان نوشته میشود.
♦️ اینجا ایران است، کشوری که ابتدای پیروزی انقلاب، حتی جزء ۳۰ کشور اول دنیا بر اساس تعداد #اختراعات_ثبتشده نبود، اما امروزه هفتمین کشور دنیا در این حوزه است.
♦️اینجا ایران است، کشوری که نرخ ثبتنام در #مدارس_ابتدایی آن در پیش از انقلاب، ۵۹/۳ درصد بوده، درحالیکه امروزه ۹۹/۲ درصد کودکان ایرانی در #مدارس_ابتدایی تحصیل میکنند.
♦️اینجا ایران است، کشوری که از نظر رشد درصد باسوادان بالای ۱۵ سال، در بعد از انقلاب اسلامی جایگاه اول جهان را داراست.
♦️اینجا ایران است، کشوری که میزان رشد تحصیل در افراد بالای ۱۵ سال آن، حدوداً ۳ برابر میانگین جهانی است.
♦️اینجا ایران است، کشوری که به گزارش WEF، رتبه یک دنیا، در بحث برابری نسبت دختر به پسر در تحصیلات ابتدایی را داراست.
♦️ اینجا ایران است، کشوری که نرخ بیسوادی #زنان آن از ۷۰ تا ۸۰ درصد درسال ۱۳۵۴ ه.ش، به کمتر از ۱۰ درصد درسال ۱۳۸۹ ه.ش کاهش یافته است.
♦️اینجا ایران است، کشوری که نسبت #پزشکان_متخصص زن در آن از ۱۵ درصد به ۴۰ درصد رسیده است.
♦️اینجا ایران است، کشوری که اهمیت به بانوانش تا جایی است که رشد #فوق_تخصصین زنهایش بیش از ۱۲ برابر بوده است؛ درحالیکه رشد آقایانش ۳ برابر بوده است.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت چهلوهفتم؛
ابوالفضل همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده حالا میخواست زیر پایم را بکشد
بیپرده پرسید:
«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»…
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده
حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم
خودش حسم را نگفته شنید،
هلال لبخند روی صورتش درخشید
با خنده خبر داد:
«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد
سوالی بیاراده از دهانم پرید:
«میتونه حرف بزنه؟»
جوابم در آستین شیطنتش بود
فیالبداهه پاسخ داد:
«حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!»
لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم
او همین خنده را میخواست
به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:
«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده
دیگر نمیخواست آسیبی ببینم
لب تختم نشست،
با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد:
«زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!»
از آنچه خبر داشت قلبش شکست،
عطر خنده از لبش پرید،
خطوط صورتش همه در هم رفت
بیصدا زمزمه کرد:
«حمص داره میافته دست تکفیریها، شیعههای حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
او آماده این نبرد شده بود
با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:
«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد:
«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده
دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:
«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت
دلبرانه پاسخ داد:
«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
منتظر همین پشتیبانی بودم
سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم،
روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم
بیصدا پرسیدم:
«پس میتونم یه بار دیگه…»
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:
«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادودوم؛
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند
تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند
دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند
یکی خرناس کشید:
«ابوجعده چقدر براش میده؟»
دیگری اعتراض کرد:
«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟»
اولی برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت:
«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چه جوری آدماش رو مبادله کنه!»
به سمت صورتم خم شد،
چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید
نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد:
«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید
تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم
در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند
ولی هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد
رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد
ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود
پشت موبایل به کسی اصرار میکردند:
«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند
به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود
دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم،
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده
باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند
عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود
طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست
دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد
حضرت را با نفسهایم صدا میزدم
میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم
امانم نمیدادند
از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم،
برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت
از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند
تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
کریهتر از آن شب نگاهم میکرد
به گمانم در همین یک سال بهقدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴 ----------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee