🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادوسوم؛
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد
دندانهایش را به هم میسایید
با نعرهای سرم خراب شد:
«پس از وهابیهای افغانستانی؟!»
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند،
قلبم از تپش ایستاده
و نفسم بیصدا در سینه مانده بود
طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت:
«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود
چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید،
هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم
از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت:
«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
قلبم از وحشت به خودش میپیچید
آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که ...
شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده بود
با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد
انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
رگبار گلوله خانه را پُر کرد
دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند،
تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم
میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند:
«#یا_حسین!»
دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد،
پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد
فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،
چیزی نمیدیدم
تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد،
به زحمت سرم را چرخاندم
پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،
از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد…
تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده
پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود،
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده بود
نفسش هنوز برای ناموسش میتپید
با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود.
ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
🔗 ادامه دارد ...
🏴🌹🏴--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
#یا_حسین
#روز_پاسدار
امام خامنهای:
سرگذشت پاسداری در کشور ما، یک واقعیت شبیه به افسانه است.
اگر همین حالا قطعههای متفرقی از زندگی پاسداران فداکار را در کتابی جمع و به زبانهای دیگر ترجمه کنند؛
کسانی که در حال و هوای مسائل ایران و هشت سال جنگ تحمیلی و حوادث کردستان و این حجلههای شهادت و خانوادههای شهدا نبودهاند؛
چنانچه این کتاب را بخوانند، به احتمال زیاد از هر ده نفر، هشت، نُه نفر خواهند گفت که:
اینها افسانه و مبالغه است؛
در حالی که افسانه نیست؛
واقعیت است؛
اما!
این واقعیت آنقدر برتر از سطح عادی زندگی مردم مادّی است که برای بشرِ امروز به آسانی قابل باور نیست.
این،
سرگذشت پاسداری
و سرگذشت پاسداران انقلاب
و سرگذشت سپاه است.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
#یا_حسین
#روز_پاسدار
امام خامنهای:
سرگذشت پاسداری در کشور ما، یک واقعیت شبیه به افسانه است.
اگر همین حالا قطعههای متفرقی از زندگی پاسداران فداکار را در کتابی جمع و به زبانهای دیگر ترجمه کنند؛
کسانی که در حال و هوای مسائل ایران و هشت سال جنگ تحمیلی و حوادث کردستان و این حجلههای شهادت و خانوادههای شهدا نبودهاند؛
چنانچه این کتاب را بخوانند، به احتمال زیاد از هر ده نفر، هشت، نُه نفر خواهند گفت که:
اینها افسانه و مبالغه است؛
در حالی که افسانه نیست؛
واقعیت است؛
اما!
این واقعیت آنقدر برتر از سطح عادی زندگی مردم مادّی است که برای بشرِ امروز به آسانی قابل باور نیست.
این،
سرگذشت پاسداری
و سرگذشت پاسداران انقلاب
و سرگذشت سپاه است.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee