#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۴)
مقاله دوم
#تغییرات_جمعیت_جهان_طی_دوهزارسال
🖋قسمت اول
اشاره
در قسمت قبلی پرونده، به این اشاره شد که طی نیم قرن اخیر، آرایش قدرتهای بزرگ عالم، از متمرکز و اقتدارگرا به منعطف و چندملیتی تغییر یافته است؛
اما یکی از مهمترین بهانههای برنامههای کاهش جمعیت که توسط افراد خاص پیگیری میشود، کمبود منابع در جهان است، و یکی از مهمترین دلایل کمبود منابع را افزایش تصاعدی جمعیت طی قرن اخیر میدانند.
البته این افراد و نهادهای خاص هرگز به این حقیقت اشاره نمیکنند که بشر، همپای افزایش جمعیت، به سطوحی از «تکنولوژی»، و «توان برنامهریزی» دست یافته که بهراحتی میتواند چند برابر ظرفیت فعلی جمعیت جهان، غذا تولید کند.
در این بخش، تحلیلی آماری از جمعیت جهان ارائه خواهیم داد.
دعوت میکنیم این بخش جذاب را از دست ندهید.
«جمعیت»؛ مؤلفهی زیرساختی رشد و اقتدار
نهتنها برآوردهای داخلی، بلکه شاخصهای جهانی بهروشنی حاکی از آن است که میزان جمعیت یک کشور بر حوزههای گوناگون اقتدار آن کشور تأثیرات عمیقی دارد.
در حوزه نظامی برای سنجش قدرت نظامی یک کشور، مؤلفههای گوناگون جمعیتی سنجیده میشود؛
جمعیت کل (۱)
نیروی در دسترس(۲)]،
نیروی نظامی مناسب برای خدمت (۳)،
نیروی نظامی به سن خدمت رسیده (۴)،
نیروی نظامی فعال (۵)
و نیروی نظامی رزرو (۶)
برخی شاخصهایی هستند که برای سنجش آمادگی قوای نظامی هر کشور، مورد سنجش قرار میگیرند.
در پایشهای بینالمللی مؤلفههای متعدد جمعیتی و نسبتهای آن، بهعنوان شاخص آمادگی دفاعی یک کشور سنجیده میشود.
در حوزه اقتصادی نیز درباره تأثیر عمیق نرخ باروری در اقتصاد هر کشور اتفاق نظر وجود دارد.
پل ساموئلسون (۷) در مقالهای به نام «یک مدل دقیق وام مصرفی با یا بدون قرارداد اجتماعی پول» اثبات کرد «نرخ باروری انسانی» بهترین عامل تحرک و تکامل اقتصاد هر کشور است.
هنری هارود (۸) اقتصاددان برجسته «کینز»ی رشد جمعیت را عامل رشد طبیعی اقتصاد میداند.
همچنین مطابق نظر رابرت سولو (۹) اقتصاددان مشهور آمریکایی، افزایش نرخ رشد جمعیت، گرچه «ذخیره سرانه سرمایه» و همچنین «تولید سرانه» کمتری را برای اقتصاد رقم خواهد زد، لیکن «رشد پایا» و «توان اقتصادی بالاتری» را بهوجود میآورد.
ادموند فلپس (۱۰) به رابطه دقیق بین رشد اقتصادی و رشد جمعیت دست یافت که به «قاعده طلایی رشد» (۱۱) مشهور شد.
بر اساس این قاعده، کارایی نهایی سرمایه، با نرخ رشد جمعیت برابر است.
به عبارت دیگر، رشد اقتصادی تابع مستقیم نرخ رشد جمعیت است.
این نظریه را اقتصاددانان دیگری مانند موریس اله (۱۲) و جان نیومن (۱۳) نیز تأیید کردهاند.
سیمون کوزنتس (۱۴) با بررسی آهنگ رشد درآمد سرانه و آهنگ رشد جمعیت در کشورهای مختلف، به این نتیجه رسیده که همبستگی معنیداری بین کاهش یا افزایش جمعیت با درآمد سرانه وجود ندارد. کنت آرو (۱۵) و همکارانش در سال ۲۰۰۳ اعلام کردند جمعیت شکلی از سرمایه است. بر این اساس، با کنترل جمعیت، رشد اقتصادی کنترل و محدود میشود. (۱۶)
در این زمینه انبوهی از نظریات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی وجود دارد، که ذکر آنها روند بحث را به حاشیه خواهید برد.
تا اینجا باید بپذیریم که جمعیت، بهعنوان یکی از مؤلفههای اساسی قدرت استراتژیک در مجامع علمی و اجرایی دنیا پذیرفته شده است.
ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/1742
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#مستند_دستمال_سرخها
#دستمال_سرخها
برای اولین بار نام گروه چریکی «دستمال سرخها» با فیلم سینمایی «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا، سرزبانها افتاد، گروهی به فرماندهی شهید اصغر وصالی که عملیاتهای متفاوتی را انجام دادند، گروهی که تنها کمتر از ۳ سال فعالیت کرده و بعد از شهادت ۲ فرمانده جوان خود یعنی شهید اصغر وصالی و شهید علی تیموری و دیگر اعضای گروه، دیگر خبری از آنها نشد.
بعد از اینکه در سال ۱۳۹۲ حاتمی کیا در فیلم «چ» و با محوریت شهید چمران به عملیات پاوه و در کنار آن کمی هم به گروه «دستمال سرخها» پرداخت، رسانهها نیز مصاحبهها و نگارش مطالبی را از این گروه استارت زدند.
میتوان گفت مستند «دستمال سرخها» به کارگردانی حنظله تاجالدینی اولین اثری است که به صورت مستقیم به این گروه اشاره کرده است، البته پیش از این و در دهه ۷۰ مجموعه مستندی نیز توسط «روایت فتح» درباره این گروه ساخته شد که همان زمان از شبکه دو پخش شد.
انشاءالله از امشب؛ هرشب حدود شش دقیقه از این مستند بسیار زیبا و درسآموز در این کانال بارگذاری خواهد شد.
تا دوست که را خواهد و میلش به چه افتد.
یاعلی
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۰۸
حیف نون یه جسد می بره پزشكی قانونی. بهش میگن:چطور مرده؟🙊🤔
میگه: سم خورده😂😂
میگن: پس چرا زخمیه؟
میگه: آخه نمی خورد🤔🤔😐😂😂
*به نام خدایی که بهترین حافظ و محافظ است.*
*سلام*
*خدای مهربان در قرآن کریم می فرمایند*
*أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ*
*او را فردا با ما بفرست تا در صحرا بگردد و بازی کند و قطعاً ما مراقب او خواهیم بود.*
*سوره یوسف آیه ۱۲*
*انسان، نیازمند تفریح و ورزش است و چنانکه در این آیه مشاهده می شود قوی ترین منطقی که توانست حضرت یعقوب را تسلیم خواسته فرزندان کند، این بود که یوسف نیاز به تفریح دارد.*
*در روایات آمده است: مؤمن باید زمانی را برای تفریح و بهره برداری از لذّت های حلال اختصاص دهد تا به وسیله ی آن، بر انجام سایر کارها موفّق گردد.*
*نه تنها دیروز، بلکه امروز و حتّی آینده نیز به نام ورزش و بازی، جوانان را از هدف اصلی جدا و در غفلت نگه خواهند داشت. بازی ها را جدّی می گیرند تا جدّی ها بازی تلقّی شود.*
۱. تفریح فرزند باید با اجازه ی پدر و تحت نظارت او باشد.*
۲. جوان، نیازمند تفریح و ورزش است. خانواده از این دو نیاز اساسی غفلت نکنند.*
۳. برادران از وسیله ای مباح و منطقی برای فریب دادن سوء استفاده کردند.*
۴. اگر پدر و مربّیان دلسوز برای اوقات فراغت و تفریح و بازی کودکان و نوجوانان برنامه ریزی مناسب داشته باشند، دیگران نمی توانند از این فرصت سوء استفاده کنند.*
۵. در بازی و تفریح کودکان مواظب باشیم آسیب نبینند.*
۶- گاه اصرار زیاد بر یک موضوع نشان دهنده نقشه و توطئه است.*
۷. قبل از اینکه دیگران به بهانه بازی و تفریح به میل خودشان فرزندان شما را فریب داده و تربیت کنند خود به تامین این دو نیاز اساسی اقدام و تربیت آنان را در دست بگرید.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
خطبه ۴۲.mp3
4.99M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۴۲ نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام #استاد_احمد_غلامعلی
یکشنبه ۸ خرداد
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#تسویف
#امروز_و_فردا_کردن ۵
♦️امروز و فردا کردن کارها:
✳️ راهکارها:
1️⃣ زیر نظر داشتن تمامی فعالیت های روزانه:
🔅اولین قدم نوشتن فعالیتهای روزانه است، یعنی هر کاری که در طی روز انجام میدهید را لیست کنید.
🔅زمانی که شروع به نوشتن لیست کارهای روزانه کردید، در ابتدا حس بد اتلاف وقت و انرژی دارید.
🔅اما کمی بعد، وقتی نگاهی به آنالیز اطلاعات و کارهای انجام شده طی یک ماه انداختید، متوجه این نکته خواهید شد که چقدر از زمان خود را در کجا تلف میکردید و چرا وقت کافی برای انجام امور مهم را نداشتهاید.
‼️این موضوع به شما کمک میکند تا عادات بد خود را شناسایی کرده و در جهت رفع آنها قدم بردارید.
2️⃣ درک دلیل پشت گوش انداختن کارها
به طور کلی کارها را به دلیل عاداتی که طی زمان ساختهایم، به تعویق میاندازیم. زمانی که در محل کار هستید، انواع و اقسام افکار به ذهن شما خطور میکند. به طور مثال برای شما این سوال ایجاد میشود: "این آخر هفته را چگونه بگذرانم؟”
سپس در اینترنت محلهای احتمالی برای سفر را جستجو میکنید و به شبکههای اجتماعی میروید تا ببینید دوستانتان به کجا رفتهاند و چنین کارها؛ سپس متوجه میشوید که بیش از یک ساعت کاری است که مشغول "کلیک کردن های بیهوده” هستید!
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews75979710412148515751154.pdf
12.53M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات @روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۶۵م
از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟» اشکهایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.»
پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟»
پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشمهایش به نقطهای خیره مانده بود و اشک از روی گونههایش میریخت.
بغض کرده بود و هیچ نمیگفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کردهام، زد زیر گریه. وسط گریههایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.»
لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش میدادم. پدرم با صدای بلند گریه میکرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه
دیدم . صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زندایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد. پلک نمیزد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد. زندایی روسریاش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زندایی
چه کار میکنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زندایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زندایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده..
لیلا گریه میکرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم میکرد.»
وقتی لیلا حرف میزد، داشتم دیوانه میشدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بیحال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچهها هایهای گریه میکردند؛ ستار با انگشتهای کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا.
لباسهای سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم
صدام خدا برایت نسازد. مینها، خدا برایتان نسازند.»
به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟»
مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پارهاش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.»
مادرم مثل دیوانهها با خودش حرف میزد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم
خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند.
کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینهام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.»
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد.
ادامه دارد ...
------------'
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee