#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت چهاردهم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، تسبیحم را از جیب کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتن تسبیحات حضرت زهرا (س).
میانه راه، از
داخل یکی از ساختمانها رگباری به طرفمان گرفته شد.
باز هم حسین پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت از محل دور شد،
نگاهی به سارا انداختم ببینم این بار عکس العملش در برابر این نوع رانندگی پدرش چگونه است،
سارا فارغ از اطراف چشم دوخته بود به زهرا و به وضوح حرص میخورد از اینکه نتوانسته است جای او کنار پنجرهای بنشیند که مسلحين از آن سمت تیراندازی میکردند.
ابوحاتم که گوشش پر بود از صدای تیر و انفجار با لهجهای عربی این آیه را خواند:
يريدون ليطفئوا نور الله بأفواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون
حسین انگار که نتیجه فتح الفتوح بزرگی را دیده باشد، نگاهی افتخارآمیز به ابوحاتم انداخت،
لبخندی از سر رضایتزد و گفت:
«احسنت! احسنت.»
و درحالی که همان لبخند روی لبش مانده بود، سر چرخاند رو به جاده و طوری که کاملا معلوم بود از عمق جانش می گوید گفت:
«الحمدالله.»
از توی آینه داشتم چهره جذابش را که با آن لبخند جذاب تر هم شده بود نگاه میکردم،
هنوز کلام کوتاهش تمام نشده بود که دیدم قطره اشکی از گوشه چشم چپش سرخورد روی محاسن سپیدش.
حسین از توی همان آینه نگاهی به من انداخت و تعجبم را از این حالش فهمید، گفت:
"ما که کاری از دستمون برنمیآد اما فکر میکنم خدا بیچارگی ما رو دیده و نظر لطفش داره کار رو درست میکنه.
حالا با وجود بسیجیهایی مثل ابوحاتم، حرم به دست مسلحين نمیافته و برنده این معرکه ما هستیم!»
ناهار را توی یک بازار قدیمی و آرام دیگر که فاصله زیادی با حرم حضرت رقیه نداشت، خوردیم.
آنجا هم مانند بازار کنار حرم، آثاری از جنگ دیده نمیشد.
تنها فرق عمدهای که به چشم میخورد، مردمانی بودند که در بازار رفت و آمد داشتند. سارا با غمی که دلیلش خیلی برایم روشن نبود، از حسین پرسید:
«اسم این بازار چیه؟»
حسین هم پاسخ داد:
«الحمیدیه.»
سارا آهی کشید و جملهای گفت که دلیل آه کشیدنش را روشن میکرد:
«کاش حرم حضرت زینب هم کنار این بازار بود!»
حسین بلافاصله انگار که جواب را از آستینش درآورده باشد، گفت:
«اگر میشد که خوب بود اما ظاهرا نمیشه!
اینجابازار شامه، بازار شام هم که اسمش با خودشه!»
مکث کوتاهی کرد و با حالت کسی که کشف بزرگی کرده باشد، گل از گلش شکفت و ادامه داد:
«البته یه راه داره!»
حسابی درگیر بحث شده بودم و منتظر بودم که حرفش را ادامه بدهد تا بفهمم که چه راهی وجود دارد اما دیگر چیزی نگفت.
کنجکاوی ام ناخودآگاه اجازه سکوت را به من نداد وگفتم:
«چی؟ اون راه چیه؟»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
🌎 کره زمین با سرعت بســــیار زیاد در حال دگرگونی است،
این دگرگونی همــــه مناسباتِ جهانی را تغییر خواهد داد،
💥 اتفاقی در شُرفِ وقوع است که هیـــچکس پیش بینی نمیکرد!
32.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دشمن_شناسی
#غرب_همچنان_وحشی
🎥زلزله در خانه عنکبوت
🔹این قسمت بحران خودکشی های زنجیرهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دشمن_شناسی
#بصیرت
❌🎥 یه دهه هشتادی درمورد #آمریکا چی میدونه!؟
دشمنی ما با آمریکا سر چیه!؟
این کلیپ رو حتما ببینید👆
خطبه ۴۶.mp3
4.54M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۴۶ نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام استاد احمد غلامعلی
یکشنبه ۱۵ آبان
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت بیست و سوم
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم برای امام حسین( ع )انشاالله...
لبخندی زد و تا اومد مطلبی بگه، یه جوون که از چهرهی آفتاب سوختهش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت:
"ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده..."
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذرخواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه میخواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم:
"حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!"
محکم زد روی پام و گفت:
"هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم میرسونمت ..."
گفتم:
"نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه ..."
چشمکی زد و با شیطنت گفت:
"خیره اخوی انشاالله خیره..."
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:
"منصور یه بار دیگه از این تکه کلامها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم! اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!"
گفت:
"باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!"
گفتم:
"اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست!
دوما اینکه شما که طلبهای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما..."
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذرخواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت:
"تسلیم اخوی تسلیم..."
بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: "حالا شیخ مرتضی فردا پایهای چند جا با هم بریم؟!"
گفتم:
"با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم"
اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم:
"منصور! تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم..."
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچههاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخیهای بیجای منصوره!
اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمیکنه،
پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد! ... جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم،
ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت:
"خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادهتون رو بخوریم. شیخ مرتضی!..."
گفتم:
"انشاالله تا دو هفتهی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد..."
گفت:
"نگران نباش! انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام میبینمت، دو هفتهی دیگه قم جلسهای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادهتون رو هم زیارت میکنیم..."
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفتهی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف میکنم اینطوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد!
بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان،
یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم،
پرستار بخش رو که دیدم گفتم:
"زحمتتون اینها رو به خانمم بدید.
بهم گفت:
"بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد..."
اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم...
بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت:
"من راه میفتم...."
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
31.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانه
📺 #کارتون زیبای #شهر_موشکی
قسمت یازدهم
🎞 این قسمت : شهاب متولد میشود.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
حال خوب، نماز خوب 33.mp3
11.3M
حال خوب، نماز خوب ۳۳
#شرح_آداب_الصلاه #امام_خمینی
#نماز
درخدمت #استاد_احمد_غلامعلی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
202030_1763834350.pdf
932.9K
پیدیاف کتاب آداب الصلاه امام خمینی رحمهالله
#لطیفه_نکته ۲۲۷
به نام خدای مؤمنان ساده دل
ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ!
- ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻥ ﻣﯽﮔﺮﺩﻥ😍
- ﮐﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﺮﻡ سمت ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮن
- ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺘﺶ ﮐﻨﻢ😁😂🤪
سلام بر ساده دلان بی نفاق
امیرالمؤمنین علی علیه السلام
ایّاک و النّفاق فأن ذاالوجهین لایکون وجیهاً عند اللّه
از نفاق و دورویى دورى کن، چرا که انسان دورو، پیش خداوند آبرومند نیست.
غرر الحکم ص ۱۷۰
🔸🔸--------------🔸🔸
آفتی زشت و خطرناک که گریبان بعضی از ما را به سختی گرفته و در حال نابودی برخی زندگیهاست
نفاق و دورویی به راحتی میتواند وحدت جامعه را در هم بکوبد
قرآن با قاطعیت منافقین را دشمن معرفی کرده و دستور دوری از آنان داده است.
این مسئله در عالم سیاست و تجارت و گاهی در امور خانواده بیشتر نمایان می شود.
در عالم تجارت؛ زمان خرید جنس چیزهایی مطرح میشود که بدی جنس است ولی زمان فروش دقیقا بر عکس آن، فقط خوبی بیان میشود و بدیها پنهان!!!
در خانواده نیز گاهی منافقانه اموری را از یکدیگر پنهان کرده و سعی در فریب دیگری داریم.
دو رویی در هر بخش زشتی خودش را دارد.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121495655136408.pdf
12.2M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز سهشنبه
۱۷ آبان ۱۴۰۱
۱۳ ربیعالثانی ۱۴۴۴
۸ نوامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee