eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
893 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و هفتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/477 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۷) تا سه ساعت راه می‌رفتم. میان دشت، مجروحان زیادی را دیدم که هر کدام به سمتی می‌رفتند. راه را گم کرده بودم. گاهی سراب می‌دیدم. تشنگی سراغم آمد. دیگر توان حرکت نداشتم. تانکی را دیدم که یک کلمن آب روی آن بود. چشمم مبهوت کلمن آب شد. با خودم گفتم: "حتی اگر تانک عراقی باشد، به قیمت اسارت می ارزد." نزدیک شدم. کسی دور و برم نبود. به سختی از تانک بالا رفتم. در کلمن را باز کردم. تا نصف آب داشت. تمام آن را برگرداندم روی سر و صورتم و مقداری از آن را خوردم. ناگهان خدمه تانک از داخل برجک بالا آمد و گفت: "اخوی چه کار می‌کنی؟" نمی‌دانم جوابش را دادم یا ندادم. از هوش رفتم. خودم را در پست امداد دیدم. کسی بالای سرم با قلم و کاغذ ایستاده بود و می‌پرسید: "کدام تیپ و گردان هستی؟ گفتم: "تیپ ۲۷ محمد رسول الله گردان مسلم بن عقیل" حتما او سوال‌های بیشتری پرسید و من جواب دادم اما چیزی یادم نیست. صدای بال‌های هلیکوپتر بیدارم کرد. هلیکوپتر شنوک بود و آمده بود برای حمل مجروح. آنها که دست و پا داشتند گوشه و کنار هلیکوپتر نشسته بودند و عده‌ای که وضعشان وخیم بود روی برانکارد. هلیکوپتر یک دفعه بلند شد، اما به کجا؟من که نمیدانستم. طوری بلند شد که از ۵۰ مجروح داخل آن عده‌ای بالا آوردند. خلبان هلیکوپتر را معلق نزدیک زمین نگه داشت نه بالا می رفت و بر زمین نشست. فقط بالا و پایین می‌شد. هواپیماهای عراقی بالای سرش می‌چرخیدند که او را شکار کنند. بعد از دقیقه‌ای عده‌ای صلوات فرستادند و هلیکوپتر اوج گرفت و بعد از کمتر از یک ساعت، جایی نشست. بندر ماهشهر. داخل یک سالن پر از تخت بود و سرم و انبوه مجروحانی که تعدادی از آنها همانجا از شدت جراحت شهید می‌شدند. کنار تخت من، قیافه‌ای آشنا آمد. احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر. او هم مرا شناخت. تن هر دومان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا درمان کردند. بابایی آهسته گفت: "میای فرار کنیم؟" گفتم: "کجا؟" گفت: "خط" اسم خط که آمد یاد حبیب افتادم. او هم مجروح شده بود. خیلی جدی گفتم: "می‌آیم. اما چطوری؟" پشت سر او راه افتادم. رفتیم داخل یکی از همان هلیکوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه. ناگهان خدمه هلیکوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: "شما اینجا چه کار می‌کنید؟" بابایی جواب داد: "من فرمانده گردان هستم. باید برگردم خط پیش نیروهایم. گفت: "هر که می‌خواهی باش! ما وظیفه نداریم شما را ببریم. دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت اما نتیجه نداشت. از هلیکوپتر پیاده شدیم... اما به جای رفتن به سوله‌های بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم." ناچار همان جا ماندیم. بعد از نماز صبح، بابایی گفت: "پاشو!" ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_462892172.mp3
5.51M
قسمت سی‌ و سوم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۷۵ تا۸۰) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و هشتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/479 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۸) این بار مثل کسانی که از زندان فرار می‌کنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست‌هایم را که سالم بود قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت. بابایی هم با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز بالا کشید. افتادیم آن طرف دیوار. رفتیم تا جایی که عرب دشداشه‌پوش و چفیه به سری دلش برای ما سوخت و ما را تا شادگان برد. از آنجا هم سوار یک مینی‌بوس شدیم و به دارخوین رسیدیم. در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است، پرسیدم: "برادر بابایی! خیلی در فکری!؟" - آره! از تهران بهم زنگ زدند و گفتند؛ خدا بهت یک دختر داده. - پس میخواهی از دارخوین بروی تهران!؟ - نه! می‌روم خط. - اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچه‌ات!!!؟... حرفم را برید و گفت: "تکلیف من اینجاست! آزادی خرمشهر از بچه من مهم‌تر است." او هم مثل حبیب حرف می‌زد و مثل او دوست‌داشتنی بود. فقط لهجه شان فرق می‌کرد اما ایده و افکارشان کپی هم بود. از دارخوین با یک تویوتا به انرژی اتمی رفتیم. اول باقر سیلواری را دیدم. - خوش‌لفظ خودتی!؟ مگه تو شهید نشده‌ای!؟ اسمت توی لیست مفقودالاثرهاست. - می‌بینید که سر پایم. از حبیب چه خبر!؟ - حبیب هم زنده است اما مجروح! آوردنش عقب. - الان کجاست؟ می‌خواهم ببینمش - برای ادامه عملیات در گرم‌دشت دوباره برگشت خط - آقاباقر! سرنوشت کانال گرمدشت چی شد؟ - خیلی شهید دادیم. آن قدر که وقتی برگشتیم شهدا را با کمپرسی برگرداندیم اما دوباره به شکل معجزه آسایی خط به دست ما افتاد و حالا هم حبیب رفته شناسایی برای ادامه از همانجا با کمک گردان مالک. حبیب مظاهری و احمد بابایی به خط رفته بودند که بابایی با اصابت یک موشک آرپی‌جی درجا شهید می‌شود و حبیب ترکش می‌خورد. این بار از سرش. البته تا مدت‌ها خبری از حبیب نبود. همه فکر می‌کردند او هم شهید شده است. اسم او هم در آمار شهدا آمده بود اما بعد از یک هفته بچه‌ها او را با سر باندپیچی شده دیده بودند و این سومین مجروحیت او طی یک هفته عملیات برای آزادی خرمشهر بود... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_463931649.mp3
6.87M
قسمت سی و چهارم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۱تا۸۵) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/487
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۹) ده دوازده شب و روز عملیات متوالی نای راه رفتن را برای هیچکس نگذاشته بود چه برسد به ادامه عملیات در مرحله جدید. به نظرم خیلی ها مثل من سر دوراهی تردید گیر کرده بودند. بمانند برای ادامه عملیات یا برگردند به شهرهایشان. در این میان وضعیت گردان ما بدتر از بقیه بود. از ۳۵۰ نفر ۲۵۰ نفر طی دو مرحله شهید و مجروح شده بودند. آن صد نفر باقی همه خسته و درمانده به دنبال بهانه بودند برای رفتن به شهرهایشان. گردان فرمانده هم نداشت همه فکر میکردند حبیب شهید شده. من به غیر از اینها دو بهانه دیگر هم داشتم که وسوسه‌ام می‌کرد؛ "حق من است که برگردم." با خودم کلنجار می‌رفتم. شاید باز دوباره القایی شیطان بود: تو مجروح هستی. زخمت خوب نشده تو حبیب را نداری که برایت هم فرمانده بود و هم مراد از طرفی عذاب وجدان داشتم. صحنه جان دادن خیلی‌ها جلوی چشمم بود. نمی‌توانستم جبهه را رها کنم... تا این که خبر رسید حاج احمد متوسلیان آمده تا برای بازماندگان گردانها صحبت کند. آدم روانشناسی بود. زمزمه رفتن و خالی کردن جبهه‌ها به گوشش رسیده بود و همین کافی بود که به رگ غیرتش بر بخورد و بیاید تا وجدان‌های خسته و بهانه‌جوی ما را تکان بدهد. بلندگو صدا کرد: "برادرها همه داخل محوطه به خط شوند." من از بهداری برمی‌گشتم، با پیراهن شلوار آبی رنگ بیمارستان و پانسمان تازه ای که روی زخم بازم را بسته بود. دولا دولا می‌آمدم و ناخواسته تابلو شده بودم، تا رسیدم به محوطه. بلندگو تکرار می‌کرد: "برادرها هرچه سریعتر به خط شوند" رفتم توی صف. حاج احمد پشت تریبون رفت و با تلاوت آیه‌ای سخن خود را آغاز کرد: "برادران! می‌دانم خسته‌اید. اما خرمشهر هنوز دست عراقی‌هاست. ناموس ما دست دشمن است. ما چه جوابی برای امام داریم؟ جواب شهدا را چه بدهیم؟... این آخرین جملات را چند بار تکرار کرد و بغضش ترکید. حاج صادق آهنگران، بلندگو را به دست گرفت و مداحی کرد و روضه خواند و همه گریه کردند. مداحی که تمام شد، گردان ما یعنی همان ۱۰۰ نفر خسته امتحان‌های خرداد ماه را بهانه کردند. فقط من ماندم و باقر سیلواری و ۳ نفر دیگر. باقر رفت و اطلاعات عملیات تیپ. من دست به پهلو با آن سه نفر بر و بر همدیگر را نگاه کردیم. رفتن همشهری‌های من به همدان، من را هم برید. برگشتم به سمت کارون. لب آب به نخلی تکیه دادم و دوباره در افکار در هم خود غرق شدم. حالا غیر از حاج احمد، حبیب هم جلوی چشمم می‌آمد. تصویر خیالی حبیب حجت را بر من تمام کرد. دلم یک باره آرام شد. مصمم شدم که بمانم و حتی اگر نتوانم بجنگم آب به زخمی‌ها برسانم. چند روز بعد، چند اتوبوس از قم آمدند. تعدادی از کادرهای باقیمانده سایر گردان‌ها را هم به ما دادند. گردان مسلم بن عقیل تازه متولد شد با یک فرمانده جدید ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ ✒《 مقدمه 》 سال ۱۳۹۶ سفری به اصفهان داشتیم آنجا از یک دوست عزیز که از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده. ایشان می گفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است... که در جریان یک عمل جراحی برای مدت ۳ دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد... اما در همین زمان کوتاه، چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است! همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمی‌خواست ماجرایش پخش شود. در ضمن، از زمانی که این اتفاق افتاده و از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده ! مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت... نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و ... کتابی شد که در پیش روی شماست ... البته ساعتها طول کشید تا ایشان را راضی کنیم که اجازه چاپ مطالب را بدهند ... در ضمن شرط ایشان برای چاپ کتاب، عدم ذکر راوی ماجرا بود. لذا از بیان جزئیات و مشخصات و نام ایشان معذوریم... در این کتاب سعی بر اختصار گویی بوده و برخی موارد که ایشان راضی به بیانش نبوده را حذف کردیم... ◀️ با ما همراه باشید ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_465642013.mp3
3.72M
قسمت سی و پنجم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۶تا۸۹) قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۰) با نیروهای جدید گردان هیچ حرفی از گذشته و کارم در اطلاعات عملیات نگفتم. تسلیم قضا و مشیت الهی شدم. فقط گاهی پهلویم از درد تیر میکشید که می‌نشستم و گاهی هم خونابه به پیراهنم می‌زد. فرمانده مرا به عنوان یک تیر انداز ساده به گروهان دوم داد. کار ما از ۲۲ اردیبهشت تا ۸ روز فقط سازماندهی، آموزش در روز و شب، توجیه و هماهنگی بود. کم‌کم زخمم خوب‌تر شد. اگرچه تحرک قبل را نداشتم. گمنامی را یک امتحان درونی از خود می می‌دانستم. باید این بار در کمال گمنامی و بی‌نام و نشان، برای آزادی خرمشهر بجنگم. از طرح مانور خودمان و حتی تیپ هم مطلع بودم. می‌دانستم که ادامه عملیات از همان کانال گرمدشت است. سایر گردانها باید به موازات خط مرزی به سمت جاده آسفالته شلمچه بصره می‌رفتند. از این جاده بود که کار گردان مسلم بن عقیل آغاز می‌شد. ما باید دژ روی جاده را می‌شکستیم و مستقیم می‌رفتیم به سمت نهر خین تا بچسبیم به اروند رود. با این کار عراقی‌ها قیچی می‌شدند و همگی آنها در محاصره خرمشهر می‌ماندند. اگر طرح با موفقیت اجرا می‌شد، نتیجه‌اش تسخیر خرمشهر بود و اگر ما در هر کدام از این دو سه گام گیر می‌کردیم، شرایط به نفع دشمن معکوس می‌شد. به دلیل کمبود نیرو، گردان ما با گردان های تیپ ۲۱ حمزه از ارتش ادغام شد. در سازماندهی، از فرمانده تا پایین، یک ارتشی فرمانده می‌شد و یک سپاهی معاون یا برعکس. در این ده روز دشمن هم کاملاً دست ما را خوانده بود. به خوبی فرصت مستحکم کردن موانع را پیدا کرده بود. عصر روز ۳۰ اردیبهشت سوار کامیون‌ها از انرژی اتمی به سمت گرمدشت راه افتادیم. وقتی به گرمدشت رسیدیم، صحنه عوض شده بود. کانال گرمدشت و خاکریز دوجداره آن، یعنی همان نقطه‌ای که من مجروح شده بودم، به طور کامل به دست نیروهای ما افتاده بود و بچه‌ها به مرز رسیده بودند. نماز مغرب و عشا را خواندیم. شام سبکی خوردیم. دسته جمعی زیارت عاشورا خواندیم. آن شب غوغایی بود در آن دشت... عملیات توسط سایر گردان‌ها به سمت جاده شلمچه آغاز شده بود. گردان ما باید انتظار می کشید تا بچه‌ها رخنه ای در جاده شلمچه ایجاد کنند و این سرپلی بشود برای عبور گردان ما. شب از نیمه گذشته بود. صدای انفجار از دوردست ها می‌آمد. عده‌ای در آغوش هم اشک می‌ریختند و از هم قول شفاعت می‌گرفتند. عده‌ای در همان تاریکی با عجله وصیت‌نامه می‌نوشتند... شامگاه ۳۱ اردیبهشت سوار نفربرها شدیم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ 🌺 قسمت اول: 🖋دیدار حضرت عزرائیل پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم ...در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سال‌های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سال‌های آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم... راستی ... من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی می کردم... دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند... اما از آن روز، تمام تلاش خود را در راه کسب معنویت انجام می دادم. می‌دانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم... وقتی به مسجد می‌رفتم، سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد... یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای هفده سالگی، از خدا خواستم تا من، آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم... بعد با التماس از خدا خواستم که مرگ مرا زودتر برساند... گفتم: من نمی‌خواهم باطن آلوده داشته باشم... من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید! چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم ... با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند... روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم ... قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم... البته آن زمان سن من کم بود و فکر می‌کردم کار خوبی می کنم ... نمی دانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند... آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت می دانستند... خسته بودم و سریع خوابم برد ... نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده ... از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم... باادب سلام کردم. ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده ... فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم... اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟!... می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند ... التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... در همان لحظات از خواب پریدم... نیمه شب بود. می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم. ایشان چقدر زیبا بود! روز بعد، از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم... همه سوار اتوبوس ها بودند... که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند... سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم... در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و به شدت از سمت چپ با من برخورد کرد... ◀️ ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت " قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/492
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۱) چپیده بودیم توی هم، با اسلحه و مهمات و یک دل پر امید برای شکستن خط دشمن و رسیدن به خرمشهر. جای زخمم به دلیل فشار و تراکم بچه‌ها در نفربر می‌سوخت. چاره‌ای نبود. باید تحمل می‌کردم. رسیدیم به پشت خاکریز بلندی که جلوی آسفالت شلمچه به بصره بود. آنجا هم کارستانی بود دیدنی‌تر از حماسه درگیری با تانک‌ها در گرمدشت. چند گردان مسیر را به اندازه عبور دو سه گردان باز کرده بودند. عراقی‌ها در سمت راست مقاومت می‌کردند. در روبرو یعنی همان نهر و روستای "خین"، میان نخلستان‌ها پناه گرفته بودند. سریع از نفربرها ریختیم بیرون به اشاره بلدچی‌ها رفتیم به سمت کانون درگیری در جلوی جاده و سمت نخلستان‌ها. می‌توانستم همانجا حداقل ۲۸۰ تانک عراقی را بشمارم که در چپ و راست جاده تا نخلستان‌ها و تا نهر خین پراکنده بودند. ساعت ۱۰ صبح درگیری به اوج رسید. عده‌ای از بچه‌ها با تیر مستقیم تانک‌ها به شهادت رسیدند. باید مثل دو تجربه‌ی درگیری قبلی با تانک‌ها، خودمان را به آنها می‌چسباندیم. رفتیم نخلستان را دور زدیم و از پشت قاطی نخلها شدیم. تانک‌ها گیج و سردرگم بودند و ما از همین فرصت استفاده کردیم و با نارنجک افتادیم به جان‌شان. در این دو ساعت درگیری تعداد شهدا و مجروحان ما زیاد بود. دشت پر بود از شهید و مجروح و تانک‌های آتش گرفته عراقی. ارتشی‌ها جانانه می‌جنگیدند. مسئول گروهان ما هم یک ارتشی بود. با او رسیدیم به خاکریزی جلوی روستای خین. نیروها پشت خاکریز آرایش گرفتند و چند نفر شدیم برای پاکسازی رفتیم داخل روستا. مدرسه‌ای داشت سه کلاسه و خشتی که رنگ و بوی عراقی گرفته بود. این از شعارهایی که روی تابلوی سردر مدرسه نوشته شده بود و از و هم از نقشه‌هایی که روی دیوار مدرسه نصب شده بود معلوم بود. نقشه‌های عراقی که خوزستان را با نام‌های عراقی ضمیمه استان بصره کرده بودند. اسم خرمشهر را گذاشته بودند محمره سوسنگرد را خفاجیه آبادان را عبادان و اهواز را الأحواز آنقدر غرق نقشه شدم که مسئول گروهان سرم داد کشید: "مگر آمده‌ای اینجا درس بخوانی!؟" توجهی به حرفش نکردم اما از کلاس زدم بیرون. خمپاره‌ای سوتی کشید و روی دیوار خشتی مدرسه نشست. من صاف ایستادم. فرمانده گروهان دوباره عصبانی شد: "چرا نمی‌خوابی!؟" خواستم بگویم پهلویم زخمیست، حاضر جوابی کردم: "دوست ندارم بخوابم" بلند شد و یک سیلی روی صورتم خواباند. شاید احساس وظیفه می‌کرد اما به من خیلی برخورد. آن‌قدر صورتم داغ شد که یقه‌اش را گرفتم و گفتم: "اصلا به تو چه!؟" معاون گروهان میانجی شد و ما را جدا کرد. فرمانده گروهان که هنوز عصبی بود گفت: "تو که اینقدر ادعا داری بیفت جلو!" گفتم: "به خاطر همین کار اینجا آمده‌ام." جلو رفتم. اما راه نیفتاده بودیم که خمپاره‌ی دیگری آمد و انگار بین ما سه نفر منفجر شد... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت ⌛️ 🌺 قسمت دوم: 🖋 تعبیر خواب قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/489 آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ... نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد ... راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید... فکر کرد من حتما مرده ام... یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد... آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می‌شود... به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم... ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود... نیمه چپ بدنم خیلی درد می‌کرد! یکباره یاد خواب دیشب افتادم ...با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ...من سالم می مانم ...حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند... باید سریع بروم... از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی؟ گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم... با اینکه خیلی درد داشتم، به سمت مسجد حرکت کردم ... راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد... او فکر می‌کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند... درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ... بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم... هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است. تلاش‌های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم... این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم... یعنی سعی می‌کنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا می‌دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن هستم... رفقا می‌گفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود... در مانور های عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می‌رسید. مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم... خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد ... روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده... برخی شب‌ها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم ... حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت... یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/495
1_471059988.mp3
4.49M
قسمت چهل و سوم قرائت قرآن : سوره شرح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/490
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۲) در و دیوار مدرسه به هم پیچید و موج انفجار شیشه کلاس را مثل تبر بر روی دست فرمانده گروهان کوبید. او به همراه معاونش به یک طرف پرتاب شدند. من هم به طرف دیگر. دیگر همدیگر را ندیدیم. خودم را رساندم به بچه‌ها پشت خاکریز جلوی روستا روز سوم خرداد بود. خبر رسید که بچه های اصفهان - دو تیپ امام حسین و نجف اشرف - از طرف پل نو وارد خرمشهر شده‌اند. اما عراقی‌ها هنوز در نهر خیرین مقاومت می‌کردند. یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم. اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود. زخم پهلویم دهن باز کرده بود. عفونت و چرک تاب و توانم را برده بود. به دلم برات شده بود خرمشهر را خواهم دید. همین امید و آرزو به من انرژی میداد. ظهر شد نمازم را خواندم. ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم. او هم مثل بقیه خسته بود ولی خوشحال و سرحال نشان می‌داد . لبخندی زد و گفت: "بچه‌ها وارد شهر شده‌اند اما ما باید این جا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند." درد و زخم و عفونت را فراموش کردم. اما فرمانده گردان انگار می‌خواست چیزی بگوید؛ "بچه همدان هستی؟" می‌خواست خبری بدهد اما تردید داشت. بالاخره گفت: "حاج محمود شهبازی فرمانده سپاه شما بود؟" از این که فعل ماضی را به کار برد دلم ریخت. تند پرسیدم: "چه شده؟!: گفت: "نیم ساعت پیش شهید شد" شنیدن این خبر نمی‌توانست حلاوت آزادی خرمشهر را در ذائقه‌ام تلخ کند. برای حاج محمود، حبیب، وزوانی، قجه‌ای، آن فرمانده گروهان ارتشی و ده‌ها هزار شهید و مجروح این عملیات آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود. همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه می‌گفت: "ما به تکلیفمان عمل می‌کنیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم." و با آن صوت دلنشین‌اش این آیه را می خواند: "هل یتربصون بنا الا احدی الحسنیین." چهره حاج محمود مقابل چشمم بود که فرمانده گردان تکانم داد و با انگشت به خونابه و چرکی‌که از لباسم بیرون زده بود، اشاره کرد: "برادر خوش‌لفظ شما حالت خوب نیست. باید برای مداوا به اورژانس بروی " گفتم: "اما هنوز عراقی‌ها این گوشه و کنار هستند. فعلا اینجا می‌مانم." تا دو روز در محل نخلستان‌های نهر خین ماندم. خرمشهر به دست رزمندگان ما افتاده بود . خبر می‌رسید که با بستن راه شلمچه، تمامی عراقی‌ها در شهر یا کشته شده‌اند یا اسیر. تکلیف این محور که یک‌سره شد از فرمانده گردان خداحافظی کردم و راهی خرمشهر شدم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ 🌺 قسمت سوم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/492 🖋 مجروح عملیات سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریست‌های وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند ... آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله می‌کردند ... هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده می‌شدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می‌کردند... شهریور سال ۱۳۹۰ و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند... عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد ... من در آن عملیات حضور داشتم. از اینکه پس از سال‌ها، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه می‌کردم، حس خیلی خوبی داشتم... آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجودم کمرنگ شده بود. در آخرین مراحل این عملیات، تروریست‌ها برای فرار از منطقه، از گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود... دود اطراف ما را گرفت... رفقای من سریع از محل دور شدند، اما من نتوانستم... چشمان من به شدت می‌سوخت... سوزش چشمان من حالت عادی نداشت... چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم! به سختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی... ساعتی گذشت اما همین طور درد چشم مرا اذیت می کرد... به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم... به وسیله آرامبخش توانستم استراحت کنم، اما کماکان درد چشم مرا اذیت می‌کرد ... چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود... نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم... بیشتر، چشم چپ من اذیت می کرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم... در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم... تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!... درست بود... در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!... حالت عجیبی بود و درد شدیدی داشت... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_473056053.mp3
6.06M
قسمت چهل و چهارم قرائت قرآن : سوره ضحی قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/493
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراه‌مان باشید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384 هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت " قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/489 آنچه والدین به خطا انجام می‌دهند و تاثیر بدی روی شخصیت کودکان دارد؛ در "خطاهای فرزندپروری" قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/554 ارتباط با مدیر کانال: Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۳) صاف سراغ مسجد جامع شهر را گرفتم. همان جایی که انگار قلب زمین می‌تپید. مسجد نیمه ویران از دور در قاب چشمانم نشست. دانه‌های اشک از گوشه چشمان خواب زده‌ام سرید. به یاد همه شهدا افتادم. وارد مسجد شدم. وضو گرفتم. داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ. چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه سینه ام را خنک کرد. زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم. پنداری روی ابرها ایستاده‌ام. آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم. یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم. برگشتم و راهی اورژانس شدم. پرستار باور نمی‌کرد با این زخم کهنه ۱۲ روز کنار آمده باشم. پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوین و انرژی اتمی شدم. در مقر تیپ اول چشمم به حاجی نیکو منظر و حاج علاالدین حبیبی افتاد. خیلی تحویلم گرفتند. یک دست لباس نو عراقی به من دادند. یک ماه بود که حمام نرفته بودم. تمام بدنم بو می‌داد. راه کارون را گرفتم، اما فقط توانستم سرم را با آب بشویم. در همان روز، با همان لباس‌های تازه عراقی، در محوطه قدم می‌زدم که حاجی نیکومنظر آمد و گفت: "این لباس ها مال خودمان است. اینها را بپوش." گفتم: "مگر اینها که پوشیده‌ام چه عیبی دارد؟" گفت: "حاج احمد گفته وسایل غنیمتی از عراقی‌ها، بیت‌المال است. باید همه را تحویل بدهیم." رفتم لباس‌ها را کندم. حاجی یک تویوتا به من داد. هنوز عشق رانندگی داشتم. بدون گواهینامه. گفت: "مواظب باش! با احتیاط برو با چند نیروی تدارکاتی از کانکس‌های گردان مسلم سلاح و کلاه و جیب خشاب و هرچه دم دست بود بیاور و تحویل بده. همه اینها را باید به تهران ببریم." برایم سوال شد که چرا تهران؟! اما نپرسیدم تا ۷ روز کارم شده بود تخلیه کانکسها. همه چیز در حال جابجایی بود. اما به کجا؟ معلوم بود.! خبرهایی بود. اما معلوم نبود چه خبری؟ خرمشهر که آزاد شده بود! سازماندهی نیروها برای عملیات بعدی هم که به این سرعت ممکن نبود. بالاخره طاقت نیاوردم. رفتم سراغ حاجی علاءالدین که با او صمیمی تر بودم. - چه خبر است؟ این سلاح‌ها را کجا می‌برند؟ - قرار است ببریم تهران. پادگان ولیعصر سپاه. - جبهه که اینجاست! تهران چرا!؟ - نه! یک جبهه‌ی دیگر باز شده. اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. قرار است تیپ ما و یک تیپ از ارتش به جنوب لبنان برویم. - حاجی! زخم من خوب شده. روی من حساب کن. به حاجی نیکو منظر هم همین را بگو... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ 🌺 قسمت چهارم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/495 🖋 عمل جراحی همان روز به بیمارستان مراجعه کردم ... التماس می کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست... کمیسیون پزشکی تشکیل شد ...عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند... در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده... فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده ... به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است ... بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین می‌رود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید... کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می‌دانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند... عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد ... عملی که شش ساعت به طول انجامید... تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد ... برای همین احتمال موفقیت عمل، کمتر از ۵۰ درصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام می‌شود... با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم... با همسرم که باردار بود و در این سال‌ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم ... از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم... وارد اتاق عمل شدم... حس خاصی داشتم... احساس می‌کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم... تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد... من در همان اول کار بیهوش شدم... عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد... پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند... برداشتن غده همانطور که پیش‌بینی می‌شد با مشکل جدی همراه شد ... آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... . ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_479135380.mp3
6.81M
قسمت چهل و پنجم قرائت قرآن : سوره تکاثر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/496
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۴) فردا یک ستون کامیون پر از سلاح های سنگین و سبک جلوی مقر صف کشیدند. همه آماده حرکت به سمت تهران بودند. حاجی نیکومنظر مرا در کنار یک راننده کمپرسی نشان داد و گفت: "برادر خوش‌لفظ! شما سر ستون هستی و پشت سرت ۱۱۰ خودرو پر از سلاح و مهمات. راننده آدرس پادگان را بلد است. فقط نگذارید کسی از ستون جدا بشود و فاصله بیفتد. وسایل را طبق لیست تحویل بدهید." از این بهتر نمی‌شد. باز هم سر ستون شده بودم و پشت سرم بقیه. اما این بار بلدچی گردان سلمان نبودم. این همه مهمات و سلاح را می بردم به تهران و از آنجا به سوریه و لبنان... شوق رفتن به لبنان بیقرارم کرده بود آنقدر که جوگیر شدم و یادم رفت که قرار است من جلودار باشم. راننده را شیر کردم که یک کم گازش را بگیر. بنده خدا هم گوش کرد ساعت ۱۲ شب ما به بروجرد رسیدیم. بقیه ستون در اندیمشک خوابیده بودند آنجا آمار گرفته بودند. دیده بودند فقط کامیون سر ستون نیست. احتمال داده بودند که منافقین کمپرسی اول را با همه مهماتش دزدیده‌اند. سپاه‌های ۳ استان لرستان، همدان و کرمانشاه در آماده باش صددرصد بودند تا کمپرسی مفقود شده را پیدا کنند. ما یک راست رفتیم. ساعت ۱۰ صبح به تهران رسیدیم. حالا با آن هیبت جبهه‌ای، با یک کامیون پر از مهمات، در به در دنبال آدرس پادگان ولیعصر می‌گشتیم. قیافه گل مالی شده کمپرسی داد میزد که از جبهه آمده است. سر لوله‌های ضدهوایی از اتاقش بالا زده بود. یک گونی پر از کلاش هم به دلیل کمبود جا آورده بودم توی اتاق و کنار راننده. بالاخره سر یک چهارراه پیاده شدم. گونی پر از کلاش را انداختم روی دوشم. جوانی را با سیمایی نورانی دیدم. شک نکردم که یک آدم حزب اللهی است. گونی به دوش جلو رفتم: "اخوی از جبهه آمده‌ایم. وسایلی آورده‌ایم که باید برسانیم به پادگان ولیعصر. می‌شود کمکمان کنید." پرید بالا و نشست پیش راننده و ما را یک راست برد دم در پادگان ولیعصر. مسئول پادگان که از گم شدن کامیون اول باخبر بود، با دیدن ما هم خوشحال شد و هم عصبی: "کی گفته شما از سر ستون جدا بشوید. یک مملکت را سر کار گذاشته‌اید. همه فکر کردند افتاده توی تله منافقین!" عصر همان روز ماشین‌ها رسیدند. اولش خودم را قایم کردم. بعد رفتم سراغ حاج علا و ماجرا را گفتم. او هم بی‌تعارف گفت: "اگر هم‌آهنگ‌ نباشی، لبنان بی لبنان." گفتم: "چشم! هرچه تو بگویی." گفت: "برویم برای پاسپورت عکس بگیریم." به میدانی رفتیم که با آن می‌گفتند؛ میدان امام حسین، و با همان لباس‌های خاکی عکس گرفتیم. بنزین تمام کردیم. وقتی داشتم بنزین می‌زدم، کارگر پمپ بنزین گفت: "شما را به خدا زود بنزین بزنید و برید. یک ساعت پیش دو نفر اینجا شهید شدند. مثل شما جبهه‌ای بودند." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/501 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۵) فردا صبح حاجی نیکومنظر با یک خبر بد رسید؛ "دستور آمده که عده‌ای باید بمانند. برادر خوش‌لفظ! شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت می‌کنیم." اول بهت زده شدم. اصرار کردم که؛ "من باید به لبنان بروم. جنگ با اسرائیل آرزوی من است." اینها را با گریه گفتم. حاجی دلش برایم سوخت. دستی به صورتم کشید و گفت: "مطمئن باش این را واقعیت گفتم. فعلا نیروهای محدودی به لبنان می‌روند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی می‌روی. اصلاً با حبیب می‌روی. خوب است!؟" یکه خوردم. فکر کردم دستم انداخته. گفتم: "حبیب که پیش خداست! حاجی ما را گرفته‌ای!؟ گفت: "نه! حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر می‌کردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود. الان هم توی بیمارستان تحت درمان است." با اسم حبیب جان گرفتم. مرده بودم زنده شدم. حبیب عشق من بود. اینکه او باشد و با او به لبنان بروم، آرامم می‌کرد. گفتم: "چشم." خداحافظی کردم و راهی همدان شدم. وارد کوچه شدم. خواستم مجروحیتم را از مادرم پنهان کنم، اما به او گفته بودند. وقتی در زدم، خودش در را باز کرد. انگار پشت در ایستاده بود. سلام کردم. پرسید: "زخمت خوب شده؟ پسرم!" سر و رویش را بوسیدم. پدرم رفته بود سرویس. برای بقیه اعضای خانواده یک ساعت تعریف کردم و رفتم پایگاه بسیج. شام را با بچه‌های بسیج خوردم. از مسئول پایگاه پرسیدم: "چه خبر؟" گفت: "هر شب تا صبح می رویم گشت" همان شب با آنها به گشت رفتم. بعد از نماز صبح هوس آجی جان و باغش را کردم. مادربزرگ هم از آمدن من و حتی مجروحیتم باخبر بود. وقتی مرا دید، دعایم کرد. لبه بالکن باغ نشاند. این بار لازم نبود میوه بچینم. خودش از باغ یک سبد پر از میوه آماده کرده بود. تا دیر وقت تعریف کردیم. با بانگ اذان بیدار شدم. روز بعد رفتم دبیرستان. باید تکلیف چند درس سال اول را مشخص می‌کردم. رزمنده برای بیشتر معلم ها و اهالی مدرسه حرمت داشت. بی آنکه نامه نشان بدهم، مدیر مدرسه تعدادی کتاب دستم داد و گفت: "اینها را بخوان و تا دو هفته دیگر بیا برای امتحان" فکر من به لبنان بود و دو هفته انتظار، انتظاری کشنده. گفتم: "چند روزه می‌خوانم و امتحان می‌دهم. مدیر لبخند زنان گفت: "پس معلوم است که وضعیت خوب است و مشکلی نیست." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ قسمت قبل؛https://eitaa.com/salonemotalee/499 🌺 قسمت پنجم: 🖋پایان عمل جراحی در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ... احساس کردم که کار رابه خوبی انجام دادند ... چون دیگر هیچ مشکلی نداشتم ... آرام وسبک شدم ... چقدر حس زیبائی بود!... درد از تمام بدنم جدا شد یکباره احساس راحتی کردم و گفتم خدا را شکر ، عمل خوبی بود ... با اینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود،اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم ... برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! ... ازلحظه کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم ... همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت ... چقدر حس و حال شیرینی داشتم... در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را می‌دیدم! در همین حال و هوا بودم ... که جوانی بسیار زیبا، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم ... او بسیار زیبا بود... نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم ... می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم ... باخودم گفتم چقدر زیباست ... چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟! سمت چپم را نگاه کردم ... عمو و پسر عمه ام ،آقاجان سید و ... ایستاده بودند ... عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود، پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم ... ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را ... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد ... عالم خواب ... حضرت عزرائیل! محو جمال ایشان بودم که با لبخندی به من گفتند : برویم؟ ... باتعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم ... دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:مریض از دست رفت ...دیگه فایده نداره ... بعد گفت: خسته نباشید... شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه... یکی دیگه از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم ... همه از حرکت ایستاده بودند!... خیلی عجیب بود که دکتر جراح، پشت به من قرار داشت ... امامن می توانستم صورتش راببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد وافکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم از پشت دربسته لحظه ای نگاهم به بیرون ازاتاق عمل افتاد ... برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم ... او میگفت: خدا کنه که برادرم برگرده ... دو فرزند کوچک دارد وسومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد، با بچه هایش چه کنیم؟... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر درمورد من باخدا حرف می‌زد!... جانبازی بودکه روی تخت خوابیده بود و برایم دعا می کرد... او را می شناختم... قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم.. این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر، اما اورا شفا بده... او زن و بچه دارد ... ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم ... ◀️ ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیر گذار " سه دقیقه در قیامت"
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و ششم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/502 فصل پنجم رمضان جنگ تشنگی(۱) در اتاق را روی خودم بستم. گاهی هم در باغ آجی جان نشستم و درس خواندم. کمتر از یک هفته شد که ۴ درس را امتحان دادم. باید میرفتم به پادگان ولیعصر تهران، اما قبلش رفتم سپاه همدان. در و دیوار سپاه هنوز برای حاج محمود شهبازی سیاه‌پوش بود. پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند اما همه جا حرف او بود و حرف از حاج احمد متوسلیان که می‌گفتند به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است. خبر اسارت حاج احمد درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود: "راه قدس از کربلا می‌گذرد." عقب نشینی عراق بعد از فتح خرمشهر میان بچه‌های پشت جبهه پیچیده بود و نیروهای سپاه همدان به سرپل ذهاب برگشته بودند. ساکم را برداشتم و عازم سرپل‌ذهاب شدم. مادرم پرسید: "با این وضعیت می‌خواهی به جبهه بروی؟ گفتم: "یک خراش کوچک بود که خوب شد." گفت: "اگر یک خراش کوچک بود، چرا رنگ به رخسارت نیست؟" گفتم: "دلم برای بچه‌های جبهه تنگ شده، باید برگردم." مادرم وقتی اصرارم را برای رفتن دیدید مثل دفعات قبل تسلیم شد. برای آخرین بار به بیمارستان امام رفتم تا پانسمانم را عوض کنم. خانم پرستار وقتی تنظیف را از روی زخم برداشت یکه خورد و سرش را عقب برد. چیزی که او به چشم دید، مادرم با حس مادری فهمیده بود. در هر صورت باز هم نسخه و یک پلاستیک پر از آنتی‌بیوتیک. جایی برای درنگ نبود. از بیمارستان به سپاه رفتم و از آنجا به سمت سرپل‌ذهاب، به دنبال حبیب. سرپل‌ذهاب از تیررس توپ بیرون آمده بود. از آنجا رفتم به شهرک المهدی. تمام فکر و ذکرم حبیب بود. می‌اندیشیدم که با دیدن او، شاید روزنه‌ای برای رفتن به لبنان پیدا کنم. شهرک پر بود از بچه هایی که نزدیک یک سال با عراقی‌ها جنگیده بودند. شاد بودند و سرخوش بیشتر به این سبب که ارتفاعات قراویز و بازی‌دراز و تنگه کورک را که با چنگ و دندان حفظ کرده بودند حالا خالی از نیروهای دشمن می‌دیدند. گروه گروه آماده می‌شدند تا برای پیدا کردن شهدای این ارتفاعات سازماندهی شوند. عده‌ای هم زیر نظر حاج آقا همدانی سازماندهی می‌شدند که به قله قراویز بروند تا هم شهدا را پیدا کنند و هم از مواضع عراقی‌ها بعد از عقب نشینی‌شان خبر بیاورند. در میان آنها یک لحظه "حبیب" را دیدم با سر تراشیده که رد ترکش را می‌شد در آن دید. لذت دیدن او به تمام دنیا می‌ارزید. چشم او هم به من افتاد. بی‌کلام برایم آغوش باز کرد. تا چند ثانیه در گرمای آغوش او غرق بودم. آنقدر که بغضم ترکید و سر و رویش را غرق در بوسه کردم. - برادر خوش‌لفظ! باور نمیکنم که اینجا باشی! با گریه گفتم: "آقا حبیب! می‌خواستم بروم لبنان." حرفم را برید: "لبنان خبری نیست. هرچه هست، اینجاست" گفتم: "من باید چه کار کنم؟" گفت: "مثل بقیه. فعلا می‌رویم تا رد عراقی‌ها را آن طرف قراویز پیدا کنیم. شما هم می توانید بروی به تنگه گورک برای پیدا کردن شهدا"... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/504 🌺 قسمت ششم: 🖋 اِقرَا کِتابَک 🌷 لازم به ذکراست که داستان اصلی کامل تر از این مطالب است که مطرح می شود. از روزمرگی های داستان صرف نظر می کنم و به جای آن قسمتهائی که راوی داستان وارد عالم قیامت می شود را، بدون کم وکاست بیان می کنم تا با مسائلی که میخواهیم درجهان آخرت روبرو شویم بهتر آشنا شویم 🌷 اما ادامه ماجرا: ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت: برویم؟... فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است ... مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت داشتم ... سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم ... حالا بااین وضع بروم؟!... اما اصرارهای من بی فایده بود... باید می رفتم... همان لحظه دو جوان دیگر ظاهرشدند و درچپ و راست من قرارگرفتند وگفتند: برویم ... بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم ... لحظه‌ای بعد، خود را همراه این دونفر دریک بیابان دیدم! زمان اصلا مانند اینجانبود ... من دریک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم وصدها نفر رامی‌دیدم!... آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده ... اما احساس خیلی خوبی داشتم ... از آن درد شدید چشم راحت شده بودم ... پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود... در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ماهستند، حالا داشتم این دو را می دیدم ... چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند... دوست داشتم همیشه باآنها باشم. در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم ... کمی جلوتر چیزی رادیدم! ... روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود ... آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! ... به اطراف نگاه کردم ... سمت چپ من در دوردست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد ... اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! ... حرارتش را از دور حس میکردم ... به سمت راست خیره شدم ... در دوردست‌ها یک باغ بزرگ و زیبا، چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود ... نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. به شخص پشت‌ میز سلام کردم ... باادب جواب داد ... منتظر بودم ... می خواستم ببینم چه کار دارد ... آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را درمقابل من قرار داد! ... به آن کتاب اشاره کرد... وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان ... امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است... چقدر این جمله آشنا بود ... در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: 《اقراکتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》 نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "