eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_437198677.m4a
16.11M
قسمت هفتاد و پنجم 🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690
بر اساس واقعیت قست هشتم که چه جایگاهی دارد و اینجا اینقدر ساده و بی آلایش مشغول کار هست آن هم کاری که هر کسی زیر بار آن نمی رود! تا وقتی که موقع تعویض لباس مرضیه رو به زینب گفت: حضرت استاد اینها را کجا بگذاریم! زینب ابروهایش را توی هم کشید و با اشاره ی دستش گفت: مرضیه جان اینجا! مرضیه که متوجه تغییر حالت چهره ی زینب شد ادامه داد: والا زینب جان شما از عجایبی! همه دوست دارند استاد صدایشان کنند آن وقت شما را درست صدا می کنیم ناراحت می شوی! زینب با حرص و غرولند گفت: مرضیه جان شما که بهتر می دانی عزیزم! آدم را که به اینجا می آورند دیگر مهم نیست چکاره است جنازه اش را مثل همه ی جنازه ها می شورند! پس دیگر این بحث را ادامه ندهیم! مرضیه با حالت شیطنت گفت: باشد من دیگر چیزی نمی گویم شما استاد دانشگاه و حوزه هستید و چند سال خارج از کشور چکار می کردید و الان ایران چکار می کنید؟! زینب لبش را به دندان گرفت و چشم غره ای به مرضیه رفت که مرضیه فقط با حالت اشاره زیپ دهانش را کشید که واقعا صحنه‌ی با مزه ای بود! دوست داشتم بیشتر راجع به زینب بدانم اما باید در یک فرصت مناسب از خودش می پرسیدم... حالتهای مرضیه من را یاد رزمنده های جنگ می انداخت که در اوج فشار روحی به دیگران روحیه می دادند! و ما دقیقا در چنین موقعیتی بودیم.... لباسهایمان را تعویض و بعد از ضد عفونی و استریل شدن با بچه ها خداحافظی کردیم و همراه مرضیه سمت ماشین راه افتادیم شیفت عصر قرار بود نیروی کمکی برسد... خوشحال بودم امروز بر ترسم غلبه کرده بودم شاید خودم هم باورم نمی شد اما لطف خدا کمکم کرد تا کمکی کنم... اما جدای از ترس که با آن کنار آمده بودم خیلی سخت است که از صبح تا ظهر مرده و جنازه دیده باشی از پیر و جوان گرفته بعد هم قرار باشد روال زندگیت را ادامه دهی! طبیعتاً یک سری تغییرات در زندگی هر انسانی اتفاق می افتاد و یکی از مهمترین تغییرات زندگی من دقیقا همین اتفاق بود که تاثیر عجیبی در زندگیم داشت... رسیدم خانه... امیر رضا دوباره منتظرم بود در را که باز کرد از حالت چهره ام فهمید که سمیه ی دیروز نیستم! با همان وسواس لباسهایم را تعویض و ضد عفونی کردم. امیر رضا با اینکه می خواست زود برود اما آمد و چند لحظه ای کنارم نشست گفت: چه خبر خانمی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تو را بخدا بیرون می روی مواظب خودت باش! یک ابرویش را داد بالا و با حالت تعجب گفت: عجب! گفتم: آقای من! سوالی می پرسی خوب در غسالخانه چه خبری می تواند باشد! جز... و بعد سکوت کردم... امیر رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: خوب وضعیت مسافرها چه جوری بود؟ بالاخره بی خبر هم نیستی از صبح شما آماده و راهیشان کردین؟ از نوع حرف زدنش می دانستم می خواهد بداند وضعیت روحی من در چه حال است! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر بچه ها با کلی ذکر و دعا راهیشان کردند بعد با آه عمیق و حسرتی گفتم ولی شاید می توانستند با رعایت کردن فرصت بیشتری در این دنیا داشته باشند نمی دانم شاید! گفت: سمیه شما فرقی هم می گذارید طرف ازچه تیپ خانواده و شکلی هست! اخم هایم را کشیدم توی هم گفتم: اصلا! خدا می داند برای همه مثل هم کار می کنیم! هر چند که تفاوت جنازه با جنازه ی دیگر خیلی زیاد هست خیلی! بعضی هایشان خیلی آرامش دارند بر عکس بعضی های دیگر! لبخندی زد و گفت: چون به دوست داشتنی هایشان رسیدند! و آنهایی که از دوست داشتنی هایشان جدا شدند روحشان ناراحت است.... نوع دوست داشتنی ها تفاوت حالت ها را بوجود می آورد... این را گفت و همانطور که لبخند روی لبش بود دستهایش را بالا گرفت و به سمت در رفت گفت: بچه ها منتظرند من راهی بشوم تا شما راهیم نکردی!!! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/705
1_591294452.mp3
7.31M
قسمت هفتاد و ششم 🌷چرا گریه می‌کنی🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/699
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/695 فصل نهم من، مهتاب، مین(۵) آوردن او تا کیلومترها بدون برانکارد کار ساده‌ای نبود نوبتی او را حمل می‌کردیم دو نفر دو نفر نوبت علی‌محمدی که می‌شد آهنگ حرکت کند می‌شد نمی‌دانستیم که با انفجار همان مین، او هم از ناحیه‌ی کمر ترکش خورده است صدایش در نمی‌آمد نمی‌توانست زیر دست و پای حسن ترک را خوب بگیرد داد دادم و گفتم: "یالا! بجنب!" روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد آن وقت بود که متوجه شدم او هم مجروح است بختیاری گفت: "برو عقب! مبادا گشتی‌های عراقی دنبال‌مان کرده باشند. برو و نیروی کمکی بیاور!" دویدم آنقدر سریع که یک دونده دو استقامت می‌دود وقتی به خط خودمان رسیدم تا دقایقی نفس نفس میزدم و نمی‌توانستم چیزی بگویم ارتشی‌ها با بی‌سیم تقاضای آمبولانس کردند یک برانکارد ازشان گرفتم و برگشتم حسن را که آوردیم هنوز خبری از آمبولانس نبود یکباره به سختی روی برانکارد نشست تمام سینه، صورت و لباس‌هایش غرق خون بود ما فقط به این فکر می‌کردیم که او زنده بماند او به فکر نماز بود دستانش را به حالت تیمم به خاک زد به سمت قبله چرخید ذکر نماز را که می‌گفت خون از گلویش بیشتر می‌جوشید و بالا می آمد آمبولانس رسید مسئول تپه داد زد: "بابا! نماز را بگویید بعدا بخواند! ببریدش توی آمبولانس." آنها که حسن ترک را می‌شناختند، می دانستند که باید شاهد این نماز بی‌تکرار باشند همه مبهوت بودیم اصلاً یادمان رفته بود که خودمان نماز صبح را نخوانده‌ایم رکعت دوم بود که بعد از رکوع افتاد سوارش کردیم آمبولانس که رفت، نماز صبح را خواندیم بعد از مجروحیت حسن ترک گره کار شناسایی سمت چپ کوه گیسکان بیشتر شد برای علی آقا گزارش نوشتیم: "عملیات در این منطقه با دو مشکل روبروست؛ اول اینکه هیچ راهکاری تاکنون شناسایی نشده است و ما باید فقط از مقابل به گیسکه بزنیم. دوم انکه با لو رفتن شناسایی، حتما عراقی‌ها کمین‌هایشان را جلوی خط بیشتر خواهند کرد و رسیدن حتی یک نفر هم تا حد نزدیکی کوه غیر ممکن خواهد بود. علی‌آقا گزارش را خواند و گفت: "امشب به شناسایی می‌رویم! از همان مسیر قبلی! خودم هم می‌آیم." علی آقا جلو افتاد از میدان مین عبور کرد تا جایی که ممکن بود جلو رفت اما در همان تاریکی، یک آن، از تیم شناسایی جدا شد به کناری رفت نگران شدم دیدم دارد خودش را می‌زند علت این کار را پرسیدم علی‌آقا گفت: "شیطان بدجوری سراغم آمده بود! وقتی جلو افتادم و از میدان مین عبور کردم غرور مرا گرفت. باید شیطان را از خود دور می‌کردم. کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس، گیر نکرده باشد." روز بعد وقتی در مورد امکان عبور دادن گردان از این مسیر پرسیدیم، گفت: "من هم به همان جمع بندی شما رسیدم." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/708
هدایت شده از سالن مطالعه
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت‌گری امام انقلاب درباره شهید "علی چیت‌سازیان" که خاطرات آن شهید عزیز را از زبان شهید هم‌رزمش "علی خوش‌لفظ" در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" دنبال می‌کنیم.
بر اساس واقعیت قسمت نهم آمدم جلوی در و رو به امیر رضا خیلی کشیده گفتم: امیییییر رضا مواظب خودت باش!(دقیقا با همین تاکید وکشش حروف) با خودم فکر میکردم که اگر بدانیم فرصت زندگی کردنمان چقدر کم است حتما همیشه با عشق زندگی می کردیم دیدن جنازه های پیر و جوان به من این را خوب فهمانده بود که زمان رفتن هیچ کس مشخص نیست پس تا فرصتی هست باید زندگی کرد... کارهای سجاد و ساجده را با عشق بیشتری انجام دادم... و حواسم بیشتر جمع شده بود دلی را نشکنم با دخترم بیشتر بازی کنم به پسرم بیشتر اقتدار ببخشم هوای همسرم را بیشتر داشته باشم و خلاصه ریز ریز زندگی ام را بکاوم تا اگر روزی مسافر شدم بارم پر باشد از خوبی... تصمیم گرفتم دفترچه یادداشتی برای خودم بردارم و هرروز حساب و کتابم دستم باشد میان همین فکر های خوب بودم که گوشیم زنگ خورد... مهناز بود یکی از دوستان و همکلاسی دوران دانشگاهم خیلی گرم با هم احوالپرسی کردیم خیلی نگران بود می گفت: با این کرونا چکار باید بکنیم؟ آخرش چه می شود؟ گفتم: توکل بر خدا همراه با رعایت بهداشت و شستشوی مداوم دستها و هرچه که می گویند دیگر! در تکمیل صحبت های من ادامه داد: از من می شنوی حتما مواد غذایی برای یکسال خرید کن! معلوم نیست که چه خبر شود آدم باید محتاط باشد! کشورهای خارجی را نگاه کن آنجا که همه چیز هست و فرهنگشان بالاتر است چه به جان هم افتاده اند خدا بخیر کند برای ما با این مردم! گفتم: البته اینطوری هم که می گویی نیست! خدارا شکر اینجا همه چیز فروان است... بدون توجه به حرفهایم یکدفعه گفت: راستی سمیه الان کجا هستی؟ گفتم: خانه چرا؟ نفس عمیقی کشید و گفت: خوب خدارا شکر با خودم گفتم تو دختر عاقلی هستی! بعضی از بچه ها می گفتند رفتی داخل غسالخانه کار می کنی؟! خیلی جدی گفتم: تنها کاری که در این موقعیت از دستم بر می آمد همین بود البته من تازه به جمع بچه ها اضافه شدم راستی تو نمی خواهی... نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به نصیحت کردن... این چه کاری هست می کنی؟! مگر از جان خودت سیر شدی! تو بچه ی کوچک داری! آخر آدم هم اینقدر بی فکر! به فکر خودت نیستی به فکر شوهر و بچه هایت باش! پای جان که می رسد شما بیچاره ها به صف می شوید، حقوقش را یکی دیگر می گیرد آن وقت تو می خواهی نه تنها جان خودت که خانواده ات را هم به خطر بیندازی! این چه منطقی هست شما دارید! گفتم مهناز جان بحث اعتقاد است دوباره وسط صحبتم پرید و باز شروع کرد: خدا در کنار اعتقاد به انسان عقل داده است! اصلا به خطر انداختن جان حرام هست و... همینجور پشت سر هم بدون وقفه و لحظه ایی تنفس فقط می گفت! همان لحظات یادم افتاد چند هفته قبل مادر بزرگش بخاطر این بیماری فوت کرده بود و من تلفنی تسلیت گفتم و خوب یادم هست مدام خدا را شکر می کرد بخاطر طلبه هایی که جهادی کار کفن و دفن را با احترام برایشان انجام دادند در حالی که هیچ کدامشان جلو نرفته بودند! چقدر انسانها زود فراموش کار می شوند! جبهه گرفتن در مقابلش بی فایده بود بعد از اتمام نصایحش که متوجه بی رغبتی من شد خداحافظی کرد! ولی دیگر حال خوب مرا بهم ریخته بود لحظاتی از شدت فشار روحی چشمانم را بستم! وااای کاش مردم می فهمیدند با هر کلامی چقدر می توانند حال یک نفر را خوب یا بد کنند! و چقدر باید مواظب حرف زدنمان باشیم حداقل اگر کاری نمی کنیم با زبانمان کار خوب را که می توانیم تحسین و ترغیب کنیم! اما بعضی ها انگار با خودشان عهد بسته اند که کار خیری نکنند! سعی کردم برای شنیدن حرفهای ناامید کننده یک گوشم در باشد و یک گوشم دروازه... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/709
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 ♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️ قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/697 ◀️ قسمت ششم؛ ♦️پرهیز از ادامه‌ی بحث♦️ 💠 این راهبرد زمانی مورد استفاده قرار می‌گیرد که شما امید زیادی به خنثی کردن خشم طرف مقابل و پیدا کردن راه‌های ارتباطی مؤثرتر ندارید؛ بنابراین، فقط باید به فکر محدود کردن آسیب وارده بر عزت‌نفستان باشید. 🔸صرف‌نظر از کاری که انجام داده‌اید و احساسی که دارید، شما مستحق مورد حمله واقع شدن نیستید. هنگامی که با عصبانیت مواجه می‌شوید، یکی از ‌راه‌ها برای کم کردن آسیب، «پرهیز از ادامه‌ی بحث و ترک موقعیت است تا هردو نفر آرام شوید». 🔸حتّی اگر بر این باورید که شما مقصرید، به خودتان بگویید آنچه می‌شنوید، عین حقیقت نیست، بلکه فقط نظر یک شخص دیگر است و شما می‌توانید با آن مخالف باشید. به خاطر داشته باشید که شما یک انسان هستید و هر انسانی ممکن است اشتباه کند. ✅ توجه داشته باشید که برآورده نشدن انتظارات شما یا فرد مقابل به این معنی نیست که آدم بدی (بی‌کفایت، خودخواه یا بی‌دست‌وپا) هستید. ♦️مرور بحث♦️ 💠 در این بحث به صورت خلاصه به روش برخورد با انتقاد پرداختیم و گفتیم در برخورد با انتقاد، بهترین روش پاسخگویی، پاسخ جرأت‌مندانه است. 🔹درصورتی که شما با انتقاد فرد مقابل موافق هستید از تکنیک تایید انتقاد استفاده نمایید. 🔸اما در صورتی که با انتقاد موافق نیستید می‌توانید ازاین روش‌ها استفاده نمایید: ترجیح جرأت‌مندانه به تاخیر انداختن جرأت‌مندانه پرهیز از ادامه بحث 👈 نکته پایانی: وقتی خشم به حدّی افزایش می‌یابد که به صورت خشونت و بدرفتاری درمی‌آید، فنون بیان شده در این اینجا کافی نخواهد بود و شما باید به بهبود مهارت‌های ارتباطی خود بپردازید. والحمدلله 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_408888814.mp3
6.46M
قسمت هفتاد و هفتم 🌷اسب از خود راضی🌷 قرائت: سوره یاسین(آیه ۴۱ تا ۴۵) قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/702
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/703 فصل نهم من، مهتاب، مین(۶) یک‌روز تبلیغات نامه‌ای به من داد که خانواده فرستاده بودند در نامه آمده بود: "قرار است برادرت امیر عقد کند. زود به همدان بیا" از علی‌آقا اجازه گرفتم گفت: "دو سه روزه برگرد." رفتم در مراسم عقد شرکت کردم امیر برادر بزرگترم بود خوشحال بودم که او هم پایش به جبهه باز شده قبل از ازدواج اولین و آخرین جبهه اش را تجربه کرده است. امیر روز عقد تب بالایی داشت مراسم که تمام شد بردیمش بیمارستان آزمایش خون گرفتند و گفتند سرطان خون دارد امیر در جزایر مجنون، در عملیات خیبر، جبهه‌ای که عراق برای اولین بار در آن از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد، که مصدوم شیمیایی شده بود مانده بودم در شهر بمانم یا به گفته علی‌آقا عمل کنم فقط می‌دانستم باید مادرم را راضی کنم او نه از مجروحیت جعفر خبر داشت و نه از سرطان خون امیر عصر همان روز مادرم از بدخیم بودن حال امیر باخبر شد مصیب مجیدی را دیدم پرسیدم: " از سومار چه خبر؟" گفت: "بچه‌ها امروز رفتند منطقه عملیاتی خیبر تا خط آنجا را تحویل بگیرند. عراق پشت سر هم پاتک می‌زند و می‌خواهد جزایر را پس بگیرد." گفتم: "من هم می‌آیم!" زود رفتم دست مادرم را بوسیدم و ملتمسانه گفتم: "شرایط خانه را درک می کنم. تو کمک می‌خواهی اما چه کنم که حتماً باید بروم." حرفی نزد خیلی دلم برای او و اعضای خانواده سوخت رفتم از امیر خداحافظی کردم و با مصیب مجیدی راهی جزایر مجنون شدم به جاده اهواز خرمشهر که رسیدیم، جان گرفتم. لذت شناسایی‌های عملیات بیت المقدس باز زیر پوستم دوید از جاده به سمت هور تغییر مسیر دادیم و به جزیره مجنون شمالی رسیدیم مصیب آدرس را داشت مقر بچه‌های واحد نزدیک قرارگاه نصرت در جزیره شمالی بود رسیدن ما مقارن با دعای کمیل بود صدای آشنای طلبه جوان واحد اطلاعات عملیات، حاج حمید ملکی مرا برای ساعتی از وابستگی‌های دنیایی جدا کرد او دعا می‌خواند و توپ‌های دوربرد عراق زمین جزیره را می‌لرزاند برای اولین بار بود که رد سرخ توپهای فرانسوی را می‌دیدم انفجار توپ‌ها به محل اجتماع ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد دور تا دورمان آب بود و نیزار محل استقرار، محیطی دایره‌ای بود در جزیره شمالی که به راحتی برای دشمن حتی در شب قابل شناسایی می‌نمود دعا تمام شد توپ وسط یکی از سنگرهای بچه‌های قرارگاه نصرت خورد دو نفر درجا شهید شدند و شش نفر مجروح مجروحان را یکی‌یکی داخل تویوتا گذاشتیم پهلوی یکی از آنها آنقدر شکافته بود که دستم از میان دنده‌های شکسته سمت چپش رد شد و به قلبش رسید قلبش تاپ‌تاپ می‌زد اما مجروح یک آخ هم نمی‌گفت به اورژانس رسیدیم کسی مثل دکتر با لباس سفید آمد چراغ قوه را روی سر و صورت مجروحان چرخاند و با ناراحتی گفت: "اینها که همه شهید شده‌اند!" آن هشت نفر، از مسئولان قرارگاه نصرت بودند علی شاه‌حسینی با حسرت تعریف می‌کرد: "آنها روز قبل، انگار از رفتنشان خبر داشتند. مثل شب دامادی خودشان را آماده کردند. ناخن‌هایشان را گرفتند. سلمانی کردند و تنی به آب زدند و داشتند دعای کمیل می‌خواندند که ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/710
بر اساس واقعیت قسمت دهم وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست! در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد... روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت... کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟ لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی! گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه! دل بکن از مال دنیا دختر! نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی... می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد... مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم... مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس... آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد... کاش بچه ها تازه نفس بمانند... حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت... چیزی نگذشت که رسیدیم... زینب باز آمد استقبالمان... داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد! چطور والدینش اجازه داده اند؟ چقدر جرات دارد! متحیر مانده بودم! زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده! آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست! مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات... و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود! حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند! مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد) با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوان‌های ما پای کارند که نوجوان‌ها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد! من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت! و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم! توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد خانم های کرونایی.... به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/711
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و هفتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/708 فصل نهم من، مهتاب، مین(۷) اولین شب جزیره، شب تلخی بود اما نه به تلخی آب جزیره که پر بود از اجساد عراقی‌ها که تا آن زمان داخل آب مانده بودند آب بوی تعفن می‌داد تعفنی تلخ و گوگردی که آلوده به گازهای شیمیایی هم بود اصلاً جزیره دنیای دیگری بود گرمای ۵۰ درجه مغز استخوان را می‌جوشاند شرجی وحشتناک که مرا یاد حمام‌های قدیمی شترگلو می‌انداخت همه چیز خارج از قاعده و استاندارد بود هوا، زمین و حتی خاک آن هم که در هر گام تا زانو بالا می آمد موش‌هایی از بس که جنازه خورده بودند به اندازه گربه شده بودند خط، یا به تعبیر نیروهای پیاده "کمین" هم به همه چیز می‌ماند الا خط جاده‌هایی خاکی که از وسط آب مثل مار خزیده بود و در نقطه‌ای قطع می‌شد در آنسوی بریدگی، در فاصله ۳۰ متری عراقی‌ها بودند و روبروی‌شان ما هر چه از عقب جاده به جلو می‌رفتیم ضرب‌آهنگ آتش بیشتر می‌شد تا جایی که به همان کمین یعنی فاصله ۳۰ متری می‌رسیدیم آنجا بود که خمپاره مثل باران می‌بارید باز کردن آب دجله به سمت جزیره جنوبی اولین اقدام عراقی ها بود که بیشتر جاده ها به غیر از سه جاده، همه زیر آب رفته بودند با این اقدام دست ما برای عراقی ها رو شده بود درست است که آنها هم روی همین سه جاده بودند اما نسبت امکانات ما به عراقی‌ها مثل قطره بود به دریا به دلیل سختی ماندن در کمین، به جای هرگونه شناسایی، فقط در کنار نیروهای پیاده در سنگر می‌نشستیم این کار به درخواست علی‌آقا بود تا به نیروهای خسته و گرما زده در کمین روحیه بدهیم و کمک حال‌شان باشیم وقتی به عقب برگشتم، محمد عرب را دیدم که وسط آب پایین می‌رفت و بالا می‌آمد و قطعات فلزی و پیش ساخته دکل دیده‌بانی را به هم می‌بست همه بچه‌های اطلاعات دست به دست هم دادند و اولین دکل دیده‌بانی را داخل آب علم کردند به ارتفاع ۲۰ متر و عرض ۲ متر از هر جای جزیره که نگاه می‌کردی مثل نردبان بلند آهنی ایستاده و پیدا بود روی دکل که می‌رفتیم از آتش مستقیم و منحنی عراقی‌ها در امان نبودیم یک روز گرم و نفس گیر در عقبه جزیره شمالی نشسته بودیم که حمید ملکی بعد از مجروحیت آمد به محض اینکه رسید هلش دادیم وسط آب و سرش را زیر آب کردیم این کارها بیشتر به اشاره و اقدام مستقیم علی‌آقا شروع می‌شد وقتی همه را جو می‌گرفت، خودش را کنار می‌کشید و با ژست آمرانه می‌گفت: "بچه‌ها، چکار می‌کنید!؟ این بنده خدا تازه از راه رسیده. حتماً تشنه است! گفته بودم آب بهش بدهید! نه اینجوری!!!" ما می‌دانستیم که علی‌آقا خودش را به آن راه زده، با این حال، حاج حمید تشنه بود رفتم تا از کلمن آب بیاورم که دیدم یک موش روی دو پا ایستاده دهانش را زیر کلمن گذاشته تا از آبی که چکه‌چکه می‌افتاد، بخورد منصرف شدم و برگشتم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/714