🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/735
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۴)
رضا مستجیری فرد بی تجربهای در کار رزم نبود
او را از فتح خرمشهر میشناختم
من مسئول یک تیم شناسایی شدم
علی به عنوان معاون محسن جامهبزرگ در تیم او سازماندهی شد
همه تیم ها عازم سومار شدیم
منطقه هدف ما برای شناسایی، ارتفاعی در سمت چپ کوه گیسکه و کانیشیخ بود
علی شاه حسینی آن را ارتفاع ساندویچی نامگذاری کرده بود
کار روی ساندویچی با سه تیم آغاز شد
تیم من از راست
هر ۳ تیم همزمان رها میشدیم
در یکی از گشتها، تیم ما با گشتیهای عراقی برخورد کرد
روبرو که شدیم همدیگر را در سیاهی دیدیم اما هیچ کدام دست به اسلحه نبردیم
هر دو طرف برگشتیم
مفهوم این عدم برخورد برای حریف این بود که هیچ طرفی حاضر نیست برای دیگری لو برود
اما در عین حال هر دو طرف برای همدیگر نقشههایی دارند
هفته دوم، بعد از چهار گشت، راهکار من قفل شد
راهکاری که از میدان مین و کمین عراقیها در سمت راست ساندویچی رد میشد و به شیاری میرسید
رضا مستجیری برای اطمینان از قفل شدن راهکار، با تیم من آمد و خطاب به من و معاونم گفت: "از این راهکار خاطرم آسوده است. تا شب عملیات دیگر به گشت نروید."
حالا باید منتظر شب حمله میشدم
اما تا آن وقت با موتور به تپههای پشت خط و گاهی جلوی خط سرکشی میکردم
یکبار پایم به محلی متروکه رسید که بسیار مشکوک نشان میداد
با دیدن من، عدهای از نیروهای محلی از آنجا گریختند
نمیدانستم خودی یا ستون پنجم دشمن هستند
تعقیبشان کردم
اما آب شده بودند و رفته بودند توی زمین
دو تیم شناسایی از مسئولان تیپ برای کنترل نهایی دو راهکار دیگر به شناسایی رفته بودند
همراه آنها چهار نیروی زبده اطلاعاتی هم بودند
این تیم از سه طرف به محاصره دشمن در میآید
با شروع درگیری هر کدام به سمتی میگریزند
در همان آغاز درگیری، محمد عرب و حسین جعفریان و حاج حسن تاجوک به شدت مجروح می شوند
دشمن بالای سرشان میآید
هر سه را به رگبار میبندد
حتی تیر خلاص هم میزند
نفرات بعدی مجال مییابند که از معرکه بگریزند
از این میان فقط رضا مستجیری است که به عقب برنمیگردد
ما در مقر بودیم که خبر این حادثه را دادند
من و کریم مطهری و چند نفر دیگر عازم محل درگیری شدیم
دشمن به عقب رفته بود
پیکر غرق به خون حسین جعفریان و محمد عرب هر کدام به گوشه ای افتاده و اثر تیر خلاص روی سرشان پیدا بود
دنبال بقیه گشتیم
ناگهان چشمم به حاج حسن تاجوک افتاد
تکان میخورد
تمام تنش آثار گلوله بود
از پا تا شکم سوراخ سوراخ بود و از سوراخها خون مثل چشمه میجوشید
حتی رد تیر خلاص روی استخوان جمجمهاش پیدا بود
با این حال، نفس میکشید
کشانکشان به عقب بردیمش
به دنبال رضا مستجیری تمام شیارها و لابلای بوتهها و سنگها را کاویدیم
اما هیچ اثری از او نبود
با استفاده از ۴ اسلحه و فانسخه یک برانکارد ابتکاری ساختیم
محمد عرب را روی آن گذاشتیم
به عقب که برمیگشتیم خون سر محمد عرب روی پایم میریخت
او همان لحظه اول با تیر خلاص دشمن شهید شده بود اما نمیتوانستیم پیکر او را وسط بیابان رها کنیم
اصلاً فراموش نمیکردیم که او چطور مردانه، شهید هانی تکلو را کیلومترها از میدان مین به عقب آورده بود
حالا دستهای شل شده و سر افتادهاش با هر گام برداشتن ما بالا و پایین میشد
گاهی از روی برانکارد ابتکاری ما به روی خاک میافتاد و دلم را آتش میزد
تمام غربت و مظلومیت یک آدم بیکس در سیمای متلاشی شده او پیدا بود
از عراق آمده بود و اینجا کسی را نداشت
حتی اگر او را تا همدان میبردیم، چه کسی برای تشییع میآمد و برایش گریه میکرد؟
وقتی بعد از ۷-۸ کیلومتر به عقب رسیدیم، بچهها بالای سر او و حسین جعفریان حلقه زدند و روضه خواندند
آن جا بود که آسمان دلم باز شد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/739
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست وسوم
رسیدم خانه...
امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ...
با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم...
نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند!
چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم!
سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!
امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه!
من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه!
طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم وگفتم: بابا! مسافرت!
بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد!
سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام!
نگاهم متمرکز امیر رضا شد...
امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد!
من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه!
با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم!
گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم!
گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!
بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد...
زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن!
من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد...
امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم.
شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...
نگاهم به لپ تاپ بود...
گفت: سمیه!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم!
می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه!
ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد...
نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن!
دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام!
گفت:...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/740
1_621314080.mp3
5.19M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و سوم
🌷صندوق شیشه🌷
قرائت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/733
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/736
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۵)
علیآقا بلافاصله به اطلاعات عملیات برگشت بود؛
گفت: "باید هر طور شده، پیکر حاج رضا مستجیری را هم پیدا کنیم."
خودش جلو افتاد
چند تیم را در چند مسیر سازماندهی کرد
به حالت دشتبان تا آنجا که ممکن بود جلو رفتیم
هیچ ردی از حاج رضا نیافتیم
بعد از مدتی فهمیدیم که آنها به کمین ضد انقلاب داخلی و ستون پنجم افتادهاند
بعد از مدتی به ما گفتند که دوباره روی ارتفاع گلمزرد کار کنیم
آقای کوهستانی هم از اطلاعات قرارگاه با ما همراه شد
تا زیر ارتفاع عراقیها رفتیم
وضعیت سنگرها، میدان مین و سایر ویژگیهای خط عراق را روی کاغذ نوشتیم
نماز ظهر را خواندیم
نان خشک و کنسرو ماهی را روی یک تکه پلاستیک آماده کردیم
داشتیم میخوردیم که صدای هلیکوپتر آمد
چشممان به آسمان بود
روی هلیکوپتر خیره ماندیم
نزدیک و نزدیک تر شد
تا جایی که دقیق بالای سر ما قرار گرفت
چرخش پروانههای هلیکوپتر گرد و خاکی ساخت که فکر کردیم پایین می آید
در اوج ناامیدی ما، دوباره بالا کشید و در ۲۰ متری بالای سر ما ایستاد
داخل هلیکوپتر یک ژنرال عراقی در کنار خلبان به خوبی دیده میشد
دستهای همه ما روی ماشه بود
نباید تا آنها عکس العمل نشان میدادند، شلیک میکردیم
نه جلو میرفت و نه عقب
مثل اجل معلق بالای سرمان بود
ناگهان صدای دیگری آمد
یک هلیکوپتر توپدار از دوردست به سمت هلیکوپتر فرماندهی نزدیک شد
کمی عقب تر، بالای آسمان ایستاد
منتظر بودیم که یک راکت به سمت ما بیاید
چشمانمان به سمت کابین خلبان بود و دستهایمان روی ماشه که هلیکوپتر ژنرال بالا رفت و چرخید و برگشت
هلیکوپتر توپدار هم پشت سر او از منطقه خارج شد
نفس راحتی کشیدیم و با دست پر برگشتیم
سربلند و خوشحال به علیآقا گزارش دادیم
علی محمدی نشسته بود و چیزی مینوشت
گفتم حتماً گزارش شناسایی مینویسند
همینطور که در حال نوشتن بود، خوابش برد
نزدیک شدم
کاغذ را برداشتم
وصیتنامه بود
کلماتش مثل نماز و دعا بود
وقتی میخواندم، حظ معنوی قرائت قران و گریههای شبانه او را در لابلای کلماتش حس میکردم
چشم باز کرد
کاغذ را انداختم روی سینهاش و عقب کشیدم
طوری که نفهمید وصیت نامه را خواندهام
پرسیدم: "چه مینوشتی!؟"
یقین داشتم که دروغ نمیگوید
لبخند زنان گفت: "نامهای خطاب به خانوادهام!"
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/743
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و چهارم
گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه ها فرق می کرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری!
نگاهش کردم وگفتم: امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید!
دستش را گذاشت روی شونم و گفت: می دونم ولی مطمئنم تو می تونی!
گفتم: هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه!
گفت: می دونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی..
خندید و گفت: چشم حتما اصلا می خوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده...
گفتم: لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه...
ولی جدی میگم امیررضا می دونم که بهتر از من می دونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی شیا!
زد روی پام وگفت اصلا نگران نباش بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!!
بعد با لبخند پیشونیم روبوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه...
از کنارم بلند شد...
تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمی کردم با خودم فکر می کردم...
چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی...
شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد!
و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی!
صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من!
بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم...
مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر می رسید! گفتم: نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است!
لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: نمی دونم از دیروز خیلی بی حالم فک کنم ضعف کردم!
گفتم: یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم می کنه! گفت ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی مرضیه!
فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمی مونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن!
متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: جدی میگی!
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه!
گفتم: آخه امیررضا هم می خواد این چهارده روز بره کمک...
چشمهایش چهارتا شد و گفت: نه! مرضیه آخه آقات....و بقیه ی حرفش را خورد!
هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای خدا قدم برداره هیچ وقت ضرر نمی کنه!
مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: کاش می پرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه!
گفتم: خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...
ولی راست می گی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره!
چشمکی زد و گفت چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد می کنم...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/744
1_639061877.mp3
6.55M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و چهارم
🌷دانشمند شجاع🌷
قرائت: سوره قدر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/738
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/739
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۶)
باز خندید
با همان ملاحت همیشگی گفت: "تو که راهکارت قفل شده؟"
گفتم: "آره یه قفل خاطرجمع!"
گفت: "قرار است تا ماه در نیامده و مهتاب نزده، امشب ما هم راهکارمان را قفل کنیم."
گفت: "انشاءالله راهکار شما هم قفل خواهد شد!"
گفت: "تیم شناسایی را من باید جلو ببرم! علی جان! تنهایم! با من میآیی!؟"
این درخواست را با معصومیت و مظلومیت عجیبی بیان کرد.
نمیدانم چرا آن جملهای که در جوانرود گفته بود به یادم آمد: "قرار نیست اینجا اتفاقی بیفتد!"
علی پاره تن من بود
میدانست نمیتوانم از او جدا باشم
لحن ملتمسانهی او آتشم زد
گفتم: "چرا نیایم عزیزم! من تو را به جبهه آوردهام. به واحد آوردهام. حالا رهایت کنم؟!"
همانجا از محمود حمیدزاده معاون واحد اجازه گرفتیم
او هم موافقت کرد
دم غروب، قبل از حرکت، دیدم علی محمدی گوشهای نشسته و زیارت ناحیه مقدسه را میخواند
صورتش پر از اشک بود و بی صدا گریه میکرد
باز به دلشوره افتادم؛ "خدایا! نکند امشب خبری باشد و این جا اتفاقی بیفتد؟!"
با خودم درگیر بودم
دلم نمیخواست؛ نه خودم به این گشت بروم و نه علی و همراهانش
اما انگار دهانم کلید شده بود
اذان نشده بود که پشت تویوتا نشستیم تا از مقر اطلاعات به خط برویم
داخل تویوتا بچهها اسم هم را صدا میزدند و میگفتند: "برای شادی روح شهید (مثلاً) قربانی صلوات!" و همه صلوات میفرستادند
طعم این شوخی هم با شوخیهای معمول قبل از گشت متفاوت بود.
ظاهرا میخندیدم ولی ته دلم شور میزد
به خط که رسیدیم، حسین جعفری که قبلاً با علی محمدی و سایر اعضای تیم این مسیر را آمده بود، گفت: "برادر خوشلفظ! من دیشب خوابی دیدهام که خیلی نگرانم کرده!"
پرسیدم: "چه خوابی؟!"
گفت: "خواب دیدم که با علی محمدی به گشت رفتیم. شبهنگام آسمان سرخ شد! به حدی که چشم همه اعضای تیم به بالا بود. چیزی مثل ابر سرخ در هم میپیچید. من نمیدانستم چیست؟
از علیمحمدی پرسیدم: در آسمان چه خبر است!؟ گفت: هر کس بتواند نوشته داخل سرخی آسمان را بخواند، شهید میشود.
پرسیدم: مگر چه نوشته است!؟
گفت: شهادتین!!
جعفری که این خواب را تعریف کرد، باز به هم ریختم.
دیگر یقین کردم که قرار است اتفاقی بیفتد
پرسیدم؛ "خواب را برای علی تعریف کردهای؟"
گفت: "آره! ولی گفته به کسی نگویم!"
ناخواسته یاد نادر فتحی افتادم...
و یاد آن خواب...
و اینکه نادر هم گفته بود؛ خوابم را برای کسی تعریف نکن!!!...
زیر ارتفاع ساندویچی رسیدیم
تاریک بود
جلو رفتم و گفتم: "علی جان! وقت نماز است. نماز را بخوانیم؟"
فکر کردم بعد از نماز او را از این گشت منصرف کنم
باورم نمیشد او که در تمام عمرش حتی یک دقیقه نماز اول وقت را به تاخیر نمیانداخت، گفت: "بعد از شناسایی نماز میخوانیم."
گفتم: "الان اول وقت است!؟"
گفت: "محاسبه کردهام؛ مهتاب ساعت ۱۰ و ۱۷ دقیقه بالا میآید. باید قبل از مهتاب از میدان مین رد شده باشیم."
گفتم: "علی جان! چند بار زمان مهتاب وسط میدان مین بودهایم و اتفاقی نیفتاده. اصلاً گاهی مهتاب کمک میکند که روی مین نرویم."
لبخندی زد و گفت: "من و مین و مهتاب با هم کنار نمیآییم!"
راه افتادیم
علی جلو بود
تخریبچی پشت سرش
من، جعفری و قویدست هم با فاصله پشت سر آنها
در تاریکی با حسین جعفری به هم نگاه میکردیم
به گامهای مصمم علی محمدی
هر از گاهی مینشست
مادون میکشید
و به راه میافتاد
از میدان مین اول رد شدیم
خودم را به او رساندم و پرسیدم: "تا کجا میخواهی پیش برویم!؟"
گفت: "تا جایی که قرار است گردان را شب عملیات پیش ببرند."
گفتم: "من شنیدهام که شب های قبل فقط تا اینجا آمدهاید!"
گفت: "شما همین جا بمانید. من و قربانی جلوتر میرویم. اگر تا ۱۰:۱۵ نیامدیم، شما برگردید."
تا آن موقع از علی حرف دستوری نشنیده بودم.
مجال بحث نبود
تصمیمش را گرفته بود که آن شب هر طور شده تا زیر سنگرهای ارتفاع ساندویچی برود
همین که خواست راه بیفتد آهسته دستش را گرفتم و انگشترش را درآوردم و انگشتر خودم را به او دادم
همان لبخند زیبا را برای آخرین بار در چهرهی او دیدم
دلواپس شده بودم
علی حتی اسلحه هم با خود نبرد
اگر به کمین میافتاد....
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/745
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و پنجم
رسیدیم غسالخانه...
روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند...
به زینب و بچه ها که می رسیم حال و احوال گرمی می کنند اما مرضیه همچنان بی حال است، زینب کمی سر به سرش می گذارد!
مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس می شود...
نرگس از آن طرف می گوید کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش می کنم می گویم بلند بگو الهی آمین...
زینب نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره می کند...
کمی که از صبح می گذرد صدای آمبولانس بلند می شود بچه ها سریع دست بکار می شوند.
نیروهای جدید هم آماده اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده می شود...
چند نفری ترس در چهره شان موج می زند اما بعضی دیگر چهر ه ای مصمم دارند!
زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح می دهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه ای قطع نمی شود...
بعد از اتمام کار خبری از شیطنت های روحیه دهنده ی مرضیه نیست آرام گوشه ای نشسته!
کمی نگرانش می شوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است...
زینب به شوخی به مرضیه می گوید خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟!
مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید!
حالت خوب نیست قبول!
چرا شعر را متلاشی می کنی!
کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم...
زینب گفت: آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش می خوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیر گذاری مفید...
مرضیه خیلی بی حال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: اینجوری شما می گید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش می شدم...
فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمی تونن بیان!
سری تکان دادم و گفتم: ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود
سر سفره ی هفت سین نبودنم ناراحتشون می کرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش بر می آمد! نمی گذارد به بچه ها بد بگذرد!
شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند!
می دانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه می داد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم می زد...
موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: می ماند کمک زینب که دست تنها نباشد...
خانه که رسیدم تمام وسایل سفره ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا...
به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایز شان کنم...
همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد!
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/746
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و هفتم
قسمت قبل:
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۷)
فکرهای درهم کلافهام کرده بود
به عقربه و خطوط فسفری ساعت نگاه میکردم
یک ساعت گذشت
مردد بودم
جلو بروم یا بمانم
ساعت به ۱۰:۱۵ نزدیک بود
ناگهان صدای شوم انفجاری که بارها شنیده بودم در گوشم نشست
صدای انفجار مین والمر
چند ثانیه بعد ...
انگار دست کسی روی ماشه رفته باشد
تک تیرهایی بلند شد
تک تیر ها را شمردم ۱-۲ تا ۶ تیر
خواستم جلو بروم که صدای انفجار دیگری برخاست
بازهم صدای انفجار مین والمر
و چند تیر متوالی
و یک آن... صدای ناله علی محمدی
مهتاب در آمد
به سمت میدان مین نیمخیز شدم
قویدست، دستش را دور دستم حلقه زد:
"کجا...!؟"
بغض داشت خفهام میکرد
گفتم: "مگر نمیبینی آن جلو چه خبر است؟!"
فاصله ما تا میدان مین کمتر از ۱۰۰ متر بود
علی محمدی و محمد رضا قربانی را نمی دیدیم
اما عراقیها را میدیدیم
در تیررس نگاهمان بودند
قویدست گفت: "تا حالا که دشمن متوجه نبود، نمیتوانستیم به میدان مین برویم! حالا که آن ها بالای سر بچهها هستند. اصلاً شاید آن تکتیرها، تیر خلاص بوده!؟"
درست میگفت
اما نمیخواستم بشنوم
علی محمدی از برادرم، جعفر به من نزدیکتر بود
ناله مظلومانهی او داشت روحم را از کالبد به در میکرد
نقی قویدست و حسین جعفری از رفاقت عمیق من و علی خبر داشتند
قویدست که دید نمیتواند مانع من بشود، گفت: "برادر خوشلفظ! من و تو مسئولیتی در این گشت نداریم. بگذار حسین جعفری که عضو تیم است تصمیم نهایی را بگیرد."
حسین جعفری هم همان را گفت که قویدست میخواست
(نقی قویدست در فاو شهید شد من و حسین جعفری تنها شاهد آن شب مهتابی بودیم)
برگشتیم
هلال ماه در وسط آسمان بود و به همه جا نور میپاشید
میرفتم و سر میچرخاندم
جانم وسط میدان مین مانده بود
وقتی به مقر رسیدیم علیآقا پرسید: "محمدی و قربانی!؟"
خواستم بگویم: "وقتی که مهتاب زد آنها ...!!!"
بغضم ترکید
چیتساز قضیه را فهمید
مصیب مجیدی و چند نفر را همان شب عازم میدان مین کرد
چند ساعت بعد آن ها هم دست خالی برگشتند
صبح علی الطلوع به دیدگاه که مشرف به میدان مین بود رفتیم
از پشت عدسی دوربین پیکر بیجان علی محمدی و محمد قربانی را در وسط میدان مین دیدیم
تا چند روز حال خودم نبودم
بغض کرده بودم و با کسی حرف نمیزدم
حتی وقتی شایعه شهادت برادرم جعفر را هم شنیدم توجهی نکردم
بعد از شهادت علی محمدی حکم مرده متحرکی را داشتم که روحش وسط میدان مین جا مانده بود
شبها وقتی مهتاب میدمید، تصویر علی محمدی را در قاب ماه میدیدم و صدای او در گوشم تکرار میشد: "من، مین و مهتاب با هم یک جا جمع نمیشویم..."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/749
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و ششم
خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟
زینب گفت صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که نرگس میاد دنبالت گفتم مرضیه چی شد خبری گرفتی؟
گفت: گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش!
نیم ساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه...
انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول...
مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن...
حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای می ریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را می گویی!
اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس می کنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم...
همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم...
خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود...
بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه!
لبخند مهربونی زد و گفت: مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش می کنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه!
جای خالی مرضیه حسابی احساس می شد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض می کرد!
لباسهایم را تعویض می کنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می افتم...حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی می شدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت...
موقع برگشت هم با نرگس آمدم...
رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده...
فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد.
روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود!
دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم...
اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند...
زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت می کرد از بچه های غساله ی ما کسی تا حالا نگرفته بود!
همانطور متحیر پرسیدم آخه از کجا؟ چرا!
زینب گفت: والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه!
نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/750
1_642844279.mp3
4.73M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و پنجم
🌷سرما ۱🌷
قرائت: سوره قریش
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/742