#حزب_شیطان_در_جنگ_دوم_اروپایی
قسمت سوم
سومین دستاورد مهم حزب شیطان از جنگ دوم، آزمایش بمب اتم بر روی ژاپن و از سوی آمریکا بود.
آلبرت اینشتین -که اتفاقاً دانشمندی یهودی بود!- با اطلاع از قریبالوقوع بودن دستیابی آلمانها به بمب اتم، این خبر را به روزولت رئیسجمهور آمریکا رساند.
آمریکا نیز بهسرعت دست به کار ساخت بمب اتم شد.
اینکه آمریکا بدون استفاده از اطلاعات فیزیکدانان آلمانی و جاسوسی یهودیانِ مرتبط با پروژه، تنها با راه انداختن طرحی سرّی بهنام “مانهاتان” توانست با کمک دانشمندی به نام “اوپنهایمر” به تولید بمب اتم بپردازد، محل تأمل و پرسش است.
سرانجام، آمریکا پس از آن که در سال ۱۹۴۲ پایگاههای تحقیقاتی اتمی آلمان را بمباران کرده بود، در ماه اوت ۱۹۴۵ دو شهر ژاپنی هیروشیما و ناکازاکی را بمباران اتمی کرد.
این در حالی بود که ادامه جنگ هیچ توجیهی نداشت و ژاپن در حال تسلیم شدن بود.
تنها توجیه این اقدام میتواند سوءاستفاده شیطان از اوضاع آشفته جنگ و نیاز آن به آزمایش بمب اتم و آزمون میزان تخریب آن برای اقدامات بعدی این حزب بهویژه در شرایط آخرالزمانی باشد.
بمب اتم سلاحی است ویژهی شیطان که با توجه به گسترهی تخریب آن، تنها میتواند آخرالزمانی را ایجاد کند که شیطان از طریق تبلیغ واقعهای موهوم به نام جنگ آرماگدون (۲) در سر دارد.
آخرالزمان شیطان، آخرالزمانی حداقلی است و پس از جنگ آرماگدون –آنگونه که در فیلمهای هالیوودی تبلیغ و القا میکنند- تنها عده کمی باقیمانده و بر زمین حکومت میکنند.
اما به اعتقاد ما در آخرالزمان تنها همین گروه شیطان نابود میشوند و بقیهی مردم جهان فوج فوج به دین خداوند وارد میشوند. (۳)
از اینرو است که استفاده از بمب اتم به هیچ روی در باورهای الهی و اسلامی نمیگنجد و تعریف نشده است.
نکته جالب در این بازی اتمی این است که با توجه به اهمیت عدد ۳۳ در آیین فراماسونری، بسیاری از اقدامات این حزب -ظاهراً برای خوشیُمنی آن- بر روی عرض جغرافیایی ۳۳ درجه شمالی صورت میگیرد.
این نوار در غرب از محل ترور کندی رئیسجمهور آمریکا در دالاس شروع میشود و پس از گذشتن از جزایر برمودا، جنوب لبنان در محل جنگ ۳۳ روزه و شمال فلسطین در محل آرماگدون، دمشق، بغداد، صحرای طبس در ایران، و شمال افغانستان، در شرق به هیروشیما و ناکازاکی ختم میشود!
سرانجام، پس از جنگ در جریان کنفرانسی در سانفرانسیسکو، نمایندگان ۵۰ کشور که علیه آلمان اعلان جنگ داده بودند، اساسنامه “منشور ملل متحد” را به تصویب رساندند و مرکز سازمان را نیز در نیویورک تعیین کردند.
سازمان ملل متحد در سال ۱۹۴۶ کلیهی مؤسسات مربوط به جامعه ملل را در سوئیس تحویل گرفت.
شواهد زیادی در دست است که این سازمان از اساس به وسیله فراماسونها طراحی شد. (۴)
هدف این سازمان تأمین صلح جهانی عنوان شده است، هدفی که پس از جنگ دوم هیچگاه محقق نشد.
ادامه دارد...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1288
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📗📒📘📗📒
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت شانزدهم
بزغالهام بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم میدوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه میکند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمیخواهی سرش را ببری؟»
پدرم منمنکُنان گفت: «میگذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟»
با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.»
سری تکان داد و آن روز حرفی نزد.
یک روز پدرم گفت: «فرنگ، لباسهایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گلهای لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.»
اول به لباسهای کهنهام و بعد به کرهل نگاه کردم. میدانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را میبرند. قبول کردم. گرچه دلم نمیخواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند.
وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم میزدم تا مردم نفهمند گریه کردهام.
غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباسها را طرفم گرفت و گفت: «اینها مال توست.»
لباسم گلهای قشنگی داشت و زیبا بود. مدتها بود لباس تازهای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
آن روزها، معمولاً حیوانهای وحشی زیاد به طرف آوهزین میآمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانههاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یکدفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده میآمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشمهایم اشتباه میبینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.»
بزرگترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد میآید.»
اشاره کردم به سمتی که گرگ میآمد. گرگ به سوی گله میرفت. گله، نزدیک خودمان
بود. اولین کسی بودم که آن را میدیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست میگویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیلهای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی6 بود. مردم داد میزدند و میخواستند گرگ را فراری دهند.
گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان
گرفته بود ، رها کرد و الفرار.
به گوسفند بیچاره که رسیدیم، دیدم جای دندانهای گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بیحال افتاده بود و بعبع میکرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یکدفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند.
از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان میداد. زنی گفت الآن دارو میآورم. دامنش را جمع کرد و با
عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخمهای گوسفند زد.
گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده میگفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.»
آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شدهای. از هیچ چیز نمیترسی. مگر میشود
بچهای اینطور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ دویدی؟ میخواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! میدانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟»
وقتی حرفهایش را زد، گفتم: «باور کن اگر میرسیدم، با دو تا دستهایم خفهاش میکردم.»
اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه میگوید!»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۷۴
داشتم اتیش بازی میکردم
بابام دید گف داری چه غلطى ميكنى ؟
گفتم ما که دادمان به آسمان نرسید بگذار دودمان برسد
یه کاری کرد که دادم به مریخ رسید 😭😂😂😂😂
.
.
*به نام خدای بیزار از باطل*
*سلام*
*پروردگار عالمین میفرماید:*
*وَالَّذِينَ لَا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا*
*مؤمنان واقعي کسانی هستند كه به دروغ شهادت نمي دهند و چون بر ناپسندي بگذرند، به شتاب از آن دوري مي جويند.*
*(قرآن، سورهفرقان، آیه۷۲)*
*-كلمه «شهد» دو معنا دارد؛ يكى حضور يافتن است و ديگرى خبر و گواهى دادن. در اين آيه هر دو معنا را مىتوان استفاده كرد. يعنى آنان نه در مجالس بد حاضر مىشوند و نه بر باطل گواهى مىدهند. كلمهى «زور» به معناى كار باطلى است كه در قالب حقّ باشد و در تفاسير به معناى گواهى باطل، دروغ و غنا آمده است.*
*باتوجه به آیه شریفه علاوه بر اینکه گناه حرام است، شرکت در مجالس گناه و کارهایی که مبنی بر تایید گناهی باشد نیز ممنوع است.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#جریانشناسی_بنیامیه
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1269
◀️ قسمت چهارم
معاویه در اصل و نسب، مردّد میان چهار مرد به نامهای مسافر بن ابی عمرو (۲۲)، عمارة بن ولید بن مغیره (۲۳)، عباس بن عبدالمطلب و صباح آوازهخوان بود. (۲۴)
در ضمن ماجرایی، وقتی حاضران در جلسهی معاویه به دشنام دادن به شاعر یهودی پرداختند و او را «زادهی زن یهودی» خطاب کردند، شاعر یهودی گفت:
اگر دشنامتان را رها نکنید، من هم دربارهی معاویه به شما خواهم گفت! معاویه هم از حاضران خواست ساکت شوند تا زبان او بر وی بسته شود و سپس بحث را عوض کرد! (۲۵)
صباح، متهم به پدر عتبة بن ابی سفیان بودن هم هست! (۲۶) مادر سعد بن ابیوقاص، حمینه دختر ابوسفیان است.
معاویه یک بار در گفتوگو با سعد، با بهکاربردن عبارت «یأبی علیک بنوعذره» او را زنازاده معرفی کرد!! (۲۷)
ابن مسعود نیز در جریان نزاعی میان خودش و سعد، به او گفت: من پسر مسعودم و تو پسر حمینه! (۲۸)
۳) غیراصیل بودن بنیامیه
گزارشهای متعددی در دست است که اصل و نسب بنیامیه را زیر سؤال میبرد:
الف. امیرالمؤمنین (ع) در نامهای به معاویه نوشت:
«امیه همانند هاشم، و حرب همانند عبدالمطلب، و ابوسفیان همانند ابوطالب نیستند. مهاجران نیز همانند آزادشدگان، و نسبداران همانند کسانی که خود را به دیگران منتسب کردهاند نیستند. اهل حق نیز همانند اهل باطل نیستند.» (۲۹)
هرچند عبارت «لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ» در سایر منابع، به چشم نمیخورد، (۳۰) ولی در این منابع، عبارت «لا المؤمن کالمدغل» نیز ذکر نشده است و همین، باعث تردید در ضبط کامل این منابع است.
تنها سلیم بن قیس، بهجای عبارت یاد شده از جملهی «لا المنافق کالمؤمن» استفاده کرده و عبارت محل بحث را نیز نیاورده است. (۳۱) ولی این اندازه نیز نمیتواند دلیل نادرستی روایت سیدرضی و ابن شهرآشوب یا حتی تردید در آن باشد.
ب. امیرالمؤمنین (ع) در نامهی دیگری به معاویه نوشت:
«آزادشدگان و فرزندان آنها را چه به جداسازی نخستین مهاجران و تعیین رتبه و طبقهی آنها؟! از صدای مهره معلوم است که از جنس سایر مهرهها نیست.» (۳۲)
طرفداران معاویه تصریح دارند عبارت «لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا» دربارهی کسی به کار میرود که خود را به گروهی که از آنها نیست، نسبت میدهد و نخستینبار برخی از صحابه این جمله را در ردّ ادعای عقبة بن ابیمعیط، دربارهی قریشی بودن خودشان به کار بستهاند. (۳۳)
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1285
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
قسمت هفدهم
سالهای قبل از ۱۳۵۹
قبل از شروع جنگ گرگینخان کشته شد. جنگِ ایلی درگرفته بود و شلوغ شده بود. اخبار این دعوا و جنگ، به گوش ما هم میرسید.
مردم تنها راهحلی که به ذهنشان رسیده بود، این بود که بروند و گرگینخان را با خودشان برای صلح بیاورند. اما گلولۀ اول به گرگینخان خورد. وقتی خبرش رسید، خیلی ناراحت شدیم. من که خیلی گریه کردم. هیچ کس باورش نمیشد گرگینخان، مرد بزرگ ایل مرده باشد.
قاتلش هم شناخته نشد. یعنی هیچ کس جرئت نکرد قتل گرگینخان را به گردن بگیرد.
او را در گورستان میلیل خاک کردند. میلیل، روستای پدری ماست که هر کس از بستگان ما بمیرد، او را آنجا خاک میکنند.
وقتی خبر مرگ گرگینخان رسید، همگی برای خاکسپاری و فاتحهخوانی رفتیم. به خانهاش که رسیدیم، شیون و واویلا بالا گرفت. مرد و زن بر سر میزدند. وقتی جنازه را آوردند، روستا سراسر داد و فریاد و زاری شد.
مردم زیادی امده بودند و گریه میکردند. آن روز همهاش به وقتی فکر میکردم که او به دنبالم آمده بود و باعث شد که در سرزمین خودم بمانم.
چهار سال از روزی که گرگینخان مرا نجات داد، میگذشت. چهارده ساله شده بودم که به خواستگاریام آمدند. از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیلها بیاید برای خواستگاری. وقتی مادرم این خبر را بهم داد، فهمیدم این همان همسر آیندۀ من است. میدانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد. فرق نداشت چه
کسی باشد؛ دارا یا ندار، پیر یا جوان، مالدار و بیمال.... فقط ایرانی باشد.
روزی که قرار بود به خواستگاریام بیایند، مادرم گفت: «برو توی آن اتاق و بیرون نیا. عیب است! فکر میکنند تو خوشت میآید شوهر کنی.»
رسم بود که دختر را نباید میدیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود، با شادی رو به خانه دوید و گفت خواستگارها دارند میآیند، زودی روسریام را سر کردم، دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم و کنار رختخوابها قایم شدم
لیلا مرتب میرفت و میآمد و میگفت که توی اتاق چه خبر است. مردها و زنهای زیادی آمده بودند. از پشت پنجره، یواشکی کفشها را نگاه کردم. یک عالمه کفش جلوی در بود؛ کفشهای مردانه، زنانه و چند تا کفش بچگانه. خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت رختخوابها قایم کردم.
خواهرها و برادرهایم کنارم بودند و هی میخندیدند و یواشکی میپرسیدند: «فرنگ، راستراستکی میخواهی عروس شوی؟!»
من هم میزدمشان. بیصدا داد میزدند و بعد میخندیدند. من هم هی میزدم توی صورت خودم و میگفتم: «بچهها، ساکت! آبرویمان رفت!»
آن وسطها، از لیلا پرسیدم مردی که به خواستگاریام آمده، چه شکلی است؟ چیزهایی گفت و نشانیهایی داد، اما تا وقتی که رفتند، باز هم نفهمیدم چه قیافهای دارد این خواستگار من.
آنها که رفتند، مادرم از عهدی حرف زد که با خدا بسته بود. اولین کسی که به خواستگاریام بیاید، بدون عروسی و هیچ
مراسم مفصلی، مرا به او بدهد.
آن یک نفر آمده بود. پدرم کمی اخم کرد و غرغرکنان گفت: «آخر این چه نذری است تو کردهای، زن؟ فکرش را نکردی که ممکن است چه کسی به خواستگاری بیاید؟»
مادرم هم خندید و گفت: «حالا که آدم خوبی است! علیمردان اهل زندگی است. پسر آرام و خوب و مؤمنی است.»
آنجا بود که فهمیدم اسمش علیمردان است. از اسمش که خوشم آمد! اسم علی را همیشه دوست داشتم. با خودم تکرار
کردم «علیمردان، علیمردان، علیمردان...»
قیافۀ پدرم گرفته بود. من هم دلم گرفت. وقتی او را نگاه کردم، اشکم سرازیر شد. یعنی باید از خانۀ پدرم میرفتم؟ مادرم رو به من کرد و گفت: «گریه میکنی، فرنگ؟ خوشحال باش، چون شوهرت مال روستای گورسفید است. تا اینجا چهار قدم بیشتر راه نیست. میتوانی هر روز بیایی و به ما سر بزنی.»
کمی که فکر کردم، دیدم راست میگوید.
شوهرم ده سال از من بزرگتر و اهل روستای گورسفید بود. گورسفید تا آوهزی
دو کیلونتر فاصله داشت و من میتوانستم راحت بین این دو روستا رفتوآمد کنم. خدا را شکر کردم که باز هم نزدیک روستای خودمان خواهم بود.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۷۵
بعد از نماز اقاهه توی بلندگو می گه: می خوام کسی رو بهتون معرفی کنم که قبلا دزد بوده، مشروب و مخدرات مصرف می کرده و هركثافتكاری مي كرده ولی خدا در این ماه مبارک رمضان اونو هدایت کرده و همه چی رو گذاشته کنار.😍😍😔
بعد گفت: بیا فلانی میکروفن رو بگیرو خودت تعریف کن که چه جوری توبه کردی.😳😳
طرف اومد گفت: من يه عمر دزدی می کردم، معصیت می کردم، خدا آبروم رو نبرد، اما از وقتی توبه کردم این واسم آبرو نذاشته😂😂
*به نام خدای توبه پذیر و مهربان*
*سلام*
*پروردگار کریم در قرآن میفرماید:*
*یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسی رَبُّکُمْ أَنْ یُکَفِّرَ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ وَ یُدْخِلَکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ*
*ای کسانی که ایمان آورده اید، بسوی خدا توبه کنید، توبه ای خالص، امید است (با این کار) پروردگارتان گناهانتان را ببخشد و شما را در باغهایی از بهشت که نهرها از زیر درختانش جاری است، وارد کند.*
*(سوره تحریم،آیه ۸)*
*نَصوح از "نُصح" به معنای خلوص و صدق است، و گاهی به معنای محکمی نیز آمده است. در تفاسیر برای توبه نصوح مواردی آمده است، از قبیل:*
*پشیمانی، استغفار، ترک گناه و تصمیم بر ترک در آینده، ترس از پذیرفته نشدن، گناه را در برابر خود دیدن و شرمنده شدن، گریه، و....*
*این آیه شرایط توبه را به ما میگوید:*
*واقعی وخالصانه باشد نه فقط لقلقه ی زبان. توبه نزد خدا باشد نه افشای گناه نزد دیگران؛ توبه زمان و مکان خاصی ندارد؛ نباید مغرور شد به اینکه صد در صد توبه ما قبول شده [زیرا در این صورت راه را برای انجام گناه هموار کرده ایم] بلکه باید امیدوار به رحمت خدا بود و تقوا داشت.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#جریانشناسی_بنیامیه
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1278
📒 قسمت پنجم
ج. ابوطالب در ماجرای شعب، شعری سرود و در ضمن آن چنین گفت:
«بهخصوص از عبدشمس و نوفل یاد میکنم که ما را همچون سرپوش زنان به کناری انداختند.
پدر آنها از قدیم، بردهی پدربزرگ ما بود.
آنها فرزندان همان کنیز فراخچشمی هستند که از آن سوی دریا آورده شد.» (۳۴)
د. ابن عباس در پاسخ معاویه که گفته بود: مگر ما همه شاخههای یک درخت بهنام عبد مناف نیستیم؟ گفت:
«هرگز! از راه درست منحرف شدی و پاسخ را رها کردی. میان ما و شما برزخ و حجابی است که شما پوسته و ما مغز آن هستیم.
چقدر فاصله است میان بندگان و سروران! امیه را همانند هاشم میدانی؟!
هاشم، دارای اصالت و کرامت بود، نه پَست و حرامزاده!…» (۳۵)
هـ. عبدالله بن جعفر در جریان فخرفروشیاش با یزید، در حضور معاویه گفت:
«با کدامیک از پدرانت به من فخر میفروشی؟! با حرب که ما پناهش دادیم؟! یا با امیه که بردهی ما بود؟! یا با عبدشمس که ما سرپرستش بودیم؟!» (۳۶)
و. تمامی مورّخان دربارهی علت شروع دشمنی امیه با هاشم، به این نکته اشاره دارند که:
امیه نسبت به جود و بخشش و سفرههای غذای هاشم حسادت ورزید و تصمیم گرفت خودی نشان دهد، و چون در این کار شکست خورد و مورد ریشخند مردم واقع شد، دست به دشمنی زد و هاشم را مجبور کرد پیش کاهنی بروند تا او به نفع هرکس حکم کرد، دیگری به او پنجاه شتر بدهد و ده سال هم از مکه بیرون برود.
پیش کاهن خزاعی رفتند و وی به تعریف و تمجید از هاشم پرداخت و او را بر امیه ترجیح داد.
در نتیجه، امیه ده سال به شام رفت!
بهنظر میرسد این ماجرا سرپوشی برای حقیقت امر و بردهی رومی بودن امیه است، چراکه از یکسو میگویند هاشم بزرگترین فرزند عبدمناف بود (۳۷) یا اینکه با عبدشمس، دوقلو بودند (۳۸) یا اینکه عبدشمس و هاشم، بزرگترین فرزندان عبدمناف بودند، (۳۹) و از سوی دیگر میگویند هاشم بیشتر از بیست و یا بیستوپنج سال، عمر نکرد! (۴۰)
با این حساب، امیه، کی زاده شد؟! کی بزرگ شد؟! و کی توانست با عموی جوان خود در جود و کرم، رقابت کند؟!
بهویژه که به تصریح برخی منابع، اوضاع مالی عبدشمس خوب نبود و او نیز عیال هاشم بهشمار میآمد!
ز. به حکم رسولالله (ص)، سیادت و «ذوی القربی» بودن به نسل هاشم رسید و نسل عبدشمس در این عنوان هیچ سهمی ندارند.
براساس آیهی قرآن، آن بخش از خیبر که بدون درگیری و با قرارداد صلح آزاد شده بود، ملک شخصی رسولالله (ص) بهشمار میآمد. (۴۱)
نحوهی تقسیم خمس خیبر، باعث اعتراض برخی از افراد خاص! شد. براساس آیه قرآن، رسولالله (ص) باید بخشی از خمس را میان نزدیکان خود تقسیم مینمود. این عده اعتراض داشتند که چرا رسولالله (ص)، این بخش را به بنیهاشم و بنیمطلب اختصاص داده و آنها را از آن محروم کرده است؟ و اینکه چه فرقی میان آنها و بنیمطلب است؟
پاسخ رسولالله (ص) اما جالب است. ایشان فرمود: بنیهاشم و بنیمطلب، هیچگاه مرا رها نکردند.
بنیهاشم و بنیمطلب، یکی هستند. (۴۲)
ابنکثیر در تأیید فرمایش رسولالله (ص)، از شافعی اینگونه نقل میکند:
«بنیهاشم و بنی عبدالمطلب، در شعب ابوطالب (که سختترین دوران زندگی رسولالله (ص) را تشکیل میداد) همراه رسولالله (ص) بودند و آن حضرت را رها نکردند.» و میافزاید: «ابوطالب نیز در اشعار خود، بنیعبدشمس و بنینوفل را نکوهش کرده بود.» (۴۳)
بهنظر میرسد رسولالله (ص) با توجه به شناخت دقیقی که از دونپایگی و بیریشه بودن بنیامیه دارد، سیاستی را پیش کشید تا آنها هیچگاه نتوانند از جایگاه خانوادگی ویژه داشتن سخن بگویند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1299
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔷️🔶️🔷️ سالن مطالعه 🔷️🔶️🔷️
🌷🌷🌷آنچه در این ایام در "سالن مطالعه محله زینبیه" بصورت روزانه تقدیم میشود:
✔ مجموعهی " لطیفه.نکته " که هر روز حاوی نکتهای در سبک زندگی اسلامی به همراه لطیفه و روایتی است.
آدرس قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/933
✔ کتاب "فرنگیس" خاطرات بانوی قهرمان کرمانشاهی که تقریظی ماندگار از رهبری معظم انقلاب را به همراه داشته.
آدرس قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/1205
✔ مقالهی "جریانشناسی بنیامیه" که در چند قسمت تبارشناسی، علل دشمنی آنها با بنیهاشم، ارتباطات آنها با یهود و ... میپردازد.
آدرس قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/1251
✔ مقالهی "حزب شیطان در جنگ دوم اروپایی(جهانی) در چند قسمت به دستهای پنهان و آشکار یهود در ایجاد و راهبری ساختار کنونی جهان میپردازد.
آدرس قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/1252
--------------
کلی کتاب، مقاله، رمان و ... در موضوعات مختلف در "سالن مطالعه"
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام👋
داشتم درباره "مطالعه کردن" تحقیق میکردم که به یک نکتهی خیلی ظریف برخوردم👇
حضرت آقا در دیدار با اعضای گروه اجتماعی صدای جمهوری اسلامی ایران (29/11/1370) فرمودند:
واقعاً خدا میداند من وقتی یادم میآید- و این چیزی است که تقریباً هیچوقت از یادم نمیرود- که مردم ما مطالعه کردن را بلد نیستند، به قلب من فشار میآید! از این بابت، ما چقدر داریم هر ساعت خسارت میبینیم.؟
به تعبیر حضرت آقا دقت کنید. حضرت آقا نمیگن (مردم ما مطالعه نمیکنن) بلکه میفرمایند (مردم ما مطالعه کردن را بلد نیستند)
از این تعبیر مشخص میشه که مطالعه کردن بلدی میخواد... همینجوری نمیشه مطالعه کرد... قواعد و اصول خودش رو داره.👌
این همه برای #مطالعه_درس_ها وقت میذاریم ولی بلد نیستیم مطالعه کنیم. شاید علت استرس شب های امتحان و عقب موندگی از محدوده امتحانات، این باشه که #مهارت_مطالعه_کردن رو بهمون یاد ندادن.😔
با دوره #تندخوانی_برای_امتحان از استرس شب های امتحان و عقب موندگی از محدوده های امتحانات خداحافظی کنیم...💪
ثبتنام از طریق لینک زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/2285699248Ca963ea6f7c
#حزب_شیطان_در_جنگ_دوم_اروپایی
قسمت چهارم
جنگی موهوم به نام جنگ سرد
با پایان یافتن جنگ اروپایی(جهانی) دوم، برنامهی شیطان و حزبش برای به ابرقدرتی رساندن شیطان بزرگ کامل شد.
شیطان قرنها خباثت کرده و میلیونها انسان را به کام مرگ کشانده بود تا شاهد چنین روزی باشد.
آمریکایِ صهیونیستِ به ظاهر مسیحی اینک آقای جهان شده بود و اسرائیلِ صهیونیستِ به ظاهر یهودی بهعنوان نطفهی خبیث او در قلب خاورمیانه و در سرزمین راهبردی فلسطین جا خوش کرده بود.
حکامِ صهیونیستِ به ظاهر مسلمان نیز سراسر سرزمینهای اسلامی را در خاورمیانه به اشغال خود درآورده و آماده خدمت به شیطان و طرح نیل تا فرات او شده بودند.
در ایران نیز که نقش آخرالزمانیِ مردم آن برای شیطان روشن بود، عاملی دستنشانده و بیاراده به نام محمدرضا شاه به سلطنت رسیده بود.
در این شرایط، آمریکا برای پیشبرد حاکمیتِ شیطان، نقشی منافقانه را در پیش گرفت.
وی خود را منجی کشورهای مظلوم، و سرزمینِ به ظاهر پیشرفتهاش را قبلهی آمال ملتهای ستمدیده از جنگ و استعمار معرفی کرد.
به یکباره مردم فریبخوردهی جهان، خود را مواجه با حکومتی دیدند که از همهجهت میتوانست الگوی آرمانی آنان برای ادارهی سرزمینشان باشد!
جرج مارشال، وزیر خارجهی آمریکا در زمان ریاستجمهوری ترومن طرحی را برای پرداخت کمکهای مالی به کشورهای اروپای غربی به بهانهی بازسازی و همچنین مبارزه با کمونیسم ارائه کرد.
اروپای غربی بدینشکل پس از جنگ بهشدت وابسته به آمریکا شد.
در کنار این طرح، ترومن نیز وارد میدان شد و برنامهای را مشتمل بر چهار اصل برای کشورهای عقبافتاده! پیشنهاد کرد. این چهار اصل عبارت بود از:
• کمک به سازمان ملل در جهت تقویت آن
• کمک اقتصادی به کشورهای جهان آزاد (غیرکمونیست)
• نیرومند ساختن ملل آزادیخواه در برابر تجاوز کمونیسم
• کمک به کشورهای کمرشد یافته در زمینههای اقتصادی و فرهنگی برای جلوگیری از نفوذ کمونیسم
در اینجا نیز باز کمونیسم بهانهای شد برای ورود آمریکا به کشورهای جهان و دخالت در امور آنان.
اصل چهار ترومن بهدلیل گستردگیِ اجرای آن، در کشورهای خاورمیانه و اسلامی مشهورتر شد.
ادامه دارد...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1300
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📗📒📗📘📒
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
قسمت هجدهم
چند روز بعد، پانزده بیست نفر از فامیل شوهرم آمدند و برایم لباس قرمز و زیبایی آوردند. برادرشوهرم قهرمان و خواهرش قیمت هم آمده بودند. زنها لباس را تنم کردند و تور سرخی روی سرم انداختند. انگشتر هم آورده بودند که دستم کردند. برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد. باورم نمی شد که دارم ازدواج میکنم.
وقتی مرا از خانه بیرون میبردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک میریخت. من هم خیلی ناراحت بودم. باورم نمیشد از خانواده و پدرم جدا میشوم. گریه میکردم، اما یک چیز دلگرمم میکرد. اینکه قرار بود توی روستای گورسفید زندگی کنم. میتوانستم هر روز به پدر و خانوادهام سر بزنم.
توی راه که میرفتیم، سرم را پایین انداخته بودم. پیاده از آوهزین به سمت گورسفید حرکت کردیم. این راه را بارها
رفته بودم؛ وقتی برای کارگری به مزرعهها میرفتم. تمام سنگهای راه را میشناختم. سنگی را که برای خستگی در کردن رویش مینشستم، جایی که سنگهای زغال داشت، مزرعۀ ذرت، مزرعۀ گندم... اما نمیدانم چرا آن روز همه چیز برایم رنگ دیگری داشت. انگار دنیای دیگری بود. راه طولانی شده بود. حتی فکر میکردم گورسفید دورترین جای دنیا شده است. میلرزیدم و قدم برمیداشتم.
به گورسفید رسیدیم. فقط دو زن از روستای خودمان همراهم آمده بودند. چون مادرم عهد کرده بود بدون هیچ مراسمی مرا به خانۀ بخت بفرستد، برایم عروسی نگرفته بود و کسی همراهم نبود. مرا همانجا، توی خانۀ شوهرم عقد کردند.
اولین بار، علیمردان را روز عقد دیدم. وقتی روحانی از من پرسید و من هم آرام گفتم بله، برگشتم و او را نگاه کردم. مردی آرام بود. با دیدنش دلم آرام شد. او هم زیرچشمی مرا نگاه کرد. میدانستم مرا قبلاً دیده، اما من اولین بار بود که میدیدمش. در همان لحظه، مهرش به دلم نشست.
خوشحال بودم که حالا یک خانه برای خودم دارم. خانهای که در آن زندگی میکردیم، چند اتاق داشت. خانۀ برادرشوهرم قهرمان هم توی حیاط ما بود. هر کدام یک اتاق داشتیم. روز اول، علیمردان آمد و کنارم نشست. از خجالت سرم را پایین انداختم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، دلم میخواست که تو همه چیز داشته باشی.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «مهم نیست. باید زندگی کنیم.
بعد از من تعریف کرد. با تعریف شوهرم، احساس خوبی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت: «فرنگیس، تو را انتخاب کردم، چون مثل مرد هستی. برای من، عزت و آبرو بزرگترین چیز دنیاست. توی این دنیا، اگر تو را داشته باشم، یعنی همه چیز دارم.»
از حرفهای علیمردان دلگرم شدم. احساس کردم گوشهایم سرخ شده و میسوزد. بعد مِنمِنکُنان ادامه داد: «من وضع مالی خوبی ندارم. کارگری میکنم، توی زمین مردم...»
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. خندیدم گفتم : « خب، من هم کارگری کردهام، درست مثل تو.»
علیمردان نگاهم کرد و گفت: «ولی اینجا مجبور نیستی. من خودم کار میکنم.»
گفتم: «اگر قرار باشد فقط تو کار کنی، آن وقت باید حالا حالاها با سختی زندگی کنیم. مگر پول کارگری چقدر است!»
وسایل خانه را خوب نگاه کردم. فهمیدم توی خانۀ خودم، باید خودم کارها را به دست بگیرم. اصلاً وسیلۀ درست و حسابی نداشتیم. باید همراه شوهرم کارگری میکردم تا بتوانیم زندگی را بچرخانیم. اینجا هم سهم من کارگری شد. چون شوهرم فقیر بود، برای اینکه بتوانیم زندگی کنیم، باید هر دو کارگری میکردیم. من حرفی نداشتم. کارگری را از خانۀ پدرم یاد گرفته بودم. به علیمردان گفتم: «من هم کار میکنم تا بتوانیم زندگیمان را بسازیم.»
از روز سوم ازدواج، همراه علیمردان کار را شروع کردم. برای دیگران، کارگری میکردیم. توی خانۀ پدرم، همۀ کارهای خانه و بیرون با من بود. اینجا کارهایم بیشتر شد. میدانستم اگر کار نکنم، برای شام شب هم محتاج خواهیم بود. پس تصمیم گرفتم مرد و زنی نکنیم. اینجا هم باید برای خودم یک پا مرد میشدم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۷۶
به دوستم گفتم اینکه پشه ها فقط شبا میان نشون دهنده روحیه غارتگری اوناس،😂😂
پشه زد رو شونم گفت یه قطره خون ارزش نداره تهمت بزنی😔😡
بعد، خونمو تف کرد تو صورتم 😂😂
.
*به نام خدای دوستدار مهر و محبت میان مومنین.*
*سلام*
*خداوند تبارک و تعالی فرمودند*
*يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ...*
*اى كسانىكه ايمان آوردهايد! از بسيارى از گمانها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمانها گناه است...*
*(قرآن، سوره حجرات آیه۱۲)*
*اين آيه برای حفظ آبروى مردم، موارد سوء ظن، تجسّس و غيبت و تمامی اعمالی که صلح و صفا و برادری میان مسلمانان را بهم میزند را مورد توجه قرار داده و آن را حرام كرده است؛ سوء ظن اقسامی دارد، برخی پسندیده و برخی ناپسند هستند، چند مثال:*
*-سوء ظن به خدا (مثلا شخصی که از ترس خرج و مخارج زندگی ازدواج نمیکند)*
*-سوء ظن به مردم، كه در اين آيه از آن نهى شده.*
*-سوء ظن به خود، كه مورد ستايش است. زيرا انسان نبايد به خود حسن ظن داشته باشد و همه كارهاى خود را بىعيب بپندارد. حضرت على عليهالسلام نیز مىفرمايد: يكى از كمالات افراد باتقوا آن است كه نسبت به خودشان سوء ظن دارند. البته این سوء ظن با خود باوری منافات ندارد*
-------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
May 11