هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام و احترام
طاعات و عبادات قبول انشاءالله
گزارش و درخواست مشارکت برای بستههای حمایتی امسال تقدیم دوستان و همسنگران گرامی.
مبلغی که تا کنون جمع شده حدود: ۱۸.۵۰۰.۰۰۰ هزار است و تنها برای حدود ۲۰ بسته کافی است.
در ۷ سال گذشته حداقل ۶۹ بسته داشتهایم.
همت با شما
یاعلی
🌸---------------------
💠 کانال مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
---------------------🌸
@ahlolmasjed
#لطیفه_نکته ۸۰
_یه طبقهی جهنم هم هست مخصوص اوناییکه وقتی بهشون میگی غیبت نکن میگن غیبت نیست که.😳😁_
_سر درش هم نوشته عذاب نیست که😅😂😂_
*به نام خدای ستارالعیوب*
*سلام*
*خداوند ﷻ درقرآن کریم میفرماید:*
*یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ.......لَا یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضاً أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ ....*
*اى کسانى که ایمان آورده اید.....بعضى از شما غیبت بعض دیگر را نکند، آیا هیچ یک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ (هرگز) بلکه آن را ناپسند می دانید ....*
*(سوره حجرات، بخشی از آیه ۱۲)*
*غیبت آن است که انسان در غیاب شخصى چیزى بگوید که مردم از آن خبر نداشته باشند و اگر آن شخص بشنود، ناراحت شود. طبق روایات خون و مال و آبروى مسلمان، محترم است. از آنجا که غیبتکننده در یک لحظه آبرویی که فرد طی چندسال ذره ذره بدست آورده را با غیبت در یک لحظه از بین میبرد، خداوند نیز عباداتی که غیبت کننده طی سالها بدست آورده را از بین میبرد. یکی از ریشه های شباهت غیبت کردن به خوردن گوشت برادر مرده آنست که اگر از بدن انسان زنده قطعه اى جدا شود، امکان پر شدن جاى آن هست، ولى اگر از مرده چیزى کنده شود، جاى آن همچنان خالى مى ماند. غیبت، بردن آبروى مردم است و آبرویی که رفته دیگر جبران نمى شود.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📙📘📗📕📒📙📘
📙فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت بیست و سوم
همۀ مردم گیج شده بودند.
مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!»
بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.»
پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود.
من میروم ببینم بقیه دارند چه کار میکنند.»
همین حرفش به همۀ بحثها و حرفها خاتمه داد.
آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقتها، من مشغول نگاه کردن به ستارهها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانهها با هم بازیهای شبانه میکردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر میشدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسرداییام عباس حیدرپور، پسرخالههایم علی شاه
و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاهحسین جوانمیری و پسرداییهایم مراد و اردشیر گلهداری، تفنگهاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشمهاشان خشم میبارید. توی کردها رسم بود هر خانوادهای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، رفت از سپاه تفنگ بگیرد.
هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آنقدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته اند
عباس پسرداییام رو به داییام محمدخان گفت: «ما میرویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.»
داییام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.»
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بیعرضه باشیم) که دشمن اینقدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما میرویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
وقتی مردی این حرف را میزد، یعنی اینکه تا آخرین نفس میجنگد. یا میمیرد، یا آبرویش را حفظ میکند.
ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش میکردند و میگفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله میکند. شب راحت نخوابید.»
دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسرداییام عباس، دست گردن داییام انداخته بود. هشت نفر از مردهامان داشتند میرفتند. انگار قلبم را فشار میدادند. این چه بلایی بود داشت سرمان میآمد؟
همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بیخیال نشان دهم. ولی طاقت نمیآوردم و مدام میرفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم میگفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.»
رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگهمان (پدر و مادرمان) باش. حالا تو مرد خانهای!»
فانوسها را روشن کرده بودیم و دور جوانها حلقه زده بودیم. یکی قرآن آورد
و از زیر قرآن رد شدند. شب بود و صدای صلوات مردم توی ده پیچید. زنها گریه میکردند. جوانهایی که میرفتند، برای همه عزیز بودند.
میان صلوات مردم ده، مردها به راه افتادند تا به طرف قصرشیرین و سرپلذهاب بروند. دستمال به سر بسته بودند و تفنگها توی دستشان بود. وقتی راه افتادند، صدای گریۀ زنها بلندتر شد. تا گورسفید همراهشان رفتم. بعد ایستادم تا مردهای تفنگ به دوش، روی جاده رفتند. سوار ماشین شدند و به طرف قصرشیرین حرکت کردند
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۱
اخیرا تصمیم گرفتم که دیگه با زبونم کسیو اذیت نکنم😐😊😍
فقط با لگد🦶
والا زبانم خسته شده دیگه😂😂
*به نام خدای زیبا سخن*
*سلام*
*خداوند زیبا سخن و بیزار از زشتی فرمودند*
*وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً*
*و با مردم با زبان خوش سخن بگویید.*
*قرآن کریم، سوره بقره، بخشی از آیه ۸۳*
*این آیه توصیه می کند به همه انسانها با زبانی خوش صحبت کنید خواه مسلمان باشد یا نباشد اگرچه به همهى مردم نمىتوان احسان كرد، ولى با همه آنان مىتوان خوب سخن گفت و خوب برخورد کرد. نیز می توان به این مهم رسید که اگر به کسی احسان و نیکی کردی مبادا با زبانت او را آزار دهی و احسانت را با منت خراب کنی بايد نیکی خود را با ادب همراه کرده و از منت دور کنی. گاهی این حکایت بس عجیب است که رفتار ما را خداوند می بیند و می پوشاند مَردم نمی بینند و فریاد می زنند و با زبان خود ما را اذیت می کنند.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📙📘📗📕📒📙📘
📘فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت بیست و چهارم
خاطرات فرنگیس حیدری پور
پس از رفتن برادرهایم به جنگ، مادرم بیقراری میکرد و اشک میریخت. نمیدانستم غصۀ کدامشان را بخورم. همه گیج بودیم. از آن پس، هر لحظه نگران بودیم و احوال رفتگانمان را از نیروهایی که از آن سمت میآمدند، میگرفتیم.
آرامآرام جنگ داشت به سمت ما هم کشیده میشد. از دور میدیدیم که چهل تا چهل تا گلولۀ سنگین دور و اطراف آبادیها زمین میخورد. وقتی توپی زمین میخورد، تمام دشت میلرزید و صدامی داد.
دم غروب، بنا به رسمی که داشتیم، زنها رو به خورشید میایستادند و آبا و اجداد صدام را نفرین میکردند. من هم روی بلندی میرفتم و رو به غروب آفتاب، با صدای بلند میگفتم: «صدام، خدا برایت نسازد که این جوری خون به پا کردی.»
تنها روی بلندی میماندم و میگفتم: «خدایا، حق صدام را کف دستش بگذار.»
بعضی از بمبها، پنج تا پنج تا زمین میخوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. داییام میگفت: «به این بمبها میگویند خمسه خمسه.»
یعنی پنج تا پنج تا. کمکم داشتیم اسم توپها و بمبها را هم یاد میگرفتیم!
یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده. میدانم این نمک به حرام صدام، نمیگذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا...»
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟»
بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته میشوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...»
رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی ؟
علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چهات شده، زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت میگویم. من و تو زن و شوهریم، میدانی که خیر تو را میخواهم.»
با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.»
آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد.
روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همۀ مردم گورسفید، هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه میکردند.
صبح زود بود و خورشید چشم را میزد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی میدیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه.
بعضی از بچهها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان میدادند. فکر میکردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شدهاند. هواپیماها آنقدر نزدیک بودند که میشد پرچم زیرشان را دید.
وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست.
نمیدانستیم باید چه کار کنیم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۸۲
*سلام بر بندگان شایسته خدا که برای غلبه بر فقر تلاش می کنند.*
ببخشید طنز تلخ دارم امروز🙈🙏
مسئولین لطفا توجه کنید📣📣
زیر این خط فقر دیگه جا نداره....
لطفا یه خط فقر دیگه تاسیس کنید ما بریم زیر اون😌😂
جمعی تابوتی را تشییع می کردند. در کنارِ تابوت ، کودکی با گریه فریاد می کشید: پدر جان تو را به گودالی می برند که نه فرشی هست نه چراغی و نه غذایی !😭🕳
کودکِ فقیری این را شنید و سریعا خود را به خانه رساند و به پدرش گفت : 🏃♂️😧
پدر عده ای می خواهند جنازه ای را به خانه ما بیاورند !😯
آدرسی که می دادند دقیقا خانه ی ما بود !
جایی که نه فرشی هست ، نه نوری و نه غذایی !😔🏚
امیرالمؤمنین علی علیه السلام
الْغِنَى فِي الْغُرْبَةِ وَطَنٌ، وَ الْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ
*بى نيازى در غربت وطن است و نيازمندى در وطن غربت*
نهج البلاغه حکمت ۵۶
*دنیا جوری هست که میشه گفت*
*فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند و چه بی انصافند آنانکه یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش.*
*در این روایت حضرت در مقام بیان دو مطلب است 1. مؤمنان بايد بكوشند تا بى نياز شوند و به هنگام غنا و بى نيازى از مال و ثروت خويش براى جلب و جذب قلوب و كمك به نيازمندان استفاده كند، نیز باید از عواقب فقر بترسند، چرا كه فقر مايه ذلت و گاه مطابق بعضى از روايات سبب كفر مى شود. 2. هرگز بدیهای پول دار و خوبیهای فقیر را نادیده نگیرند و مراقب باشند که فقر و غنای افراد در فضاوتشان دخالت نداشته باشد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📘📗📒📗📘📒
📘 فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋 قسمت بیست و پنجم
هواپیماها لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند. یکدفعه از زیر دل هواپیماها، بمبهای سیاه رو به پایین آمد. هیچ کس نمیتوانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد و فریاد به راه افتاد. بمبها زمین میخوردند و منفجر میشدند. هر کس از طرفی فرار میکرد و خودش را قایم میکرد.
هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمیشد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند.
از وقتی بمبها به زمین خورد و روستا لرزید، فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمیدانستیم بمباران میتواند اینقدر وحشتناک باشد. نمیدانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانهها و گوشۀ دیوارها کز کرده بودیم و بچهها جیغ میکشیدند.
وقتی هواپیماها رفتند، کمکم سروصداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزنها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دستهاشان را دور میگرداندند و «برا رو» میگفتند.
رفتیم و جای بمبها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکههای بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکههای بمب فلزی بودند و ریزههای آن همه جا افتاده بود. تکهها را جمع کردیم و گوشهای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمیدانستیم، ولی همه میخواستیم نشانه های جنگ جلوی چشممان نباشد.
چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی بهسرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده میشد، اول میپرسید: «کسی زخمی نشده؟»
وقتی فهمیدند کسی آسیب ندیده، همانطور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. میگفتند گیلانغرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آنجا برسانند.
روی جاده، رفتوآمد زیاد شده بود؛ بهخصوص ارتشیهای خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان میآمدند و میرفتند. گورسفید سر راه نیروها قرار داشت. برای اینکه بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیپهای ارتشی را میگرفتیم و میپرسیدیم: «برادر، چه خبر؟»
همهشان بدون استثناء میگفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی میگفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی میکند. میرویم که به امید خدا جلوشان را بگیریم.»
دیگری ادامه میداد:
گیلان غرب را هم بمباران کردند
کردهاند. مواظب بمبها باشید؛ بهشان دست نزنید.»
غروب بود که عدهای نظامی به روستا آمدند. من و بقیۀ مردم جلوی خانههامان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاءالدین و پتو آورده بودند. به آنها آب و نان دادیم. کمی که خستگیشان در رفت، گفتند اینها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما میدهید؟»
یکی از ارتشیها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمبارانها شدت گرفت، با پتوها و وسایلتان، از اینجا حرکت کنید و بروید
تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!»
انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود.
نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمیرفت. شنیده بودم وقتی جنگ میشود، دشمن به هیچ کس رحم نمیکند. من هم جوان بودم و اگر اجازه میدادند، اسلحه دست میگرفتم و میرفتم جلو. اما کاری از دستم نمیآمد؛ جز اینکه جلوی خانه بنشینم و رفت و آمد ماشینها را تماشا کنم.
از این طرف نیرو به سمت قصرشیرین می رفت و از آن طرف، مردمی که از قصرشیرین فرار میکردند، به سمت گیلانغرب میرفتند. جادۀ خلوت ما، حالا شلوغ شده بود.
تعداد کسانی که از قصرشیرین فرار میکردند، زیاد بود. فکر کنم همۀ مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم میگفتم یعنی ما هم باید از خانههامان فرار کنیم
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee