eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
945 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/229 گفتم: ایرانی بودن که واقعا شکر داره... شاید خیلی راحت تر از بقیه جاها، اینجا دسترسی به این منابع باشه! ولی مگه همین چند وقت پیش نبود؛ داعشی های ایرانی که حمله کردن مجلس! با اینکه ایرانی بودن ولی تفکر داعش تو وجودشون رخنه کرده بود! به نظرم مهم تر از در دسترس بودن منابع اینه که انسان فکرش را در دسترس چه کسی قرار بده! اگر همه منابع هم باشه ولی آدم فکرش را به جای دیگه‌ای سپرده باشه، توی منبع هم نشسته باشه باز فایده‌ای نداره! این جمله‌ای که از حاج قاسم گفتی به نظرم باید با آب طلا نوشت، فهم خیلی مهمه! که اگر نباشه می بینی به اسم اسلام در مقابل اسلام می جنگن. بعد با یه کج فهمی راه را پیدا نمی‌کنی و دچار اشتباه می‌شی؟! فرزانه گفت: اصلا مشکل همین‌جاست. از فهم این خانمه! همون جهت ماشین به قول خودمون! صحبتهاش ذهن منو مشغول کرده! از یه طرف خودش اعتراف می‌کنه مجردیش یک بعدی بوده! از طرف دیگه بعد از ازدواجش تفکراتش عوض شده و رفتارش بر اساس تفکر و منطق و فهمه! در صورتی که سوریه رفتنش رو با حس خوبی بیان می‌کرد. که خوب متناقضه! البته باید راجع به مدل تفکر و نوع فهمیدنش، سوال بپرسیم. اینکه واقعا چه جوری اصلا جهاد رو فهمیده که راضی به چنین کاری شده؟ یعنی شوهرش اینقدر قوی رو ذهن این خانم کار کرده! گفتم: دقیقا مصاحبه ی بعدی ما این پیچیدگی را باز می‌کنه ... فرزانه گفت: البته اگر آقا رسولشون بذاره و دوباره یه پروژه درست نکنه! بعد ادامه داد راستی چرا داداشش خونه‌ی ایناست؟ چرا نرفته پیش خانوادش؟ اصلا شوهر این خانم مائده کجاست که داداشش اومده بود یخچال‌شون رو ببره تعمیرگاه؟! بعد یه نگاه به من کرد و گفت: تو نمی خوای یه دستی به سر و صورتت بکشی؟ فردا شب خواستگاری داری! من که با سوالهای فرزانه حسابی رفته بودم تو فکر با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم: فرزانه خدا خوبت کنه از کجا به کجا می‌پری ؟ لبخندی زد و گفت: یه خانم در آن واحد حواسش به خیلی چیزها می‌تونه باشه! گفتم: خوب خانم حواس جمع چشمهات را خوب باز کن زیبایی‌های من را ببین! اتفاقا به مامانم هم گفتم؛ دست نکشیده به سر و صورتم اینم! دست بکشم چی میشم! گفت: چقدر سخت میگیری خواستگار بیچاره چه گناهی کرده؟ یه کم دلبری کن دختر! گفتم: فرزانه جان دلبری جاش فقط برا دلبره! و این آقای نمی‌دونم کی فقط خواستگار منه. از کجا معلوم شوهرم بشه؟! بذار شوهر کنم، بعد می بینی، راستی! نمی‌بینی. چون این زیبایی‌ها، فقط خاص آقامونه... هنوز حرفم تموم نشده بود، سمیرا از در اومد داخل گفت: سلام! چه خبره اینجا؟ کی قراره دل ببره! کی دلبره! کی شوهر کرده ما بی خبر موندیم؟ فرزانه بدون معطلی گفت: آخ چه خوب شد اومدی سمیرا! کار، کار خودته! این خانم خوشگله فرداشب خواستگار داره. بیا و یه دستی به سر و صورتش بکش تا روح خواستگارش شاد بشه! من که زورم بهش نمی رسه! منم که دیدم اوضاع خیلی خرابه. مقاومت هم فایده نداره! فرار را بر قرار ترجیح دادم. برگه مرخصی رو برداشتم و گفتم: تا شما ویس‌ها رو پیاده کنید روی کاغذ، من یه سر برم پیش جلالی، مرخصی بگیرم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/239
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد. 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/232 ✒قسمت پنجم؛ "پیشنهادهای وسوسه‌انگیز" خلاصه همکاری ما شروع شد و قرار شد خانم نیک‌آیین، به‌عنوان مشاور در کنار من باشد. یک روز به ‌اتفاق ایشان و خواهرزاده‌اش که کارشناس پارچه‌شناسی بود، برای خرید پارچه به بازار یزد رفتیم و تازه آن موقع بود که با دیدن قیمت‌ها، فهمیدم قیمت‌هایی که روی مانتوهای آینده‌مان گذاشته‌بودم، چقدر با واقعیت بازار، فاصله دارد. مشکلات تازه شروع شد. پارچه باکیفیت ایرانی با قیمت مناسب انگار کیمیا بود. خلاصه آنقدر گشتیم تا موفق به خرید پارچه از دو کارخانه تولید پارچه در یزد شدیم. با این حال،‌ یک بخش از کارمان ناتمام ماند. متاسفانه پارچه چادری ایرانی باکیفیت پیدا نکردیم. یکی از مهم‌ترین اهداف ما،‌ تولید چادر باکیفیت ایرانی و شکستن قیمت‌های گزاف چادر در بازار بود اما متاسفانه نتوانستیم وارد این حوزه شویم.» «با استخدام خیاط و چرخکار، کار تولید مانتو را شروع کردیم. من،‌ یک کانال در پیام‌رسان فارسی "ایتا" ایجاد کرده‌بودم و مدل‌های موردنظرم و قیمت‌ها را برای اطلاع علاقه‌مندان در آن گذاشته‌بودم اما هنوز کارمان ناشناخته بود. در همان روزها یکی از دوستان طلبه وقتی از طرح ما مطلع شد، خودش دست‌به‌کار شد و شروع به تبلیغ کارمان کرد و به‌همین‌ترتیب، افراد خودشان به همدیگر اطلاع دادند و کم‌کم خبر تولید مانتوی باکیفیت و شیک ایرانی با قیمت مناسب،‌ در فضای مجازی پیچید. طولی نکشید که از اصفهان تماس گرفتند و گفتند تعداد زیادی از مانتوهایمان را برای نمایشگاه پوشاک نوروزی‌شان می‌خواهند. پیشنهاد خیلی خوبی بود و انگیزه ما را برای کار و تولید دوچندان کرد. در همان مقطع، از خود یزد و یکی از مناطق بالای شهر هم تماس گرفتند و پیشنهاد خرید دادند. خواسته آنها اما از نظر من نامعقول بود. آن‌ها می‌گفتند می‌خواهند خریدار انحصاری کارهای ما باشند و ما باید مانتوهایمان را با قیمتی که آنها تعیین می‌کنند، بفروشیم. به ‌لحاظ اقتصادی شاید موقعیت بسیار خوبی بود اما پیشنهادشان را رد کردم!» ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/240
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/233 ✒ناراحت بودم. هیچ وقت به لخت شدن در اسارت فکر نکرده بودم. حاضر بودم کابل بخورم، اما با لخت شدن این طوری تحقیر نشوم. عذاب آور بود که لخت مادر زاد در برابر ایرانی و عراقی قرار بگیریم. با این که می‌ دانستم بیهوده آب در هاون می‌کوبم. به دکتر جمال گفتم: دکتر! شما مطمئن باشید، اگر در این زندان باز بشه، نگهبانی هم نداشته باشه، هیچ آدم لختی حاضر نمیشه فرار کنه! از قیافه دکتر مؤید پیدا بود از این صحبتم خوشش آمده. جمال در حالی که انگور می‌خورد، گفت: من دارم میرم بغداد، ولی این انتقام خداست که دشمنان عراقی باید لخت و ذلیل و خار بشن! گفتم: دکتر آدم پیش خدا خار و ذلیل نشه! با ناراحتی و بدون خداحافظی به بازداشتگاه برگشتم. بچه‌ها فکر می‌کردند دکتر جمال و نگهبان‌ها قبول کرده‌اند یا لخت نشویم یا اگر شدیم آنها در جمع اسرای گالی حاضر نشوند. صحبت‌هایی را که بین من و دکتر جمال رد و بدل شده بود، برای بچه‌ها گفتم. زور بود و هیچ راهی جز اجرای دستور نبود. وقتی همگی لخت مادر زاد در حیاط کمپ زیر گرما نشستیم، احساس کردم صحرای محشر است. آن صحنه نزدیک‌ترین صحنه به قیامت بود. توی دنیا هیچ چیز به اندازه‌ی این صحنه قیامت را جلوی چشمانم مجسم نکرد. همه از یکدیگر خجالت می‌کشیدیم، تنها چیزی که باعث شده بود، کمتر خجالت بکشیم، این بود که همه لخت بودیم! حسن بهشتی پور به بچه‌ها گفت: این هم یک نوع امتحانه، مهم اینه که تو این امتحان ناشکری خدا رو نکنیم، شاید با این لخت شدن خدا بخواد تابلویی از محشر رو نشونمون بده تا همیشه به یاد قیامت باشیم؛ روزی که همه بندگان خدا به امر خدا لخت و عریان محشور میشن! بهشتی پور به کسانی که به خاطر عریان شدن ناشکری می‌کردند و به مسؤلین ایران بد و بیراه می‌گفتند، گفت: اگه این لخت شدن و این تحقیر شدن یه ذره باورها و اعتقادمون رو به خدا و روز قیامت بیش تر کنه، باید به فال نیک بگیریمش. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/241 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/235 رفتم پیش جلالی. برگه مرخصی را گذاشتم روی میزش، هرچند که با اون شلوغی میز جایی برای برگه من نبود... برگه را برداشت نگاهی کرد گفت: نمیشه مصاحبه را تمام کنید بعد برید مرخصی؟ گفتم: مجبورم کار مهمی پیش اومده نفس عمیقی کشید و گفت: باشه! چکار میشه کرد؟ از خبرنگارهای خوب ما هستید دیگه ! یه کم این پا و اون پا کردم، سوالم رو بپرسم یا نه؟ حالا که بحث مصاحبه شده. دل زدم به دریا و گفتم: ببخشید آقای جلالی این دوتا آقایی که باهاشون جلسه داشتید، ما خونه‌ی این خانم دیدیمشون. ارتباطی با روند مصاحبه دارن!؟ گردنش را کج کرد در حالی که با خودکارش بازی می‌کرد، یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: درسته خبر نگارید و آفرین به دقتتون ولی دلیل نمیشه تو کار سر دبیرتون هم سرک بکشید! بعد برگه را امضا کرد و داد سمت من... از خجالت آب شدم، از اتاقش به سرعت اومدم بیرون... لجم گرفته بود از حرفش. پیش خودم گفتم: درسته سردبیری ولی بالاخره که معلوم می‌شه چی به چیه! کاش زودتر این مصاحبه تموم میشد. می‌فهمیدم کی به کیه! داشتم با خودم غر می‌زدم؛ همین الان باید سر و کله این خواستگار پیدا بشه وسط همچین پروژه‌ای!؟ در هر صورت کاریش نمی‌شد کرد... رفتم داخل اتاق. فرزانه هنوز داشت با سمیرا کَل‌کَل می‌کرد سر من! گفتم: فرزانه تمومش کن. هزار تا کار داریم... جدیتم را که دید، مشغول شد. اومد ویس‌ها را بذاره، که مثل اجنه رکورد را از دستش گرفتم. هم فرزانه هم سمیرا فقط با چشمهای سوال بر انگیز نگام کردن! لبخندی زدم و گفتم فرزانه جان! جلالی! حسابداری! یادت رفته ؟ تیز گرفت چی می‌گم. گفت: اوه راستی سمیرا چکار کردی با اون خواستگارت پسره بود شیرازیه ! سمیرا هم که از سوال فرزانه غم دلش تازه شد رفت تو فاز درد دل... چشمک رضایت‌مندانه‌ای به فرزانه زدم و هندزفری رو برداشتم و مشغول تایپ شدم... بعد از یه روز کاری سخت، شاید هم به قول فرزانه گیج کننده؛ راهی خونه شدم... توی مسیر چند تا مغازه برای دیدن روسری سر زدم. وقتی روسری دلخواهم رو پیدا کردم، توی آینه خودم را دیدم، یاد حرف خانوم مائده یک‌دفعه تنم را لرزوند! اگه شب عروسی من، تمام آرزوهام مثل پتک روی سرم خراب بشه چی؟! اگه یه شوهری مثل شوهر خانم مائده نصیب من بشه، چکار کنم؟ با صدای فروشنده که داشت می گفت: خانم چقدر رنگ یاسی بهتون میاد به خودم اومدم ! دوباره تصویر خانوم مائده تو ذهنم نقش بست با اون چشمهای مشکی زیباش و چهره‌ی معصومش ! اگر معصومیت من هم از دست رفت چی! اشک توی چشمام جمع شد به خودم نهیب زدم آخه این چه فکر احمقانه‌ایه! هر کسی طبق روحیات خودش انتخاب می‌کنه ... روسری رو خریدم و اومدم بیرون ... ولی انگار این افکار پریشون دست از سرم بر نمی‌داشت. یه حسی شبیه ترس بهم می‌گفت: بیا و بی خیال ازدواج و هر چی خواستگاره بشو... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/243 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/236 ✒قسمت ششم "ترکشها" «هدف ما این نبود. به آنها هم گفتم: ما کسب سود بالا را ملاک کارمان قرار نداده‌ایم... راستش را بخواهید، من ابتدا اصلاً نمی‌خواستم سودی روی مانتوها در نظر بگیرم. یکی از دوستانم که جزو کارآفرینان برگزیده است وقتی متوجه شد، گفت: "من هم با شما هم‌عقیده‌ام اما برای تاب آوردن در بازار کار و حفظ روند تولیدتان،‌ باید یک حداقل سود برای خودتان در نظر بگیرید. خلاصه روی سفارش نمایشگاه اصفهان مترکز شدیم و کلی تولید کردیم. همه‌ چیز خوب پیش می‌رفت و خوشحال بودیم اما یک‌دفعه سر و کله کرونا پیدا شد و تمام نقشه‌هایمان را نقش بر آب کرد. برپایی نمایشگاه، منتفی شد و تمام کارها روی دستمان ماند. اینجا اولین نقطه‌ای بود که ترس و ناامیدی به سراغم آمد. این یک شکست مالی سنگین برای ما بود؛ آن هم در قدم اول. گفتم: خدایا این چه کاری بود من کردم؟ همسرم که مرتب به من روحیه می‌داد، گفت: "صبر داشته‌باش. مگر نمی‌گویی این کار،‌ یک نوع جهاد است؟ خب، این اتفاقات هم ترکش‌های این جهاده دیگه ... زود خودمان را به‌اصطلاح جمع‌وجور کردیم و بلند شدیم. کلی چک داده‌بودیم و باید تدبیر دیگری برای فروش مانتوهای دوخته‌شده می‌اندیشیدیم. اینطور بود که چرخ‌ها و میزهای کار را از انباری بیرون آوردیم تا همان فضای کوچک را به شکل یک نمایشگاه آماده کنیم و مشتریان با رعایت تمام دستورالعمل‌های بهداشتی، حضوری بیایند و مانتوها را ببینند و خرید کنند. در همین اثنا از تاکید حوزه علمیه قم درباره لزوم تبعیت از توصیه‌های پزشکی برای جلوگیری از شیوع کرونا باخبر شدم. به همین دلیل برای کسب تکلیف با دفتر مرجع تقلیدم تماس گرفتم. وقتی در جواب گفتند حفظ سلامتی و جان انسان‌ها از همه‌چیز مهم‌تر است، گفتم: چشم. به‌این‌ترتیب، موضوع برگزاری آن نمایشگاه کوچولو هم منتفی شد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/244
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/238 ✒دلم می‌خواست می‌توانستم از عراقی‌ها انتقام بگیرم. با مبتلا شدن به گال بد جوری تحقیر شده بودم. لخت شدن در برابر دوستان سخت و در برابر دشمنان سخت‌تر بود. آن روزها در کنار بیماری گال، رشک‌ها و شپش‌ها نیز هم‌دست عراقی‌ها شده بودند تا خونمان را بمکند. به علت شرایط غیر بهداشتی کمپ، تمام لباس‌هایمان پر از شپش و رشک بود. آخرهای شب، اوقات فراغت بچه‌ها شده بود کشتن شپش‌ها. از بس شپش‌ها خونمان را مکیده بودند که چاق و چله شده بودند. شکم‌شان پر از خون بود و به سختی از سر وصورت‌مان بالا می‌رفتند. لای درزهای پیراهن و شلوارمان جا خوش کرده بودند. هر چقدر از آنها می‌کشتیم، فردای آن روز تعدادشان بیشتر می‌شد. روزهای بعد رشک‌ها تبدیل به شپش می‌شدند. بچه‌ها چنان شپش در سرشان رخنه کرده بود که از زیر پوست سر بچه‌ها شپش و رشک و عفونت بیرون می زد. نیمه‌های شب که از خواب بیدار می‌شدم، بیشتر اسرا مشغول کشتن شپش بودند. بعضی‌ها در خواب دستشان در حرکت بود و لحظه‌ای از خاراندن غافل نمی‌شدند. شب بچه‌ها لباس‌هایشان را وارونه می‌پوشیدند تا برای ساعتی از شر شپش‌ها راحت باشند. اقرار می‌کنم مقابل نگهبان‌های عراقی کم نیاوردیم، اما مقابل شپش‌ها چرا! صبح‌ها که می‌خواستیم صبحانه بخوریم، به خاطر کشتن شپش‌ها ناخن‌هایمان که تنها ابزار قتل شپش‌ها بود، خون‌آلود بود. ترجیح می‌دادیم آبی را که می‌خواهیم دست‌هایمان را با آن بشوییم، بخوریم. با همان دست‌های کثیف غذا می‌خوردیم. ‌دلم می‌خواست از عراقی‌ها انتقام می‌گرفتم. قضیه را به جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه گفتم، استقبال کرد. از عاقبت کار می‌ترسید. جلال گفت: عراقی‌ها می‌فهمن و حالمون رو می‌گیرن! جلال! شاید خدا از این کارمون راضی نباشه، ولی یه حالی از عراقی‌ها بگیریم ضرر نداره. نزار بچه‌ها بفهمن. حواسم هست، فقط به اونی که قراره این کارو انجام بده می‌گم. تعدادی شپش توی پلاستیک ریختیم. با مجید قربانی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بود، صحبت کردم. از مجید خواستم دور از چشم نگهبان‌ها، شپش‌ها را لابه‌لای پتوی عراقی‌ها خالی کند. مجید می‌ترسید لو برود. گفت: اگر بفهمن دمار از روزگارم در میارن! برای این کار انگیزه‌ی کافی نداشت. مجبور بودم برایش صغری و کبری بچینم: ....مجید! تو بحث بیماری گال مجبور شدیم مقابل ایرانی و عراقی لخت بشیم. اونا مثل یه برده با ما برخورد می کنن. اسرای اونا تو ایران چلو مرغ می‌خورند و ما فقط خواب چلو مرغ می‌بینیم. این شپش‌هایی که خون ما را می‌مکند! بخاطر بی توجهی عراقیاست! سعی کردم انگیزه‌ی کافی را در او به وجود آورم. چون قضیه با او مطرح شده بود، عقل حکم می‌کرد خودش این کار را انجام دهد. می‌توانستم سراغ فرد دیگری که روزهای بعد مسئولیت نظافت اتاق سرنگهبان را بر عهده می‌گرفت، بروم، صلاح نمی‌دیدم. اگر او این کار را انجام نمی‌داد، روزهای بعد توسط فرد دیگری انجام می‌شد، عراقی‌ها مجید را سین جیم می‌کردند. چون خودش مرتکب چنین کاری نشده بود، احتمال این که به عراقی‌ها بگوید، فلانی گفت این کار را انجام دهم و من قبول نکردم وجود داشت. اما اگر دستش توی این جرم شریک می شد، خودش را لو نمی‌داد. بعد از صغری و کبری چیدن‌های فراوان قانع شد شپش‌ها را لابه‌لای پتوی عراقی‌ها خالی کند. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند ✅ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/245 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/239 تفت گرمای تابستون صورتم رو می‌سوزاند... با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبه‌ای بود، درونم به آشوب کشیده شده بود. انگار توی دلم رخت می‌شستند... رسیدم خونه. احساس خستگی زیادی می‌کردم ولی نه خسته‌ی کار، خسته از افکار وحشتناک... کمی استراحت کردم. حالم بهتر شد. اومدم تو آشپزخونه کمک مامانم... مشغول شدم. بعد از چند لحظه، مامانم دستم رو گرفت و با هم پشت میز غذاخوری نشستیم... گفت: دخترم! حواست باشه فاطمه خانم از دوست‌های صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد، مستقیم بهش نگو نمی‌دونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره! من به بابات گفتم؛ برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش می‌گم. باشه عزیز دل مامان... دستم رو گذاشتم روی چشمام. گفتم: چشم مامان جان... یه نگاه بهم کرد و گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون می‌خواد عروسی دخترمون رو ببینیم! لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم یه خورده چشمها‌ش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا! با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش می‌بری. از دست تو... بلند شدم. مثل همیشه وسط پیشونیش رو بوسیدم... گفت: خودت رو لوس نکن... گفتم: قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت می‌خواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین... نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر! یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ... منم خریدار بهشتم... خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بی‌راه برم! نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم! گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج!؟ اینم مثل بقیه... کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم. جدا گذاشتم‌شون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون می‌دادم بدون آرایش هم می‌شه زیبا بود. زیبایی از جنس صداقت و معصومیت! وای معصومیت ... انگار هر کلمه‌ای از ذهنم رد می‌شد من را یاد خانم مائده می‌انداخت و شعله‌ی این آتش درونی را بیشتر می‌کرد... یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که می‌گفت: هم‌نشین روی هم‌نشین اثر می‌ذاره. گاهی حتی یک هم‌نشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد می‌مونه! پس تو انتخاب همنشین‌هاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید. و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس می‌کردم و چه حس تلخی... زنگ گوشی موبایلم حواسم رو از این افکار جدا کرد. نگاه کردم شماره‌ی فرزانه بود... سلام فرزانه جان - سلام. خوبی خوشگل خانم! - جانم! چیزی شده؟ - شاید باورت نشه! اومدم خونه مامانم گفت: پس فرداشب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم... گفتم: بسلامتی! کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست می‌شناسیش؟ - گفت: خیلی بد جنسی! نه نمی‌شناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن... ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره... - گفت:جلالی رو چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من! گفتم: نگران نباش یه کاریش می‌کنیم دیگه... بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم. حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بسته‌ی سفارشی خدا از آسمون باشه... حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود. باورم نمی‌شد! چی دارم می‌بینم؟! ... اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید می‌لرزید... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/246 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/240 قسمت هفتم؛ اما ما دست‌بردار نبودیم. از طریق فضای مجازی شروع کردیم به تک‌فروشی. حالا دیگه عید نوروز شده‌بود. اما در کمال تعجب، مانتوها خوب فروش رفت. از طریق کانال‌مان سفارش می‌گرفتیم، شب تا صبح بسته‌بندی می‌کردیم و همسرم هر روز اول وقت، سفارش‌ها را به دفتر پست می‌برد و به آدرس مشتری‌ها در شهرهای مختلف ارسال می‌کرد. در این مسیر، دوستانم هم بدون چشم‌داشت خیلی کمک‌مان کردند. حمایت داوطلبانه و گسترده آنها در اطلاع‌رسانی و تبلیغ مانتوهای ما در فضای مجازی، معرفی ما به مخاطبان و مشتریان را تسریع کرد. در این میان، فعالیت حرفه‌ای یکی از خانم‌های فعال وابسته به شبکه خادمیاران امام رضا (ع) در جذب مخاطب، واقعاً ورق را به نفع ما در فضای مجازی برگرداند. از همین‌جا از همه این دوستان تشکر می‌کنم.» «هر کس از ما خرید می‌کرد، می‌شد طرفدار مانتوهایمان و خودش داوطلبانه برایمان تبلیغ می‌کرد. یک‌بار یک نفر پیام داد که: "خاله‌ام از شما مانتو خریده و راضی است. از نظر من هم کارهایتان باکیفیت و زیباست. می‌خواهم از شما عمده خرید کنم و در مغازه‌ام بفروشم. اما در پیام‌رسان ایتا نمی‌توانم با شما در ارتباط باشم. عکس مدل‌ها را در واتساپ یا تلگرام برایم ارسال کنید." وقتی گفتم: من فقط با پیام‌رسان ایرانی کار می‌کنم، ناراحت شد. گفت: "مردم نان ندارند، بخورند. آن وقت شما در بند چه چیزهایی هستید! من می‌گویم خریدار کارهای شما هستم..." گفتم: دوست عزیز! هدف من مشخص است. می‌خواهم از پیام‌رسان داخلی حمایت کنم. خلاصه آن مشتری به‌اصطلاح پرید. اما به لطف خدا جایش پر شد. هر مشتری با خودش یک مشتری دیگر آورد و طرفداران مانتوهایی که با پارچه باکیفیت ایرانی، در مدل‌های زیبا و با پوشش مناسب دوخته شده‌بودند، هر روز بیشتر شد تا جایی که الان از پس آماده کردن سفارش‌ها برنمی‌آییم.» ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/253
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/241 ✒سامی، نگهبانِ خوب عراقی سراغ‌مان آمد. بیشتر آدم‌های شر، توی بازداشتگاه ما بودند. همان‌طوری که پیش‌بینی کرده بودم، شپش‌ها سراغ عراقی‌ها رفته بودند. سامی وارد بازداشتگاه شد و با لبخند معنی‌داری گفت: شپش‌ها سراغ ما هم اومدن! به من و دو، سه نفر دیگر مشکوک بود. از نگاهش فهمیدم می‌داند باید کار ما باشد. دوست داشت بداند نقشه‌ی کیست؟ به من بیشتر از دیگران مشکوک بود. هر چند سامی خودی بود و خطری از سوی او ما را تهدید نمی‌کرد. آن روز به او چیزی نگفتم؛ اما بعد چرا. هوای مرداد ماه گرم بود. از بس آب گرم خورده بودیم، بیشتر بچه‌ها اسهال گرفته بودند. دو، سه هفته‌ای بود بچه‌ها به روش خاصی برای خنک کردن آب خوردن رو آورده بودند. دور لیوان‌های حلبی‌مان را گونی دوخته بودیم. هر لیوان آب سهمیه‌ی دو نفر بود. شب‌ها گونی‌های دور لیوان‌ها را خیس می‌کردیم و روی نرده‌های فلزی پنجره قرار می‌دادیم، تا بر اثر وزش باد خنک شود. چهار، پنج ساعتی طول می‌کشید تا آب لیوان‌ها کمی خنک شود. روی هر پنجره بیش از سی، چهل لیوان پر از آب با دقت و ظرافت خاصی چیده شده بود. اگر فردی لیوان پایینی را می‌خواست بردارد، بیش از بیست لیوان باید برداشته می‌شد تا این جابه‌جایی انجام می‌گرفت. ساعت از ده، یازده شب گذشته بود. ولید نگهبان شب بود. پشت پنجره بازداشتگاه که حاضر شد با انگشت به یکی از لیوان‌های بالایی زد. اگر یکی از لیوان‌های پایینی و یا بالایی به زمین می‌افتاد، همه‌ی لیوان‌ها یکی پس از دیگری سرنگون می‌شدند و آب زیراندازها را خیس می‌کرد. از امشب به بعد هر وقت ولید و حامد نگهبان شب بودند، روی میله‌های پنجره لیوان نمی‌ چیدیم. ولید می‌گفت: لیوان‌ها مانع دید نگهبان شب است! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/243 نفس‌هام به شماره افتاده بود. به سختی روی پاهام ایستاده بودم... رعشه‌ای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگه‌ای هم جای من بود همینطور می‌شد... یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونه‌ی خانم مائده دیدم!! آخ خدایا! چرا من ... !؟ چرا من... !؟ با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه... حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم می‌گفتم اصلا راهشون نمی‌داد داخل! نه نمی‌شد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه! دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور می‌کرد... خانواده‌ها حسابی با هم گرم گرفته‌بودن و مشغول صحبت... یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی می‌خواد... گفتم مامان من جوابم نه! نمی‌خواهم صحبت کنم. با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه! گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد... لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا می‌گیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو... ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. ولی چیزی نمی‌تونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم لحظات به کندی می‌گذشت... به شدت تپش قلب گرفته بودم... چند دقیقه‌ای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ... بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره... آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ... همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گل‌های قالی‌... سلام کرد... آروم نشستم روی صندلی، صدام می‌لرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید... نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف... لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهره‌ام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید... من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونه‌ی یکی ازدوستاتون برای عیادت! از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم ها‌ش را عوض کرد و گفت: شما از کجا می‌دونید؟ بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم. انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید... تمام نفسم را توی سینه‌ام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من می‌شناسیدشون؟! گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را می‌شناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را می‌شناسند... توی اون لحظات دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد یا منو می‌بلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو می‌کرد... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/252 مدیر کانال: @Mehdi2506
🌷سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی🌷 ✅ به خواست خدای سبحان، انشاالله از امشب حدود ساعت ۲۲ برنامه‌ای مخصوص کودکان عزیزمان با عنوان "لالایی فرشته‌ها" تقدیم کوچولوهای دلبندمون می‌شه. ✅این برنامه رو از کانال "مرکز مشاوره حوزه‌های علمیه" برداشت کرده و تقدیم می‌کنیم. ✅ هر شب داستان قرآنی کوتاهی با صدای "عمو قصه‌گو - آقای کریم‌نیا" ◀️ "سالن مطالعه محله زینبیه" ترویج سبک زندگی اسلامی ایرانی. ◀️ همراهمان باشید و اگر صلاح می‌دانید دیگران رو هم دعوت کنید.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/245 ✒حامد نگهبانِ کمپ، علی‌ شاه آوریده را داخل گونی کرده بود و می‌زد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد. علی‌شاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است! دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچه‌های ارومیه آورده بود. اسیر ارومیه‌ای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچه‌ها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل می‌کردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار می‌دادند، آب جوش می‌آمد و چای درست می‌کردند. در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب می‌کردند، مقابل تابش خورشید قرار می‌دادند. چنان آب گرم می‌شد که وقتی بچه‌ها چای داخل لیوان می‌ریختند، چای رنگ می‌گرفت و قابل خوردن بود. جرم علی‌شاه سنگین‌تر از اسیر ارومیه‌ای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقی‌ها به خاطر این کار علی‌شاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچ‌ کس نمی‌توانست دستشویی برود. ظرف‌های غذا کثیف مانده بود. بچه‌ها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفاله‌های چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب، شام را در ظرف‌هایی گرفتیم که با تفاله‌ی چای پاک شده بود. امروز بعد از ظهر،تشنگی کلافه‌ام کرده بود. هوا گرم‌تر از روزهای قبل بود. این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعت‌ها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان می‌ مالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضی‌ها در راهرو بازداشتگاه زیر سایه‌بان بی حال و بی‌رمق افتاده بودند. پارچه‌ی سفیدی داشتم که روی سرم می‌انداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچه‌ام را خیس کند. نگهبان‌هایی مثل سامی و قاسم که می‌خواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانع‌شان می‌شدند. حاج حسین شکری و محمد کاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری می‌کنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه می‌کنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا می‌دید فکر می‌کرد دارم زمین را می‌کَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمی‌دانستم چقدر این کارم کارساز بود. با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس می‌جوید، آمد، منصور ،اسیر عرب‌زبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: سیدی! تشنه‌ام. گفت: چرا زمین رو می‌کَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمی‌دید، می‌خوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خنده‌اش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطاف‌پذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد. محمدکاظم می‌گفت، خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب می‌خوردیم، قیافه‌ی ولید عصبانی‌تر از بقیه به نظر می‌رسید. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/256 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/246 با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می‌کنید یعنی شغلتون چیه؟ یه دستمال از جعبه‌ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم... گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟ سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد... نفسم بالا نمی‌اومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم... از نوع نگاهش دلم می‌خواست بشینم زار زار گریه کنم. خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه! خدایا می‌دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم... دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می‌دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی‌ها رو تحمل کنه... بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می‌کنم لطف خدا شامل حالم می‌شه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید..‌. ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ... فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ... خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک‌ که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد روی گونه‌هام... سکوت کردم..‌. سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمی‌خواید بگید؟ باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم می‌خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه... ولی به خاطر مامانم چاره‌ای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم... با کمی تعجب پرسید: نمی‌خواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه‌ی دیگه‌ای راجع به بقیه‌ی موارد هم صحبت می‌کنیم ... توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی... ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم... لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده‌ها... تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف‌هاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟ خیلی سخته همه‌ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می‌خوای بگی ... سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ... مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره... بعد هم خیلی حرفه‌ای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم‌های آن زمان... تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده‌ی از هر دری سخنی در جلسه‌ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب... او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه‌ی خاصش! انگشت‌های دستش مدام بهم گره می‌خورد و باز می‌شد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/258 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/244 ✒ قسمت هشتم در فضای مجازی داخلی و غیرداخلی، گروه‌های فروش لباس و مانتو و... فراوان است، اما اغلب آنها، فروشگاه مجازی هستند. یعنی اجناس وارداتی را در معرض فروش می‌گذارند. اما گروهی که تولیدی باشد، خیلی کم است. در پیام‌رسان ایتا تقریباً اطمینان دارم که فقط ما، تولیدکننده هستیم. حتی در پیام‌رسان‌های دیگر هم که بعضی گروه‌های معدود حالت تولیدی دارند، برای دوخت مانتو سراغ پارچه‌هایی می‌روند که به‌لحاظ هزینه‌ها برایشان صرفه اقتصادی داشته‌باشد. اما ما واقعاً اصل را بر انتخاب بهترین و باکیفیت‌ترین پارچه‌های ایرانی گذاشته‌ایم که مشتری از خریدش پشیمان نشود. اما مهم‌ترین وجه تمایز کار ما با دیگران، دوخت مزونی مانتوهاست. ما علاوه‌بر دوخت به‌اصطلاح انبوه مدل‌های پرفروش در سایزهای مختلف،‌ یک شیوه ابتکاری هم در پیش گرفته‌ایم و آن، دوخت مزونی در فضای مجازی است. یعنی درست مثل مزون‌ها، اندازه‌های مشتری را از طریق نشانی https://eitaa.com/joinchat/1580531746c460db13af1 در پیام‌رسان ایتا دریافت می‌کنیم و همان مدلی که مدنظرش است را ظرف یک هفته تا 10 روز می‌دوزیم و در هر نقطه ایران که باشد، برایش می‌فرستیم. ارسالمان رایگان است و تازه، مرجوعی هم داریم. این، دستور اسلام است. ما وقتی کالایی را می‌فروشیم، یا به کیفیت آن اعتقاد داریم یا نداریم. اگر معتقدیم محصولمان باکیفیت است که دیگر دلیلی ندارد از مرجوع شدنش ناراحت باشیم چون حتماً برایش مشتری پیدا می‌شود. اما اگر کالایمان را باکیفیت نمی‌دانیم و آن را به مشتری می‌دهیم،‌ این دیگر معنایش تقلب است... ما با اینکه در دوخت مزونی مانتوها، داریم به‌طور خاص و مشخص برای همان مشتری کار تولید می‌کنیم. یعنی طبق اندازه‌های او پارچه را برش می‌زنیم و دقیقاً طبق مدل درخواستی او کار دوخت را انجام می‌دیم، اما باز هم اگر بعد از دریافت مانتو بگوید آن را نپسندیده، مانتو را از او پس می‌گیریم. فقط این بار خودش باید هزینه پست را بدهد. تصور نکنید ما دغدغه مالی نداریم و به همین دلیل گزینه مرجوعی را قرار داده‌ایم. اتفاقاً دغدغه مالی هم کم نداریم؛‌ کلی چک داریم، حتی هنوز داریم قسط وام ازدواج‌مان را می‌دهیم و... اما از اصولی که به آن اعتقاد داریم، کوتاه نمی‌آییم.» ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/259 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتادم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/251 ✒دیروز اربعین امام‌حسین (ع) بود. عراقی‌ها به خاطر سینه‌زنی روز قبل، شیر فلکه‌های توالت‌ها را درآورده بودند. از تشنگی نا نداشتیم. بعضی‌ها از توالت که بیرون می‌آمدند، با جیب پیراهن‌های زرد رنگ‌شان، خودشان را تمیز کرده بودند. پیراهن‌های زرد رنگ اسارت دو جیب پایین داشت که از رو دوخته شده بود. کار بچه‌ها به جایی رسیده بود که جیب پیراهن‌هایشان حکم دستمال کاغذی یک‌بار مصرف را داشت. فکری به ذهنم زد. هر دو ستون پایین عصایم دارای محفظه‌ای بود به طول شصت سانت. هر یک از این ستون‌ها یک درپوش فلزی داشت. درپوش‌ها به راحتی باز می‌شد. نوشته‌ها و نام تعداد زیادی از اسرای ملحق را در آن محفظه نگهداری می‌کردم. هیچ وقت اتفاق نیفتاد عراقی‌ها روپوش‌های عصایم را باز کنند و داخل ستون‌هایش را وارسی کنند. به ذهن‌شان هم خطور نمی‌کرد. عصایم چهار روپوش فلزی روی پیچ‌های پایین ستونش داشت که میله‌ی پایین عصا را به خود عصا وصل می‌کرد. هر درپوش دو سوراخ مربعی شکل داشت که انگار کارخانه‌ی سازنده آن سوراخ‌ها را برای شیر فلکه ساخته بود. امروز برای اولین بار وقتی نگهبان‌ها شیر فلکه‌ی داخل توالت‌ها را درآوردند، پیچ‌های عصا را درآوردم و با یکی از درپوش‌ها، شیر آب را باز کردم. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. خوشحال بودم عصایم خیلی‌ها را از تشنگی نجات می‌داد. عصایی که بارها به جای کابل بر بدن اسرا فرود می‌آمد؛ این‌دفعه باعث رفع عطش خیلی‌ها شد! هوا گرم بود. سلوان داشت انگور می‌خورد. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. وقتی انگور می‌خورد، دهانم آب می‌افتاد. دلم می‌خواست جای سلوان بودم و آن خوشه‌ی انگور مال من بود. احساس کردم باید میوه‌های بهشتی خیلی لذیذ و خوشمزه باشند! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/260 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/252 بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن. رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم... مدام رفتارهای خودم رو بررسی می‌کردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدم‌هایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم... می‌دونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام می‌شدم یا امتحانه و با صبر ارتقا می‌گرفتم و رشد می‌کردم... دلم آرامش می‌خواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود... فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونه‌ی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا می‌رسه! فرزانه که مرخصی بود. تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهره‌ام نمایان بود رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ بفرمایید! کیه؟ کمی هول شدم و جا خوردم. خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد... کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه! به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمی‌کنه! دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: می‌شه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟ گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا! گفتم: ممنون می‌شم، بگید بیان پایین کارشون دارم... گفت: باشه پس کمی صبر کنید... چند دقیقه‌ای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیل‌های فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم! بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیا‌وردید بالا؟ گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدم‌های عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم... لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید... نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟ گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد... گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند... سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعه‌ی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده. ولی گفتید که اذیتتون می‌کرد. چطوری اینها با هم جمع می‌شه! نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم می‌کرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمی‌شناختمش اینجوری بود! هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟ با چشمهام حرف‌هاش رو تایید کردم. ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر می‌ده و واقعا اذیت می‌شم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! و این یکی از ویژگی‌های بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر می‌زدم یا کم صبری می‌کردم ... من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحث‌های من نه تنها چیزی نمی‌گفت که رأفت به خرج می‌داد و این خیلی برای من سخت بود... البته صبوری‌هاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم... وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچه‌ها تنها بودم... گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟ اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/262 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/253 قسمت نهم؛ یکی دیگر از آسیب‌های کرونا به کار ما این بود که خیاط‌ها دیگر حاضر نشدند بیایند در آن کارگاه کوچک در انباری خانه ما کار کنند. حق هم داشتند. تنها راه چاره برای ادامه کار، دادن سفارش‌ها به خیاط‌هایی بود که قبول می‌کردند در خانه‌هایشان کار کنند. ۳ خیاط را به‌همین‌ترتیب جذب کردیم. درواقع،‌ خدا ما را سر را همدیگر قرار داد. وقتی به منزل یکی از آنها رفتم،‌ واقعاً منقلب شدم. او خیاط حرفه‌ای بود اما هیچ سرمایه و پشتوانه‌ای نداشت و با تعطیلی کارگاه‌های خیاطی به‌دلیل کرونا، همان آب‌باریکه‌ای که برای امرار معاش داشت هم قطع شده‌بود. اما وقتی پیشنهاد کار دادم، قبول نکرد! گفت: "نمی‌توانم." با تعجب گفتم: چرا؟! گفت: "چرخ ندارم." گفتم: "تهیه کن." گفت: "امکانش نیست." یاد چرخ‌های نویی افتادم که در انباری خانه‌مان افتاده ‌بود و داشت خاک می‌خورد. گفتم: خب خودم برایت می‌آورم. وقتی چرخ صنعتی و سردوز را برایش بردم، از شدت خوشحالی، شروع به گریه کرد. خلاصه همکاری‌مان شروع شد. ما پارچه‌ها و تمام وسایل موردنیاز را به خانه خیاط‌ها می‌بریم و آنها هم در فضای خانه،‌ سفارش‌های مشتریان را آماده می‌کنند. هر دو طرف هم از این همکاری راضی هستیم. خیاط‌ها می‌گویند: "شاید دستمزدمان خیلی بالا نباشد اما برکتش خیلی زیاد است."» یکی از دغدغه‌های همیشگی من این است که چرا بعضی‌ها با وجود داشتن توانایی جسمی و مهارت، حاضر به کار کردن نیستند؟ دستمزد و حقوق کم را بهانه می‌کنند و کار قبول نمی‌کنند. یعنی حاضر می‌شوند بیکار بمانند و هیچ درآمدی نداشته‌باشند و هزار جور مشکل در زندگی‌شان به وجود بیاید. خب، تمام استادکاران و مدیران و افراد دارای حقوق‌های بالا هم با حقوق کم شروع کرده‌اند و به‌مرور پیشرفت کرده‌اند. این خانم‌ها شرایط را درک کردند و با همکاری‌شان کار را پیش بردند. به‌این‌ترتیب هم به خودشان کمک کردند، هم به ما و هم به اقتصاد و فرهنگ مملکت. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/256 ✒از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه آمده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقي‌ها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاه‌ها مي‌شديم، از بلندگوهاي كمپ ترانه‌هاي خانم افسر شهيدي، داريوش اقبالي و... را پخش مي‌شد. بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابه‌لاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانه‌هاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همه‌ي شعرها درباره‌ي غربت و دوري از وطن بود. بعضي‌ها نمي‌دانستند چرا عراقي‌ها از بين آن همه ترانه‌هاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كرده‌اند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شده‌اند. از مدت‌ها قبل بزرگ‌ترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقي‌ها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشه‌گير و منزوي بودند، از اين ترانه‌ها استقبال مي‌كردند. پخش اين ترانه‌هاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي مي‌كرد. در اين باره بچه‌ها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بي‌فايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدمي‌ام كه از آرامش و سكوت بيش‌تر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نمي‌فهمم خوانندگان ايراني چي مي‌خونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي مي‌گه اين نوارها رو بزار، من هم مي‌ذارم! سعد راست مي‌گفت. او تشويقم مي‌كرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم مي‌كرد. بچه‌ها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم: - سيدي! اردوگاه مثل خونه‌ي ماست. روح بچه‌ها رو ، اين ترانه‌ها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي مي‌كنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت مي‌فهميدين من چي ميگم. - چه نوارهايي براتون بزاريم؟ به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه مي‌دانست آرزوي قلبي‌مان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت: راديو ايران چي؟ - اونوقت هيچ وقت اجازه نمي‌ديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانه‌هاست. - راديو صوت الجماهير عراقي چي؟ - هرچي غير از اين ترانه‌ها! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/258 متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید! خوب برای مبارزه با داعش! یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد! با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم مبارزه با داعش یا پیوستن به داعش! متحیر نگام کرد و گفت: منظورتون رو نمی‌فهمم! من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمی‌شد علنی گفت چرا چنین فکری کردید؟ با لکنت گفتم: جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبه‌ی ما جهاده! اونم از نوع نکاحش! لبخندی زد و گفت خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن! گفتم: چطور سوریه بودید و نمی‌دونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟ ابروهاش گره خورد بهم و گفت : خانمم جهاد از نوع نکاح، با جهاد نکاح فرقش بین حقه تا باطل... جهاد نکاح که سقوط محضِ اما جهاد با نکاح، شروع رسیدن به بهشته! مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) رو نشنیدین؟! هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: نه! گفت: توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد و شروع کرد به خوندن... - بعد از بعثت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب مي‌شود. در حالي كه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض مي‌كند پدر و مادرم فدايت باد! من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آورده‌ام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ مي‌باشند. و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آورده‌ايم. اي پيامبر، طائفه زنان در خانه‌هاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت مي­‌كنيم و... و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام مي‌رويد و پاداش جهادگران را به دست مي‌آوريد، ولي طائفه زنان از آن محروم مي‌باشند، در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين مي‌كنيم، اموال شما را پاسداري و... در اين هنگام پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟ ياران آن حضرت پاسخ دادند: يا رسول الله ما گمان نمي‌كرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!! آن گاه پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن: (انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه) خوب شوهر داري كردن هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، معادل و مساوي همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد. سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه) و تكبير مي گفت بازگشت. با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم پس منظور شما از جهاد این بود که می‌گفتید؟ کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمی‌کردم همون طوری که براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه می‌دیدم! ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه!؟ و راه رسیدنش کجاست! اون لحظه فقط دلم می خواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/265 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/259 قسمت دهم نمی‌گویم تا به حال مانتوی دارای پوشش مناسب (به‌اصطلاح مانتوی اسلامی) نداشته‌ایم. چرا، داریم اما این مانتوها با قیمت‌های خیلی بالا عرضه می‌شوند و تقریباً هیچ‌کس نمی‌تواند سراغ آنها برود. خب این خانم‌های خیاط به‌جای منتظر نشستن برای دستمزدهای بالا،‌ پای کار آمدند و به تولید مانتوهای اسلامی شیک با قیمت مناسب کمک کردند. این را بگویم که خود ما هم چنین کاری را انجام دادیم. ما برای استخدام خیاط و تداوم کار، سود خودمان را به نصف کاهش دادیم. بنابراین به نظر من، ما مردم ایران همان‌قدر که بحق از دولت و مسئولان انتظار داریم و گلایه می‌کنیم که کار نیست و... خودمان هم باید حرکت کنیم، تلاش کنیم، خلاقیت به خرج بدهیم و در شروع کار به کم قانع باشیم. از ابتدا قصد ما این بود که تمام مانتوهایمان را زیر ۲۰۰ هزار تومان قیمت‌گذاری کنیم. واقعاً کاهش قدرت خرید خانواده‌ها در بازار پوشاک برایمان دغدغه بود. تمام تلاشمان را هم برای پایین آوردن هزینه‌ها کردیم اما از یک حدی پایین‌تر، امکان‌پذیر نشد. باید توجه داشته‌باشیم که مانتوهای اسلامی،‌ باید آستین کامل و دکمه داشته‌باشند و قد آنها هم حداقل ۱۲۰ تا ۱۴۰ سانتی‌متر باشد. بنابراین، هم پارچه بیشتری نیاز دارند و هم هزینه دکمه به آن اضافه می‌شود. از آن طرف، تاکید ما بر استفاده از پارچه ایرانی با بهترین کیفیت است که ماندگاری داشته‌باشد. حتماً می‌دانید چنین پارچه‌ای، ارزان نیست. نکته بعدی، دستمزد خیاط مزون‌دوز است که با بهترین برش و دوخت، کار را تحویل می‌دهد. مجموع این موارد را در کنار هم قرار دهید، می‌بینید بیشتر از یک حدی نمی‌توانیم قیمت‌ها را پایین بیاوریم. بعضی مشتریان از قیمت مانتوها گله می‌کنند. یکی از خانم‌ها پیام داده بود: "من مثل خودت طلبه هستم و نمی‌توانم مانتو با این قیمت بخرم."‌ گفتم: مانتوی موردنظرت را انتخاب کن و هزینه‌اش را اقساطی به ما پرداخت کن. ما حاضریم کارهایمان را اقساطی بفروشیم اما اجازه نمی‌دهیم اعتبار کالای ایرانی زیر سئوال برود. یعنی برای کاهش قیمت مانتوهایمان، حاضر نیستیم از کیفیت آنها کم کنیم. این اصرار ما هم یک سابقه دارد. من هر وقت از کسی می‌پرسم چرا اجناس ایرانی نمی‌خری؟ در جواب می‌گوید: چون جنس ایرانی، بی‌کیفیت است. اما خبر ندارد تولیدکننده ایرانی از همه طرف با هزینه‌های بالا دست‌ به‌گریبان است. در هر صورت، ما بر حفظ کیفیت تولیداتمان اصرار داریم و از آن طرف، برای رفاه حال مشتریان، هم حاضریم از سود خودمان کم می‌کنیم و هم هر کس بخواهد،‌ به‌صورت اقساطی به او مانتو می‌فروشیم. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/266
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/260 ✒بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسرِ چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارفِ دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانه‌دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم‌بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد!! در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظرخواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسر پرتقال آوردند و بین باز داشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها رو خورده بودند! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/268 مسئول کانال: @Mehdi2506