eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 دکه روزنامه‌ - پنج‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
KayhanNews75979710412150535587263.pdf
9.18M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز ۵شنبه ۲۷ مرداد ۱‌۴۰۱. ۲۰ محرم ۱۴۴۴ ۱۸ آگوست ۲۰۲۲ ذکر روز پنج‌شنبه؛ لا اِلهَ اِلَا اللهُ المَلِکُ الحَقُ المُبینُ تمام صفحات -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۷ ✅ "بازی با اعداد" 🔷یک نفر اوستا شده و هرکدام از بچه‌ها را با یک عدد نامگذاری می‌کند. پس از آن یک مسأله ریاضی طرح می‌کند. پاسخ آن مسأله باید خیلی زود با گفتن یک کلمه مثل: من، بله، حاضر و ... خود را از جمع جداکند. جدا کردن از جمع میتواند با یک حرکت باشد؛ 🔻مثلا اگر همه نشسته اند، پاسخ بلند شود. 🔹به عنوان مثال پنج نفر بازیکن را فرض کنید که از یک تا پنج شماره گذاری می‌شوند. اوستا می‌گوید: ۲+۲. در این جا خیلی زود بازیکنی که شماره چهار روی او گذاشته شده، باید خود را از جمع جدا کند و بعد هم به جمع برگردد. 📌اگر این کار از سوی او انجام نگیرد و یا این که با وقفه انجام بگیرد، یک امتیاز منفی برای او محسوب می‌شود. 🔹دوباره اوستا می‌گوید ۳-۵. در اینجا عدد دو باید بیرون بیاید. 🔰مسأله‌هایی که از طرف اوستا بیان می‌شود، باید با اندازه معلومات بازیکنان تناسب داشته باشد. اگر توانایی بازیکنان بالا باشد، می تواند مسأله ها را ترکیب کرد؛ مثلا اوستا بگوید: ۱+۳-۵ که در این صورت عدد سه باید بیرون بیاید. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌷به مناسبت ۲۶ مرداد🌷 🌷سالروز بازگشت آزاده‌های سرافراز🌷 🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷 🎤گفتگوی اختصاصی با « » 📖 نویسنده و راوی کتاب « » قسمت دوم تحمل فاجعه‌ی انفجار روستا موجب گردید که آبدیده شوم و بعدها بتوانم درد ناشی از عفونت پایم را در اسارت تحمل کنم و تاب بیاورم. در اسارت پای من به موئی بند بود و وقتی پای کسی ناغافل به آن می خورد، از شدت درد بی هوش می شدم. اوضاع طوری بود که هم سلولی ها، شب ها روی سنگ توالت کارتن پهن می کردند که من پایم را آنجا بگذارم که پای کسی به آن نخورد و بتوانم لااقل شب یک کمی راحت‌تر بخوابم. خدا می‌داند چقدر بابت آن توالت کثیف که برای ساعاتی مرا از درد نجات می‌داد خدا را شکر می‌کردم. اگر بگویم برای من هتل ۵ ستاره بود گزاف نگفته‌ام! اگر رنج‌های کودکی و نوجوانی نبود، من زیر این فشارها له می‌شدم. تازه بعد از از دست دادن مادر، خواهر و دو برادر، ۸ ماه قبل از اسارتم داغ برادر ۲۲ ساله‌ام شهید سید هدایت‌الله را در کردستان هم دیده بودم. من کم سن و سال ترین اسیر اردوگاه بودم. ❓شما ۱۶ سال بیشتر نداشتید. این کم سن و سال بودن رنج را چندین برابر نمی‌کند؟ 🔹اسماً نوجوان بودم. بچه‌های آن دوره یک شبه ره صد ساله می‌پیمودند و مرد می‌شدند. شاید چون در آن سن شیطان کمتر سراغ آدم می‌آید و دلبستگی‌های انسان هم زیاد نیست. ❓چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟ 🔹آرزوی بسیاری از نوجوانان و جوانان دهه ۶۰ این بود که به جبهه بروند. اما این که چه شد که من تصمیم گرفتم به جبهه بروم، برمی‌گردد به ۱۳ آبان سال ۶۳ که برادرم در گلزار شهدا سخنرانی کرد و گفت: "در سوسنگرد یک سرباز عراقی برای ساکت کردن نوزادی در گهواره که همه کس خود را در موشک باران از دست داده بود و از شدت تشنگی و گرسنگی گریه می‌کرد، سرنیزه‌اش را توی دهان او می گذارد و طفل شروع به مکیدن می‌کند و معلوم است که چه بلائی به سرش می‌آید." تصور چنین جنایتی چنان مرا منقلب کرد که تصمیم گرفتم انتقام کودکان بی پناه را از آن جلادها بگیرم. ❓اولین تجربه شما برای اعزام به جبهه چگونه بود؟ 🔹در سال ۶۵، سیزده سال بیشتر نداشتم و مرا ثبت نام نمی کردند. من هم به هوای این که اگر در شهر دیگری برای رفتن به جبهه ثبت نام کنم، چون مرا نمی شناسند، مانعی نخواهند تراشید، از خانه فرار کردم و به شیراز رفتم. خانواده دنبالم گشتند و پیدایم نکردند. من از شیراز نامه به پدرم نوشتم که؛ "در کردستان هستم، دارم با عراقی ها می‌جنگم و اگر شهید شدم برایم گریه نکنید و شهید گریه ندارد.فقط یک پرچم قرمز روی پشت بام خانه آویزان کنید و تا انتقام خون شهیدان‌تان را نگرفته‌اید آن پرچم را پایین نیاورید و از این حرف ها" برادر شهیدم تمبر روی پاکت را می‌بیند و می‌فهمد که من در شیراز هستم و خلاصه با خجالت برگشتم خانه... ❓پس بالاخره چگونه به جبهه اعزام شدید؟ 🔹خب بالاخره موفق شدم از یاسوج به جبهه اعزام شوم. دو سال قبل یک اردوی دانش آموزی رفته بودم. تمام تلاشم این بود که دل مسئول اردو آقای نوربخش را به دست آورم. آرزو داشتم به من بگوید برو و برای خانواده‌ام نان بگیر، یا مثلاً شیشه ماشینم را پاک کن. برای اینکه او را جذب خود کنم چون برای این کارم نقشه داشتم. می‌دانستم روزی که همه درها به روی من بسته می‌شود، این ارتباط عاطفی کمکم می‌کند. همین طور هم شد. دست مرا گرفت برد پیش مسئول اعزام و گفت: با مسئولیت من ثبت نامش کن. من به آرزویم رسیدم. از اول هم می دانستم این نقشه عملی می شود! ❓کی و در کجا و چگونه به اسارت درآمدید؟ 🔹در تاریخ چهارم تیرماه سال ۶۷ درعملیات بازپس گیری جزایر مجنون از پا تیر خوردم و به اسارت عراقی ها درآمدم. البته این بازپس گیری جریان و حکایت زیبا و عاشورایی دارد که فصل اول کتاب مرا شکل داده است. ❓پایتان را در اسارت قطع کردند؟ 🔹پایم فقط به یک رشته رگ و پی و گوشت وصل بود. در حال دویدن دیدم کوتاه تر شده ام نگاه کردم دیدم پاشنه و کف پایم به هیچ استخوانی وصل نیست! کف پایم در دستم به هر طرفی می چرخید. بیشتر وقت ها پاشنه را کنار زانویم تا می کردند و می بستند. پای من در بیمارستان نظامی الرشید بغداد قطع شد و همان جا خاک شد به همین خاطر نام کتاب را گذاشته ام پایی که جا ماند. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥 ◀️ قسمت بیست و یکم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف، جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، ایرانی‌ها چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های سپاه ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«رهبر ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از خمپاره‌ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند می‌خواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با خمپاره می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!» احساس کردم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان محجوب و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را حسن بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡ سه اصلی که باعث می‌شوند یهودیان صهیونیست بتوانند علیرغم جنایاتی که مرتکب می‌شوند، عذاب وجدان نداشته باشند: 1⃣ چون هستند! 2⃣ چون هستند! 3⃣ چون فلسطینی‌ها نیستند! -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
درخدمت ✅ تحکیم خانواده 💠 قسمت چهارم ✅روش‌های تحکیم خانواده؛ 2⃣ ایجاد امنیت روانی؛ 🌀 یعنی: اگر در یک محیطی مثل خانه بخواهیم که آن استحکام خانواده تحقق پیدا کند و همسویی اعضای خانواده بهتر بشود، باید در آن امنیت روانی شکل بگیرد. ▫️چند نکته در خصوص امنیت روانی: ۱) امنیت اقتصادی؛ 🔹وقتی ما می‌گوییم: امنیت اقتصادی؛ یک بخشی از آن برمی‌گردد به حاکمان که دست ما نیست. و بخش دیگر به ما مربوط می‌شود. 🔹در حوزه خانواده با موضوع امنیت اقتصادی چند نکته را باید قابل توجه قرار بدهیم: 🔻مدیریت هزینه ‌کنیم. 🔻پس انداز داشته باشیم. ۲) مدیرت رفتارها؛ 🔹گاهی اوقات ما می‌دانیم که مثلا: اگر فلان حرف را بزنیم، همسرمان ناراحت می‌شود. خب چرا بگوییم ؛ باید دنبال جایگزین بگردیم و طوری بیان کنیم که باعث ناراحتی نشود و این می‌شود مدیریت رفتار 🔸یک قاعده در خصوص مدیریت رفتار: ⚠️ باید مهارت‌هایی را یاد بگیریم که رفتارهای آزاردهنده نداشته باشیم. ☑️ زندگی دو راه بیشتر ندارد: 🔺جنگ 🔺تعامل 📌انتخاب با خودمان است. ۳) توجه به علایق؛ 🔹مثبت و شرعی باشد. 3⃣ تایید همدیگر؛ ✅ رفتارها و ویژگی‌های مثبت یکدیگر را تایید نماییم. 🔹گاهی انسان‌ها رفتارهای خیلی خوبی دارند، کارهای خیلی خوبی انجام می‌دهند و گاهی بیان و کلام خیلی خوبی دارند که ما این‌ها را نمی‌بینیم! 🔸به خوبی‌ها توجه کنیم، ویژگی‌های مثبت را ببینیم و مانور بدهیم برروی این خوبی‌ها و پاکی‌ها و گاهی هم باید از این‌ها تعریف و تمجید هم کرد‌. ▫️تایید ویژگی‌های مثبت همدیگر کمک می‌کند به استحکام بخشی نظام خانواده ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
38.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺کارتون (۶) 🎞این قسمت: طرار بصره -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
درخدمت در "سالن مطالعه محله زینبیه" @salonemotalee