#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت اول؛
میرشکاری زمانی که به اسارت عراقیها درآمد بهشدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاههای عراق پشت سر گذاشت.
این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی میگوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛
سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچگاه کسی نمیداند در پشت خط مقدم چه گذشته است.
روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستانهای پشت خط را در این مصاحبه بخوانید:
❓خودتان را معرفی کنید و بگویید شروع جنگ چندساله بودید؟
🎤من در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم.
پدرم یک روحانی بود که داروخانه و عطاری داشت و در واقع نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود.
البته پدر، متولی مسجد جامع شهرمان نیز بود.
خودمان یک حسینیه نیز در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسمهای مذهبی در این حسینیه برگزار میشد.
من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود.
همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما بهخاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشتآزادگان بود؛
بنابراین هم بهخاطر شغل همسرم و هم خانوادهای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان، جنگ خیلی زود وارد زندگیمان شد و من بیشتر درگیر شدم.
این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.
❓برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را میدانستید؟
🎤بله تقریبا.
در زمان عقد همسرم یک دوره آموزشهای نظامی به من داد و حتی خواهرزاده ۷ سالهام قبل از من، این آموزشها را فراگرفت.
وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزشهای نظامی را به من یاد میداد.
❓یعنی قادر بودید که اسلحه بهدست بگیرید و تیراندازی کنید؟
🎤باز و بسته کردن سلاحهایی چون کلاشنیکف، ژ۳ و کلتهای کمری ازجمله دورههایی بود که من آموزش دیدم؛
طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم.
من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امامخمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش ۲۰ میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما که مقلد امام (ره) و رهبرمان بودیم،
تلاش کردیم مانند دیگران این دوره را یاد بگیریم.
❓چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است؟
🎤ما صدای گلولههای جنگ و خمپارهها را از مرز شنیدیم.
من از بالای پشتبام نگاه میکردم.
میدیدم که آمبولانسها همگی از آن طرف مرز به سمت شهر پشت سرهم حرکت میکنند.
شهر ما بیمارستان نداشت و فقط یک بهداری داشت که پزشکان آن هم بیشتر هندی بودند و بیشتر بیماران از بهداری به شهر سوسنگرد منتقل میشدند.
❓سوسنگرد چقدر با شهر شما (بستان) فاصله داشت؟
🎤۲۵ کیلومتری میشد.
ما در آن زمان یک ستاد پشتیبانی در حسینیه پدرم ایجاد کردیم و در آن حسینیه به همسرم و دوستانشان که به خط مقدم میرفتند، کمک میکردیم.
❓چه کارهایی برای رزمندگان انجام میدادید؟
🎤لباسهای خونی آنها را میشستیم.
چون رزمندگان مجروحان را کول میکردند، اکثرا لباسهایشان خونی بود.
چون حالم از دیدن خون بههم میخورد و تحمل نداشتم، چشمانم را میبستم و به دور از چشم مادرم در حمام را میبستم و لباسهای خونی رزمندگان را میشستم.
من این کار را بهخاطر انقلاب، سرزمین و علاقهای که به همسر و هموطنانم داشتم انجام میدادم.
آن زمان رزمندگان لباس اضافه زیادی نداشتند و ما مجبور بودیم خیلی سریع آنها را تمیز کنیم تا استفاده کنند.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت دوم؛
❓چند روز طول کشید که شهر بستان نیز مستقیم وارد جنگ شد؟
🎤دقیق بهخاطر ندارم،
اما بیشتر از ۵ روز نگذشته بود که خمپارههای دشمن به شهر بستان برخورد میکرد.
یادم هست که یکی از همین خمپارهها به خانه همسایه ما برخورد کرد و در آن حادثه عروس آن خانواده شهید شد.
کمکم اهالی بستان از شهر خارج شدند.
برخی به شهر دیگری میرفتند و عدهای هم به روستاهای اطراف پناه میبردند.
❓چرا از بستان خارج نشدید؟
🎤پدرم با این قضیه مخالف بود و میگفت ما مردم و ارتش را در کنار خود داریم چرا باید شهر را خالی کنیم.
کمیته و سپاه در کنار ارتش دشمن را مجبور به عقبنشینی میکنند،
من نمیتوانم بروم و باید اینجا بمانم و در حسینیه اذان بگوییم و به رزمندگان کمک کنم.
اما برادرم دیگر طاقت نیاورد و به پدرم گفت اگر نروید خودم را با همین تفنگی که در دست دارم میکشم.
عراقیها کمکم دارند وارد شهر میشوند و باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنید.
دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر.
صبح زود بود.
پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: "بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح میرویم."
وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد.
همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانوادهاش آنجا زندگی میکردند.
به من گفت:
"برو اگر زنده ماندم من هم میآیم."
روزهای خیلی سختی بود؛
برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان میآمدند.
❓چند روز در سوسنگرد ماندید؟
🎤تقریبا ۷ مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند.
خانواده من از آنجا به اهواز رفته بودند، اما من هنوز آنجا بودم.
وقتی شهر توسط عراقیها محاصره شد، همسرم دنبالم آمد و گفت:
"دیگر صلاح نیست اینجا بمانی و باید تو هم بروی اهواز."
با یک ماشین جیپ سپاه که پر از مهمات بود دنبالم آمد که مرا به اهواز ببرد.
من سمت صندلی شاگرد نشسته بودم و پاهایم را بالا جمع کرده بودم؛ چون زیر پاهایم پر از نارنجک بود.
همسرم یک اسلحه به من داد و گفت:
"نترس تو دیگر دوره آموزشی کار با اسلحه را گذراندهای و یاد گرفتهای. شهر خالی است و هر آن ممکن است منافقان یا عراقیها سر راهمان را بگیرند و تو باید اگر لازم شد، تیراندازی کنی. مراقب اطراف باش و از پنجره فضای بیرون را دید بزن."
شاید من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم.
همسرم میگفت:
"ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم."
من تفنگ را محکم بغل کرده بودم.
یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم.
اکثر ما زنان با همین لباسها هم شبها میخوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقیها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما بهخاطر خمپارههای عراقی زیاد بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت سوم؛
❓شما همچنان در داخل سوسنگرد بودید که عراقیها شهر را تصرف کردند؟
🎤بله. وقتی همسرم میخواست مرا از شهر دور کند، تقریبا عراقیها وارد شهر شده بودند.
با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود.
همسرم گفت:
"تا جاده به دست عراقیها نیفتاده، باید هر چه زودتر تو را از شهر خارج کنم."
وقتی که از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند؛ یعنی عراقیها پل زده بودند و کمکم نفربرها نیز از آن عبور کرده و وارد شهر شده بودند.
وقتی چشمم به نفربرها افتاد، خوشحال شدم و به همسرم گفتم که برای شما نیرو و کمک رسیده است.
همین جمله را که گفتم، عراقیها به سمت ما تیراندازی کردند.
هوا گرم و شیشه ماشین هم پایین بود.
از سمت صندلی شاگرد که من نشسته بودم به ما شلیک میکردند.
من سرم را پایین نگه داشته و محکم اسلحه را بغل کرده بودم.
با صدای بلند فریاد میزدم:
«الله اکبر»
«یا حسین»
«یا فاطمه زهرا»
و...
همینطور فریاد میزدم.
عراقیها لاستیکهای ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد.
هر دوی ما بهشدت مجروح شده بودیم.
پهلوی راست من خیلی میسوخت.
وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم.
همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم.
عراقیها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند.
در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد.
این صحنه را که دیدند فریاد میزدند:
"زن نظامی، زن نظامی."
زبان عربی آنها را متوجه میشدم.
عراقیها فکر میکردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و میخواستند مرا تفتیش بدنی کنند.
من جیغ زدم که هیچچیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود.
فریاد من باعث شد که عقب بروند.
همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین.
استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت.
همه نیروهای عراقی همراه تانکها و نفربرها جاده را پر کرده بودند.
یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند.
ما را به سمت شهر العماره عراق بردند.
دقیق یادم نیست، اما بهنظر میرسید یک شب در راه بودیم.
جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ میزدم، اما هیچ کاری برای ما نمیکردند که دردمان کمتر شود.
میگفتند شما پاسدار خمینی هستید.
به ما میگفتند اگر زنده به عراق رسیدید ما شما را بازجویی و درنهایت اعدامتان میکنیم.
عراقیها فکر میکردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم.
هر چه میگفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمیکردند و میگفتند تو همسرش نیستی.
گفتم ما داشتیم از شهر فرار میکردیم که شما به سمت ما تیراندازی کردید.
عراقیها میگفتند اگر پاسدار نیستید، چرا این ماشین پر از مهمات دست شماست.
ادامه دارد...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت چهارم:
❓چه زمانی متوجه شدید همسرتان شهید شده است؟
🎤قبل از رسیدن به بیمارستان همسرم چشمانش را بسته بود و من فکر میکردم یا خوابش برده یا بیهوش شده است؛
چراکه در کل مسیر ما با هم حرف میزدیم، قرآن میخواندیم و دعا میکردیم.
دست من زیر سر حبیب بود، همین که ساکت شد، گفتم:
"چرا حرف نمیزنی؟"
گفت:
"دارم راز و نیاز میکنم و میخواهم نماز صبحم را بخوانم. با من حرف نزن."
چشمانش را بست.
من فکر کردم از خستگی خوابش برده است.
در ادامه مسیر نزدیک عراق که شدیم ۵ اسیر چشم و دست بسته انداختند توی آمبولانس، درواقع پرت کردند.
من جیغ زدم و گفتم:
"مجروح داریم، مراقب باشید."
اسرا گفتند:
"نمیبینی چشمان ما بسته است. ما از کجا بدانیم که شما کجا هستید."
یکی از آنها گفت:
"دست و چشم مرا باز کن تا کمکت کنیم،"
اما من اصلا دستانم را نمیتوانستم بلند کنم.
با هر بدبختی که بود چشمانم را باز کردم و در تاریکی فضای داخل آمبولانس دیدم که محکم دستان آنها را با طناب بستهاند.
با سختی و کشانکشان یکی از آنها خودش را به من نزدیک کرد و با سختی دستش را باز کردم.
او هم دست و چشم بقیه را باز کرد.
بعد صورتش را به حبیب نزدیک کرد و نفس و نبضش را که چک کرد،
گفت:
"اصلا هیچ علائم حیاتی ندارد و شهید شده است."
آنها حبیب را شناختند و گفتند:
"این حبیب شریفی است. همسایه ما اینجا چهکار میکند؟"
من هم ماجرا را تعریف کردم.
من اصلا باورم نمیشد و میگفتم امکان ندارد او شهید شده باشد.
ما چند لحظه پیش داشتیم صحبت میکردیم.
یکی از اسرا گفت:
"خواهرم به فکر خودت باش. او به آرزویش رسید و شهید شد. تو از این به بعد اسیر بعثیها هستی و به فکر خودت باش."
با این حال، من هنوز باورم نشده بود او شهید شده است.
البته این را هم بگویم در همان زمان که همراه خانواده به سوسنگرد رفته بودیم، هلالاحمر سوسنگرد اعلام کرد که همه دختران بیایند و یک دوره امدادگری آموزش ببینند که من هم رفتم و این دوره را فشرده از صبح تا شب گذراندم.
❓کجا از بقیه جدا شدید؟
🎤صبح ما را به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق بردند.
من دیگر از آنها جدا شدم و بعد از یک سال و خردهای فهمیدم آنها را همراه جنازه همسرم کجا بردند.
❓بعد از یک سال!؟ چطور مطلع شدید؟
🎤یکی از همان افرادی که اسیر بود را در اردوگاه دیدم و برایم تعریف کرد.
❓وقتی شما را به بیمارستان بردند، آنجا وضعیت چطور بود؟
🎤سالن خیلی بزرگی بود پر از مجروح،
حالا دقیق نمیدانم همه عراقی بودند یا ایرانی.
اورژانس بیمارستان خیلی شلوغ بود.
نیروهای عراقی همگی با همدیگر صحبت میکردند و میگفتند:
"یک زن نظامی ایرانی را آوردهایم."
مرا بردند و روی یک تخت بستری کردند.
دیگر چندان به هوش نبودم تا اینکه با سیلی یکی از نظامیان عراقی به هوش آمدم.
او خیلی محکم بهصورتم سیلی زد.
من یکدفعه چشمانم را باز کردم و گفتم:
"چرا سیلی میزنی؟"
گفت:
"تو خون زیادی از دست دادهای و پزشکان میخواهند برای تو خون تزریق کنند، اما میگویی من خون بعثی نمیخواهم؛ درحالیکه من اصلا نمیدانستم اینگونه گفتهام و بهشدت بیحال بودم."
تمام لباسهایم و چادرم پاره شده بود.
پرستاران میخواستند لباسهایم را عوض و لباس کوتاه بیمارستان را تنم کنند.
یکی از پرستاران قیچی آورد تا لباسهای خونی و پاره را عوض کند.
من محکم چادر و لباسم را گرفتم و گفتم:
"اجازه نمیدهم اینها کوتاه هستند و حجاب ندارند؛"
درحالیکه سرم خون به دستم بود، تخت را محکم گرفتم و جیغ میزدم که نمیخواهم لباسم را عوض کنید.
داد میزدم که بیایید مرا بکشید.
من این لباسها را نمیپوشم.
تا اینکه یکی از پزشکان آنها گفت:
"نمیبینید که این خانم چقدر حجاب دارد و برایش مهم است که چادر از سرش نیفتد. با وجود گرمای هوا او نمیخواهد حجابش را کنار بگذارد. اذیتش نکنید نمیتواند این لباسها را بپوشد. من که پزشک هستم میگویم ایرادی ندارد."
در آن بیمارستان ترکشها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر میکردند من زنده نمیمانم.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت پنجم:
در آن بیمارستان ترکشها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر میکردند من زنده نمیمانم.
الان وقتی تعریف میکنم احساس میکنم آن زن من نبودم.
حالا که فکرش را میکنم میگویم چطور جرأت داشتم در آن شرایطی که اسیر بودم اینگونه رفتار و جیغ و داد کنم.
خدا را شکر در طول زمان اسارتم - از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ که در اردوگاه موصل بودم - هیچگاه جلوی سربازها و نیروهای عراقی گریه و اظهار پشیمانی نکردم.
❓چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟
🎤چند روزی در بیمارستان العماره عراق بستری بودم و در یک اتاق ۴ نظامی زن نگهبان من بودند که قصد فرار به سرم نزند.
بعد از اینکه بهنظر آنها شرایطم بهتر شد و بهبود یافتم به زندان انفرادی بغداد منتقل شدم.
نزدیک ۴ ماه آنجا بودم که هر هفته مرا به بهداری میبردند و پانسمانم را عوض میکردند و اگر مسکنی هم لازم بود به من میدادند.
❓بازجوییها از چه زمانی شروع شد و چطور بود و آیا شکنجه هم میشدید؟
🎤بازجویی از همان زمان بازداشت شروع شد؛ تقریبا هفتهای یکی، دوبار من بازجویی میشدم.
به این صورت بود که یا وارد سلولم میشدند یا به جایی دیگر منتقل میشدم.
از جنگ، اقتصاد و وضعیت ایران میپرسیدند.
از امام خمینی (ره)، خانواده و همسرم سؤال میکردند.
تا از همسرم صحبت میکردم و سراغش را میگرفتم، میگفتند:
"او سرباز (امام) خمینی است. اصلا حرفش را هم نزن. برو دعا کن خودت تا حالا زنده ماندهای."
وقتی که مرا از سلول انفرادی به اردوگاه موصل بردند در بیمارستان شهر موصل مورد عمل جراحی قرار گرفتم و ۱۰ روز آنجا بودم و بعد از عمل به بهداری اردوگاه موصل برگرداندند.
بهداری موصل یک سالن بزرگ داشت که هم تخت داشت و هم مجروحان مختلف.
اینکه میگویم تخت به این دلیل است که در اردوگاه ما تخت نبود.
تنها زن آن بهداری من بودم و همگی اسرای مرد ایرانی بودند.
پرستاران نیز اسرای ایرانی بودند و فقط روزها از شهر پزشک عراقی میآمد به بیماران سرکشی میکرد.
❓در بین اسرای ایرانی پزشک مرد وجود نداشت؟
🎤چرا بود، اما اجازه نمیدادند طبابت کند.
یکی از آنها مجید جلالوند، اهل تهران و خیلی معروف بود،
اما آنجا مترجم بود؛
چون هم ترکی بلد بود و هم انگلیسی.
شهر موصل بیشترشان ترک هستند.
او اجازه طبابت نداشت، اما پنهانی برخی مواقع دارو از داروخانه آنها برمیداشت و مریضان را مداوا میکرد.
برخی مواقع وقتی پزشکان عراقی میرفتند یا در حال استراحت بودند، این دکتر مجید میآمد بهداری و بقیه پتو را بهعنوان پرده میگرفتند و اینگونه پانسمان مرا عوض میکرد.
عراقیها اصلا آنتیبیوتیک برای ما استفاده نمیکردند و خیلی کم اتفاق میافتاد برای درمان مجروحان استفاده کنند، اما دکتر مجید همیشه از داروخانه آنها یواشکی آنتیبیوتیک برمیداشت و برای من میآورد.
پرستاران و پزشکان اسیر ایرانی بیشتر برای کمک به اسرای مجروح آنجا بودند؛ نه طبابت.
آنها کمک میکردند اسرایی که اوضاعشان خیلی نامناسب بود و صدمه شدید دیده بودند، کارهای روزانهشان را انجام دهند.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت ششم:
❓در زندان وقتی اسیر بودید، چیزی هم یاد گرفتید؟
🎤بله. وقتی در بهداری بستری بودم، یکی از جوانان ایرانی که آنجا بود به من زبان انگلیسی یاد داد.
او جلد پاکتهای سیگار یا کاغذ باطله را میآورد و روی آن کلمات انگلیسی را به من آموزش میداد و میگفت، بهتر است بخوانی و کمکت میکند؛ چون صلیبسرخ جهانی که میآمد ما باید انگلیسی صحبت میکردیم.
درواقع کلماتی که مورد نیاز اسرا بود به ما یاد میداد.
من خودم نیز علاقه داشتم و او هم از من امتحان میگرفت و سؤال میکرد.
من البته همانجا تزریقات را کامل یاد گرفتم.
همیشه میگفتند اینجا بهترین فرصت است که اینها را یاد بگیری و وقتی برگشتی ایران میتوانی به رزمندگان کمک کنی که اتفاقا همینطور هم شد و سالهای ۱۳۶۲ و ۶۳ توانستم در بیمارستان شهر سوسنگرد این کار را انجام دهم.
بعدا به جهادسازندگی رفتم تا آنجا بتوانم همراه پزشکان اعزامی به روستاییان کمک کنم.
❓شکنجه هم شدید؟
🎤بهشدت مجروح بودم، اما خب به نحو دیگری مرا اذیت میکردند؛
مثلا هر ۲۴ ساعت یکبار به من غذا میدادند.
در یک محیط کاملا مردانه و بهمدت ۴ ماه در یک سلول انفرادی بودم.
در همین بازجوییها وقتی یکبار مرا بردند با یک خلبان آشنا شدم که فارسی صحبت میکرد.
خودش را ایرانی معرفی کرد و به عراقیها گفت: "ما اصلا زن رزمنده که در جبهه جنگ حضور داشته باشد، نداریم. حتما او را در شهر اسیر کردهاید."
این خلبان به زبان انگلیسی نیز مسلط بود.
به من گفت:
"مشخصات خودت را به من بده که در کدام اردوگاه هستی تا هر جور شده اطلاعات تو را به صلیبسرخ جهانی بدهم. آنها به امور اسرا رسیدگی میکنند."
این خلبان گفت:
"احتمالا زنان زیادی اسیر شدهاند که من در جریان نیستم."
❓خودش را معرفی کرد؟ اسمش را بهخاطر دارید؟
🎤نه متأسفانه به یاد ندارم. بعد از چند روز از آن دیدار، مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند که ۱۵۰۰ ایرانی در آنجا زندانی بودند.
❓زنان دیگری در آن اردوگاه بودند یا فقط شما آنجا حضور داشتید؟
🎤نه همگی مرد بودند. من هیچ اسیر زن دیگری ندیدم.
بعد از یک سال و چند ماه دوباره مرا به بغداد، زندان استخبارات، اردوگاه رمادیه منتقل کردند.
من در آن مقطع بعد از ۶ ماه بهخاطر خارج کردن برخی ترکشها دوباره برای عمل به بیمارستان موصل منتقل شدم.
صلیب سرخ جهانی وقتی مرا دید، گفت:
"باید این زندانی مبادله شود."
❓قبل از شما هم زندانیها مبادله شده بودند؟
🎤بله. تقریبا ۲ گروه قبل از من مبادله شده بودند که اکثرا نابینا، قطع نخاع یا دست و پاهایشان قطع شده بود.
من گروه سوم بودم که همراه ۳۷ نفر دیگر با زندانیان عراقی مبادله شدم؛ یعنی بعد از ۲ سال ما از طریق کشور قبرس آزاد شدیم و به تهران آمدیم.
❓چه سالی بود؟
🎤اوایل سال ۱۳۶۱ بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت هفتم:.
❓وقتی آزاد شدید، کجا رفتید؟
🎤بعد از دیدار با خانواده و طی روند درمان، ۲ سال بعد باز به مناطق جنگی برگشتم.
به سوسنگرد رفتم و یک دوره آموزش امدادگری را گذراندم.
همراه چند نفر دیگر از زنان امدادگر تست کزار انجام میدادیم، اما متأسفانه به حدی من در زمان اسارت اذیت شده بودم و ضعف داشتم که دیگر مانند گذشته توان نداشتم؛ به طوری که حتی خون میدیدم حالم بد میشد.
مطمئن باشید اگر زمان به عقب برگردد، دوباره همان کارها را انجام خواهم داد.
الان هم اگر اتفاقی بیفتد با همه توانم حاضر خواهم شد و ذرهای پشیمان نیستم از فعالیتهایی که در گذشته داشتهام.
این مردم هیچ فرقی با گذشته نکرده و ندارند.
❓جنگ با آن چهره ویرانگرش از نگاه یک زن چگونه بود؟
🎤هیچ انسانی برای جنگ آفریده نشده است؛ چرا که فطرت انسان با جنگ همخوانی ندارد، اما اگر مجبور باشد و مانند ما یک جنگ ۸ ساله به او تحمیل شود، چارهای ندارد که برای دفاع از وطنش وارد جنگ شود.
زن با آن روح لطیف و زنانهاش مسلم است که برای جنگ ساخته نشده است.
با این حال اگر فداکاریها و ازخودگذشتگیهای زنان در دفاع مقدس نبود، شاید هیچوقت اینگونه پیش نمیرفت.
زنان در این ۸ سال پشتیبان همسران و فرزندان خودشان در جنگ بودند و آنها را تشویق میکردند که به میدان بروند.
من خودم مادر هستم و یک ساعت هم نمیتوانم از فرزندانم بیخبر باشم، اما ببینید در طول این ۸ سال مادران چگونه فرزندان خود را راهی جبهه جنگ میکردند؛ درحالیکه احتمال داشت آنها را دیگر هیچوقت نبینند.
درواقع زنان اهدافی قوی داشتند که حتی مهر مادرانه نتوانست جلوی آن هدفشان را بگیرد.
ایمان زنان قوی بود و بهخاطر انقلابی که به سختی آن را بهدست آورده بودند، حاضر بودند فداکاری کنند.
همین الان هم اگر خدایی ناکرده چنین شرایطی پیش بیاید همانطور شاهد این فداکاریها و ازخودگذشتگیها خواهیم بود.
❓از نظر شما بزرگترین درس جنگ چه بود؟
🎤صبر، شاید بزرگترین درس ۸ سال دفاعمقدس بود.
همانطور که خداوند در قرآن میفرماید؛
"از صبر و نماز میتوانید کمک بگیرید."
من بیشترین درسی که از دوران جنگ و آن روزها گرفتم، صبر بود.
روزها و سالهای بسیار سختی را ما پشت سر گذاشتیم.
خانوادهها با صبوری توانستند مقابل دشمن بایستند و خدا را شکر که نتیجه گرفتند.
اگر من در دوران اسارتم صبور نبودم و ایمانم قوی نبود، شاید پناهنده عراق میشدم یا حتی خودکشی میکردم.
بهخاطر دارم من نزدیک به ۴ ماه حمام نرفته بودم و اصلا لباسی نداشتم که عوض کنم،
در جوانی همسرم را از دست دادم،
نمیدانستم چه بلایی سرش آمده،
اسیر شدم
و از خانوادهام هیچ خبری نداشتم،
با این حال صبوری و در مقابل شکنجهها مقاومت کردم.
خدا را شکر میکنم که با همان حجاب و ایمانی که داشتم رفتم و با همان حجاب و با افتخار برگشتم.
هیچوقت نه التماس دشمن را کردم و نه گریه و نالهای یا درخواستی داشتم.
مردم قبل از انقلاب سختیهای زیادی را گذرانده بودند و حالا نمیخواستند به همین راحتی آن را از دست بدهند.
❓از زنان هنگام جنگ بگویید؛ بهخصوص در شهرهای مرزی چه وحشتی داشتند و نگرانیهای آنان چه بود؟
🎤شرایط خیلی سختی بود.
بیشتر مردم به سمت روستاها هجوم برده بودند؛ چراکه روستاها از شهر دور بودند و معمولا نیروهای عراقی کمتر به سمت روستاها میرفتند.
روزهای وحشتناکی بود.
زنان همیشه با استرس و دلهره روزها و شبها را پشت سر میگذاشتند.
برای نجات فرزندان کوچکشان به روستاها پناه برده بودند.
شبها همیشه منور میانداختند و آسمان روشن بود.
دلهره مادران نمیگذاشت بخوابند.
صدای خمپاره از همهجا شنیده میشد و نمیدانستیم که کجا اصابت میکند.
جنگ به ما تحمیل شده بود. من هر لحظه که همسرم بیرون میرفت، فکر میکردم دیگر برنمیگردد.
شرایط غیرقابل پیشبینی بود.
آنقدر که من به فکر همسر و خانوادهام بودم به هیچچیز دیگری فکر نمیکردم و اصلا خودم مهم نبودم.
این شرایط همه زنان شهر بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#مصاحبه
#نخستین_زن_آزاده
قسمت هشتم:
دلشوره و استرسهای همیشگی و صدای خمپارهها زندگی همه ما را تلخ کرده بود.
حجم این اضطرابها چنان بود که وقتی خانوادهام از سوسنگرد رفتند به اهواز من همراهشان نرفتم؛ چون فکر میکردم اگر بروم دیگر از همسرم بیخبر میشوم و اینجا باید به افرادی که ماندهاند و به کمک احتیاج دارند، کمک کنم.
❓بهنظرتان جنگ چه تأثیری بر زنان و خانواده گذاشت؟
🎤قطعا تأثیرات زیادی داشته است؛ بهخصوص زنانی که در شهرهای مرزی با کشور عراق زندگی میکردند و حتی آواره شدند.
با این حال جدا از آن تأثیرات منفیای که گذاشت اینها بعدا مادران و همسرانی شدند که همین الان نیز عزیزان خود را مدافع حرم میکنند.
دفاعمقدس زنان را فداکارتر کرد.
من الان زنانی را میبینم که با وجود سن کم و داشتن فرزند کوچک، همسرشان شهید مدافع حرم است.
شاید اگر آن روزها نبود، الان ما این مادران و زنان را با این حجم از فداکاری نداشتیم.
❓وقتی جوان بودید، چه آرزویی داشتید و آیا الان محقق شده و به آن رسیدهاید؟
🎤من از همان اوایل جوانی و نوجوانی خیلی علاقه داشتم که در حوزه درس بخوانم و دروس آن را یاد بگیرم.
اتفاقا وقتی ازدواج کردم به همسرم گفتم باید در شهری زندگی کنیم که من بتوانم به حوزه بروم و آنجا تحصیل کنم؛ چراکه شهر خودمان حوزه نداشت.
همسرم نیز چون خودش فرهنگی بود، استقبال کرد.
وقتی که از اسارت برگشتم، مادرم نذر کرده بود که من در مشهد باشم و نزد امامرضا(ع).
بعد از چند مدتی که برای کارهای درمانم به شهرهای تهران و اصفهان رفتم، برای زندگی به مشهد رفتیم و خدا را شکر من آنجا به حوزه رفتم و اینطوری به آرزویم رسیدم؛ یعنی چندسالی قبل از ازدواج دوبارهام در مشهد درس خواندم.
❓شما زنی را میشناسید که در جبهه جنگ بهعنوان رزمنده حضور داشته باشد و مانند مردان اسلحه بهدست بگیرد؟
🎤نه نمیشناسم. اصلا اجازه نمیدادند.
شاید برخی میخواستند این کار را انجام دهند، اما مردان اجازه نمیدادند.
من خودم بارها التماس کردم و گفتم بگذارید یکبار هم که شده بیایم و این خط مقدم را ببینم؛ جایی که سربازان عراقی حضور دارند، اما اجازه ندادند.
زنان در آن مقطع بیشتر امدادگر بودند و در پشت خط حضور داشتند.
اسیر زن داشتیم، اما بهعنوان اینکه در جبهه جنگیده باشند نه؛ لااقل من نشنیدم.
❓فعالیت زنان در پشت خط مقدم چه بود و چه خدماتی به رزمندگان ارائه میکردند؟
🎤من بعد از اینکه از اصفهان در سال ۱۳۶۳ به سوسنگرد برگشتم همچنان جنگ ادامه داشت.
آنجا بسیج زنان تشکیل شده بود و از صبح تا غروب مشغول فعالیتهای مختلف برای رزمندگان بودند.
لباس برای رزمندگان میدوختند، خوراکی و غذا آماده میکردند، کلاه و لباس زمستانه میبافتند و شستن لباسها ازجمله کارهایی بود که زنان در آن مقطع انجام میدادند.
یادم هست اگر برخی از زنان دیر میآمدند کمک، جریمه میشدند و باید ۲ روز روزه میگرفتند.
تا این حد کارها جدی بود.
آن روزها روحیاتی از زنان میدیدم که هنوز باورم نمیشود چگونه این اندازه زنان دشواریها را تحمل میکردند و سختیها را تنهایی بهدوش میکشیدند.
حتی زنان بارداری که هر روز با وجود خستگی زیاد آنجا کمک میکردند؛ مثلا ما برای رزمندگان آجیل بستهبندی میکردیم.
بودند زنانی که بچه کوچک داشتند و اتفاقا همراهشان میآمدند، اما واقعا حتی یک دانه از آن آجیلها را نه خودشان و نه بچههایشان برنمیداشتند؛
به هرحال شاید دلشان میخواست بهخصوص بچهها. ما از صبح تا شب آنجا بودیم، اما هیچ وقت من ندیدم این زنان دلشان بخواهد ذرهای از آن آجیلها را حتی یک عدد بخورند و حتی خودشان اگر در منزل آجیل داشتند میآوردند و اضافه میکردند.
پایان.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ دی🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگو با « #سیدناصر_حسینیپور»
📖 نویسنده و راوی کتاب
« #پایی_که_جا_ماند »
◀️ اشاره:
سید ناصر حسینی پور در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمده وبارها تا مرز شهادت پیش می رود.
یادداشت های روزانه او روی کاغذ سیگار که آنها را درون عصای خود پنهان می کرد، بعدها تبدیل به کتاب خاطرات ۸۰۸ روز اسارتش شد.
کتابی که اشک ها و لبخندهای اسرای ایرانی در عراق را بطور میخکوب کنندهای به تصویر میکشد.
سرگذشت حیرت انگیز سید، شروع ابتلائات طاقت سوز از سنین نوجوانی در جنگ و اسارت، و روایت صریح و شفاف آن دوران، کتاب «پایی که جا ماند» را به یکی از خواندنی ترین آثار مکتوب حوزه دفاع مقدس تبدیل کرده است؛ تا آنجا که این کتاب مورد تجلیل و تحسین خاص رهبر معظم انقلاب نیز قرار گرفت.
به قول خود سید ناصر، «پایی که جا ماند» در خاک کشور عراق و در شهر بغداد جا ماند تا حتی یک وجب از خاک ایران اسلامی در دست دشمن جا نماند.
❓در ابتدای گفتگو کمی بیشتر خودتان را معرفی بفرمایید.
🔹 من سید ناصر حسینی پورم.
متولد مهرماه ۱۳۵۰.
اصالتاً از سادات بحرینی هستم.
در بحرین به آل غریف معروف هستیم.
حاکم بحرین جد ما آیت الله سید عبدالله بلادی بحرینی را از بحرین اخراج کرد.
او به بهبهان آمد.
یکی از فرزندانش در راه بهبهان به خراسان در روستای فعلی ما (ده بزرگ) ماند و ما از فرزندان او هستیم.
آیت الله سید عبدالله بهبهانی رهبر و شهید مشروطیت از سادات ماست.
سال ۱۳۷۹ ازدواج نمودم؛ یعنی ده سال بعد از آزادی.
در این ده سال بخاطر مشکلات عدیده ای که داشتم نمی توانستم ازدواج کنم.
چندسالی بی کار بودم.
بعد از حادثه ی "ده بزرگ" و از دست دادن مادر و خواهر و دوبرادرم که در کتاب با ذکر جزئیات به آن پرداخته ام، مسئولیت دو خواهرم پروانه و هنگامه به عهده ام بود.
دوست داشتم اول خواهرانم را سروسامان دهم بعد ازدواج کنم.
همین مطلب باعث شده تا ده سال ازدواج نکنم.
دو پسر دارم به نام های سیدرضا و سید امیرحسین و یک دختر به نام سیده زهرا که حاضرم همه هستی ام را فدای دخترم نمایم.
این دختر برای من خیلی چیزها داشت. تولد کتابم، تقریظیه رهبرم، دیدار یک ساعت و ده دقیقه ای با رهبرم، زیارت کربلا برای اولین بار در طول زندگی ام و. ..
❓وقتی داشتید از خانواده تان صحبت می کردید متوجه بغضی که کردید و اشکی که در چشمانتان حلقه زد شدم که مطمئناً نشأت گرفته از صمیمیت بود.
چه عاملی باعث می شود شما که این همه رنج و سختی در زندگی متحمل شدید با این مجروحیت سخت این گونه عاشق خانواده خود هستید اما این رفتار در جامعه امروز ما و در زندگی مشترک جوانان روز به روز گرد فراموشی به خودش می گیرد؟
🔹 من فکر می کنم اگر بحث معاد، و پل بودن این دنیا و این که این دنیا مزرعه آخرت است برای ما حل شود خیلی اعمال و مکنونات قبلی و خلق و خوی ها، انسانی و اسلامی می شود.
حالا که قرار است ما بمیریم و بپوسیم مگر غیر از این است که فقط یک خوبی می ماند و یک بدی!؟
چرا تا خوبی هست از ما بدی بماند؟
شهدا چه دیدند و به کجا رسیدند که نگاه آنها به مهمترین و عزیزترین دارایی و سرمایه انسان که جان است غیر از همه مادیون است؟
همه دنیاطلبان با تمام وجود تلاش می کنند که زنده بمانند و یک روز بیشتر زندگی کنند، اما شهدا تلاش می کنند زنده بمانند ابدی و یک روز زودتر شهید شوند.
حالا شما بفرمایید در این وسط چه کسی برده است؟
چه کسی باخته؟
زندگی ابدی متعلق به کسیت؟
زنده ابدی کیست؟
به نظر شما اگر امام حسین زنده می ماند و به مرگ طبیعی می مرد، آیا غیر از این است که دوازده قرن پیش می مرد؟
امام حسین با شهادتش برای همیشه جاودان شد.
❓ماجرای حادثه هولناک «ده بزرگ» از چه قرار بود؟
🔹 من کمتر از واژه های درد و رنج استفاده می کنم، ولی در کتابم برای توصیف احساسی که از این حادثه دارم، کلمات درد و رنج را به کار برده ام، چون این حادثه، آن هم در سن ۹ سالگی، رنج زیادی را بر من وارد آورد.
در سال ۵۹ ، ۳۷ روز قبل از شروع جنگ، انبار باروتی در روستای ما منفجر شد و من در آن فاجعه که منجر به کشته شدن شهادت گونه ۵۹ نفر شد، ۴ تن از نزدیکانم، از جمله مادر، خواهر و دو برادرم را از دست دادم. خواهرم ۱۳ ساله، برادرم سید عنایت ۱۹ ساله و برادر کوچکترم سید همت الله ۵ ساله بودند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ مرداد🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگوی اختصاصی با « #سیدناصر_حسینیپور»
📖 نویسنده و راوی کتاب « #پایی_که_جا_ماند»
قسمت دوم
تحمل فاجعهی انفجار روستا موجب گردید که آبدیده شوم و بعدها بتوانم درد ناشی از عفونت پایم را در اسارت تحمل کنم و تاب بیاورم.
در اسارت پای من به موئی بند بود و وقتی پای کسی ناغافل به آن می خورد، از شدت درد بی هوش می شدم.
اوضاع طوری بود که هم سلولی ها، شب ها روی سنگ توالت کارتن پهن می کردند که من پایم را آنجا بگذارم که پای کسی به آن نخورد و بتوانم لااقل شب یک کمی راحتتر بخوابم.
خدا میداند چقدر بابت آن توالت کثیف که برای ساعاتی مرا از درد نجات میداد خدا را شکر میکردم.
اگر بگویم برای من هتل ۵ ستاره بود گزاف نگفتهام!
اگر رنجهای کودکی و نوجوانی نبود، من زیر این فشارها له میشدم.
تازه بعد از از دست دادن مادر، خواهر و دو برادر، ۸ ماه قبل از اسارتم داغ برادر ۲۲ سالهام شهید سید هدایتالله را در کردستان هم دیده بودم. من کم سن و سال ترین اسیر اردوگاه بودم.
❓شما ۱۶ سال بیشتر نداشتید. این کم سن و سال بودن رنج را چندین برابر نمیکند؟
🔹اسماً نوجوان بودم. بچههای آن دوره یک شبه ره صد ساله میپیمودند و مرد میشدند.
شاید چون در آن سن شیطان کمتر سراغ آدم میآید و دلبستگیهای انسان هم زیاد نیست.
❓چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
🔹آرزوی بسیاری از نوجوانان و جوانان دهه ۶۰ این بود که به جبهه بروند.
اما این که چه شد که من تصمیم گرفتم به جبهه بروم، برمیگردد به ۱۳ آبان سال ۶۳ که برادرم در گلزار شهدا سخنرانی کرد و گفت:
"در سوسنگرد یک سرباز عراقی برای ساکت کردن نوزادی در گهواره که همه کس خود را در موشک باران از دست داده بود و از شدت تشنگی و گرسنگی گریه میکرد، سرنیزهاش را توی دهان او می گذارد و طفل شروع به مکیدن میکند و معلوم است که چه بلائی به سرش میآید."
تصور چنین جنایتی چنان مرا منقلب کرد که تصمیم گرفتم انتقام کودکان بی پناه را از آن جلادها بگیرم.
❓اولین تجربه شما برای اعزام به جبهه چگونه بود؟
🔹در سال ۶۵، سیزده سال بیشتر نداشتم و مرا ثبت نام نمی کردند. من هم به هوای این که اگر در شهر دیگری برای رفتن به جبهه ثبت نام کنم، چون مرا نمی شناسند، مانعی نخواهند تراشید، از خانه فرار کردم و به شیراز رفتم.
خانواده دنبالم گشتند و پیدایم نکردند.
من از شیراز نامه به پدرم نوشتم که؛ "در کردستان هستم، دارم با عراقی ها میجنگم و اگر شهید شدم برایم گریه نکنید و شهید گریه ندارد.فقط یک پرچم قرمز روی پشت بام خانه آویزان کنید و تا انتقام خون شهیدانتان را نگرفتهاید آن پرچم را پایین نیاورید و از این حرف ها"
برادر شهیدم تمبر روی پاکت را میبیند و میفهمد که من در شیراز هستم و خلاصه با خجالت برگشتم خانه...
❓پس بالاخره چگونه به جبهه اعزام شدید؟
🔹خب بالاخره موفق شدم از یاسوج به جبهه اعزام شوم.
دو سال قبل یک اردوی دانش آموزی رفته بودم. تمام تلاشم این بود که دل مسئول اردو آقای نوربخش را به دست آورم. آرزو داشتم به من بگوید برو و برای خانوادهام نان بگیر، یا مثلاً شیشه ماشینم را پاک کن. برای اینکه او را جذب خود کنم چون برای این کارم نقشه داشتم. میدانستم روزی که همه درها به روی من بسته میشود، این ارتباط عاطفی کمکم میکند.
همین طور هم شد. دست مرا گرفت برد پیش مسئول اعزام و گفت: با مسئولیت من ثبت نامش کن.
من به آرزویم رسیدم. از اول هم می دانستم این نقشه عملی می شود!
❓کی و در کجا و چگونه به اسارت درآمدید؟
🔹در تاریخ چهارم تیرماه سال ۶۷ درعملیات بازپس گیری جزایر مجنون از پا تیر خوردم و به اسارت عراقی ها درآمدم. البته این بازپس گیری جریان و حکایت زیبا و عاشورایی دارد که فصل اول کتاب مرا شکل داده است.
❓پایتان را در اسارت قطع کردند؟
🔹پایم فقط به یک رشته رگ و پی و گوشت وصل بود. در حال دویدن دیدم کوتاه تر شده ام نگاه کردم دیدم پاشنه و کف پایم به هیچ استخوانی وصل نیست! کف پایم در دستم به هر طرفی می چرخید. بیشتر وقت ها پاشنه را کنار زانویم تا می کردند و می بستند. پای من در بیمارستان نظامی الرشید بغداد قطع شد و همان جا خاک شد به همین خاطر نام کتاب را گذاشته ام پایی که جا ماند.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ دی🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگوی اختصاصی با « #سیدناصر_حسینیپور»
📖 نویسنده و راوی کتاب « #پایی_که_جا_ماند»
قسمت سوم
❓دلتان برای پایتان تنگ نشده است؟!
🔹 دلم که خیلی برایش تنگ شده اما بخاطر یک نارفیقی که در اسارت با پایم کردهام از او خجالت می کشم این حرف را بزنم.
چون اگر بگویم دلم برایش خیلی تنگ شده که همین طور هم هست بعد پایم به من می گوید:
"خب سید ناصر! اگر دلت برای من تنگ شده پس چرا در فلان صفحه ی کتابت نوشته ای «تنها آرزویم این بود که همیشه زودتر پایم را قطع کنند و راه خودش را برود»!"
❓چه شد که در آن شرایط دشوار به فکر افتادید خاطراتتان را بنویسید؟
🔹 من ۲۰ ماه تخریبچی بودم و بعد هم در واحد اطلاعات و عملیات، در جزیره مجنون دیده بان بودم و باید دائما گزارش تحرکات دشمن را یادداشت و گزارش می کردم.
همین نوشتن مستمر و دقیق باعث شد که به فکر نوشتن یادداشت روزانه بیفتم.
بعد هم که با پای نیمه آویزان اسیر شدم، فکر کردم حالا چه باید بکنم؟
به این نتیجه رسیدم که باید همه جنایات بعثی ها را ثبت کنم، به همین دلیل مطالبم را به صورت کد نوشتم تا اگر روزی به وطن برگشتم، از روی آنها خاطراتم را بنویسم.
❓یعنی فکر می کردید روزی آزاد شوید؟
🔹 من که می دانستم روزی آزاد می شوم، به همین خاطر کدها و رمزهای اتفاقات و حوادث و خاطرات خاص اسارتم را در قالب کلمه های کوتاه ثبت می کردم.
❓نحوه ثبت خاطرات تان در زمان اسارت به چه شکل بود؟
🔹 همانطور که اشاره کردم چون دیده بان بودم، کمال همنشین در من اثر کرد و در عراق هم سعی کردم دیده بان باقی بمانم.
در جزایر مجنون دیده بان از دور بودم در عراق دیده بان از نزدیک.
یک دیده بان در اسارت هم می تواند به وظیفه دیده بانی اش عمل کند.
من به وظیفه دیدهبانیام در زندان های عراق عمل کردم و نتیجهاش شد "کتاب پایی که جا ماند".
❓چگونه و با چه امکاناتی در اسارت خاطراتتان را ثبت می کردید و چگونه آنرا از گزند عراقیها حفظ کردید؟
🔹 آخر شب می نوشتم و موقع خواب؛ اسیری که بغل دستم می خوابید راز نگه دارم بود.
با یک نصفه مداد که با چه سختی و مشکلی و چه دادوستدی خودکار و یا مداد را گیر میآوردیم، روی زرورق سیگار و کاغذ سیمان و یا حاشیه روزنامه های عراق می نوشتم و در عصایم جاسازی می کردم.
❓در باره آن دفترچه کوچک جیبی که تبدیل به این کتاب شد توضیح دهید.
🔹آن دفترچه کوچک جیبی کدها و کلمه های کوتاه و رمزهای خاطرات اسارت من بود که هر کدام از آنها گرای اتفاق و خاطره خاصی بود.
من با مراجعه به این دفترچه و تاریخ ها میتوانستم آن خاطره را با جزئیات تعریف کنم و به یاد بیاورم.
البته نمیدانستم این دفترچه کوچک روزی به کتاب تبدیل می شود. بیشتر قصدم داشتن یک دفترچه یادگاری بود.
❓کدام بخش از خاطراتتان در کتاب «پایی که جا ماند» نیامده است؟
🔹خاطرات من از سال های ۶۵، ۶۶ و ۶۷ در این کتاب نیامده است.
من در طول مدتی که جبهه بودم یادداشت روزانه مینوشتم، آن هم در تقویم همان سال.
یادداشت هایم در کیفم بود که در جزایر مجنون مثل خودم به اسارت عراقی ها افتاد.
❓هنوز به یافتن دفترچه خاطراتی را که در جبهه می نوشتید و به دست عراقی ها افتاد، امید دارید؟
🔹 البته. در سفر اخیری که به همراه دکتر جلیلی در مذاکرات ۵+۱ بغداد رفتم، به یکی از مسئولین ارشد عراقی این قضیه را گفتم و از آنها خواستم اگر در اسناد جنگ عراق دفترچه مرا پیدا کردند به من برگردانند.
اگر آن دفترچه پیدا شود، خودش کتاب دیگری است از این طرف خاکریز. آن هم در قد و قوارهی پایی که جا ماند.
❓تأثیرگذارترین و تکان دهنده ترین مطالب کتاب از نظر شما کدامند؟
🔹من فکر میکنم خاطرات این کتاب همهاش تأثیرگذار و درسآموز است. البته خاطراتی و حوادثی از آن دوران هم تکان دهنده است.
این کتاب یک شروع و پایانی دارد.
شروع آن با اسارت و پایان آن با آزادی تمام می شود.
درس های مختلف و پیام های فراوانی در این کتاب دیده می شود.
ادبیات بازداشتگاهی و زندان، درسهای زیادی برای آنها که در شهری زندگی میکنند دارد که در یک کلام می توان گفت درس اصلی این کتاب برای مردم "قدرشناسی از نعمت های خدایی" است.
نعمت سیر آب و غذا خوردن، جای خواب راحت داشتن، شب را دیدن، ماه و ستارگان را دیدن، قضای حاجت در هر زمان لازم، قلم و کاغذ داشتن، به اجبار موهای سر را نتراشیدن، شب موقع خوابیدن لامپ اتاق خاموش بودن و. ..
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ دی🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگوی اختصاصی با #سیدناصر_حسینیپور
📖 نویسنده و راوی کتاب #پایی_که_جا_ماند
قسمت چهارم
❓به نظر خودتان تکان دهنده ترین بخش خاطراتتان کدامند؟
🔹 فکر میکنم تکاندهندهترین خاطرات کتاب به جاده خندق برمیگردد، به لحظهای که افسر بعثی چوب پرچم عراق را درون شکم یکی از شهدای ما، پایین جناق سینهاش کوبید و پرچم را درون شکمش فرو کرد و یا سوختن جنازه شهیدان محمد کریمی و ابراهیم نویدی پور، فرمانده و جانشین گروهان قاسم بن الحسن علیهالسلام یا لحظه ای که سه، چهار نظامی بعثی هرکدام یک خشاب کامل را روی سر و سینه شهیدی که روحانی بود خالی کردند.
همچنین زمانی در زندانهای عراق که مجبورمان میکردند برای بیماری گال لخت مادرزاد جلوی آفتاب بنشینیم و تحقیرمان میکردند و. ..
❓سختترین لحظه اسارت برای شما چه بود؟
🔹 به نظرم سختترین لحظه برای هر اسیر ایرانی به دو مطلب برمیگردد. برای من که این طور است.
هر دو لحظه سخت به امام راحل مربوط میشود. مورد اول اینکه سختترین لحظه برای من وقتی بود که به من میگفتند به امام خمینی فحش بده
روز اول اسارتم افسر عراقی برای اینکه به امام توهین کنم برایم مهلت تعیین کرد. وقتی به امام توهین نکردم دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد.
این در حالی بود که پای راستم قطع و استخوانهایش متلاشی شده بود و پای چپم هم بدجوری زخمی بود.
این لحظه همان طوری که در کتاب آوردهام برای من به یک کابوس تبدیل شده است.
مورد دوم هم به رحلت بنیان گذار انقلاب اسلامی برمیگردد که بدترین و سختترین لحظه برای هر اسیر ایرانی بود.
❓واکنش اسرا بعد از رحلت امام(ره) چگونه بود؟
🔹 امام که رحلت کردند احساس کردیم همه به معنای واقعی کلمه یتیم شده ایم. اما وقتی که آیت الله خامنه ای از سوی مجلس خبرگان رهبری به عنوان رهبر انقلاب انتخاب شدند هم قلب ها و دلها آرام شدند و دردهایمان تسکین پیدا کرد.
❓و شیرین ترین لحظه اسارت؟
🔹 قطعاً شیرینترین خاطره به آزادی برمیگردد که این بخش را در کتابم بنام "تولد دوباره" به آن پرداختهام.
❓بعد از اسارت، تا به حال شده که به خودتان بگویید ای کاش الآن اسیر بودم؟
🔹 البته که زندان چیز خوبی نیست. نه جنگ و نه زندان به خودی خود چیزهای خوبی نیستند، ولی برای ما که با مفاهیم و اصول اسلامی و انقلابی و فرهنگ عاشورا دفاع کردیم، جنگ یک گنج بود و زندانهای عراق در کنار پستیها و خباثتها و شکنجهاش مملو از صفا و صمیمیت و عشق و دینداری و ولایتمداری و محل تولید ارزش های الهی، اخلاقی وانسانی بود.
دلم برای زندان تنگ میشود. چون ما زندان بودیم ولی زندانبانان را با مفاهیم و آرمانهای امام به اسارت خود درآورده بودیم. خیلی از آنها اسیر عقیده و آرمانهای امام خمینی میشدند.
آرمانهایی که اسرا حامل آن بودند. بیشتر نظامیان عراقی بعد از فتوای امام علیه سلمان رشدی دیگر به امام توهین نکردند.
❓تخریب چی بودن سخت تر است یا دیدهبان بودن؟
🔹 باز هم سئوالات سخت پرسیدید!؟
❓یک جمله از تخریبچی؟
🔹 شهید حمید فروزان که تخریبچی حرفهای و کاربلد و باتجربهای بود همیشه میگفت:
«بابام میگه: تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!»
❓یک جمله از دیدهبان؟
🔹 شهید اللهخواست پرگانی دیدهبان قابلی بود و در دورهی خلبانی قبول شده بود.
شهید مستوفی زاده به اللهخواست گفت:
"شما که دوره خلبانی قبول شدهای چرا نمیروی دانشگاه؟"
شهید پرگانی گفت:
"بدون خلبان شدن هم میشود پرواز کرد. ما دیدهبان که هستیم، آن بالا، بالای دکل هستیم. با شهادت هم میشود پرواز کرد و به آسمان رفت."
❓در مقدمه کتاب نوشته اید که این کتاب تقدیم به گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه تکریت؛ به خاطر آن همه زیبایی که با رفتارش آفرید و آنچه بر من گذشت، جز زیبایی نبود و «ما رأیت الا جمیلا». رابطه ولید فرحان و این عبارت چیست؟
🔹 خب در کربلا اتفاقات دردآور و دلخراشی به وجود آمد. امام حسین( ع) و یاران و خاندانش شهید شدند وبدن هایشان تکه تکه شد و لگدکوب سم اسبان لشکریان یزید شدند. از حیث ظاهر حوادث و اتفاقات دلخراش روز عاشورا زیبا نبودند. اما چشمان آینده بین حضرت زینب(س) این خبرنگار دنیای بیداری، این اتفاقات و حوادث دلخراش را زیبا دید. آن حوادث خیر، مایه و شالودهی حرکتهای ظلم ستیزانه و استکبارستیز همه عصرها و نسلها بود.
❓آیا تصور میکردید این کتاب تا این حد با استقبال روبرو شود؟
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مصاحبه
🌷به مناسبت ۲۶ دی🌷
🌷سالروز بازگشت آزادههای سرافراز🌷
🌷به میهن اسلامی در سال ۱۳۶۹🌷
🎤گفتگوی اختصاصی با « #سیدناصر_حسینیپور»
📖 نویسنده و راوی کتاب #پایی_که_جا_ماند
قسمت پنجم
❓آیا تصور میکردید این کتاب تا این حد با استقبال روبرو شود؟
🔹 ابداً! نهایت تصورم این بود که در دو سال به چاپ سوم برسد. وقتی هم گفتند قیمت کتاب ۱۴ هزار تومان است، دیگر حسابی ناامید شدم و فکر کردم کتاب به این گرانی را چه کسی میخرد؟ اما الان در ظرف سه ماه به چاپ بیست و هفتم رسیده!
فکر میکنم به خاطر صراحت و صداقتی است که در آن است. به نظرم اگر در ادبیات مقاومت صراحت و صداقت به خرج بدهیم، مخاطب استقبال میکند.
موقعی که شروع به نوشتن کتاب کردم، تمام سعی من این بود که اغراق نکنم و حقایق را عینا نقل کنم. هر جا که کم آوردم، نوشتم و نخواستم از خودم قهرمان بسازم.
یکی از عراقی ها برایم کتلت می آورد و روی دیوار توالت میگذاشت و من همه اش را خودم.
میخوردم و به کسی نمیدادم. ننوشتهام که ایثار میکردم و غذایم را به بقیه می دادم، ولی داروهایم را می دادم.
بعثیها آدمهای خبیثی بودند، ولی من در همه جا حساب آنها را از عراقیها جدا کردهام و شما هیچ جا نمی بینید که من به یک عراقی توهین کرده باشم.
من سعی کردم دیدهبان منصف باشم و قلمم وجدان داشته باشد.
❓چندی پیش شما و خانواده محترم با مقام معظم رهبری حدود یک ساعت ملاقات اختصاصی داشتید لطفا قدری از آن ملاقات برایمان بفرمایید؟
🔹 وقتی قضیه دیدار روز دوشنبه ۹۱/۶/۱۳ را با همسرم مرور میکنم و رفتارها و صحبتهای رد و بدل شده و آنچه را که در آن دیدار گذشت را با هم مرور میکنیم، همسرم می گوید:
"من فکر میکنم آن دیدار یک خواب بود، شما صبر کن از خواب بیدار شویم بعد دربارهاش صحبت میکنیم."
باورمان نمیشد آقا را از نزدیک ببینیم و آقا یک ساعت و ده دقیقه برای ما وقت بگذارند.
وقتی مقام معظم رهبری وارد سالنی که ما نشسته بودیم شدند و پرسیدند:
"این آسید ناصر ما کدامتان هستید؟"
تمام دردهای اسارت، شلاق ها و باتومهایی که در اسارت خورده بودم و همه آن شکنجهها و دردها تسکین پیدا کردند.
تقریظیه آقا هم برایم عجیب بود. اگر این کتاب را من ننوشته بودم، چند صفحه در مورد آن مطلب مینوشتم و آن را تحلیل و تفسیر میکردم.
❓کمی بیشتر از برخورد حضرت آقا وحال و فضای آن جلسه بگویید.
🔹 تصورمان این بود که بعد از نماز ظهر و عصر سرپایی و در هفت، هشت دقیقه، آقا را ملاقات کنیم و ما را به ایشان معرفی کنند و همین.
گویا آقا گفته بودند باید از این کتاب و این خانواده تجلیل شود.
آقا آمدند و یک ساعت و ده دقیقه وقت گذاشتند.
سی و چند سؤال ریز و درشت از من و برادرانم پرسیدند.
کی ازدواج کردی؟
چند تا بچه داری؟
اسم شان چیست؟
پدرتان در قید حیات هستند یا نه؟
چه کار می کنی؟
کجا مشغول هستی و. ..
بعداً آقا دستور دادند یک جلد قرآن نفیس را آوردند و روی صفحه اول قرآن نوشتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم. اهداء به برادر جانباز و آزاده ی عزیز آقای سید ناصر حسینی پور.
سید علی خامنه ای ۹۱/۶/۱۳ ».
سه سند از آقا به ما رسید:
تقریظیه
نوشته آقا در صفحه اول یک قرآن نفیس
یک جلد کتاب «پایی که جا ماند» و امضاء آقا برای همسرم.
❓ شنیده ایم که از خانواده شما، پدرتان و ۵ فرزندش جبهه بودند؟
🔹 بله! پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "۵+۱" را به خانواده مان داده بود!
آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند:
"کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟"
گفتم:
"برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامههایشان نوشته بودند:
برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثیها میتوانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همهی تخصصهای لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتک ها و تهاجم دشمن نگه دارند، خط شکن هم باشند."
آقا داشتند با دقت گوش می دادند که ادامه دادم: "خب برادرم سید هدایتالله راست میگفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت اله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ۱۹ فجر بودند. خود سید هدایت اله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریب چی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار می کردند. پس می توانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم."
آقا و همه آن جمع باهم زدند زیر خنده.
❓جنگ با ۵+۱ شما چه کرد؟
🔹از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔹 #تحلیل_فیلم
👈 #گودزیلا (نماد مظلومیت مردم ناکازاکی و تحریف آن بدست هالیوود) قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2566
👈 #ثور(Thor) جهان وطنی آمریکامحور در دنیای سینمایی ماروِل؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3023
👈#جنگ_فردا استفاده هالیوود از مفاهیم شیعی برای دراماتیزه کردن آخرالزمان؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4137
👈 سهگانهٔ #ماتریکس (The Matrix) نمودی بارز از تلاش #سینمای_غرب در تبلیغ #بیخدایی_صریح قلمداد میشود. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4365
👈 #آواتار (avatar) پیامبر دین نوین جهانی. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4659
👈 #جریانشناسی_سینمای_آخرالزمانی_هالیوود
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4866
👈 #عشای_ربانی_نیمهشب ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5087
👈 #دولیتل (Dolittle)
نقشه درخت حیات در اسارت مسلمانان! قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5634
👈 #مورتالکامبت(mortal combet)
آخرالزمان و نجات زمین براساس طرحی یهودی. قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/5921
👈 #پرومتئوس(prometheus)
بر مبنای آموزههای "شبهآیین رائلیان" و در راستای "دین نوین جهانی" برای نفی "خداباوری و ماوراء طبیعت" بخاطر ترس از احساس نیاز مجدد انسان به معنویت
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/6173
🔹 #مصاحبه
👈گفتگوی با #سیدناصر_حسینیپور» نویسنده و راوی کتاب « #پایی_که_جا_ماند »؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2665
👈 "دختر ستپوشی که سرباز #حاج_قاسم شد"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/218
👈 #نخستین_زن_آزاده
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/916
🔹 #مستندها
👈 #انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی ره
👈 #روایت_رهبری
👈 #فصل_آخر
👈 #خاطرات_آن_مرد
مستند زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان اهالی روستای قنات ملک
👈 #غیررسمی_۴
🎥 فیلم کامل روایت دیدار و گفتوگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب
👈 #بهشت_ماندنی_است
💥 روایت فاجعهٔ تلخ تخریب بقیع
👈 ✡️ تاریخچهای از نحوهٔ شکلگیری #صهیونیسم و آغاز اشغال فلسطین
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1975
👈 #دستمال_سرخها ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1731
👈 #ارباب_رخنهها ( #خاندان_راکفلر )؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1878
👈 ✡ #آن_سوی_غبار
برنامه دشمن برای تغییر #سبک_زندگی مردم از طریق کنترل اذهان عمومی برای تشکیل یک #حکومت_جهانی ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2842
👈 #پشتپرده_زندگی_حجاب_استایلها
👈#خارج_از_دید ۲
✡ یهودیان و #بازیهای_رایانهای
👈 مستند: #عملیات_بزرگ
عملیات پیچیده و مهم موساد بوسیله مزدوران کوموله در هواپیماسازی اصفهان
🔹#شخصیت_شناسی_انقلاب
👈 #شهید_مطهری ؛ آدرس: https://eitaa.com/salonemotalee/1497
👈 #زندگینامه_امام_خامنهای؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1375
🔹#متنهای_کوتاه
محرم
#زینب_کبری
#طرح_تجزیه_ایران
#جنگ_نرم
#وصیتنامه_عجیب_یک_شهید
#افکار_عمومی
🔹 #کلیپ
#امام_علی
#صفین #عمار
#نماز
#امام_و_پیام_به_شوروی
#امام_خامنهای. #چرا_قیام_کرد؟
#امام_خمینی
#شهید_بهشتی
#آیتالله_جوادیآملی
#آیتالله_فاطمینیا
#امیرکبیر
#عید_غدیر
#محرم
#عاشورا
#علی_اصغر
#حُر
#هیئت
#اربعین
#زیارت_عاشورا
#رجزخوانی
معجزهی #دعای_کمیل
#شیعه_انگلیسی
#دفاع_مقدس
#سلام_فرمانده
#انقلاب_اسلامی
#جمهوری_اسلامی
#صعود_چهل_ساله
#چی_بودیم_چی_شدیم
#جوان_انقلابی
#حاج_قاسم
#میراث_سلیمانی
#مدافعان_حرم
#نماهنگ #میدان_رزم_امروز
#حجاب
#زن_ایرانی
#فضای_مجازی
#سلبریتی
#غرب_همچنان_وحشی
#آمریکای_زیبا
#آزادی_جنسی
#افول_آمریکا
#توحش_مدرن
#پهلوی
#استاد_پناهیان
#رحیمپور
#رائفیپور
#کتابخوانی
#بدون_تعارف
#بحران_جمعیت
#شب_جمعه
#فتنه
#میرحسین_موسوی
#فرزند_ایران
#مادر_شهید
#حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#فضای_مجازی
#مدیریت_افکار_عمومی
#حافظه_تاریخی_ایرانی
#جنگ_نرم
#ابتذال_فرهنگی
#یهودیان_مخفی
#جمهوری_آذربایجان
#صهیونیسم
#رژیم_صهیونیستی
کلیپ #bbc
#مسیح_علینژاد
#زن_زندگی_آزادی
#برای
🔹#پیدیاف
#حدیث
#عید_غدیر
#گزارش_جلسه_حجاب_با_امام_خامنهای
#متن_کتاب_آدابالصلوه
🔹#مداحان
#صادق_آهنگران
#میثم_مطیعی
#مهدی_رسولی
#حسین_طاهری
#محمود_کریمی
#بنیفاطمه
📖🇮🇷 #معرفی_کتاب 🇮🇷📖
🔹 #خاطرات متفرقه
🖋مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
🔹 #تحلیل_فیلم
👈 #گودزیلا (نماد مظلومیت مردم ناکازاکی و تحریف آن بدست هالیوود) قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2566
👈 #ثور(Thor) جهان وطنی آمریکامحور در دنیای سینمایی ماروِل؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3023
👈#جنگ_فردا استفاده هالیوود از مفاهیم شیعی برای دراماتیزه کردن آخرالزمان؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4137
👈 سهگانهٔ #ماتریکس (The Matrix) نمودی بارز از تلاش #سینمای_غرب در تبلیغ #بیخدایی_صریح قلمداد میشود. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4365
👈 #آواتار (avatar) پیامبر دین نوین جهانی. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4659
👈 #جریانشناسی_سینمای_آخرالزمانی_هالیوود
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4866
👈 #عشای_ربانی_نیمهشب ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5087
👈 #دولیتل (Dolittle)
نقشه درخت حیات در اسارت مسلمانان! قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5634
🔹 #مصاحبه
👈گفتگوی با #سیدناصر_حسینیپور» نویسنده و راوی کتاب « #پایی_که_جا_ماند »؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2665
👈 "دختر ستپوشی که سرباز #حاج_قاسم شد"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/218
👈 #نخستین_زن_آزاده
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/916
🔹 #مستندها
👈 #انقلابِ_ضدفرهنگیِ_امام_خمینی ره
👈 #روایت_رهبری
👈 #فصل_آخر
👈 #خاطرات_آن_مرد
مستند زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی از زبان اهالی روستای قنات ملک
👈 #غیررسمی_۴
🎥 فیلم کامل روایت دیدار و گفتوگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب
👈 #بهشت_ماندنی_است
💥 روایت فاجعهٔ تلخ تخریب بقیع
👈 ✡️ تاریخچهای از نحوهٔ شکلگیری #صهیونیسم و آغاز اشغال فلسطین
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1975
👈 #دستمال_سرخها ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1731
👈 #ارباب_رخنهها ( #خاندان_راکفلر )؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1878
👈 ✡ #آن_سوی_غبار
برنامه دشمن برای تغییر #سبک_زندگی مردم از طریق کنترل اذهان عمومی برای تشکیل یک #حکومت_جهانی ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2842
👈 #پشتپرده_زندگی_حجاب_استایلها
👈 مستند: #عملیات_بزرگ
عملیات پیچیده و مهم موساد بوسیله مزدوران کوموله در هواپیماسازی اصفهان
🔹#شخصیت_شناسی_انقلاب
👈 #شهید_مطهری ؛ آدرس: https://eitaa.com/salonemotalee/1497
👈 #زندگینامه_امام_خامنهای؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1375
🔹#متنهای_کوتاه
محرم
#زینب_کبری
🔹 #کلیپ
#امام_علی
#صفین #عمار
#نماز
#امام_و_پیام_به_شوروی
#امام_خامنهای. #چرا_قیام_کرد؟
#امام_خمینی
#آیتالله_جوادیآملی
#آیتالله_فاطمینیا
#عید_غدیر
#محرم
#عاشورا
#علی_اصغر
#حُر
#هیئت
#اربعین
#زیارت_عاشورا
#رجزخوانی
معجزهی #دعای_کمیل
#شیعه_انگلیسی
#دفاع_مقدس
#سلام_فرمانده
#انقلاب_اسلامی
#جمهوری_اسلامی
#جوان_انقلابی
#میراث_سلیمانی
#مدافعان_حرم
#نماهنگ #میدان_رزم_امروز
#حجاب
#فضای_مجازی
#سلبریتی
#آمریکای_زیبا
#استاد_پناهیان
#رحیمپور
#رائفیپور
#کتابخوانی
#بدون_تعارف
#بحران_جمعیت
#شب_جمعه
#فتنه
#میرحسین_موسوی
#مادر_شهید
#حکایت_سر
برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی #شهید_حججی
#متن_سخنرانی
#یهودیان_مخفی
#جمهوری_آذربایجان
#صهیونیسم
#رژیم_صهیونیستی
کلیپ #bbc
#مسیح_علینژاد
#زن_زندگی_آزادی
🔹#پیدیاف
#حدیث
#عید_غدیر
#گزارش_جلسه_حجاب_با_امام_خامنهای
🔹#مداحان
#صادق_آهنگران
#میثم_مطیعی
#مهدی_رسولی
#حسین_طاهری
#محمود_کریمی
#بنیفاطمه
📖🇮🇷 #معرفی_کتاب 🇮🇷📖
🔹 #خاطرات متفرقه
🖋مدیر کانال: @mehdi2506