eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
927 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
mltagr8091662429190954.pdf
7.1M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز یکشنبه‌ ۱۵ شهریور ۱‌۴۰۱. ۹ صفر ۱۴۴۴ ۶ سپتامبر ۲۰۲۲ ذکر روز سه‌شنبه: یَا اَرحَمَ الراحِمینَ تمام صفحات -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۲۲ ✅ بازی با وسایل 🔻 آن روز ها که برق زیاد می رفت، ما با چراغ های گرد سوز یا فانوس و یا زنبوری فضای خانه را روشن می کردیم. این زمان هم فرصتی برای بازی بود. دستمان را میان دیوار و این وسایل گرفته و با سایه دستانمان شکل هایی روی دیوار درست می کردیم. گاهی دو سه نفری به کمک هم می آمدیم و شکل های متنوع و بزرگ تری را درست می کردیم. 🔸 امروز هم می توان این بازی را در شب انجام داد. اگر چه امروز برق مثل گذشته نمیرود و معمولاً پای ثابت خانه هاست؛ اما می توان گاهی لامپ را خاموش کرده و با روشن کردن یک شمع فرصت این بازی مفرح را برای کودک فراهم کرد. ◀️ این بازی آموزش بخشی از قوانین نور است. بزرگ و کوچک شدن دست ها به نور، روی هم قرار گرفتن سایه ها و محو شدن سایه کوچک تر در دل سایه بزرگ تر از زمره این قوانین است. فهم خسوف و کسوف برای کسی که این بازی را انجام داده خیلی ساده است. 📚 برگرفته شده از کتاب بازی، بازوی تربیت -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" مقاله. دوم؛ ◀️ (ع) قسمت اول؛ کمی بعد موسی مجبور شد از این کشور، به‌سوی چراگاه‌های «مدین» (۱۱) که در آنجا، به چوپانی پرداخت، بگریزد. (۱۲) 🔹 حضرت موسی (ع) پس از اقامت هشت یا ده ساله در «مدین» و ازدواج با یکی از دختران شعیب نبی (۱۳) راهی مصر شد. در مسیر بازگشت راه را گم کرد؛ در حالی‌که همسرش را درد سخت زایمان در خود گرفتار کرده بود. (۱۴) از دور نوری دید. گفت: "همین‌جا بمانید. می‌روم تا کمکی بیاورم یا شعله‌ای آتش برای گرم‌کردن‌تان بیاورم." (۱۵) درختی دید سرسبز که در فصل سرما زیر باران، آتش از آن شعله‌ور بود. چون نزد آتش آمد، ندا داده شد: "ای موسی! من پروردگار تو هستم، پای‌افزارت را بیرون کن که اینک در وادی مقدس طوی هستی و من تو را برگزیده‌ام. پس به آنچه می‌شنوی گوش فرا دار. خدای یکتا من هستم. هیچ خدایی جز من نیست. پس مرا بپرست و تا مرا یادکنی نماز بگزار." (۱۶) 🔹 خداوند مأموریت بزرگی بر دوش موسی (ع) گذارده بود و به او فرمان داده بود که: "به‌سوی فرعون برو که او سرکشی کرده است." (۱۷) یک روز هنگامی‌که گوسفندان خود را برای چرانیدن به «صحرای سینا» می‌برد، به پشته‌ی «حوریب» (۱۸) رسید و در آنجا، از میان منظره شگفت‌انگیر بوته‌ی فروزانی که در عین اشتعال نمی‌سوخت، ندای خداوند را شنید که به او امر کرد برای نجات برادرانش از اسارت به «مصر» بازگردد و آنان را به سرزمین موعود هدایت کند. در این نخستین دعوت الهی از موسی، خدا از خود، به‌عنوان «خدای پدران، خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب» نام برد؛ اما موسی راضی نگشت. او آرزو می‌کرد که خدا نامی را به او بگوید تا بتواند آن را به قوم اسیر و ستم‌دیده خود با این اطمینان که او همچنین خدای ایشان است، ابلاغ کند. پاسخ آمد که: «هستم آن که هستم.» (۱۹)‌ این صورتی از نام الهی «یهوه» (او همان است که هست) بود. هنگامی‌که خدا آن را در مورد خود می‌برد که شامل تصوّر حضرت خداست؛ زیرا او همیشه در کنار امّت خود، همچون پدر در کنار فرزندانش از خلال تمامی رویدادهای گذشته و حال و آینده حاضر است. (۲۰) 🔹 حضرت موسی (ع) با آیات و نشانه‌های فراوان، به‌سوی فرعون و «بنی‌اسرائیل» حرکت کرد، هارون (ع) برادر خویش را نیز به اذن پروردگار با خود همراه ساخت و با بیّنه‌های روشن و معجزات فراوان، فرعون را به‌سوی خدای واحد فراخواند. یکی از بزرگ‌ترین موانع فراروی حضرت موسی (ع) ابتلای دربار فرعون، کاهنان و آنان که پایه‌های قدرت فرعون را محکم می‌داشتند، به سحر و جادوگری بود. در بدو امر، فرعون، حضرت موسی را متهم به جادوگری ساخت. به مهتران قومش که در کنارش بودند، گفت: "این مرد جادوگر دانایی است که می‌خواهد به جادوی خود، شما را از سرزمین‌تان بیرون کند." (۲۱) به همین دلیل، خطاب به موسی (ع) گفت: "گمان نکن که ما قادر نیستیم همانند این سحرهای تو را بیاوریم، به یقین به‌همین زودی، سحری همانند آنچه تو آوردی، نشانت خواهیم داد." (۲۲) حضرت موسی (ع) بی هیچ واهمه، برای مقابله اعلام آمادگی کرد. قرار دیدار گذارده شد و فرعون با یاران حیله‌گر و ساحران زیردست خود حاضر شد. فرعون بازگشت و در روز موعود، ساحرانش را به گرد خویش آورد. (۲۳) 🔹 نبیّ خداوند، حسب مأموریّت الهی‌اش، ابتدا اتمام حجّت کرد و حضّار را به‌سوی حضرت حق فراخواند و جماعتی را متأثر ساخت؛ اما ساحران خطاب به حضرت گفتند: "ای موسی! آیا تو می‌افکنی یا ما بیفکنیم؟" "گفتند: شما بیفکنید." ناگهان جادویی که کردند، چنان در نظرش آمد که آن رسن‌ها و عصاها به هر سو می‌دوند. (۲۴) آن‌قدر صحنه‌ی سِحر طبیعی بود که حتّی حضرت موسی نیز ترسید؛ اما خطاب آسمانی رسید که: "مترس که تو برتر هستی. آنچه که در دست داری بیفکن تا هرچه را که ساحران ساخته‌اند، ببلعد. آنان حیله‌ی جادو ساخته‌اند و جادوگر هیچ پیروز نمی‌شود." (۲۵) ساحران به سجده افتادند. آنها دریافتند که آنچه حضرت انجام می‌دهد، در اساس، با سِحر ساحران متفاوت است. فرعون رسوا شد و از سر زبونی، ساحران خود را متّهم به هم‌دستی و شاگردی موسی (ع) معرفی کرد و واقعه را برنامه‌ای از پیش طراحی شده خواند. (۲۶) 🔹 از این پس، حضرت موسی (ع) بنا بر دعوت «بنی‌اسرائیل» و سازماندهی آنان گذاشت تا در فرصتی مناسب، مجال مهاجرت بزرگا بنی‌اسرائیل از مصر به «سرزمین مقدس» فراهم شود. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥 ◀️ قسمت سی و هفتم 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود. مؤمنانه زمزمه کرد: «عاشق سید علی خامنه‌ای و حاج قاسمم!» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد: «نرجس! به‌خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود. فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید: «مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد. حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت. در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد: «عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟» عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم، شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد. همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم. دردی جز داغ عباس و عمو نبود. حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم: «چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد به چشمانم خیره شد و پرسید: «برا این گریه می‌کنی؟» باید جراحت جای خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود زیر لب زمزمه کردم: «حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از اسارت بود صورتش سرخ شد با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد: «اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده بود صدایش خش افتاد: «امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده بود می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم: «حیدر چه جوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود. ترمز دستی را کشید و گفت: « برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت: «یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم_اهل_بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم: «حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود. عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید: «نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم. از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود. حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. پایان -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 أین عمار؟ قسمتی از سریال امام علی(ع) به مناسبت شهادت عماریاسر صحابی بزرگ پیامبر در جنگ صفین 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee