🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
آن طور که میگفت گویا در قرنطینه استخبارات، ماموران دنبال اسرایی میگشتند که سال ۱۳۶۲ در تظاهرات سراسری اسرای عراقی درخیابانهای تهران، علیه صدام شعار داده بودند.
عراقیها از روی فیلم تظاهرات آن روز، عده ای از اسرای عراقی را شناسایی و به استخبارت برده بودند. امجد گفت: «وارد عراق که شدیم، افسر ان عراقی گفتند بعضی از شماها در ایران با ابروی عراق و رئیس القائد صدام بازی کردید. بعثیها سراغ اسرای عراقی که ان سال ها درنماز جمعه تهران شرکت می کردند، نیز رفته بودند.»
حرف که میزد، نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. وقتی از وضعیت اسرای عراقی در ایران از او پرسیدم، گفت: «شما بوی ایران می دهید، دلم برای ایران تنگ میشه. الان که عراق هستم قدر ایران رو بهتر میدونم!»
اعضای صلیب سرخ درمورد وضعیت ما از عراقیها سئوال کردند و افسران عراقی جواب های بی سروته میدادند. افسران و نگهبان ها لحظهای بازرسان را رها نمیکردند. مواظب بودند حرفی خلاف میل و مصالح عراق نزنیم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای به رئیس سازمان صلیب سرخ درباره آنچه در این مدت بر ما گذشته بود بنویسم. امید داشتم مفید واقع شود وروزی به عنوان یک سند از یک اسیر قطع عضو ایرانی در صلیب سرخ جهانی ثبت شود.
یکشنبه هیجدهم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
اردوگاه رمادیه ۱۳ ، محل نگهداری اسرایی بود که درجزیره مجنون به اسارت در آمده بودند. دیوارهای رنگ و رو رفته اردوگاه، پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخهای اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. دوستان و همرزمانم که در پد خندق اسیر شده بودند، آنجا بودند. اردوگاه مرتبی بود. زیر نظرصلیب سرخ جهانی اداره میشد. بچه ها شانس آوردند، که صلیب سرخ انها را ثبت نام کرده بودند. نام تعدادی از دوستان و همشهریهایم را روی دیوار آسایشگاهها خواندم. زمان چه زود گذشت. انگار حماسه پد خندق همین دیروز بود!
شب از یکی از نگهبانها خودکار و کاغذ خواستم. ساعتی بعد سراغم آمد و خودکار و چند برگ کاغذ در اختیارم گذاشت. میخواستم به رئیس سازمان صلیب سرخ نامه بنویسم. به یکی از بچه ها که به زبان انگلیسی مسلط بود، گفتم.
دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
غروب روز قبل که ماموران سازمان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند، از یکشان پرسیدم: «رئیس سازمان صلیب سر خ جهانی کیه؟» او که سوئدی بود، گفت: "مستر کورنیلیو سومارو" شب، با کمک محمد کاظم بابایی و لطیف دهقان به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به اقای کورنیلیو سومارو کردم. می خواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم.
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/343
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۶)
... در سال ۱۳۵۷ تمام شهر ها آبستن یک حادثه تاریخی بزرگ به نام انقلاب بود. اتفاق بزرگی که امثال من برای تحقق آن از هر اقدامی فروگذار نمیکردیم.
در آن سالها در مدرسه هم معلم زن داشتیم و هم معلم مرد. با خانم معلمهای بیحجاب میانه خوبی نداشتم و به هر بهانهای اذیتشان میکردم. اما برای خانمهای محجبه احترام خاصی قائل بودم.
مردها نیز با همان شلوارهای پاچه گشاد و کراواتهای پهن و درازشان به دو طیف موافق و مخالف انقلاب تقسیم میشدند.
معلمهای ضد انقلاب بیشتر با کنایه مخالفت خود را با بروز انقلاب ابراز میکردند.
من و عده ای از دانش آموزان که سرمان برای به تعطیلی کشاندن مدرسه و به خیابان رفتن، درد میکرد، زنگ تفریح از دور میایستادیم و با تیروکمان پنجرهها و شیشههای کلاس و حتی دفتر را نشانه میگرفتیم.
مدرسه گاه و بی گاه تعطیل می شد اما من در هر وضعیتی خود را به خیل مردمی میرساندم که فریاد "یا مرگ یا خمینی" آنان هر کوی و برزنی را پر کرده بود.
وقتی به انبوه جمعیت می پیوستم انگار خود را پیدا میکردم، خود واقعیام را.
رحلت روحانی و فقیه یگانه شهر همدان "آیت الله آخوند ملاعلی معصومی" و تشییع ایشان مرحله جدیدی از حرکت مردم برای تحقق انقلاب بود که به تیراندازی رژیم شاه و درگیری خیابانی منجر شد.
آن روز ضرب اولین باتومهای پاسبانها را در حوالی امامزاده عبدالله نوش جان کردم و به تلافی آن به جان کیوسکهای تلفن و پارکومترها افتادم.
با کمک مردم مثل درخت آنها را تکان میدادیم و از بیخ میکندیم.
یادم نمیرود بانک سپه خیابان شورین را همان روز آتش زدیم. ساختمان دو طبقه بانک یک پارچه آتش شده بود و گرما و حرارت لاستیکهایی که جلوی بانک روشن کرده بودیم سوزش چشمهایمان را که از گازهای اشک آور میسوخت التیام می داد. در این ماجرا پسر خالهام حمید صلواتی همراهم من بود.
کار که به اینجا رسید نظامیان وابسته به حکومت شاه با تفنگ ژ۳ مردم را به گلوله بستند.
صدای سنگین و گوشخراش ژ۳ تمام خیابان را گرفته بود که سربها را به سینه میدوخت. پیر و جوان، زن و مرد هم آماج رگبار مأمورانی بودند که از فراز "کاخ دایی قاسم" به مردم تیراندازی میکردند.
من یاد گرفته بودم که وقتی وزوز تیرها به سمتم میآمد پشت دیوار یا درخت قایم میشدم رگبار که قطع میشد میپریدم وسط خیابان و شعار میدادم "قسم به خون شهدا شاه تو را میکشیم".
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/351
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صدم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/348
✒سه شنبه بیستم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
امروز، اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحان سراغشان رفت نامهای به یکی از انها داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. دژبانها میخواستند بدانند در نامهاش چه نوشته است. اسیر مجروح که حسن نام داشت از بچههای اردوگاه ۱۸ بعقوبه بود. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند، حقیقت را به ما گفت به او گفتم: «نباید جلوی عراقیها به صلیب سرخیها نامه میدادی» گفت: راهی نداشتم؛ موضوع مهم بود. باید قضیه را برایشان مینوشتم. حسن که بچه باغیرتی بود. قضیه را برایمان گفت: عراقیها حسین پیراینده بچه سر اب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت که شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق ازاد میشوند، آنطور که او میگفت شهید پیراینده نذر کرده بو د، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی بن موسیالرضا برود.
مجروح دیگری که از اردوگاه ۱۷ تکریت آمده بود، قضیه محمود امجدیان را نوشته بود و منتظر فرصتی بود تا نامهاش را به یکی از اعضای صلیب سرخ جهانی بدهد. محمود امجدیان کرد کرمانشاه بود. اواخر تیر ماه ۶۹ در اردوگاه به شهادت رسیده بود. اردوگاه ۱۷ در فاصله سیصد متری اردوگاه ما بود. حاج آقا ابوترابی شاهد شهادت مظلومانه محمود بود.
چهارشنبه بیست ویکم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه- اردوگاه ۱۳
یکی از نگهبانها که آدم خوش اخلاقی است، گفت: «این چند روز هر چه اسیر وارد عراق می شود، در خرمشهر اسیر شده اند.»
نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی است، گفت: «شما ایرانیها در عملیات فتح خرمشهر به اندازه همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر امار کمی نیست!»
به حرفهایش که فکر میکنم، به عظمت و بزرگی عملیات بیت المقدس بیشتر پی میبرم.
او گفت: «می دونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟»
بعد ادامه داد: «عراقی ها به خوبی میدانستند اگه مقاومت کنند کشته میشوند، عقب نشینی کنند، تیرباران می شوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است!»
او وقتی دید عراقیها اطرافش نیستند، ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: «فرماندهان عراقی تو عملیاتها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: اذهبو الی الامام، قاوموا، لاترجعوا...، برویدجلو، مقاومت کنید. عقب نشینی نکنید، نتیجهاش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر!»
او گفت: «این جنگ، خیلی ازفرماندهان ارشد عراق را به جوخه اعدام سپرد!» نگهبان عراقی از اعدام شدن سرتیب ستاد، شوکت احمد عطا فرمانده سپاه هفتم عراق به خاطر عقب نشینی از فاو در عملیات والفجر هشت و سرتیب ستاد، ضیا توفیق ابراهیم، فرمانده سپاه دوم عراق به خاطر باز پسگیری مهران توسط ایرانی ها در سال ۱۳۶۵ و... برایمان صحبت کرد.
در بین فرماندهان لشکرهای ما سه نفر را میشناخت، قاسم سلیمانی، مرتضی قربانی واحمد کاظمی. میگفت بیشتر نظامیان عراقی نام این سه فرمانده لشکر را میدانند و از آنها میترسند. وقتی حرفهایش تمام شد، پرسید: «تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرمانده لشکر شما رو تیر باران کرد؟»
خندهام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیه جهادی و اطاعتپذیری بچههای سپاه، بسیج و ارتش چیزی نمیدانست. وقتی از تفاوت بین فرماندهان ایران و عراق برایش گفتیم، تعجب میکرد.
حرفهایمان را که بادقت گوش داد، گفت: «شمادروغ میگید. اگه راست میگید، پس چرا اینهمه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن!» با توضیحاتی به اوگفتم: «فرماندهان ما همهشون تو خط شهید شدند!»
یعنی میخوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟
گفتم: مگه عراقه؟ تو ایران هر کس تا پای جان میجنگید! ولی تو عراق، قضیه فرق میکرد، اینجا خیلیها اعدام شدن. بالاخره باید یه تفاوتی بین ما و شما باشه.
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: Mehdi2506@
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نهم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/349
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۷)
... همانجا پیرمرد نفت فروش کوتاه قامتی به اسم "بابا قدرت" یا "قدرت نفتی" در کنارم شهید شد و آن روز خیابان شورین به نام خیابان شهدا تغییر نام داد.
یک روز همهمهای میان بزرگترها در خیابان افتاد؛ "برویم برای تسخیر ساختمان ساواک"
ساختمان ساواک را دیده بودم. در همان خیابانی که منزل ما در انتهای آن قرار داشت. معطل نکردم. پریدم پشت دوچرخه و رکاب زدم و عرقریزان به آنجا رسیدم. مردم، به ویژه جوانان مثل مور و ملخ از در و دیوار ساختمان ساواک بالا میرفتند.
شاید کم سن و سالترین فرد که از دیوار بلند ساواک بالا میکشید، من بودم. نه از گلوله میترسیدم و نه از ضرب باتوم آژانها. این کار دیگر از نوع شیطنتها و ماجراجوییهای نوجوانی من نبود.
بغض و کینه نسبت به حکومت طاغوت در دل و جانم زبانه میکشید. احساس میکردم کارم با معرفت و آگاهی همراه است. از حادثه و ماجرا لذت نمیبردم فکر میکردم به آموزههای منبر و مسجد عمل می کنم. لذا وقتی وارد ساختمان ساواک شدم دنبال اسلحه و نارنجک و اینجور چیزها نبودم.
مردم در یک کمد را با آهن شکستند و اسلحه و مهمات زیادی بیرون ریخت. چشمم به یک آلبوم بزرگ افتاد. همان جا در آن ازدحام و شلوغی یکی از آن ها را ورق زدم. پر بود از عکسهای نیروهای انقلابی در زندان با سرهای تراشیده و قیافههای نحیف و پیراهن یک شکل زندانی ها و پلاکی که از گردنشان آویزان بود.
آلبوم دیگری پیدا کردم برخلاف قبلی پر بود از عکس آدمهای اتو کشیده و فکل کراواتی و در صفحه اول آلبوم عکس بازدید شاه از همدان در قطعات بزرگ سیاه و سفید بیشتر به چشم میآمد.
حدسم درست بود این عکس ها می توانست بعد از پیروزی انقلاب برای شناسایی ساواکیها مدرک خوبی باشد.
آلبوم ها را زیر پیراهنم قایم کردم و از معرکه گریختم. به خانه رسیدم. قیافه ظاهریام تابلو بود که چیزی مهم را زیر پیراهنم قایم کردهام.
مادرم با نگرانی پرسید: "چی زیر لباست قایم کردهای؟
-- دوتا آلبوم عکس. آلبوم انقلابیها و آلبوم ساواکیها.
مادرم آمد دست روی جیب برآمده شلوارم زد. خودم هم فراموش کردم که قبلاً جیبم را از فشنگ پر کردهام.
مادر به گریه افتاد؛ میخواهی پای پاسبانها را به خانهمان باز کنی؟ و با دست به خانه همسایه اشاره کرد.
درست میگفت در همسایگی ما دو پاسبان زندگی می کردند که البته چندان آزار و اذیتی نداشتند ولی به هر حال مامور حکومتی بودند.
معطل نکردم. برای آرامش دل مادر از نردبان بالا رفتم و روی پشت بام یکی از همان پاسبانها فشنگ ها را ریختم و به خانه برگشتم.
وقتی مادرم آرام شد دور از چشم او دوباره آلبومها را مرور کردم. در این فکر بودم که آلبوم ها را کجا و به چه کسی تحویل بدهم. کانون هدایت مردم، بیت آیت الله مدنی بود. پشت دوچرخه پریدم و تا بیت ایشان یک نفس رکاب زدم و آلبوم ها را تحویل دادم. ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/357
با ما باشید با خاطرات علی خوشلفظ قهرمان ملی در کتاب: "وقتی مهتاب گم شد"؛
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/350
محمد کاظم بابایی به او گفت : «جنگ تموم شده ،اسرای دو کشور همه دارن برمی گردن کشور شون اما آخرش شما این کلید بصره رو به ما ندادید!»
نگهبان عراقی که نمی دانست قضیه کلید بصره چیست در فکر فرو رفت. در حالی که به ماخیره شده بود، با تعجب پرسید: «شینو کلید بصره؟؛ کلید بصره چیه؟»
بابایی گفت: مگه صدام نگفت اگه ایرانی ها خرمشهر رو پس گرفتند، من کلید بصره روبه اونها می دم!
پنج شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۶۹ - رمادیه - اردوگاه ۱۳
آخرین روز اسارت را در عراق سپری میکنم .شب قبل گفته بودند امروز آزاد می شویم. صبح زود، برای بچه ها زیارت عاشورا خواندم. به محض اینکه گفتم "اللهم العن اباسفیان و معاویه ویزیدبن معاویه علیهم ..." یکی از نگهبانها پشت پنجره آمد و گفت : «اهناماکو محرم ،ممنوع دعا؛ اینجا محرم نیست ،دعا ممنوع است.»
در جوابش گفتم: «کل ارض کربلا، کل شهر محرم و کل یوم عاشورا.» خیلی بهم برخورد. از اینکه دعایم را قطع کرده بود، ناراحت بودم. اهمیتی ندادم .دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که باپوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم ازاد می شوم که دردش را احساس نکردم!
گفتم: «چیزیش نمونده، اجازه بده تمومش کنم!» بهم گفت: «اگه دعارو ادامه بدی نمیذاریم برید کربلا!» اهمیتی ندادم. این حرف او راجدی نگرفتم. اگر میدانستم واقعا قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمیخواندم.
بچه ها گفتند: تواخرین روز اسارت با نگهبان ها بحث وجدل نکنیم. نگهبان قضیه زیارت عاشورای ما را به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی امد و مترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب و نفرت، به من که رو به رویش ایستاده بودم، دوخت و گفت: «شما رو کربلا نمیبریم !»
از چند روز قبل خودشان گفته بودند، قبل ازاینکه ازادمان کنند، مارا مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد اقا امام حسین به کربلا خواهند برد. همانطوری که برای رفتن به ایران لحظه شماری میکردیم، برای زیارت کربلا نیز بی قرار بودیم. از سروان پرسیدم: «واقعا میخواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟»
گفت: همین که ازاد میشید، برید به جان رئیس القائد دعا کنید!
گفتم: شما که همه اسرای سالم رو قبل از ازاد شدن بردید زیارت کربلا، به ما که رسید میگید نه!
گفت: دعا بخونید، شما آرزوی زیارت حسین را به خاطر زیارت عاشورا به گور خواهید برد!
حدود ساعت ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقی ها در چند ردیف نشستیم.
افسر عراقی اسمهایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوسها شدیم. فکر میکردم میخواهند از طریق مرز خسروی ازادمان کنند. اتوبوس ها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بین المللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم .نظامیان عراقی و بازرسان اعزامی سازمان صلیب سرخ در فرودگاه مقدمات مبادله مجروحان را فراهم میکردند.
فرودگاه پر از نظامیان به خصوص افسران عراقی بود .در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچه ها عصایی بودند. آرزو میکردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شده ام را وارسی نکنند. دفترچه بیست برگی کوچکی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روزشمار و درحقیقت شناسنامه خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی اسم هایمان را خواند و یکی یکی برای سوار شدن از سالن فرودگاه به محوطه پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم .
دنبال فرصتی بودم تا نامه ای را که چند شب قبل، خطاب به اقای کوردنیلیوسومارو نوشته بودم تحویل بازرسان سازمان صلیب سرخ دهم. بازرسان صلیب سرخ همراهمان بودند. یکی از آن ها اسمهایمان را کنترل میکرد. فرصت را غنیمت شمردم و به دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم.
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/356
قصه_اصحاب_فیل.mp3
6.64M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/359
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/352
✒ قبل از اینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن سبزهای بود، به همراه چند نفر از ماموران سازمان مجاهدین خلق سر و کله شان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هر کی بخواد میتونه پناهنده دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواهید میتونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید!»
بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. ثانیهها چه دیر میگذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلام الله مجید که اخر ان نام نامبارک صدام نوشته شده بود هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم. حاج اسدالله گل محمدی گفت : «ای کاش این قران ها را در اردوگاه به ما میدادید.»
تعدادی از بازرسان صلیب سرخ، از جمله همان ماموری که نامه را به وی داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم . یکی از ماموران سازمان صلیب سرخ که نیکل نام داشت واهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند پرواز قرار گرفت، در گوشه پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیما ربایان آن را زمان جنگ ربوده وبه بغداد برده بودند.
دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند .زیباترین و قشنگترین لحظه زندگی ام را تجربه میکردم .هنوز هم باورم نمیشد ازاد میشوم.
لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد.
فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدر و خواهرانم.
در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را می بینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً آمادگی برای دیدارشان ندارم.
دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود وقتی فهمیدم وارد آسمان ایران شدهایم خوشحالیام مضاعف شد.
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه را لمس کرد خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام.
با آزادی این احساس را کردم که مزد آن همه سختیها را گرفتهام این وعده قرآن است که خداوند پاداش صابران و مومنان را خواهد داد.
از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را انداختند و همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردیم.
یادگار امام "حاج احمد آقا" و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس امام این جمله نوشته شده بود:
"اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام من را به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود"
گریه کردم ...
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دهم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/351
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۸)
... جوانان انقلابی در حیاط بیت آقا صحبت از پایین آوردن مجسمه شاه میکردند.
همانجا آقای مدنی به جوانان پرشور و انقلابی فرمود: "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد. اما اینکار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
فردا صبح علیالطلوع خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم که مجسمه اسب سوار شاه در وسط آن مثل خاری در چشم مردم مسلمان و انقلابی بود.
انبوهی از تانکها به دور آن حلقه زده بودند تا نگذارند دست انتقام مردم نماد ظلم و بیداد او را پایین بیاورد.
گاهگاهی عدهای بیاعتنا به تهدید ماموران به تانک ها نزدیک میشدند. خدمهها موتور تانک را روشن میکردند و دود سفیدی میدان را میگرفت.
همانجا فرصت خوبی بود که در پوشش دودها پاهایم را به سینه تانکها برسانم. اما این کار بینتیجه بود. صدای آقا در گوشم مانده بود؛ "مجسمه و شاه پایین خواهند آمد اما این کار نباید به قیمت از دست دادن جوانان ما باشد"
مسجد، پایگاه انقلاب شده بود و هر کسی بعد از نماز به تناسب روحیه و توان خود فعالیتی را برای تقویت حرکت عمومی مردم به منظور براندازی حکومت شاه انجام میداد.
فرزی و چابکی من مسئولان و جوانان انقلابی مسجد را بر آن داشت که مرا در تیم تقسیم اعلامیههای انقلابی و پیامهای امام سازماندهی کنند.
اعلامیه ها را می گرفتم و شبانه در مراکز اصلی و معابر عمومی میچسباندم.
روزهای آخر عمر طاغوت داشت سپری میشد که خبر آوردند ستونی از تانکهای ارتش پشت تریلیها از کرمانشاه حرکت کردهاند تا از همدان بگذرند و برای سرکوب مردم مسلمان به تهران بروند.
تقویم ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را نشان می داد. دوچرخه دم دستم نبود. از محله شترگلو تا سه راهی همدان به کرمانشاه را یکنفس دویدم.
تمام تنم در عرق نشسته بود به محلی رسیدم که مردم با چوب و چماق به جان تانکها افتاده بودند. البته خدمه تانکها هم چندان بیمیل نبودند که ماموریتشان ناتمام بماند.
مردم از تریلیها بالا میرفتند و خودشان را تا برجک تانکها بالا میکشیدند و دست دسته گل به گردن سربازانی که به آغوش مردم بازگشته بودند، میانداختند.
با پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ جوانانی مثل من زیر چتر معنویت اسلام و پایگاهی به نام مسجد محل مسیر تازه ای را در زندگی خود را آغاز کردند.
پنجه بوکس را دور انداختم. عکس خوانندههای دوران طاغوت را که همیشه مایه رنجش مادرم بود از در و دیوار اتاق کندم و دلخوشی و سرگرمیام شد منزل و مدرسه و مسجد.
کلاس اول راهنمایی را در سال ۵۸ با سه تجدیدی به پایان رساندم و به کلاس دوم رفتم.
در این سال به کلاس عکاسی بیشتر از درس علاقهمند شدم.
سرم به کارم بود و مسیر زندگیام در مثلث خانه و مدرسه و مسجد میچرخید.
روزی بعد از کلاس عکاسی، گنده لات محل که رضا سیاه صدایش میکردند با سه تن از رفقایش جلویم سبز شد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/361
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/365
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
🔹️شنبه ۲۳ شهریور ۶۹ -- تهران پادگان لشکرک
امروز ظهر سعی کردم از پادگان خارج شوم و به منزل داییام بروم.
دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم ما باید شما را ببریم شهرهاتون. نمی تونید از پادگان خارج بشید. برامون مسئولیت داره.
شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم.
بچهها سر سفره شام بودند. شام برنج با مرغ بود.
وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟
گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود اما چشمهام گرسنه بود
🔹️شنبه ۲۴ شهریور ۶۹
ما را به فرودگاه مهراباد بردند در فرودگاه با دوستانم خداحافظی کردم. زدم زیر گریه اسارت. با همه سختیهایش با بودن در کنار دوستانی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود.
با هواپیما از تهران عازم شیراز شدیم در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم ما را به مهمان سرایی بردند.
تا این لحظه هیچ یک از خانواده ام نمی دانستند زندهام در مهمانسرا سرهنگ حبیبی مرا شناخت. وقتی مرا دید تعجب کرد باور نمی کرد زنده باشم مرا بوسید و ابراز محبت کرد و با خواهرم بیبی مهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت خواهرم باورش نمی شد زنده باشم.
دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمی شد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رویا شبیه بود.
از بین شش برادر و هفت خواهرم، بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنه دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با اینکه خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسید و گریه میکرد.خودم هم زیاد گریه کردم.
آقای حبیبی بهش گفت: «مثل اینکه برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن، یه مقدار از گریههاتو بزار برای خونه»
از ماهتاب سراغ پدر ،خواهر و برادرانم را گرفتم در مورد پدرم فکرهایی میکردم .می ترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ساعت ده ونیم صبح به اتفاق سید محمد شفاعت منش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم ، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش.
خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. با این شوخی از سید محمد جدا شدم: آبتان نبود، نانتان نبود، مرگتون چه بود آمدید جبهه؟
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/367
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت یازدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/357
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۹)
... این که انقلاب به شکل اساسی در سطح نوجوانان و جوانان تحولی شگرف ایجاد کرده بود. اما باز در گوشه و کنار شهر امثال رضا سیاه پیدا میشدند.
شاید پنج شش سال از من بزرگتر بود.
سر راهم ایستاد در حالی که نوچه هایش چپ و راست بودند با لحنی مسخره خطاب به آنها گفت:
بچهها تا آنجایی که من میدانم توی این محله بچه سوسول نداشتیم! داشتیم؟
منتظر بود که جوابش را بدهم. اطرافیانش آنطور که او میخواست، جواب دادند:
نه آقارضا! نداشتیم.
در دستش یک کمربند چرمی با قلاب آهنی بود که در هوا میچرخاند. مطمئن شدم که مفری برای گریز نیست.
معطل نکردم و با مشت وسط پیشانیاش کوبیدم.
انگار کور شده باشد سر خم کرد و مشت دوم و سوم را برقآسا خورد.
همین که نوچه هایش نزدیک شدند مثل تیر از معرکه گریختم.
رضا سیاه عربده میکشید و فحش میداد و چهار نفری دنبالم میکردند.
آنها میدویدند و مردم بی خبر از اصل آن ماجرا به آنها ملحق میشدند و در توهم اینکه فرد فراری مقصر است دنبالم میکردند.
نزدیک مسجد رسیدم. احساس خوبی داشتم. شاید فکر میکردم بچههای مسجد به کمکم خواهند آمد که رضا سیاه رسید و مثل فیلمهای زمان طاغوت نوچههایش را عقب زد و تنهایی جلو آمد.
مردم نگاه میکردند. برای یک لحظه مثل گردباد به هم پیچیدیم. آنقدر زد و زدم که یکباره درد جانکاهی در دستم احساس کردم.
از ضربه مشتی که زده بودم، دستم شکست کوچکی برداشته بود. رمق نداشتم و خواست خدا بود که مردم جدایمان کردند.
فردا مثل توپ توی منطقه کمال آباد و شترگلو پیچید که یکی پیدا شده و گنده لات محل را زیر مشت و لگد سیاه کرده است.
خیلیها خوشحال شدند. بیشتر از همه آن کسانی که زهر تحقیر و توهین رضا سیاه را کشیده بودند.
من هم به جای دکتر و دوا دستم را با دستمال یزدی بستم و تا مدتی با درد کنار آمدم
عباس حیدری (از جوانان اهل مسجد) یادم داد که با صدای اذان به مسجد بیا. اگر نماز را اول وقت بخوانی، دور دعوا خط خواهی کشید و همین هم شد.
یک شب شام منزل آقای خضریان میهمان بودیم که رادیو خبر ناگواری را داد. خبر از سربریدن پاسداران شهر پاوه توسط نیروهای ضد انقلاب و گروههای کمونیستی بود.
حضرت امام از مردم خواست برای کمک به پاسداران و محاصره شدگان در پاوه خودشان را به آنجا برسانند.
دلم میخواست شرایط رفتن من هم فراهم شود اما سن و سالم برای اعزام به کردستان کم بود.
سال ۱۳۵۹ فرا رسید و حالا در کنار مدرسه و مسجد در رشتههایی مثل فوتبال، دوچرخهسواری، کونگفو و ... فعالیت میکردم.
یک روز با بچههای محل در زمین خاکی کنار انبار گندم فوتبال بازی میکردیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند.
بازی نیمه تمام ماند و هر کسی به گوشهای دوید.
دقایقی بعد صدای عبور گوش خراش هواپیما دیوار صوتی را شکست و همه چشمها را رو به آسمان و در بهت و حیرت فرو برد.
صدای هواپیما مرا به توهم مانور هواپیماها در آستانه انقلاب برد و نمیدانستم که یک جنگ تمام عیار از زمین و هوا و دریا آغاز شده است آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر ۳۱ شهریور ماه سال ۵۹ بود
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با؛ خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/368
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_104492930.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/369
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/360
🔹️حوالی ساعت دوازده ظهر وارد گچساران شدم. سیل عظیم مردمی که به استقبال آمده بودند، دردها و رنج های اسارت را از تنم میزدود. تصورم از آزادی چیز دیگری بود.
فکر میکردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازه کرایه و تو راهی، مقداری پول بهمان میدهد و میگویند که هر کس برود خانهاش. تصور نمیکردم این طوری وارد گچساران شوم.
حدود بیست روز قبل از ازادیام در بیمارستان ۱۷ تموز به جعفر دولتی مقدم گفته بودم: «آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نماز جمعه صحبت میکنم .»
البته این انگیزه را جعفر در من به وجود آورد. متن و شالوده سخنرانیام را در رمادیه آماده کرده بودم. میدانستم باید به مردم چه بگویم.
بیش از پنج، شش هزار گچسارانی برای استقبال جلوی ساختمان بسیج جمع شده بودند. بیشتر مردم باشت و طوایف بزرگ باوی برای استقبال به گچساران امده بودند. جلوی بسیج تا چشم کار میکرد زن و مرد بود.
بچههای سپاه کولم کردند و بالای ساختمان بسیج بردند. برای امام جمعه، فرماندار، مسئولان شهر روی ساختمان بسیج صندلی چیده بودند. پایین را که نگاه کردم از جلوی ساختمان بسیج تا مسجد صاحب الزمان، از چهار راه فرمانداری تا محله سادات جمعیت سر پا ایستاده بود.
درست مثل متینگهای انتخاباتی گچساران.
راستش را بخواهید تصوری از چنین استقبالی نداشتم.
حاج آقا متقی، امام جمعه شهر گفت:
"برای مردم از اسارت بگو از سختیها، شهادت دوستانت، مقاومت و ایستادگی بچهها، و هر حرفی که در زندگی این مردم تاثیر داشته باشد."
احساس کردم نمی توانم در برابر این جمعیت سخنرانی کنم. از اضطراب قلبم تند تند میزد. ترسیدم نکند خراب کنم، هرچند خودم را باور داشتم.
دردها و حرفهای زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف هایم را با دیگران تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهرم بگویم؛ ما چه کشیدیم
به مردم که نگاه میکردم، همه منتظر شنیدن صحبتهای یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند.
کم سن و سال بودن، و قطع عضوم انگیزه آنها را برای شنیدن بیشتر میکرد.
در اوج احساسات پاک و زلال مردم، مجری برنامه گفت:
"در این قسمت از برنامه گوش جان میسپاریم به صحبتهای برادر آزاده سید ناصر حسینی پور. او از نسل خاک و خاکریز و باروت است، از جماعت خندقی هاست. یاد و خاطرات فرزندان شهید این استان را در سینه دارد. فرزندان شهیدی که برای دفاع از عزت و آب و خاک این ملت سینههاشان آماج گلولههای بعثیها شد. مردانی که رفتند تا ایران پاینده باشد.
با عصا پشت تریبون رفتم. و این اولین سخنرانی من در ایران بود.
"به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بتشکن، خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی برمیگردیم وطن، برای دیدنش به جماران برویم.
ما آمدیم اما امام رفته بود.
شاید به قول دوستم هادی گنجی؛ امام از ما ناراحت بود. شاید ما در جنگ، بسیجیهای خوبی برای او نبودیم.
امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله شهدا، در حضور این مردم عرض میکنم؛
فرزندان شما در جزیره مجنون، تا آخرین گلوله جنگیدند. بچهها تکهتکه شدند. دشمنان با ماشین روی جنازه شهدای خندق تاختند. درست مثل عصر عاشورا ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/370
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت دوازدهم؛
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/361
فصل دوم
پایگاه راه خون (۱)
خبرهای نگرانکنندهای از مرزها میرسید.
شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب و جنوب صحنه درگیری مردم بیدفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود.
ثقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را میشد از خبرهای مکرر رادیو بهخوبی فهمید.
یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هر ساله من در کودکی به همراه خانواده ام سرشار از شیرینی آن بود.
شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد.
با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آنها و بسیاری از مردم مرزنشین خانه و کاشانه خود را رها میکردند و به شهرهای امنتر می آمدند.
خانواده آقای ناظری وقتی از جنایتهای دشمن در خرمشهر میگفتند، فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود اما روانه بسیج شدم.
مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامهام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت:
"پسرم جنگ به این زودی تمام نمی شود فعلاً برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا"
دل من با جنگ بود. تنها که میشدم به شناسنامه لعنتیام خیره میماندم و از این سن کم لجم میگرفت . دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم اما فکرم به جایی نمیرسید.
وقتی به مدرسه میرفتم، میدیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه باز شده است. جبهههای متشکل از ائتلاف و هماهنگی دهها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروه های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزب هایی که یک شب هم مثل قارچ روی داده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه و اعلام موجودیت می گردند.
غروب که میشد پاتوق من خیابان بوعلی همدان مقابل فروشگاه کفش ملی بود. یعنی همان مکانی که از ازدحام حضور انواع گروهها پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد.
در آن آشفته بازار بحث و جدل های خیابانی به پیشنهاد بچه های مسجد من لب خیابان کتاب میفروختم. بیشتر کتابهای شهید مطهری و شریعتی.
دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب کتابفروشی با آن جلدهای رنگارنگ و پر جذبه به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد.
اوایل محیط آرام بود. اما کمکم به کشمکش و مجادله رسید قدرت مناظره و بحث نداشتم اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آنها را به خوبی نشان می داد.
کار که از مباحثه و جدل میگذشت، دعوا و یقه گیری شروع میشد.
اینجا دیگر کم نمیآوردم. به محض اینکه با پا کتابهایم را به هم میریختند و بهانه به دستم می آمد گاه میزدم و کمتر میخوردم.
گاهی دعوا و نزاع های دسته جمعی میان جمعی که از پلیس هم کاری بر نمیآمد. شبها که به خانه میرفتم مادرم با صورت کبود و کتک خوردهام روبرو میشد. ناراحت و دلگرفته نصیحت میکرد:
"از تو بزرگتر ها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له میشوند، تو یه الف بچه شدی یک طرف دعوا تا دیروز که سرت درد میکرد برای دعوا در کوچه و محل حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر میکنی. پس کی درس می خوانی؟"
این گلایه ها را میکرد و به گریه میافتاد.
من هم دلم میگرفت اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهکها در شهرها برای درس خواندن کاملاً بی انگیزه بودم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/373
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_105387963.mp3
10.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/375
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و پنجم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/367
✒ امام عزیز!
خدا می داند چقدر بچهها را در زندان الرشید میزدند که به شما توهین کنند و نکردند. شلاقها، گرسنگیها، تشنگیها، فحشها و باتوم های دژبانهای بعثی ما را از عشق به شما جدا نکرد. ما به شما وفادار ماندیم.
من به عنوان یک مسافر جامانده به خانوادههای شهدای خندق عرض میکنم؛
فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند.
جنازه شهدا در دست دشمن ماند تا یک وجب از خاک ایران در دستش نماند.
این روزهای آخر که اسرا به ایران برمیگشتند، فرمانده اردوگاه ما، نقیب عباس برای مان سخنرانی کرد و گفت:
"اگر رفتید ایران دیگر از جنگ چیزی نگویید. به خانوادههاتان نگویید در اردوگاهها چه گذشت. اینجا هر چه بود تمام شد."
میگفت:
"قلب خانوادههاتان را با حرفهای تلخ، ناراحت نکنید. حرفهای خوب بزنید. شاد باشید و بگویید و بخندید. به رئیس القائد، صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد.
ظلم بزرگ بعثیها، همین صحبتهای نقیب عباس بود که دوست داشت خانوادههای اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرایتان در اردوگاههای تکریت چه گذشت.
سالها ما را از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی کردند.
ستوان فاضل میگفت:
"جان شما به اندازه یک مرغ برای ما ارزش ندارد."
ولید میگفت:
"ما جوری به شما غذا میدهیم که فقط زنده بمانید و نفس بکشید تا در آینده شما را با یک اسیر عراقی مبادله کنیم."
وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز را در روزنامههای عراق میخواندیم، از ستوان قحطان، یکی از معاونان اردوگاه پرسیدم:
"ستوان! ما کی آزاد میشویم؟"
میدانید ستوان قحطان چه گفت؟
گفت:
"هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم ازاد میشوید!"
دلم میخواست امروز ستوان قحطان صدایم را میشنید تا به او میگفتم:
"ستوان! دیدی بدون اینکه مردی باردار شود، ما آزاد شدیم ..."
وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، بچهها میگفتند:
"ای کاش میتوانستیم پیام خودمان را به ایران برسانیم و به مسئولان ایرانی بگوییم؛ مبادا به خاطر ما اسرا امتیازی به دشمن بدهید. ما راضی نیستیم.
بعثیها میخواستند به کسی نگوییم؛ محمد بخردها، علی شاه آوریدهها، حسین نورانیها، دهقان منشاویها وعلی لشکریها براثر امراضی که ناشناخته بود، در اردوگاه تکریت شهید شدند و جنازههاشان در بیابانهای کویری تکریت خاک شد!!
میخواهند مردم ندانند دراردوگاه تکریت اسیر نه ساله داشتیم. امیر، اسیر نه سالهای بود که با برادرش، ابراهیم، در یکی از روستاهای مرزی ایلام دستگیر شدند. چوپان بودند. حتی گوسفندانشان را بردند وغذای چند روز یکی از لشکرهای عراق در آن منطقه شد.
مردم عزیز گچساران! پایم در بغداد جا ماند، تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند.
پای مجروحم لگد مال شد تا شرف ما و عزت ما لگد مال نشود.
پایم کرم زد تا شرف وغیرتمان کرم نزند.
پایم کرم زد تا ابروی ایران کرم نزند.
پایم کرم زد تا تعصب و مردانگی کرم نزند.
آمریکای جنایتکار و نوکر حلقه به گوشش صدام، فکر میکردند میتوانند این انقلاب را شکست بدهند.
ان چیزی که ما را با دست خالی دربرابر دشمنانمان پیروز کرد، ایمان و توجه به اهل بیت بود. خون شهدای مظلوم و بیگناه ما، صدام را مجبور کرد قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول کند.
غرور صدام شکست. باور کنید که صدام دوست نداشت به این راحتی این قرارداد را قبول کند.
این صدام همان کسی بود که سالها قبل این قرار داد را در مجلس عراق در برابر خبرنگاران پاره کرده بود.
این صدام همان کسی بود که میگفت اگر ایرانی ها خرمشهر را میخواهند، باید بروند کره ماه را بگیرند.
این صدام همان کسی بود که گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را گرفتند، من کلید بصره را به انها میدهم .
یقین دارم رهبری امام، خون شهدا، ایثار جانبازان، صبر آزادگان و دعای این ملت، صدام را مجبور کرد تن به چیزی دهد که هیچ وقت میل به آن نداشت...»
◀️ادامه دارد.....
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/371
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/370
🔹️عصر، بعد از سخنرانی، مردم کولم کردند و سوار ماشین استیشن سپاه، عازم زادگاهم شدم. بیش از سیصد ماشین مرا همراهی میکردند. سیل عظیم مردمی که برای استقبال به خیابان اصلی شهر باشت آمده بودند، دردها و رنجها و خستگیهای اسارت و غربت را از تنم زدود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه به استقبالم آمده بودند.
سر کوچه برایم گوسفند سر بریدند. ازدحام جمعیت باعث توقف ماشین شد. مردم از سر کوچه تا دم در خانهمان مرا کول کردند. هرکس سعی کرد خودش را به من برساند و مرا ببوسد و یا بدن مرا لمس کند.
سر کوچه، پدرم جلوی در ایستاده بود. جوانهای قویهیکل در آن شلوغی به سختی توانستند کانال انسانی تشکیل دهند تا من و پدرم برای اولین بار همدیگر را در آغوش بگیریم.
وقتی روبه روی پدرم قرارگرفتم برایم لحظه بسیار زیبایی بود. لحظهای که سالها آرزویش را داشتم. پدر را در آغوش گرفتم و هر دو زدیم زیر گریه. همه کسانی که اطرافم ایستاده بودند شاهد این لحظه دیدار پدر و پسر بودند، گریهشان گرفته بود.
در کنار خواهرانم، ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما و هنگامه، بهترین روزهایم را سپری میکنم. پدرم وقتی نگاهم میکند گریهاش می گیرد. باور نمیکرد، آزاد شدهام. برادرم، سید قدرت الله گفت: «میدونی دیروز پدر چه گفت؟»
گفتم: "نه!"
گفت: "دیروز که بیبی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هر چه قسم میخوردیم باز میگفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر میزدیم، گوسفند میکشتیم و مقدمات آمدن شما رو فراهم میکردیم، پدر گفت : اگه ناصر اومد، من هم میرم سر قبر سید منصور، (پدربزرگمه که فوت کرده) میگم تو هم پاشو بیا خونه.
شب، پسر عمویم، سید غلام بلادی، خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند، بلند شدم رفتم داخل اتاق و یک دل سیر گریه کردم.
احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود.
برادرم سید شجاع الدین، نامهای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد.
چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود ومن مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زدهبود. هرچقدر هم میدویدم به او نمیرسیدم. من بعد از سال ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق ازاد شدهام، زنده هستم و احمد شهید شده.
با خودم گفتم: «یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ایکاش شهید میماندم.»
احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقتها که شوخیاش گل میکرد، به بچههای تخریب میگفت:
«ننم میگه جبهه نرو. جبهه میری تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری هوا نرو!» ...
... امروز، تعدادی از بچههای همان گروهی که سال ها قبل تشکیل داده بودم، به دیدنم آمدند. فایز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فایز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی میشد، دلم میگرفت.
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/376
با ما همراه باشید با داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سیزدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/368
فصل دوم
پایگاه راه خون (۲)
... دوباره سر وقت شناسنامهام رفتم. فکری به کلهام خطور کرد که اصلاً شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود.
چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت.
ناشیگری کار دستم داد اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم.
رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی که نامش حسن مرادیان بود. وقتی شناسنامه مرا دید، درست مثل آن مسئول اقدام قبلی خندهاش گرفت.
فراموش نمیکنم وقتی میخندید، یکی از دندانهای وسطیاش که افتاده بود، پیدا میشد.
از خنده او من هم خندهام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت: "پسرجان ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاریها پر شده. این فقره خیلی ناشیانه دستکاری شده. این جوری میخواهی شناسنامه عراقیها را باطل کنی."
بی پاسخ و درمانده بودم. نمیدانم شاید او به زیرکی فهمیده بود که در آرزوی رفتن به جبهه میسوزم. لذا به من فرصتی برای امتحان داد و گفت:
"اشکال ندارد. اسم تو را در لیست نیروهای آموزشی برای جبهه مینویسم. اما برای رفتن به جبهه هیچ قولی نمیدهم. تا بعد."
هم شاد شدم و هم غمگین. اما این وضعیت بهتر از شرایط قبل و ناامیدی مطلق بود.
آموزش در پادگانی در کوهپایه همدان به نام پادگان قدس شروع شد. ۵۰ نفر بودیم که من کم سن و سال ترین نیروی آموزشی بودم.
از همان ابتدا عزم خود را جزم کردم که هیچگاه کم نیاورم و برای جلب نظر آقای مرادیان از هر بخش از آموزش سربلند بیرون بیایم.
آموزشهایی که از رزم شبانه و تیراندازی و اسلحه شناسی و رزم انفرادی و تن به تن شروع میشد و نمک آن کلاس های عقیدتی و مباحث سیاسی بود.
شب هنگام که آموزشهای روزانه تمام میشد مثل مرده روی تخت آسایشگاه میافتادم.
همان شبها نیز تا پاسی از شب یا باید نگهبانی میدادیم، یا منتظر میماندیم تا رزم شبانه دوباره تکرار شود.
آنجا بود که میدیدم نیمه شبها عدهای تا قبل از اذان صبح، نماز شب میخواندند. همانجا فهمیدم که برای رزم سرمایهای فراتر از تواناییهای جسمی و فنون نظامی لازم است.
یک روز مربیان همه را در محوطه بیرون آسایشگاه خط کردند. حسن مرادیان جلو آمد و با استادی تمام شروع به شلیک گلوله به شکل تکتیر از کنار و پهلوی بچهها کرد.
با بقیه کاری ندارم اما من برای اثبات آمادگیام و رفتن به جبهه، قدم از قدم بر نداشتم. سر جایم ایستادم انگار به زمین دوخته شده بودم.
مرادیان رگباری کنار پاهایم گرفت و من خندیدم و او هم خندید و خطاب به بچه هایی که به خاطر ترس از تکتیرهای او دور و بر ساختمان و پشت درختان پنهان شده بودند، فریاد زد:
"بچهها! برای سلامتی این بزرگمرد کوچک، صلوات"
و همه یک صدا صلوات فرستادند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_106093095.mp3
9.03M
#لالایی_فرشتهها
قسمت یازدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/378
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/371
🔹️آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تک تکشان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ،ثبت می کردم.
با پوشه رنگ روشن برایشان کارت درست کردم. کارت ها دست نویس و مشخصات شناسنامه ای و آموزشی افراد روی دو طرف آن نوشته بود. پایین کارت ها را با عنوان فرمانده آموزش نظامی گروه امضای می کردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشه های پنی سیلین، کارت ها را مهر می زدم.
به بچه ها گفته بودم این کارت ها برای رفتن به جبهه به درد می خورد! بچه ها عکس پرسنلی نداشتند. پولمان نمی رسید برویم عکاسی و عکس سه در چها ر بگیریم.
یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم : «برادرم، سید قدرت الله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی ات رو برای چند روز بهم امانت بده.» صادقی همین طوری دوربینش را به کسی نمی داد، مخصوصا به بچه ها.
بعد ها که صادقی فهمید از نام برادرم سوءاستفاده کردهام، عصبانی شدوخیلی دری وری بارم کرد. بادوربینش از بچه ها یک عکس دسته جمعی گرفتم طوری که همه توی عکس افتادند؛ ازروی عکس دو عدد چاپ کردم. با قیچی بریدم ،یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکی های من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه می گذشت.
امشب بعد از دو سال، ناخن شصت پایم را پانسمان کردم. طی دو سال گذشته این ناخن عفونتش بند نمی آمد. مجبور بودم با خمیر نان پانسمانش کنم وبادرد آن بسازم.
امروز بچه های گروه که به دیدنم آمدند، همه آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور می شد.
در بین برادرانم خبری از سید نصرت الله نبود .نمی دانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده وبه من نمی گویند. سید نصرت الله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرت الله میگفت، مجروح شده. بیست وشش ماه از جنگ می گذشت ومن وسیدنصرت الله هنوز با عصا راه می رفتیم. من پای مصنوعی نداشتم و او سه ماه قبل ،در ارتفاعات وزنه بانه توی درگیری با گروهک کومله از پا وشکم زخمی شده بود.
شب،سید حشمت الله موفق شد با او تماس بگیرد. حشمت الله در مخابرات شهر، سپاه سقز را می گرفت و نصرت الله از مرز خسروی مخابرات باشت را. خط روی خط می افتد. این دو برادر اتفاقی تماسشان برقرار می شود. از دو هفته قبل سید نصرالله با عصا رفته بود مرز خسروی در جستجوی من. قبل از اینکه سید حشمت الله از آزادی من به او چیزی بگوید، سید نصرالله به او گفته بود: «من فهرست سی وچهار هزار اسیر رو دو بار، دو نه به دونه مطالعه کردم، اسم ناصر بینشون نبود. دروغ می گن زنده است، اگه زنده بود تا حالاازاد می شد.»
سید حشمت الله بهش گفته بود :«چه بهم می دی بخوای یه خبر خوب بهت بدم !» گفته بود: «اگه درمورد ناصر باشه، هر چی بخوای. خدا وکیلی الکی دلم رو خوش نکن.»
سید حشمت الله گفته بود: «سید ناصر اومده، الان دو روزه که خونه است!» طوری که سید حشمت الله می گفت ،سید نصرت الله پشت تلفن زده بود زیر گریه. باورش نمی شد. فکر می کرد حشمت الله برای اینکه او را از نگرانی در آورد این حرف را زده. به سید حشمت گفته بود: «به خاک شهید هدایت،ناصر الان خونه است.اینجا بود که سید نصرت باورش شد ...
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهاردهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/373
فصل دوم
پایگاه راه خون (۳)
دوره آموزشی ده روزه بود که پیکی از سپاه آمد و به آقای مرادیان گفت:
"از جبهه مریوان نیروی کمکی خواستهاند."
این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم.
به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم، که توفیق یارشد و آقای مرادیان گفت:
"تا ظهر فرصت دارید با خانوادههایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام میشوید"
و پیش من آمد و گفت:
"آقا جمشید شما هم جزء نیروهای اعزامی هستید ولی به یک شرط"
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: "رضایتنامه از والدین"
گفتم: "پدرم رانندهس. اینجا نیست."
گفت: "از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر"
گفتم: "چشم"
وقتی به خانه رسیدم، مادرم داشت قرآن میخواند.
سرزده وارد شدم و شتابزده، گفتم:
"مامان جان! رضایت میخواهم. رضایتنامه برای جبهه"
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت ولی شاید به سبب زمینههای اعتقادی و انقلابی که داشت، خیلی زود موافقت کرد.
شاید هم میخواست برای مدتی از محیط درگیریهای کوچه و محل دور بشوم.
قرآن کوچکی به من داد و گفت:
"از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیقبازی نباش و نامه هم حتماً بنویس"
کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و امضا کرد. صورتش را غرق بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزامنیرو شدم.
در اعزام نیرو، پسرخالهام سعید صلواتی و یکی از بچههای محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم. اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیقبازی نباش.
قبل از سوار شدن به اتوبوس، جلوی اسلحهخانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکس نخورده گرفتیم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم میداد. اما صدایم در نیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود.
سوار اتوبوس شدیم وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالای بی ام و پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد.
پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند.
در اینجا همه ما را داخل چند ماشین خاور اتاق دار کردند. ماشینها کانکسهای سربستهای داشت که بوی بد داخلش داد میزند که اینها کانکس حمل مرغ بودند.
علت استفاده از این ماشینها را نفهمیدم.
۲۵ نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق بچه ها با بوی بد مرغ به گونهای قاطی شده بود که عدهای هم آنجا عق میزدند اما باید تحمل می کردیم.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/380
--------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_107113973.mp3
8.91M
#لالایی_فرشتهها
قسمت دوازدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/381
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/376
✒شب، وقتی نامه سید نصرت الله درباره مفقود شدن خودم را خواندم ،اشکم در آمد. نامه عاطفی و حماسی بود. سید نصرت الله با صدو بیست وسه ماه سابقه رزم پیش کسوت خانواده درجهاد است.
در جنگ هیچ وقت نشد که با او در یک منطقه باشم. دسته ویژه ضربت مورد نظر شهید سید هدایت الله و برادرم سید نصرت الله، آش و لاش شده بود. جنگ تمام شده بود. اسرا به کشور برگشته بودند. از شش نفر دسته ویژه خانوادگی ما در جنگ که در پنج خط مختلف حضور داشتیم، یک شهید، یک آزاده دربند عراق، یک آزاده سیاسی و سه جانباز به یادگار مانده بود.
انگیزه اولیه من برای رفتن به جبهه، به سخنرانی برادرم سید نصرت الله، در روز سیزدهم آبان 1363 برمی گشت.
سخنرانی ای که مسیر زندگی ام را تغییر داد و باعث شد چندماه بعد به اتفاق دوستم کرامت، از خانه فرار کنیم، به شیراز برویم وشانسمان رابرای رفتن به جبهه امتحان کنیم. آن روز بعداز راهپیمایی روز 13 آبان، مثل هر سال، تظاهر کنندگان در گلزار شهدا تجمع کردند. سید نصرت الله که تازه از جبهه برگشته بود، سخنرانی پرشور و حماسی ای ایراد کرد. سخنرانی ای که همه را تحت تاثیر قرار وانگیزه اصلی من برای رفتن به جبهه شد.
در یکی از روزهای اسارت که افسر استخباراتی اردوگاه، شفیق عاصم ازم پرسید: «تو باچه انگیزه ای با این سن کم امدی جبهه؟» با کمال صداقت بهش گفتم :«انگیزه اصلی من برای آمدن به جبهه، سخنرانی برادرم در گلزار شهدای شهرمان بود.» بعد ادامه دادم:«برادرم ان روز در سخنرانی اش «گفت:عراقی ها هویزه را اشغال کرده بودندو شهر خالی از سکنه بود. در حیاط یکی از خانه های هویزه، طفل چند ماهه ای در گهواره بود وگریه می کرد. جنازه مادر و خواهر کوچکش براثر انفجار گلوله خمپاره در گوشه حیاط زمین افتاده بود. با صدای گریه طفل، دو نظامی عراقی وارد حیاط خانه می شوند. یکی از نظامیان سرنیزه اش را روی اسلحه اش وصل می کند ونوک سر نیزه را به لب های طفل نزدیک می کند. طفل معصوم ، به محض اینکه لب هایش نوک سرنیزه را لمس می کند شروع به مکیدن می کند.طفل از گرسنگی انقدر نوک سرنیزه رابه جای پستان مادرش می مکد تا لب هایش خراشیدگی پیدا می کند. لب هایش خون آلود می شود وخون خودش رابه جای شیر مادر ،از گرسنگی می خورد.»
برادرم آن روز گفت :«مردم شهید پرور باشت ! امروز در جبهه های جنگ مصداق علی اصغر و علی اکبر و قاسم عون و جعفرو حبیب بن مظاهر دیده می شود. این طفل مصداق علی اصغر است. امروز حادثه کربلا در سرزمین های جنوب تکرار می شود.
آن روز در سال 61 هجری یزید مظهر طاغوت و ظلم بود، امروز بعد از چند قرن صدام عین یزید است و مظهر طاغوت و ظلم وتجاوز. آن روز امام حسین مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه با ظلم بود، امروز فرزند صالح او امام خمینی مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه باظلم وستم است .من و شما که حسرت می خوریم ومی گوییم ای کاش در زمان آقا امام حسین می بودیم تا آن حضرت را یاری می کردیم ودرراهش جان نا قابل خودمان را فدا می کردیم ، میدان مبارزه ،یاران امام حسین را صدا می زند. هر کس در این میدان شهید شود ،به همان رسالت عمل کرده .گویی در کربلا در کنار اقا و مولایمان ابا عبد الله الحسین وبرای اهداف آن حضرت به شهادت رسیده است.»
پایان
◀️ همچنان داستان صبر و ایثار ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پانزدهم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/377
فصل دوم
پایگاه راه خون (۴)
... بعد از ۲ ساعت به سنندج رسیدیم تمام بدن من بوی مرغ میداد.
به محض باز شدن در، انگار وارد بهشت شده بودیم .
سنندج مستقیم در جنگ نبود اما حس و حال جبهه را داشت.
دو روز انتظار برای باز شدن جاده سنندج مریوان خستگی راه را از تنمان بیرون کرد.
حزب کموله و دموکرات جاده خاکی سنندج به مریوان را در چند نقطه بسته بود و ما باید منتظر میماندیم که نیروهای پیشرو جاده را پاکسازی کنند.
روز سوم نیروهای مسئول در پادگان سنندج گفتند نیروهای اعزامی به مریوان سریع سوار اتوبوس شوند و این خبر یعنی پاکسازی جادهها .
معطل نکردیم و خیلی فرز و چابک سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از جاده، شاهد آثار و بقایای درگیری در مسیر جاده سنندج مریوان بودیم.
در اواسط راه از دوردست ها صدای رگبارهای پیاپی میآمد
وقتی به مریوان رسیدیم احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است.
آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود از هر حیث خود را مهیای شهادت میدیدم.
وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه سپاه بروم و غسل شهادت بکنم.
بهار۱۳۶۰ از راه رسیده بود. اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن را به زمین نمیداد. در محوطه سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما ۵۰ نفر خواستند که مهماتها را خالی کنیم.
آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران اموزش گفته بود که جبهه جای صواب جمع کردن است.
با همان حس پاک و بی تکلف شروع کردم به پایین آوردن جعبههای مهمات.
جعبهها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ به نظر میرسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود.
طی یکساعت مهمات را خالی کردیم و منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمدهاند در محوطه به خط شوند.
اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از بوی بد پر شد.
از آن موقع اسم جمع ما شد واحد کانکس مرغ.
همان فردی که اسم با مسمای "واحد کانکس مرغ" را روی ما گذاشته بود، اسمش ناهیدی بود. من هم شیطنت شیطنتم گل کرد خنده معنیداری کردم و به بغل دستیام گفتم ناهید که اسم خانمه.
جوانی خوش سیما بود و تا حدی لاغر اندام که با لهجه تهرانی زیبا حرف میزد: "بچهها! همه شما به جبهه دزلی میروید. اما کار و وظیفه هر کسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود."
نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه میخواهد آدمها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند.
همه جور تیپ و قیافه در واحد کانکس مرغ داشتیم.
از بچههای ناز پروردهای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود تا دانش آموزانی که کتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشتهاند و یک آدم میانسال سبیلکلفت که از گردن تا پشتش خالکوبی داشت و من را یاد لاتهای محله خودمان میانداخت ولی عجیب ساکت و بی حرف بود.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
-------------
🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_108654242.mp3
6.96M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سیزدهم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/386