سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهمان باشید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/489
آنچه والدین به خطا انجام میدهند و تاثیر بدی روی شخصیت کودکان دارد؛
در "خطاهای فرزندپروری"
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/554
ارتباط با مدیر کانال:
Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۳)
صاف سراغ مسجد جامع شهر را گرفتم.
همان جایی که انگار قلب زمین میتپید.
مسجد نیمه ویران از دور در قاب چشمانم نشست.
دانههای اشک از گوشه چشمان خواب زدهام سرید.
به یاد همه شهدا افتادم.
وارد مسجد شدم.
وضو گرفتم.
داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ.
چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه سینه ام را خنک کرد.
زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم.
پنداری روی ابرها ایستادهام.
آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم.
یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم.
برگشتم و راهی اورژانس شدم.
پرستار باور نمیکرد با این زخم کهنه ۱۲ روز کنار آمده باشم.
پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوین و انرژی اتمی شدم.
در مقر تیپ اول چشمم به حاجی نیکو منظر و حاج علاالدین حبیبی افتاد.
خیلی تحویلم گرفتند.
یک دست لباس نو عراقی به من دادند.
یک ماه بود که حمام نرفته بودم.
تمام بدنم بو میداد.
راه کارون را گرفتم، اما فقط توانستم سرم را با آب بشویم.
در همان روز، با همان لباسهای تازه عراقی، در محوطه قدم میزدم که حاجی نیکومنظر آمد و گفت: "این لباس ها مال خودمان است. اینها را بپوش."
گفتم: "مگر اینها که پوشیدهام چه عیبی دارد؟"
گفت: "حاج احمد گفته وسایل غنیمتی از عراقیها، بیتالمال است. باید همه را تحویل بدهیم."
رفتم لباسها را کندم.
حاجی یک تویوتا به من داد.
هنوز عشق رانندگی داشتم.
بدون گواهینامه.
گفت: "مواظب باش! با احتیاط برو با چند نیروی تدارکاتی از کانکسهای گردان مسلم سلاح و کلاه و جیب خشاب و هرچه دم دست بود بیاور و تحویل بده. همه اینها را باید به تهران ببریم."
برایم سوال شد که چرا تهران؟! اما نپرسیدم
تا ۷ روز کارم شده بود تخلیه کانکسها.
همه چیز در حال جابجایی بود.
اما به کجا؟
معلوم بود.!
خبرهایی بود.
اما معلوم نبود چه خبری؟
خرمشهر که آزاد شده بود!
سازماندهی نیروها برای عملیات بعدی هم که به این سرعت ممکن نبود.
بالاخره طاقت نیاوردم.
رفتم سراغ حاجی علاءالدین که با او صمیمی تر بودم.
- چه خبر است؟ این سلاحها را کجا میبرند؟
- قرار است ببریم تهران. پادگان ولیعصر سپاه.
- جبهه که اینجاست! تهران چرا!؟
- نه! یک جبههی دیگر باز شده. اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. قرار است تیپ ما و یک تیپ از ارتش به جنوب لبنان برویم.
- حاجی! زخم من خوب شده. روی من حساب کن. به حاجی نیکو منظر هم همین را بگو...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت چهارم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/495
🖋 عمل جراحی
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم ... التماس می کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست...
کمیسیون پزشکی تشکیل شد ...عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند...
در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده... فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده ... به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است ... بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید...
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند...
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد ...
عملی که شش ساعت به طول انجامید...
تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد ... برای همین احتمال موفقیت عمل، کمتر از ۵۰ درصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود...
با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم... با همسرم که باردار بود و در این سالها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم ...
از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم...
وارد اتاق عمل شدم... حس خاصی داشتم... احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم... تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد... من در همان اول کار بیهوش شدم...
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد...
پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند...
برداشتن غده همانطور که پیشبینی میشد با مشکل جدی همراه شد ... آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... .
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_479135380.mp3
6.81M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و پنجم
قرائت قرآن : سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/496
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۴)
فردا یک ستون کامیون پر از سلاح های سنگین و سبک جلوی مقر صف کشیدند.
همه آماده حرکت به سمت تهران بودند.
حاجی نیکومنظر مرا در کنار یک راننده کمپرسی نشان داد و گفت: "برادر خوشلفظ! شما سر ستون هستی و پشت سرت ۱۱۰ خودرو پر از سلاح و مهمات. راننده آدرس پادگان را بلد است. فقط نگذارید کسی از ستون جدا بشود و فاصله بیفتد. وسایل را طبق لیست تحویل بدهید."
از این بهتر نمیشد.
باز هم سر ستون شده بودم و پشت سرم بقیه.
اما این بار بلدچی گردان سلمان نبودم.
این همه مهمات و سلاح را می بردم به تهران و از آنجا به سوریه و لبنان...
شوق رفتن به لبنان بیقرارم کرده بود
آنقدر که جوگیر شدم و یادم رفت که قرار است من جلودار باشم.
راننده را شیر کردم که یک کم گازش را بگیر.
بنده خدا هم گوش کرد
ساعت ۱۲ شب ما به بروجرد رسیدیم.
بقیه ستون در اندیمشک خوابیده بودند
آنجا آمار گرفته بودند.
دیده بودند فقط کامیون سر ستون نیست.
احتمال داده بودند که منافقین کمپرسی اول را با همه مهماتش دزدیدهاند.
سپاههای ۳ استان لرستان، همدان و کرمانشاه در آماده باش صددرصد بودند تا کمپرسی مفقود شده را پیدا کنند.
ما یک راست رفتیم.
ساعت ۱۰ صبح به تهران رسیدیم.
حالا با آن هیبت جبههای، با یک کامیون پر از مهمات، در به در دنبال آدرس پادگان ولیعصر میگشتیم.
قیافه گل مالی شده کمپرسی داد میزد که از جبهه آمده است.
سر لولههای ضدهوایی از اتاقش بالا زده بود.
یک گونی پر از کلاش هم به دلیل کمبود جا آورده بودم توی اتاق و کنار راننده.
بالاخره سر یک چهارراه پیاده شدم.
گونی پر از کلاش را انداختم روی دوشم.
جوانی را با سیمایی نورانی دیدم.
شک نکردم که یک آدم حزب اللهی است.
گونی به دوش جلو رفتم: "اخوی از جبهه آمدهایم. وسایلی آوردهایم که باید برسانیم به پادگان ولیعصر. میشود کمکمان کنید."
پرید بالا و نشست پیش راننده و ما را یک راست برد دم در پادگان ولیعصر.
مسئول پادگان که از گم شدن کامیون اول باخبر بود، با دیدن ما هم خوشحال شد و هم عصبی: "کی گفته شما از سر ستون جدا بشوید. یک مملکت را سر کار گذاشتهاید. همه فکر کردند افتاده توی تله منافقین!"
عصر همان روز ماشینها رسیدند.
اولش خودم را قایم کردم.
بعد رفتم سراغ حاج علا و ماجرا را گفتم.
او هم بیتعارف گفت: "اگر همآهنگ نباشی، لبنان بی لبنان." گفتم: "چشم! هرچه تو بگویی."
گفت: "برویم برای پاسپورت عکس بگیریم."
به میدانی رفتیم که با آن میگفتند؛ میدان امام حسین، و با همان لباسهای خاکی عکس گرفتیم.
بنزین تمام کردیم.
وقتی داشتم بنزین میزدم، کارگر پمپ بنزین گفت: "شما را به خدا زود بنزین بزنید و برید. یک ساعت پیش دو نفر اینجا شهید شدند. مثل شما جبههای بودند."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/501
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۵)
فردا صبح حاجی نیکومنظر با یک خبر بد رسید؛
"دستور آمده که عدهای باید بمانند. برادر خوشلفظ! شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت میکنیم."
اول بهت زده شدم.
اصرار کردم که؛ "من باید به لبنان بروم. جنگ با اسرائیل آرزوی من است."
اینها را با گریه گفتم.
حاجی دلش برایم سوخت.
دستی به صورتم کشید و گفت: "مطمئن باش این را واقعیت گفتم. فعلا نیروهای محدودی به لبنان میروند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی میروی. اصلاً با حبیب میروی. خوب است!؟"
یکه خوردم.
فکر کردم دستم انداخته.
گفتم: "حبیب که پیش خداست! حاجی ما را گرفتهای!؟
گفت: "نه! حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر میکردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود. الان هم توی بیمارستان تحت درمان است."
با اسم حبیب جان گرفتم.
مرده بودم زنده شدم.
حبیب عشق من بود.
اینکه او باشد و با او به لبنان بروم، آرامم میکرد.
گفتم: "چشم."
خداحافظی کردم و راهی همدان شدم.
وارد کوچه شدم.
خواستم مجروحیتم را از مادرم پنهان کنم، اما به او گفته بودند.
وقتی در زدم، خودش در را باز کرد.
انگار پشت در ایستاده بود.
سلام کردم.
پرسید: "زخمت خوب شده؟ پسرم!"
سر و رویش را بوسیدم.
پدرم رفته بود سرویس.
برای بقیه اعضای خانواده یک ساعت تعریف کردم و رفتم پایگاه بسیج.
شام را با بچههای بسیج خوردم.
از مسئول پایگاه پرسیدم: "چه خبر؟"
گفت: "هر شب تا صبح می رویم گشت"
همان شب با آنها به گشت رفتم.
بعد از نماز صبح هوس آجی جان و باغش را کردم.
مادربزرگ هم از آمدن من و حتی مجروحیتم باخبر بود.
وقتی مرا دید، دعایم کرد.
لبه بالکن باغ نشاند.
این بار لازم نبود میوه بچینم.
خودش از باغ یک سبد پر از میوه آماده کرده بود.
تا دیر وقت تعریف کردیم.
با بانگ اذان بیدار شدم.
روز بعد رفتم دبیرستان.
باید تکلیف چند درس سال اول را مشخص میکردم.
رزمنده برای بیشتر معلم ها و اهالی مدرسه حرمت داشت.
بی آنکه نامه نشان بدهم، مدیر مدرسه تعدادی کتاب دستم داد و گفت: "اینها را بخوان و تا دو هفته دیگر بیا برای امتحان"
فکر من به لبنان بود و دو هفته انتظار، انتظاری کشنده.
گفتم: "چند روزه میخوانم و امتحان میدهم.
مدیر لبخند زنان گفت: "پس معلوم است که وضعیت خوب است و مشکلی نیست."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل؛https://eitaa.com/salonemotalee/499
🌺 قسمت پنجم:
🖋پایان عمل جراحی
در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ...
احساس کردم که کار رابه خوبی انجام دادند ... چون دیگر هیچ مشکلی نداشتم ... آرام وسبک شدم ...
چقدر حس زیبائی بود!... درد از تمام بدنم جدا شد
یکباره احساس راحتی کردم و گفتم خدا را شکر ، عمل خوبی بود ...
با اینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود،اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم ...
برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! ... ازلحظه کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم ... همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت ...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم... در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را میدیدم!
در همین حال و هوا بودم ... که جوانی بسیار زیبا، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم ...
او بسیار زیبا بود... نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم ... می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم ... باخودم گفتم چقدر زیباست ... چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم ... عمو و پسر عمه ام ،آقاجان سید و ... ایستاده بودند ...
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود، پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم ...
ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را ...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از سفر مشهد ...
عالم خواب ... حضرت عزرائیل!
محو جمال ایشان بودم که با لبخندی به من گفتند : برویم؟ ...
باتعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم ...
دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:مریض از دست رفت ...دیگه فایده نداره ...
بعد گفت: خسته نباشید... شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه...
یکی دیگه از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ...
نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم ... همه از حرکت ایستاده بودند!...
خیلی عجیب بود که دکتر جراح، پشت به من قرار داشت ... امامن می توانستم صورتش راببینم!
حتی می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد وافکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم
از پشت دربسته لحظه ای نگاهم به بیرون ازاتاق عمل افتاد ...
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم ...
او میگفت:
خدا کنه که برادرم برگرده ...
دو فرزند کوچک دارد وسومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد، با بچه هایش چه کنیم؟...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر درمورد من باخدا حرف میزد!... جانبازی بودکه روی تخت خوابیده بود و برایم دعا می کرد...
او را می شناختم...
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم..
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر، اما اورا شفا بده... او زن و بچه دارد ...
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم ...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیر گذار " سه دقیقه در قیامت"
1_481960664.mp3
3.2M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/500
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/502
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۱)
در اتاق را روی خودم بستم.
گاهی هم در باغ آجی جان
نشستم و درس خواندم.
کمتر از یک هفته شد که ۴ درس را امتحان دادم.
باید میرفتم به پادگان ولیعصر تهران، اما قبلش رفتم سپاه همدان.
در و دیوار سپاه هنوز برای حاج محمود شهبازی سیاهپوش بود.
پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند اما همه جا حرف او بود و حرف از حاج احمد متوسلیان که میگفتند به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است.
خبر اسارت حاج احمد درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود: "راه قدس از کربلا میگذرد."
عقب نشینی عراق بعد از فتح خرمشهر میان بچههای پشت جبهه پیچیده بود و نیروهای سپاه همدان به سرپل ذهاب برگشته بودند.
ساکم را برداشتم و عازم سرپلذهاب شدم.
مادرم پرسید: "با این وضعیت میخواهی به جبهه بروی؟
گفتم: "یک خراش کوچک بود که خوب شد."
گفت: "اگر یک خراش کوچک بود، چرا رنگ به رخسارت نیست؟"
گفتم: "دلم برای بچههای جبهه تنگ شده، باید برگردم."
مادرم وقتی اصرارم را برای رفتن دیدید مثل دفعات قبل تسلیم شد.
برای آخرین بار به بیمارستان امام رفتم تا پانسمانم را عوض کنم.
خانم پرستار وقتی تنظیف را از روی زخم برداشت یکه خورد و سرش را عقب برد.
چیزی که او به چشم دید، مادرم با حس مادری فهمیده بود. در هر صورت باز هم نسخه و یک پلاستیک پر از آنتیبیوتیک.
جایی برای درنگ نبود. از بیمارستان به سپاه رفتم و از آنجا به سمت سرپلذهاب، به دنبال حبیب.
سرپلذهاب از تیررس توپ بیرون آمده بود.
از آنجا رفتم به شهرک المهدی.
تمام فکر و ذکرم حبیب بود.
میاندیشیدم که با دیدن او، شاید روزنهای برای رفتن به لبنان پیدا کنم.
شهرک پر بود از بچه هایی که نزدیک یک سال با عراقیها جنگیده بودند.
شاد بودند و سرخوش
بیشتر به این سبب که ارتفاعات قراویز و بازیدراز و تنگه کورک را که با چنگ و دندان حفظ کرده بودند حالا خالی از نیروهای دشمن میدیدند.
گروه گروه آماده میشدند تا برای پیدا کردن شهدای این ارتفاعات سازماندهی شوند.
عدهای هم زیر نظر حاج آقا همدانی سازماندهی میشدند که به قله قراویز بروند تا هم شهدا را پیدا کنند و هم از مواضع عراقیها بعد از عقب نشینیشان خبر بیاورند.
در میان آنها یک لحظه "حبیب" را دیدم با سر تراشیده که رد ترکش را میشد در آن دید.
لذت دیدن او به تمام دنیا میارزید.
چشم او هم به من افتاد.
بیکلام برایم آغوش باز کرد.
تا چند ثانیه در گرمای آغوش او غرق بودم.
آنقدر که بغضم ترکید و سر و رویش را غرق در بوسه کردم.
- برادر خوشلفظ! باور نمیکنم که اینجا باشی!
با گریه گفتم: "آقا حبیب! میخواستم بروم لبنان."
حرفم را برید: "لبنان خبری نیست. هرچه هست، اینجاست" گفتم: "من باید چه کار کنم؟"
گفت: "مثل بقیه. فعلا میرویم تا رد عراقیها را آن طرف قراویز پیدا کنیم. شما هم می توانید بروی به تنگه گورک برای پیدا کردن شهدا"...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/504
🌺 قسمت ششم:
🖋 اِقرَا کِتابَک
🌷 لازم به ذکراست که داستان اصلی کامل تر از این مطالب است که مطرح می شود. از روزمرگی های داستان صرف نظر می کنم و به جای آن قسمتهائی که راوی داستان وارد عالم قیامت می شود را، بدون کم وکاست بیان می کنم تا با مسائلی که میخواهیم درجهان آخرت روبرو شویم بهتر آشنا شویم 🌷
اما ادامه ماجرا:
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت: برویم؟...
فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است ...
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت داشتم ... سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم ... حالا بااین وضع بروم؟!...
اما اصرارهای من بی فایده بود... باید می رفتم...
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهرشدند و درچپ و راست من قرارگرفتند وگفتند: برویم ...
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم ... لحظهای بعد، خود را همراه این دونفر دریک بیابان دیدم!
زمان اصلا مانند اینجانبود ...
من دریک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم وصدها نفر رامیدیدم!...
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده ... اما احساس خیلی خوبی داشتم ... از آن درد شدید چشم راحت شده بودم ...
پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود...
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ماهستند، حالا داشتم این دو را می دیدم ... چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند... دوست داشتم همیشه باآنها باشم.
در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم ... کمی جلوتر چیزی رادیدم! ...
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود ...
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! ...
به اطراف نگاه کردم ... سمت چپ من در دوردست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد ...
اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! ...
حرارتش را از دور حس میکردم ...
به سمت راست خیره شدم ...
در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا، چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود ... نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم ... باادب جواب داد ... منتظر بودم ... می خواستم ببینم چه کار دارد ...
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را درمقابل من قرار داد! ... به آن کتاب اشاره کرد... وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان ... امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است...
چقدر این جمله آشنا بود ...
در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
《اقراکتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》
نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_481960625.mp3
3.88M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/505
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۲)
با تویوتا به تنگه کورک رفتیم.
متعجب شدم که بچه ها چه طور این ارتفاع صعب العبور را تسخیر کردهاند.
یکییکی از تخته سنگ ها بالا رفتیم.
تا جایی که لابلای صخرههای تیز و بلند، فقط نردبانهای چوبی و بلند عراقیها جواب می داد.
به روی خودم نیاوردم.
پا به پای دیگران، عرق ریزان از صخرهها بالا کشیدیم.
رسیدیم به پیکر یک شهید در نوک تیز یک صخره که به صورت معلق از آن آویزان بود.
عراقیها یک پای او را با طناب از بالا بسته و به حالت مجروح دارش زده بودند.
جلال اسکندری صخره را دور زد و بالا رفت.
با کارد طناب را از پای شهید برید.
همزمان من و مصیب مجیدی از پایین دست و سر آن شهید را گرفتیم و بدن خشک شدهاش را که ماهها زیر آفتاب مانده بود روی زمین خواباندیم.
روی کارت شناساییاش نوشته شده بود:
"سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان"
او را میشناختم.
حالم دگرگون شد.
پلاستیک آوردم و او را در میان آن پیچیدم.
ادامه دادیم.
رسیدیم کنار رزمندهای که انگار به تخت سنگی تکیه داده بود.
اگر او را از رو به رو نمیدیدم، باور نمیکردم که از شهدای تنگه کورک است.
کلاه آهنی داشت.
با حالت نشسته و البته تا زانو زیر خاک.
با دست خاک روی پیراهنش را کنار زدم.
روی پیراهنش نوشته بود:
"رجبی اعزامی از نهاوند"
کلاه آهنی او سوراخ بود.
شاید در لحظه آخر در همان حالت مجروحیت که به سخره تکیه داده بود، عراقیها بالای سرش آمده و تیر خلاص به سرش زده بودند.
رفتیم سراغ ی یکی دیگر از شهدا به نام "سماوات" که پیکرش سوخته بود.
بعد از دو ساعت ۱۴ شهید را لابلای صخرهها پیدا کردیم.
عدهای را هم عراقیها از بالای کوه به ته دره و میدان مین داخل آن پرتاب کرده بودند.
جلال اسکندری گفت: "شهدای داخل میدان مین باشد برای مرحله بعد."
ظهر بود.
داشتیم برمیگشتیم که شهید دیگری را در مسیر، لای سنگها دیدیم.
هنوز بدنش خیس بود.
نمیدانم چرا؟
وقتی با عبادی زیر دست و پای او را گرفتیم که جابجا کنیم، افتاد.
حال من به هم خورد و خودم را کنار کشیدم.
ذبیح الله عبادی پیکر شهید را گرفت و گفت:
"این برادر، شهید است عزت دارد، حرمت دارد. چرا رهایش می کنی؟ چرا عقب میروی؟"
لحن او خجالت زدهام کرد، اما جلو نرفتم.
از کوه پایین آمدیم.
پهلویم می سوخت و گرما کلافه ام کرده بود.
وقتی به شهرک المهدی برگشتیم گروه شناسایی قراویز هم تازه آمده بودند.
آنها بعد از شناسایی شهدا روی قله قراویز به دنبال عراقیها میروند و در آن سوتر، در ارتفاعی به نام تنگه حمام به دام عراقیها میافتند.
گروه ۱۰ نفره به سرپرستی حسین همدانی چارهای جز درگیری نداشتند.
عراقیها دو نفر از این گروه را اسیر میکنند و بقیه هم با مشقت و سختی خودشان را به پایین قله قراویز میرسانند.
در مراحل بعدی برای آوردن شهدا از قراویز و تنگه کورک اقدام کردیم.
بیشتر شهدای این عملیات پیدا شدند.
ما فکر میکردیم کار ما در جبهه سرپل ذهاب تمام شده که حبیب گفت:
"برادر خوشلفظ! تو حالا یک نیروی اطلاعاتی باتجربه هستی. برو با گروه شناسایی کار کن."
پرسیدم: "مگر قرار است باز هم اینجا عملیات کنیم؟"
گفت: "خط را تحویل میدهیم ولی باید مشخص شود مواضع عراقیها در تمامی محورها کجاست...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/514