#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صد و پنجم؛
نزدیک وضع حملم که شد؛ آمد
آوردم همدان
تیر ماه سال ۱۳۷۳
دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد
حاج احمد قشمی، رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسین اسم سارا را پیشنهاد داد
پسندیدیم
حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد.
سارا دو روزه بود که تب ولرز شدیدی به تنم افتاد
خیس عرق میشدم و یک باره مثل بید میلرزیدم
عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپولهای قوی پنیسیلین هم جواب نمیداد.
حسین نگران من بود و من نگران سارا
تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر میداد ،
حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من میچرخاندش و با آب گرم و
کمک شیر آرامش میکرد.
بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم
اما دکتر گفت تا یک ماه نمیتونی به بچهات شیر بدی.
دوباره برگشتیم کرمانشاه
بعد از یک ماه، سارا شیرم را گرفت
داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت میکردیم که
یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت:
"آماده شید باید بریم!"
"پرسیدم: «کجا؟!»
تا آن روز هر مسئولیتی که میگرفت؛ نمیگفت.
اینبار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم
گفت:
"برام حکم معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه رو زدن. یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم. همه چیز آمادس که بریم! حاضری؟!"
خندیدم و گفتم:
«مگه راه دیگهای دارم؟!»
گفت: «آره.»
جا خوردم!
گیج و مبهوت پرسیدم: "چی؟!"
لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت:
"با من بیای!"
یک مرتبه پُقّی زدم زیر خنده
به روش خودش ادامه دادم:
"حتما اونم بشمار سه؛ هان؟!"
انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد، تکانی خورد و گفت:
«شما به هیچی دست نزن! خودم همه چیزو بسته میکنم و میذارم پشت ماشین.»
مثل اینکه اسباب و اثاثیهمان هم به این جابهجاییهای ناگهانی و هرازگاهی عادت کرده بودند
خیلی زود جمع وجور و بار خاور شدند
از بابت وسایل و بارکردنشان که خیالمان راحت شد، حسین رفت پرونده بچهها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم.
شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبهرو بودیم.
فصل پاییز بود
به علت نبود امکانات هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود،
فاصله آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود.
به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده رفتیم شهرک شهید کلاهدوز که برعکس محلاتی همه چیز دم دست بود.
با شروع سال تحصیلی وهب رفت اول دبیرستان
مهدی دوم راهنمایی
و زهرا سوم ابتدایی
من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سهماهه شدم.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
•┈┈• 🍃 #لطیفه_نکته ۳۱۸🍃••┈┈•
فرق شاعرهای تنبل و زرنگ رو میشه تو شعرهاشون دید
شاعر زرنگ:
به دنبالت میایم هرجا که باشی🏃♂️🏃♂️🏃♂️
شاعر تنبل:
سر راهت میشینم تا بیایی🧎♂️
--------🔸😜🔸--------
به نام خداوند دوست دار تلاش
سلام
🔹 از #امام_باقر علیهالسلام:
إِنِّي لَأُبْغِضُ الرَّجُلَ أَنْ يَكُونَ كَسْلَاناً عَنْ أَمْرِ دُنْيَاهُ
وَ مَنْ كَسِلَ عَنْ أَمْرِ دُنْيَاهُ فَهُوَ عَنْ أَمْرِ آخِرَتِهِ أَكْسَل
من از مردى كه در كار دنيايش تنبل باشد بدم میآید
و كسى كه در كار دنيا تنبل باشد، در كار آخرتش تنبلتر است.
🗞وسایل الشیعه،ج۱۷،ص۵۹
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
✍🏻 تنبلی یکی از آفات جدی زندگی انسانهاست
در حقیقت انسانهای تنبل اصلا قابل اعتماد نیستند.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121485052200602(original).pdf
13.99M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
لَااِلَهَ اِلَّا اللهُ المَلِکُ الحَقُّ المُبِینُ
امروز؛ پنجشنبه
۴ اسفند ۱۴۰۱
۲ شعبان ۱۴۴۴
۲۳ فوریه ۲۰۲۳
تمام صفحات #روزنامه_کیهان؛ خدمت شما.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوششم؛
سارا آینه کودکیهای خودم بود
مثل من، دختر دوم
و مثل من، عزیز دردانه بابا
حسین از سر کار که میآمد تا ساعتی با او سرگرم میشد
گاهی که حسابی ذوق میکرد؛ میگفت:
«پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی بهمون داده.»
سارا بزرگتر که شد و راه افتاد؛ دستش را میگرفتم و میبردمش پارک، تاب و سرسره بازی
سارا دوساله شد که اتفاقی برایش افتاد
از همان اتفاقها که برای خودم گاه و بیگاه میافتاد؛
رفته بودیم شمال، کنار دریا
زیلو انداخته بودیم
پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی میکردند
سارا با ماسهها ور میرفت
و من گرم کار خودم بودم
یک دفعه موجی آمد
ناگهان دیدم سارا نیست.
جیغ زدم:
«سارا!»
چشمم به دریا افتاد
موج او را بالا آورد و فرو برد
حسین با فریاد من متوجه سارا شد
پرید داخل آب
چند متر شنا کرد تا او را بگیرد
مردم و زنده شدم
با گریه و التماس فریاد میزدم که تو رو خدا نذار بچهم بمیره.
حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد
ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمیآمد
صورتش سیاه شده بود.
حسین برشگرداند
چند ضربه با دست به گردهاش زد تا راه بستهی سینهش باز شد.
بچهها مات و مبهوت مانده بودند
من اشک شوق میریختم
و حسین مدام دلداریام میداد و میگفت:
«بخیر گذشت! خدا عمرش را دوباره نوشت .»
بعد از دو سال، آقای عزیز جعفری فرمانده نیروی زمینی سپاه خانهای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود خواست که طبقه دوم آنجا بنشیند.
حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و درک متقابلی از کار و مدیریت و خلقوخوی هم داشتند.
حسین پذیرفت و ما طبقه بالای آنجا ساکن شدیم
آقای جعفری و خانوادهاش هم طبقه پایین خانه
خانهای بزرگ و حیاطدار بود
وقتی آقاعزیز عصرها از سرکار میآمد جارو برمیداشت و حیاط رو جارو میکرد
من از پشت پنجره طبقه بالا میدیدم که حسین به اصرار میخواست جارو رو از دستش بگیره اما او نمیداد.
حسین هم بیکار نمیماند و آب حوض خالی میکرد
دیدن این صحنه مرا یاد تعریفهای حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه میانداخت و توی دلم به تواضعش غبطه میخوردم
خیابان ایران یک امتیاز فوقالعاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود
هر هفته حسین دست وهب و مهدی را میگرفت و میبرد پای منبر حاج آقا مجتبی
وقتی برمیگشت انگار از وسط بهشت خدا آمده
پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمیگنجید
یک روز که از کلاس آمد
برخلاف همیشه غم توی صورتش موج میزد
به جای آن شور و نشاط همیشگی بغض فروخوردهای همراهش بود
آن روز حاج آقا مجتبی روضه غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد
حسین آنچه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکستهای برایمان نقل میکرد
یکباره بغضش ترکید و گفت:
«یعنی میشه سر ما هم مثل اون غلام ،سیاه روی زانوی امام حسین باشه؟
یعنی میشه؟....
همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانیهای خود حسین هیئتی و مسجدی شده بودند.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee