پروانه ای دردام عنکبوت
#بخش_پنجاه_وشش
صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بودم واحساس ارامش بهم دست میداد اما اینقدر ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود که حس این ارامش برام قابل درک نبود.
هنوز هم بابت کشته شدن ناریه ناراحت بودم اما یک حس درونیم میگفت که بیش ازاین حقش بود ,نمیدونستم سرفیصل چی میاد,درسته پوست وگوشت واستخوانش از وهابیهای سعودی وخونخواران داعش بود منتها هنوز,بچه است گناهی ندارد.
عماد غرق تماشای تلویزیون بود .بهترین موقعیت برای من که یک سرکی به کل اپارتمان بکشم.
هال واشپزخانه اش راکه دیدم ,رفتم سراغ اتاق خواب،یک تختخواب دونفره با میزتوالت و... داخل کمد لباس رانگاه کردم ,چیزی نبود خالی خالی ,گوشه ی اتاق هم دوتا چمدان بسته ,انگار ساکنان خونه قصد سفرداشتند,ازاینکه داخل خونه ای بودم که بهم تعلق نداشت ,احساس بدی داشتم اما وقتی به این فکر میکردم که علی من رااینجا اورده ,احساسم چیز دیگه ای میگفت من به علی وطارق وکارهاشون ایمان داشتم ,میدونستم کاری که خلاف خواست خدا باشه ,محاله انجام بدهند.
دست به چمدانها نزدم چون نمیدونستم واقعا اجازه دارم یانه،از اتاق امدم بیرون ورفتم برای نهار چیزی درست کنم,یخچال خونه برخلاف چمدانهای بسته,پروپیمان بود,مطمینم کارعلی است,دوست داشتم غذای مورد علاقه عماد را بگذارم تا بعدازمدتها دربه دری وزجر وشکنجه, یک امروز احساس راحتی کند وخوش باشد....
نهار که ماهی سوخاری باکلی سیب سرخ شده بود,اماده شد کشیدم داخل ظرف ورفتم که عماد را بغل کنم وبیارم سرمیز تاباهم بخوریم,اخه اولا علی گفته بود باعماد حرف نزنم وصداش نکنم,حتما موردی داشته که تذکر داده وثانیا علی گفت که تا شب نمیاد پس ما نتها باید غذا بخوریم.
همونطور که عماد رابغل گرفتم وبی صدا گونه اش رابوسیدم,گوشی موبایل که علی بهم داده بود زنگ خورد.
عماد راگذاشتم روی صندلی اشپزخونه وگوشی رابرداشتم:الو...سلام ع...یکدفعه به خودم اومدم ,من نمی بایست اسم علی رابگم
سلام اقا هارون بفرمایید..
علی:هانیه جان نهارتون را بخورید واهسته گفت برو داخل اتاق خواب ,اونجا میتونی راحت صحبت کنی...
همینطور که حرف میزدم رفتم داخل اتاق خواب برای اطمینان در راپشت سرم بستم .
من:الان اتاق خواب هستم چی شده؟
علی:ببین داخل هال واشپزخونه میکروفن کارگذاشتند اما اتاق خواب پاکسازی شده,هرچی میگم گوش کن وبه خاطربسپار ,البته همه اش برای احتیاطه,نترسی هااا
الان غذاتون رابخورید بعداززغروب افتاب اذان را که گفتند باعماد بیا تواسانسور ومستقیم برین زیرزمین ,داخل زیرزمین سمت چپت ردیف اول را نگاه کنی یک بی ام و بارنگ بژ میبینی که روی شیشه ی عقبش پرچم داعش را زدیم, درش بازه وسوییچ روش ,سوار شو ادرس داخل داشتبرد روی جلد بیسکویت سوم هست،خیلی بااحتیاط میای بیرون وبه محل مورد نظر که رسیدی ,سه بار پشت سرهم ،زنگ میزنی بدون فاصله ,اونجا که بری همه چی رامیفهمی...کاری نداری عزیزم؟
با گفتن عزیزم علی...تنم داغ شد وگونه هام گر گرفت ,خیلی دستپاچه گفتم:نه نه ممنون وگوشی راقطع کردم...
تمام تنم غرق عرق بود.
رفتم اشپزخونه,عماد خیره به یکجا نشسته بود ,روی زانوم نشاندمش ولقمه لقمه غذا دهنش کردم,مثل زمانی که پدرم زنده بود.
بعداز نهار ظرفها راشستم عمادرابغل کردم وبردم تواتاق خواب,اینجا ازادانه میتونستم باهاش حرف بزنم,یه بوسه بزرگ ازگونه اش گرفتم وگفتم:عمادم میخوای روی تخت بازی کنی؟عمادباخوشحالی سرش راتکون داد.
من:پس بیا باهم یک حمام دبش وگرم بریم بعدش میایم هرچی دوست داری بازی کن...
بعدازمدتها،فارغ از دنیای بیرون باعماد کلی اب بازی کردیم وخوش گذروندیم اما نمیدونستم این اخرین باری هست که باعماد اینجور خوشم...
ادامه دارد.
#قلم_پاک_ط_حسینی
@fanos25
مهارتهای کلامی_2.mp3
11.86M
#مهارتهای_کلامی ۲
📢 خروجی زبان ما ، نشاندهندهی میزان ظرفیت قلب ماست!
انسانهایی که توانایی سکوت، در برابر مجادلهها، غیبتها، سخنچینیها، و... را دارند و زبان خویش را آلوده نمیکنند؛
← در نهایت قلب و روح سالمتری داشته؛ و ظرف ایمانشان بزرگتر و پاکتر است.
#استاد_شجاعی
@fanos25
•﷽•
#مهدی_جان ♥️
مے نویسَم زِ ٺـو کـہ داروندارَم شدهـ اے
بیقرارٺ شدمـو صَبـروقَـرارَم شدهـ اے
مَݩ کـہ بے ٺـاب ٺوأم اے هَمهـ ٺـاب و ٺبم
ٺوهمهـ دلخوشے ݪیݪ وڹَـهارمــ شدهـ اے
#اللهم_عجل_لولیـڪ_الفـرج 🌱
صبحتون بخیر تمام دارو ندارم
@fanos25
#همسرانه
#راز_موفقیت در تعلیم همسر
┄┅┅❁☘✨🌸✨☘❁┅┅┄
در اوایل ازدواج، من واقعا سنم کم بود و در خیلی از موارد زندگی بطور طبیعی ممکن بود #اشتباه کنم.🤔
ممکن بود از بعضی مسائل زود دلخور😔 بشم و یا ابراز ناراحتی کنم.😢
ولی محمد اصلا به روی خودش نمی آورد و جوری رفتار میکرد که من ناراحت نشم.
همه بچگی های منو بزرگوارانه تحمل میکرد. محمد منو آروم آروم بزرگ کرد... تا یه جای زندگی دقیقا، او بود که مدام با من راه میومد ولی از یه جایی هم، بالطبع من بودم که باید سازگار میبودم.
من اول ازدواج حجابم معمولی بود ولی او بطور غیر مستقیم آموزش میداد.
مثلا در دوران عقد در نامه هایی که پر از #محبت و #عشق بود، حتما توصیه ای هم به حجاب یا نماز اول وقت بود.
چون لحن کلام محبت آمیز بود، من قبول میکردم...
👏 رمز موفقیت محمد، #محبت بود..👏
#شهید_محمد_بلباسی
#سیره_ستاره_ها
@fanos25
🌹از جبهه برگشته بود. می گفت حالا که جبهه رو داریم نباید از پشت جبهه غافل بشیم. اگه نیروهای پشت جبهه خراب بشن دیگه کسی نمیاد بجنگه جبهه نیروی خودساخته میخواد.» از جبهه آمده بود برای جنگ با نفس. میگفت:«اومدم اول خودم رو درست کنم بعد بقیه رو.»
🌹 شب کاغذی از جیبش در آورد. علامت زد و گذاشت کنار گفت:« خانم!بیا بشین اینجا باهات کار دارم. کاغذ را نشانم داد گفت:«تا الان این کاغذ رو دیده بودی؟» گفتم:«نه چی هست؟چرا اینقدر خط خطیه؟!»گفت:«نامه عملمه. حساب و کتاب کارامه. می خوام حسابش رو داشته باشم،بدونم صبح تا شب دل چند نفر را شکستم.با چند نفر خوب بودم. چیکار کردم،چی کار نکردم. همش رو این تو مینویسم.گفتم به تو هم نشون بدم شاید خوشت بیاد و برای خودت درست کنی.»
🎤راوی:همسرشهید
قائم مقام فرمانده گردان کوثر لشکر ۵ نصر
تولد:کاشمر،روستای فروتقه_۱۳۴۲
🥀شهادت:عملیات نصر ۸،ماووت عراق_۱۳۶۶
مزار:گلزار شهدای روستای فروتقه کاشمر
📚منبع: آخرین معادله راضیه رضاپور انتشارات ستاره ها صفحه ۱۶۰
#جهاد_اکبر
#تربیت_نفس
#روی_خط_شهدا
#شهید_محمدعلی_خورشاهی
@fanos25
همیشه حاضر بود...
هیچ وقت خودش رو کنار نمیکشید...
حتی وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه
مثل یه بسیجی صفر کیلومتر کار می کرد....
طرح میداد و برنامه ریزی ستادی میکرد...
اصلا براش مهم نبود که تا دیروز سرهنگ بوده و امروز یه بسیجی ساده است
فقط به خدمت فکر میکرد...
"شهیدصیادشیرازی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@fanos25
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با خانواده شهید خانطومان محمد بلباسی پس از ۵ سال چشمانتظاری
@fanos25
سوالات وارده در کانال های ثامن
✅ سوال پانزدهم
💢آیا اینکه گفته می شود ما میتوانیم مقابل تحریم های آمریکا مقاومت کنیم شعارهای احساسی نیست؟
👈 پاسخ
🔻هرچند مشکلات اقتصادی جامعه ظاهر مهیبی پیدا کرده است و رجزخوانی های تروریست های اقتصادی، برخی مسئولان این حوزه را دچار اختلال محاسباتی نموده، اما صاحبنظران واقعبین معتقدند ظرفیتهای داخلی چنان گسترده است که با چند حرکت مدیریتی می توان بخش زیادی از مشکلات فعلی را برطرف نمود.
🔹۱) کسری بودجه و نقدینگی بالا به عنوان عامل مهم مشکلات اقتصادی است. اکنون ۷۰ درصد بودجه دولت را شرکتهای دولتی می بلعند. عقل سلیم حکم می کند در شرایط سختی، ولخرجی را کنار گذاشت، اگر ۱۰ درصد بودجه این شرکتها و بودجه دولت صرفهجویی شود، (تقریبا برابر با مقدار کسر بودجه) بخش عمده ای از کسری بودجه دولت حل می شود. در حوزه نقدینگی هم اگر بخش مسکن فعال شود و خسارت ملی دوران وزارت مسکن آقای آخوندی جبران شود، نقدینگی فعلی خود اثر مثبت خواهد داشت.
🔸۲) ظرفیت پالایش داخلی روزی ۲ میلیون و ۳۰۰ هزار بشکه است که در حال حاضر یک میلیون و ۷۳۰ هزار بشکه کار می شود. با توجه به ارزش افزوده صادرات فرآوردههای نفتی میتوان با فعال سازی تمام ظرفیت موجود، درآمد کشور را افزایش داد.
◽️3) دولت به خاطر قطع ۳۰۰ میلیون دلار یارانه کودهای کشاورزی، باعث کاهش کشت انواع محصولات راهبردی کشاورزی شده است و پیش بینی ها حاکی از افزایش یک میلیارد دلاری واردات جو در سال آینده خواهد بود.( در محصولات دیگر هم ممکن است این اتفاق بیفتد) باید جلوی این تصمیمات غلط راهبردی گرفته شود.
◾️۴) فعال سازی شرکت های دانش بنیان، فعال سازی شهرک های صنعتی و افزایش تولیدات فرآورده های غذایی حلال که امروزه بازارهای خوب صادراتی دارند و ... ظرفیتهای موجودی است که نیاز به مدیریت های صحیح و البته جهادی دارد.
کشور ایران از نظر ظرفیت و امکانات مشکلی ندارد، مشکل در ضعف مدیریت برخی مدیران است.
🔺حضور یک مدیر جهادی برای کمک به صادرات نفت، صادرات نفت را از ۶۰ هزار بشکه در روز به چندین برابر رساند، _ صادرات به ونزوئلا و ... _ این یعنی اگر مدیران کشور رویکرد جهادی داشته باشند، گذر از وضعیت فعلی بهراحتی و سرافرازی ممکن خواهد بود و فشار حداکثری آمریکا به رسوایی حداکثری آنها تبدیل خواهد شد. ان شاء الله
💯تلخیص یک جلسه تحلیلی
@habib49
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
▪️شهادت
آمر به معروف
در محله #تهران_پارس
🦋شهید #محمد_محمدی
شب گذشته در راه دفاع از نوامیس در مقابل اراذل و اوباش منطقهی تهرانپارس به ضرب قمه به #شهادت رسید...
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
😔😔😔😔😔😔😔
#ما_ملت_امام_حسینیم #ربیع_الاول
#شهید_محمد_محمدی
#امر_به_معروف
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
▪️شهادت آمر به معروف در محله #تهران_پارس 🦋شهید #محمد_محمدی شب گذشته در راه دفاع از نوامیس
🚨محمد محمدی، در حین امر به معروف به شهادت رسید!
🔺شهید محمدی از بسیجیان پایگاه مقاومت بسیج انصارالامام تهران، دیروز حوالی ساعت ۱۹ ضمن درگیری با ۷ نفر از اراذل و اوباش تهرانپارس مورد ضرب و جرح با چاقو قرار گرفت و شهید شد.
براساس اظهارات شاهدان حادثه، اراذل و اوباش در حین پارک ماشین و خرید نان به اتومبیل خانمی برخورد کرده که پس از اعتراض آن خانم و ورود نانوا به ماجرا درگیری آغاز شد. به گفته شاهدان، اوباش با الفاظ بسیار رکیک، خانم مورد نزاع و نانوا را مورد خطاب قرار داده و فضای وحشت در محله ایجاد نمودند، در همین حین شهید محمدی وارد صحنه شده و از اوباش درخواست میکند که در انظار عمومی، عفت کلام را رعایت کرده و به درگیری خاتمه دهند. اما اراذل و اوباش که در ابتدا ۳نفر بودند به فحاشی ادامه داده و با این پاسدار بسیجی نیز درگیر شدند و سایردوستان خود را نیز مطلع کردند، در جریان این درگیری، یکی از این اراذل که از قبل چاقویی را با خود داشت به پهلوی این بسیجی ضربه وارد میکند که به دلیل عمق زیاد این ضربه و پاره شدن ریه و قلب شهید محمدی، به شهادت رسید. گفتنی است دو نفر از این اراذل در صحنه جرم دستگیر و مابقی متواری اند.
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✅سوالات وارده در کانال ثامن 💢سوال شانزدهم ❌ دلیل سکوت رهبری در برابر این همه فشاری که به مردم تحم
دوستان و همراهان فانوس ' حتما پاسخ این سوال رو بخونید تا در شرایط کنونی جامعه' بتوانید درست تحلیل کنید..
با تشکر
🔴کاش به کسی برنخورد..❗️❗️
🔹👌کاربر محترم فضای مجازی! اگر #دکتر، #مهندس یا حتی #استاد_دانشگاه هم باشی ولی هر مطلبی را که در منابع خبری #بدسابقه، #غیررسمی و #مغرض که مدیران و بودجهشان قابل تشخیص نیست پذیرفتی، بازنشر کردی یا مبنای قضاوت قرار دادی، رک و پوستکنده بگویم این یعنی در حوزه رسانه #بیسوادی!
🔸و البته بدتر و زیانبارتر از بیسوادی، نسخهپیچیدن بیسوادان آن هم با ژست باسوادی برای دیگران است، آفتی که باعث ایراد آسیب به جسم و جان افراد و جامعه گردد، لذا بیتعارف بگویم اگر #سواد_رسانهای خود و جامعه را بالا نبریم، همه ما مردم، خشکوتر، خواهیم سوخت و دچار خسارتهای شدید و چه بسا غیرقابل جبران خواهیم شد و امروز این نقطه ضعف در کنار زخمهای اقتصادی که در کشور وجود دارد، #بزرگترین_زخم جامعه ماست که دشمنان با شناخت آن، مگسان خود را در قالب منابع غیرسمی، کذاب، جاعل و غیرپاسخگو برای آلوده کردن پیکر ملت قهرمان ایران، به سمت این زخم گسیل نمودهاند؛ پس تا دیر نشده به خود بیاییم و در راه التیام زخمهای این پیکر به خصوص زخم بیسوادی رسانهای بکوشیم.
#سواد_رسانه
⚜@fanos25
#سواد_رسانه_ای
🗣🗣رسانه باشید و این پیام را با دوستان خود به اشتراک بزارید.
@fanos25
🔆 متن شبهه :
🔞 #امنیت به این نیست که نصف شب بمباران نمیشی اینها یعنی جنگ نیست!
#عدمامنیت یعنی پس انداز چندساله برای خرید خانه و هنگام خرید قیمت
خانه 100% افزایش یابد
#عدمامنیت یعنی تا صبح ده بار به ماشین و در خانه سرک میکشی تا
مبادا سرقت کنند
#عدمامنیت یعنی نمیتونی ازدواج کنی مبادا فردا در مخارج زندگی مشکل داشته باشی
#عدمامنیت یعنی به مسافرت راحت
نمیتونی بروی مبادا پس اندازت تمام شود
#عدمامنیت یعنی از غذایی که میخوری میترسی مبادا تقلبی باشد!
#عدمامنیت یعنی میترسی گلی
را بو کنی مبادا بتو بگویند دیوانه
[... شبهه خلاصه شده است]
🔆 پاسخ شبهه:
1️⃣ یکی از نقاط قوت جمهوری اسلامی، برخورداری از یک امنیت بی بدیل آن هم در یک منطقه پر آشوب است. مطلبی که هیچ کس نمی تواند منکر آن شود. حتی موسسه نظرسنجی گالوپ ایران را جزو امن ترین کشورهای دنیا معرفی کرد (http://yon.ir/amniat1)
2️⃣ با این حال برخی افراد که حتی چشم دیدن این مهم را ندارند، سعی می کنند با گره زدن موضوعات و مشکلات اقتصادی، احساس ناامنی را به مردم القاء کنند.
3️⃣ این القاء غیر منصفانه در حالیست که اصلاً بسیاری از گزاره های فوق اساساً غلط است. مثلاً اینکه نویسنده تلاش میکند تا القاء کند مردم شبها تا صبح ده مرتبه به ماشین و حیاط خود سر میزنند دروغ واضحی است که معلوم نیست نویسنده از مخاطبان خود چه تصوری دارد که انتظار دارد آن را باور کنند.
4️⃣ بله قابل انکار نیست که کشور ما درگیر مشکلات اقتصادی است (که این روزها به دلیل شدیدترین تحریمها از سوی استکبار جهانی و همکاری برخی از سودجویان و خائنین داخلیست ) اما در قضاوت باید منصف بود و اگر هم زبان تقدیر از نقاط قوت نداریم، لااقل تلقین غلط به مردم نکنیم که ایجاد احساس یأس و ناامیدی چیزی است که حرکت رو به پیشرفت کشور را متوقف میکند و البته دود آن به چشم همگان میرود.
5️⃣ از این توضیح روشن میشود که حتی اگر نقطه ضعفی وجود دارد، بیان آن نباید به گونهای باشد که به جای اصلاح، تخریبآلود و یأس آفرین باشد. یک مربی عاقل در هنگام مبارزه یا شب قبل از آن هیچگاه نقاط ضعف شاگرد خود را بر سر او نمیکوبد که اگر چنین کند، شکست وی حتی است. کشور ما هم که یک کشور انقلابی و در حال مبارزه با زورگویان دنیاست در چنین وضعی قرار دارد. یعنی بدون اینکه بخواهم انتقاد یا مطالبهگری را نفی کنم، لازم است نه تنها از اطلاعات غلط به جامعه تزریق کرد، بلکه در بیان حقایق هم طوری باید عمل کرد که نتیجه عکس نشود. اما اتفاقا عده ای مزدور سعی میکنند با برجسته سازی مشکلات اقتصادی یا امنیتی، حس بدبینی و ناامیدی را گسترش دهند، مثلاً مشاهده می شود که گاه یک اسیدپاشی چنان در فضای رسانهای و مجازی مطرح و برجسته میشود که گویا تنها ایران درگیر این مشکل است و گویا همه مردم درگیر آن هستند.
📌 بازنشرکلیه مطالب بدون ذکر منبع مجاز است.
👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
پروانه ای دردام عنکبوت #بخش_پنجاه_وشش صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بو
پروانه ای دردام عنکبوت
#بخش_پنجاه_وهفت
نفهمیدم کی خوابم برد اما وقتی بیدارشدم نزدیک اذان مغرب بود باعجله بلند شدم ,وای وقت گذشت,نگاه کردم عماد هم راحت روی تخت خوابیده بود,دلم نیامد بیدارش کنم ,سریع اماده شدم اهسته وبا نوازش عماد رابیدارکردم ,ابی به دست وروش زدم وکلیدها را برداشتم,برق هال را روشن گذاشتم واهسته اومدم توراهرو ،هیچ کس نبود,همونطور که علی گفته بود بااسانسورطرف زیرزمین رفتیم .
اهان ماشین را دیدم ,درسته درش بازبود ,سوارشدم وعمادرا هم گذاشتم صندلی عقب,داخل داشتبرد یک بسته ده تایی بیسکویت بود سومین بیسکویت را دراوردم...ادرس روی جلدش بود,یه بیسکویت دادم به عماد تا مشغول باشه وحرکت کردم طرف ادرس واینده ای نامعلوم.
ادرس سربه راه بود ومال قسمتی ازشهربود که بارها وبارها ازاونجا گذشته بودم ,به راحتی خونه را پیدا کردم وهمونطور که علی گفته بود زنگ زدم.
دربازشد,یه خونه ی حیاط دار باحیاطی باصفا بود در هال که رسیدم ,باورم نمیشد.
طارق بود...برادرم....
عماد با دیدن طارق خودش را بغلش انداخت ومن هم ناخوداگاه دستام را دور دوتا برادرم که تنها بازمانده ی خانواده ی ابوطارق بودند انداختم ویک مثلث محبت تشکیل شد ,عقده ی دلم واشده بود,انگارفیلم تمام مصیبتهایی که طی این یک ماه برسرم امده بود جلوی چشمام ,نمایش داده میشد...گریه کردم ازدردفراق پدرومادرم از مظلومیت لیلای جوانمرگم از زبان بسته ی عمادشیرین زبانم گفتم وگریه کردم...گفتم وزار زدم...وقتی به خودم امدم دیدم عماد باچشمای مظلومش نگاهم میکنه وباگریه های من اشک میریزه,کوتاه امدم.
طارق صورتم راغرق بوسه کرد وگفت :گذاشتم گریه کنی تاسبک بشی,اما تو یک شیرزنی سلما...شیرزنی که از صدتا مرد مردتری,دستم راگرفت وبه سمت حمام ودسشویی بردگفت:وقت تنگ است ,برو یک اب به دست وصورتت بزن وبیا داخل اون اتاق که همه منتظر توهستند.
باتعجب گفتم همه؟!منتظر؟!
اینجا چه خبره؟!!
رفتم طرف سرویسها.
باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اومدم برم طرف اون اتاقی که طارق اشاره کرده بود که علی را دیدم ازطرف یک اتاق دیگه ای میامد ویه بسته هم دستش بود.
بادیدن علی هول ودستپاچه شدم گفتم:س س سلام,نمیدونستم شما هم هستین
خنده نمکینی کرد وبسته را داد طرفم وگفت:مال توهست ,بازش کن بعدشم کجا دیدی مجلس عقدباشه وداماد حضورنداشته باشه.
من:عقد؟!داماد؟
کل بدنم گر گرفته بود،علی اشاره کرد به بسته وگفت بازش کن بپوش ,خوب نیست با چادر مشکی خطبه عقدجاری بشه...
میدونستم که الان صورتم مثل لبو قرمز شده,بسته راباز کردم ,یک چادر سفید قشنگ با گلهای ریز قرمز واکلیدهایی که برق میزد.
چادر راپوشیدم وشانه به شانه علی وارد اتاق شدم.
داخل اتاق طارق وعماد وفکرکنم احمد وعباس بودند ویک پیرمرد نورانی که لبخند به لبش بود.
باراهنمایی علی ,بالای اتاق نشستیم وبا افراد داخل اتاق ,باسری پایین سلام وعلیکی کردیم وعلی رو به پیرمرد کردوگفت:عمو محمد شروع کن و طارق اشاره کرد که صبرکن وسریع رفت قران خودش را اورد وداد به دستم به این ترتیب خطبه عقدمن وعلی جاری شد.
سرشاراز حس خوبی بودم,اما بایاداوری نبودن پدرومادرولیلا واین ازدواج غریبانه ام ,اشک به چشمام نشست.
شنیده بودم که سرسفره ی عقد هرچه آرزو کنی براورده میشه,پس تودلم ارزو کردم داعش از بین بره وخدا امام زمانم رابه فریاد جهانیان برساند,تا دیگر نه ظلمی باشد ونه ظالمی...دعا کردم خدا پدرومادرم را بیامرزد هرچند که ایزدی بودند اما اینقدر پولشان حلال واعتقادشان پاک بود که بچه هایشان همه مسلمان وشیعه شدند....
نگاهم به نگاه عماد خورد دعا کردم زبان بازکند وعاقبت به خیرشود ,برای طارق هم ارزوی موفقیت وسلامتی کردم.
عمومحمد:عروس خانم ایا بنده وکیلم
من:با اجازه برادرم طارق وامام زمانم بله....
ادامه دارد..
#قلم_پاک_ط_حسینی
@fanos25
پروانه ای دردام عنکبوت
#بخش_پنجاه_وهشت
عقد که تمام شد همه به جز علی وطارق وعماد ,اتاق راترک کردند.
طارق دست من را در دست علی نهاد وگفت:علی جان تنها خواهرم را اول به خدا وبعد به تومیسپرم ,مثل چشمهات ازش نگهداری کن.:
علی برپشت دست من بوسه ای زد ودست برچشمش نهاد ,خدا راشکر کردم برای اینهمه موهبت خدا پس ازازمایشهایی سخت.
من:حالا میشه بگید اینجا چه خبره؟اخه کلا گیج شدم .
علی لبخندی زد وگفت :هیچی نشده که...طارق را یک شیرزن شیعه از چنگ ابلیسیان فراری میدهد,طارق شماره خصوصی من را که کسی ندارتش ,داشت,گوشی نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود به من زنگ زد وگفت کجا هست ,منم رفتم دنبالش واوردمش تواین خونه که میبینی,ساکنان این خونه ازاشناهام بودندو از ترس داعش متواری شدند .
من از همون روز اول که شهر به تصرف داعش درامد به دنبال شما بودم ,منتها نمیدانم تقدیر چنین بود یاکوتاهی ازمن بود که همیشه یک پله ازشما دورتر بودم ,ردتان را تا خانه ابوعمر زدم اما بعدازاون انگار اب شده بودید وبه زمین رفته بودید ,هرچه بیشتر جستجومیکردم ,کمتر ردی ازتون پیدا میکردم تااینکه
وقتی اومدم و طارق واحمد وعباس را دیدم وفهمیدم توسط,شما فراری شدند.همان شب باحرفهایی که طارق از ام فیصل وشما زد,خودم رابه اردوگاه رساندم .
شاید ده ها بار کانکس ام فیصل را دورزدم وزیرنظرداشتم تااینکه دم دمای صبح متوجه خروجتان شدم وشما را تعقیب کردم وبقیه اش هم که خودت میدونی.
باتعجب گفتم:علی اقا مگه شما چکاره اید که اینقدر راحت بین داعشیا رفت وامد میکنی؟
طارق خنده ای کردوزد پشت علی وگفت:هنوز مونده تااین مارمولک رابشناسی خخخخ البته توهین نمیکنم اما تروفرزیش ادم را یاد مارمولک میاندازه...
علی زد زیر خنده ودستم راکه هنوز تودستش بود فشارداد وگفت :به جمع مارمولکها خوش امدی وهرسه زدیم زیر خنده,عماد باخنده ما باصدای بلند خندید ....گرفتمش توبغلم وگفتم:قربون خنده هات بشم که چندین وقته بی صدا بودند.
علی نگاهی روساعتش کردوگفت:دیگه خداحافظی کنید که وقت تنگ است.
من:خداحافظی؟!!باکی؟برایچی؟؟مگه باهم نیستیم?
طارق رو کرد طرفم:سلماجان,عزیزم من وعماد باید ازاین شهر بریم تا جانمان درامان باشه,علی یه برنامه ریزی دقیق کرده وما بدون کوچترین مزاحمت داعش باهمون ماشینی که تو اینجا امدی,میریم خارج شهر واز اونجا هم ان شاالله خودمون را میرسانیم به خانواده خاله وعماد پیش خاله,جاش امن امنه وراحت میتونه یک زندگی خوب داشته باشه وان شاالله به یاری خدا ومقاومت رزمندگان اسلام ,شهرکه ازاد شد ماهم برمیگردیم همینجا سر خونه وزندگیمان.
من:خوب من وعلی هم میایم ,اینجوری بهتره که....
طارق:تووعلی باید کارهای بزرگی انجام بدهید ,کارهایی که من آرزو دارم یکیشون رابتونم انجام دهم....
سلما جان به تووعلی غبطه میخورم ,به نظر من شما برگزیده شدید ,شما تویک جبهه تلاش میکنید وماهم توهمون جبهه هستیم منتها روش مبارزه مان باهم فرق میکنه,اسلام داره غریب میشه اصلا غریب شده ومن وتووما باید از غربت درش بیاریم ....
هرچه که بیشتر طارق صحبت میکرد ,بیشتر حضورخدا رااحساس میکردم ,بله من نذر کردم من با حجت زنده ی خدا عهد کردم ,حالا که موقعیت پیش امده باید به عهدم وفا کنم.
قران راکه طارق داده بودم ,هنوز روی زانوهام بود به سینه فشردم وگفتم:راضیم به رضای خدا وامام زمانم...
علی بار دیگه بوسه به دستم زد ومن وطارق وعماد را تنها گذاشت تا راحت تر خداحافظی کنیم.
عمادرا بغل کردم وبوییدم وبوسیدم به اندازه سالها ازش بوسه گرفتم,اخه نمیدونستم تاکی باید ازش دور باشم.
سفارش عماد را به طارق کردم وسفارش طارق رابه خدای بزرگ ومهربانم کردم.
بعداز نیم ساعتی علی بایک سینی شربت ودیزی خرما وارد شداینم شیرینی عروسی من بود
علی:طارق ,بجنب داداش داره دیرمیشه.
طارق واحمد وعباس لباسهای داعشیها را پوشیدن ودست عماد را گرفتند ورفتند...
داشتم باخودم زمزمه میکردم درحالی که اشکهام جاری شده بود:در رفتن جان ازبدن,گویند هرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن ,دیدم که جانم میرود..
که یکباره دوتا دست دورم حلقه شد وگرمی اغوش علی،غم هجران برادرانم را ازیادم برد....
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@fanos25
همراه اولی ها *100*641#دوشنبه سوری اینترنت رایگان میده ،یادتون نره امروز کد رو شماره گیری کنید