eitaa logo
♡سنگر دل♡
171 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
50 فایل
به نام خدا ♡السلام علیک ياصاحب الزمان(عج) سلام رفیق خوش آمدید😍 کپی مطالب به شرط🪐 "صلوات جهت تعجیل درفرج ونثارروح شهدا" مطالب رو بخونید 🗞️ و دوستانتون رو دعوت کنید😇💬 تبادل وتبلیغات نداریم❌ حرفی دارید؟ 🤍https://daigo.ir/secret/530045877
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 کار همیشگیش بود. هر وقت دلش تنگ میشد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها " اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا. می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ " بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ". از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره. ▪︎شهید مصطفی احمدی روشن •┈┈••••✾•🌹•✾•••┈┈•
🦋 ✨مردم‌داری و کمک به نیازمندان 🍃اصغرآقا مردم‌دار بود و در هر جمعی که حضور داشت، اگر با جوانان بود، مثل جوانان رفتار می‌کرد و با جوانان خیلی جور بود و با آنها، امروزی رفتار می‌کرد و همه را جذب خود می‌کرد. همچنین اگر با سالمندان بود، مثل خودشان رفتار می‌کرد. 🍃شهید فلاح‌پیشه دستِ خیر داشت. تا آنجایی که می‌توانست، به همه کمک می‌کرد و اگر خودش نمی‌توانست، از دیگران کمک می‌گرفت. از چندنفر کمک می‌گرفت و برای مثال، برای فردی جهیزیه جور می‌کرد یا مشکلِ مالی‌شان را حل می‌کرد. اگر خرابه‌ای را تحویل اصغرآقا می‌دادی، آباد تحویل می‌گرفتی. همیشه دنبال کارهای سخت بود و در پی راحتی نبود. ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌
💌 شهید محمد جمالی🌹🕊
💠 بسیار بود، و بشاش و بذله گو و شادی بخش در خانواده و دوستان بود، ایشون برای همه خانواده و دوستان خیلی کننده و اطمینان بخش بود. 💠 به خانواده های نیازمند و کمک میکرد یا از جایی تهیه میکرد. 💠مهمترین ویژگی شهید اخلاص در و رفتارشون بود که همه دوستان، ایشون بسیار شجاع و باهوش و بابصیرت بودند، چه معرفت به امام و انقلاب و جهاد در 15 سالگی و چه معرفت به وظیفه بسیجی در دوران هجمه سکولارها در دوره بعد از جنگ آشنا کردن جوانان در با امام، شهادت، روحیات شهدا، عمیق مفهوم فقیه، دشمن شناسی، تفکرات عرفانی سیاسی شهید آوینی، جریانات سیاسی، تاریخ انقلاب، مسائل روز، داشتن ملاک و میزان اسلام ناب برای شناخت حق و باطل، همه از عملکرد و عالی ایشون و جاذبه خاص شخصیت این شهید بود.
💚السلام علیک ياصاحب الزمان عج 💚 ✨بسم‌الله الرحمن الرحیم✨ 🌹 خیلی به امام زمان ارادت داشت. ازین ارادتای خشک و خالی که فقط بشینی بگی «آقاجان کی میای دورت بگردم» نه! دنبال آمادگی بود دنبال آماده سازی بود دنبال آگاهی بود. همون اولای دوره آموزشی با چند تا از بچه ها دوره های مهدویت راه انداخته بود در مورد علایم آخرالزمان و آیات و روایات در مورد امام زمان و از اینجور مسایل صحبت میکردن،البته جلساتشون زیاد طول نکشید چون یکی از فرماندهاشون فهمیده بود و بهشون گفته بود که تعطیلش کنن. محمودرضا هم راحت پذیرفته بود.خودش میگفت تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازیای الکی زیاده.(تجربه اش رو هم داشت.) اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود این رو از نامه ی معروفی که برای خانومش تو ماههای آخر نوشته بود میشد کامل دید. 🍬خلاصه اینکه انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود.محمود واقعا دغدغه امام زمانش روداشت. واقعا داشت سعی میکرد آماده باشه. واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت ازدستوراتشون رو در راستای ظهورو تمرینی برای ظهور میدید ..😍
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد. او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند. با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود... *مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد. *رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. 🕊 منبع:حدیث خوبان_ ص۲۵۴
☑️ مریم فرهانیان🌹 🔸دختری که هر روز اعضای بدن خود را مواخذه می کرد مریم سعی می کرد علاوه بر تربیت مذهبی اش که در خانه شکل گرفته بود خود نیز روحش را به سمت سیر الی الله سوق دهد. یکی از دوستانش روایت می کند: «روزی وارد خانه شان شدم. مریم را رو به قبله در حالی که به پشت دست خود می کوبید، دیدم. با تعجب 🤔 پرسیدم: چه شده مریم؟! مشکلی پیش آمده؟! آن لحظه جوابم را نداد، اما مدتی بعد گفت: 🛑 من هر روز اعضای بدنم را مواخذه می کنم و از آنها می پرسم که امروز برای خدا چه کاری انجام داده اید؟☝️🏻
☑️ ⭐️ 🕊 شهید سید محمدحسن حسینی (سیدحکیم) شب اول رمضان سال ۹۴ ریف ادلب بودیم، تکفیری ها متوجه شده بودن سیدحیکم فرمانده اون منطقه هست برای همین برای سرش جایزه گذاشتن من می خواستم اخبار رو با غرور پخش کنم ولی اجازه نداد و گفت: مثل اینکه هنوز باور نکردی من زن ذلیلم، اگه خانومم متوجه بشه دیگه اجازه نمیده بیام سوریه گفتم: سید اگه برای سر من جایزه میذاشتن به همه عالم می گفتم 😅 با خنده بهم گفت: روزی که غرور اومد سراغت، بدون اون روز نفس میکشی ولی مُردی ✋🏻 متوجه شدم نمی خواد اجر عملش کم بشه از اون زمان تا لحظه شهادتش کنارش بودم ولی ندیدم این ماجرا رو برای کسی تعریف کنه 🦋شهادت: خرداد ۹۵
☑️ 🕊شهید عبدالحسین برونسی تو سبزی فروشی 🌿 کار می کرد بعد از یه مدت کارشو رها کرد و گفت: دیگه نمیرم گفتم چرا؟ گفت به سبزیا آب میزنه و اونا سنگین میشن این پول و درآمد شبهه ناکه 😥 رفت تو مغازه لبنیاتی بازم کارشو رها کرد گفتم: چرا؟ گفت: داخل شیرها آب می ریزه درآمدش حرومه من باید نون حلال بیارم سر سفره ام نه اینجور نونای شبهه ناک رو و رفت کارگری و بنایی رو انتخاب کرد.
☑️ ☑️ 🥀🕊شهید نادر مهدوی می گفت: هر کاری می خوام بكنم اول نگاه میکنم ببينم (عج) از اين کار راضيه؟ 😍 می گفت: اگر می بينيد امام زمان (ع) از کاری ناراحت میشه انجام ندید ✋
☑️ ⭐️ 🥀🕊 شهید اکبر شهریاری شهیدی که حاضر نشد به حرم حضرت عباس (ع) برود یک بار به همسرش گفته بود دعا کن شهید شوم. همسرش گفته بود: محمدباقر فقط ۲ ماهه است. اکبر در پاسخ گفت: تمام اجرش برای شماست. شما باید صبر کنید. محمدباقر دو ماهه بود. اکبر روی تربیت فرزندش حساس بود. با آمدن محمدباقر ھرجایی به این راحتی ها نمی رفت و هر لقمه ای را به محمدباقر نمی داد. این بچه فقط بغل پدر آروم می شد. 😇 گویا محمدباقر دو ماهه هم دریافته بود که پدرش شوق پریدن دارد. 💔 آخرین باری که به کربلا رفته بود مصادف با بود، هرچی اصرار کردیم بیا حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) نیامد. چون احساس خجالت می کرد 😓 که وقتی حرم بی بی در محاصره است به زیارت حضرت عباس (ع) بیاید ۱۰ روز بعد به سوریه رفت و به شهادت رسید.
☑️ ⭐️ شهید مهدی مدنی🌹 یكی از كارهايی که هر روز صبح انجام می داد، خواندن زيارت عاشورا بود استمرار همين زيارت عاشورا‌ها بهانهٔ شهادتش شد. 🥺😍
☑️ ⭐️ 🕊 شهید بابک نوری بابک اعتقاد داشت که لازم نیست کارهایش را به کسی نشان دهد و لازم نیست دیگران بدانند چه کاری انجام می دهد؛ اعتقاد و کارهای او برای خود و خدایش است نه دیگران. 🌿 او رضایت مردم را نمی خواست رضایت خدا را می خواست؛ بعضی کارهایی که انجام می داد همه بعد از شهادت متوجه شدند
☑️ ⭐️ 🥀🕊شهید رضا کارگربرزی 🌀به روایت: همسر شهید هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نشد یکبار حین رانندگی کنار اتوبان ایستاد و نماز اول وقت را به جا آورد.
⭐️ 🌹🕊شهید محسن فرامرزی آقا محسن از جمله کسانی بودند که حاضر بودند هر کاری بکنند تا رضایت مادرشان را کسب کنند. همیشه در سفرهای زیارتی با مادر می رفتیم و وقتی در کربلا بودیم او با عشق ویلچر مادربزرگ را به حرم امام حسین (ع) می برد و اشک می ریخت.. مادر از این طرف، سر روی ضریح آقا گذاشته بودند و می گفتند: ان شاءالله پسرم هر چه از خدا بخواهد به او بدهند شهید هم از این طرف سر روی ضریح گذاشته بودند و می گفتند: آقاجان! شما در کربلا ندای "هل من ناصر ینصرنی" گفتید💔 آقاجان من میخواهم ناصر شما باشم 🤲🏻 و اشک می ریخت. 😭 شهید فرامرزی دانشجوی فقه و حقوق در دانشگاه یادگار امام بود و بعضی وقت ها که به خانه می آمد می گفت: امتحانم را خیلی خوب دادم گفتیم: چرا؟ گفت: چون مادر دعایم کرده 🦋شهادت: ۹۴/۹/۳۰ - اصابت گلوله به پهلو
⭐️ 🌹🕊شهید روح الله قربانی اخلاقش خیلی شبیه شهدا 🦋 بود، از همون اول معاون مدرسه مون وقتی کارای روح الله رو می دید بهش می گفت: تو چند سال دیر به دنیا اومدی 😉 باید چند سال زودتر به دنیا میومدی، میرفتی جنگ شهید می شدی. 🍃 روحیه ات و اخلاقات شبیه شهداست. غافل از اینکه شهید راهش رو به آسمون پیدا میکنه 💔 حتی اگر جنگ ایران و عراق تموم شده باشه. درست مثل روح الله که راه آسمون 💫 رو پیدا کرد. 🌀به روایت: یکی از دوستان شهید
عَقدمان خیلی ساده و بی‌تکلف بود؛ همان‌طور که احمد می‌خواست.. خواستند خطبه‌ی عقد را بخوانند که دیدم کُتَش تَنَش نیست! گفتم: پس کُتَت کو؟ گفت: یکی از بچه‌ها مراسم عقدش بود ولی کُتِ دامادی نداشت، کتم رو بهش هدیه دادم. ✍🏻شه‍ید احمد رحیمی + بعد میگیم چیکار کردن که شهید شدن؟ خب از بس برای خدا دلبری کردن :)
🌷 🌱دو سه ماهی می‌شد که وارد دانشکده شده بود. تعدادی از دانشجویان را گلچین کرد‌. یک گروه تشکیل دادند که هدفشان، ترویج مسائل اعتقادی و اخلاقی در دانشکده بود، با شیوه‌ی کاری متفاوت. همه‌ی اعضای گروه را توجیه کرد، اخلاق و رفتار پسندیده در راس کارهایشان بود.اول با دیگران طرح رفاقت و دوستی می ریختند، بعد هم آنها را دعوت به رعایت مسائل شرعی می‌کردند. وضع دانشکده بهتر شد، خیلی از افراد گروه هم شهید شدند.🕊⚘️
☑️ شهید مهدی زین الدین♥️ تو هیچی نیستی! چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می رسید، امان نمی داد؛ شروع می کرد به بوسیدن. 🍁 مخمصه ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی ای که بود از چنگ بچه های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت می دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی هایی...».🥺 📚 برگرفته از کتاب «۱۴ سردار | ۱۱۴ خاطره برگزیده از ۱۴ سردار شهید» / ص ۲۹ و ۳۰
⭐️ 🌹🕊شهید احمد عطایی در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود و با ناراحتی 😔 رفتم سرکار حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم: با مادرم حرفم شده و جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت: وسایلت را جمع کن و برو، کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. 🤲🏻 واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت 💐 و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. می گفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلاً ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمی شدم. به من سفارش کرد: اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی. 📚 پروانه های شهر دمشق
🌹🕊شهید حسن آقاسی زاده وقتی میومد خونه دیگه نمیذاشت من کار کنم. زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا می داد. می گفتم: یکی از بچه ها رو بده به من با مهربونی می گفت: نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. 😇 مهمون هم که میومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتن: مهندس که نباید تو خونه کار کنه! 😉 می گفت: من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا (س) کمک نمی کردن؟ 📚 فلش کارت مهر و ماه / مؤسسه مطاف عشق
☑️ ⭐️ 🕊 حجت الاسلام شهید محمد پورهنگ با اینکه از گل خریدن و هدیه دادن و محبت کردن کم نمی گذاشت، ولی چند وقت یک بار می پرسید: از من راضی هستی؟ بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت و می گفت: وقتی همسرت از تو راضی باشد خدا یک جور دیگری نگاهت می کند. حرف هایش به دل می نشست، حتی اگر هزار بار هم حرفی را شنیده بودی، اما شنیدنش از زبان او لطفی دیگر داشت اصلاً سخنران قابلی بود، منبرهایش همه گل می کرد قبل از سخنرانی کلی مطالعه و تحقیق 🔍 می کرد تا همهٔ حرف هایش سند داشته باشد و موضوعی انتخاب می کرد که کارایی داشته باشد و دردی از مردم دوا کند
⭐️ 🕊 شهید مهدی قاضی خانی به روایت: همسر شهید همیشه میگفت: با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه، بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد 😉 یا اینکه از شیرینی فروشیِ محل، شیرینی 🍰 میخرید و یه شاخه گل🪻هم میذاشت روش و میاورد برام... همهٔ اونچه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود 😍
لبنانی 🌹🕊 شهید احمد محمد مشلب یکی از کارهایی که هر روز به انجامش مبادرت می کرد، خواندن زیارت عاشورا بود و استمرار همین زیارت ها بهانهٔ شهادتش شد
⭐️ 🌹🕊 شهید سعید کمالی مهمترین و اساسی ترین برنامه سعید، نماز بود! موقع نماز، اول وقت حاضر بود یا در نمازخانه دانشکده یا در حرم حضرت معصومه (س) و یا در مسجد مقدس جمکران؛ نظم خاصی داشت به ویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود! به نماز که می ایستاد بسیار سنگین، باوقار و متواضع 😌 بود. گاهی اوقات به او نگاه که میکردی با خود میگفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟!! بعد از نماز سریع نمازخانه را به سوی غذاخوری یا خوابگاه 🛌 ترک نمیکرد؛ اهل تعقیبات و ذکر بود، اهل دعا و مناجات و راز و نیاز بود بالاخره اجر خود را از خدا گرفت. 🦋شهادت: ۲ اردیبهشت ۹۵
🌹🕊 شهید سید مجتبی علمدار اجازه‌ نمی داد‌ پشت سرِ کسی حرف‌ بزنیم می گفت: اگر مشکلی هست، روی کاغذ بنویس 📝 و به آن شخص‌ برسان @sangaradel
⭐️ 🌹🕊 شهید حمید سیاهکالی مرادی در کوچه ما پیرمردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیرمرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد. آن شب رفته بودیم هیأت. موقع برگشت، ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیرمرد همچنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد. وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست. حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد را خواهی دید. بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیرمرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم. 📚 کتاب یادت باشد
☑️ 🏴 🥀🕊 شهید ابراهیم هادی در عزاداری ها حال خوشی داشت. خیلی ها با وجود ابراهيم و عزاداری او شور و حال خاصی پيدا می كردند. ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا می كرد. گريه ها و ناله های ابراهيم شور عجیبی ايجاد می كرد. نمونه آن در اربعین سال ۱۳۶۱ در هیأت عاشقان حسين (ع) بود. بچه های هیأتی هرگز آن روز را فراموش نمی كنند. ابراهيم ذكر حضرت زينب (س) را می گفت. او شور عجيبی به مجلس داده بود. بعد هم ازحال رفت و غش كرد! آن روز حالتی در بچه ها پيدا شد كه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حساب نمی كرد ولی هر جا كه می خواند شور و حال عجيبی ايجاد می كرد. ذكر شهدا را هيچوقت فراموش نمی كرد.
‌⭐️ 🌹🕊 شهید محمدحسین عزیزآبادی محمدحسین مردی بسیار خوش اخلاق و پر انرژی بود. یادمه بابام میگفت هر مأموریتی باهم میرفتیم محمدحسین اگه می بود خوش میگذشت، به بچه ها روحیه میداد تا جایی که من ازش شناخت داشتم همیشه میخندید و میگفت دنیا رو زیاد سخت نگير، مهم اون دنیاست. ساده زندگی میکرد. یادمه خونمونو میخواستیم درست کنیم یکم نیاز به تعمیر داشت بابام زنگ زد گفت محمدحسین میای کمک کنی؟ گفت: اره (در ضمن ماه رمضون بود) اومد کمکمون با زبون روزه! خیلی بی حال شده بود ولی بازم میخندید. یادش بخیر تا اسم رفیق میومد، بابام محمدحسین رو مثال میزد وقتی خبر شهادتشو دادن خیلی گریه کردم بابام میگفت عزیز آرزوش شهادت بود. 🦋 شهادت: ۹۴/۸/۱۳ 🌺
☑️ 🌨⚡️ 🥀🕊 شهید محمد نصراللهی تا لباسی را پاره و نخ نما نمی کرد دست از سرش بر نمی داشت!! حتی در این عکس یادگاری که با حاج قاسم انداخته مشخص است عکسی که محمّد خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد. در این عکس دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند و باهم فرق می کنند..! از این لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی‌کرد..!! حاج قاسم در وصف او گفت: ساده بگویم؛ محمد دو چیز را هرگز جدی نگرفت: یکی دنیا را و یکی خستگی در دنیا را شوق دیدار بین او و خستگی فرسنگ ها فاصله انداخته بود🍃❤️ @sangaradel