راوی :مرحوم گت آقا قمی بیشه
🌺دو سالی از انقلاب گذشته بود. یک روز دیدم آقا ناصرباباجانیان آمده به مغازه ام سلام و احوال پرسی کردیم و از من خواست که برویم پشت ساختمان مجاور مغازه ام. گفتم : خیره ؟ گفت: بله خیره! پا شدم و همراهش رفتم به پشت ساختمان. گردن کج کرد و گفت: حاج آقا، چند سال قبل ، یک شب تو حال و هوای نوجوانی و بازیگوشی شیشه ی مغازه را شکستیم و چند تا از ماهی شورها را هم بر داشتیم. الان آمده ام که از شما طلب مغفرت کنم، حلالیت بطلبم، هزینه اش هم هر چقدر باشد پرداخت می کنم، بچه بودم و خطا کردیم...
🌹آنقدر غمگین بود که دیدم تمام وجودش را خجالت و شر مندگی پر کرده. دستش را گرفتم و گفتم: پسرم همین که آمدی اینجا و از اشتباهی که مرتکب شدی گفتی یعنی روح بزرگی داری ، من تو را بخشیدم ، ان شاءالله خدا هم تو را ببخشد! و ناصر نفس راحتی کشید و منو بغل کرد و رفت.
#شهیدناصرباباجانیان
#سالگردشهادت
@sangareshohadababol
راوی : مصیب معصومیان
✍️ را افتادیم، به سمت خط سید صادق می رفتیم برای سر کشی از نیروها. در راه به پلی رسیدیم که کاملا در تیر رس مستقیم دشمن قرا داشت. جنبنده ای اگر از آنجا می خواست رد بشود عراقی ها اجازه نمی دادند سالم به آن سر پل برسد.
با یستی از روی پل رد می شدیم. ناصر گفت که به حالت خمیده رد بشوم. دویدم، خودم را به آن طرف رساندم. ناصر باید می آمد.
🌷راه افتاد. تعجب کردم، انگار آمده پیاده روی، هیچ ترس و دلهره و واهمه ای در صورتش دیده نمی شد، آمد تا رسید به وسط پل. چند لحظه ای تو قف کرد. ایستاد به اطراف نگاه کرد و دو باره راه افتاد و به سلامتی رسید کنار من.
گفتم: ناصر از جانت سیر شدی؟
گفت: نه، ولی باید گاهی به این شکل خودمان رو به عراقی ها نشون بدیم ، چون این کار های ما عراقی ها رو به وحشت میندازه.
#شهیدناصرباباجانیان
#سالگردشهادت
#مصیب_معصومیان
@sangareshohadababol
راوی : مصیب معصومیان
✍️ را افتادیم، به سمت خط سید صادق می رفتیم برای سر کشی از نیروها. در راه به پلی رسیدیم که کاملا در تیر رس مستقیم دشمن قرا داشت. جنبنده ای اگر از آنجا می خواست رد بشود عراقی ها اجازه نمی دادند سالم به آن سر پل برسد.
با یستی از روی پل رد می شدیم. ناصر گفت که به حالت خمیده رد بشوم. دویدم، خودم را به آن طرف رساندم. ناصر باید می آمد.
🌷راه افتاد. تعجب کردم، انگار آمده پیاده روی، هیچ ترس و دلهره و واهمه ای در صورتش دیده نمی شد، آمد تا رسید به وسط پل. چند لحظه ای تو قف کرد. ایستاد به اطراف نگاه کرد و دو باره راه افتاد و به سلامتی رسید کنار من.
گفتم: ناصر از جانت سیر شدی؟
گفت: نه، ولی باید گاهی به این شکل خودمان رو به عراقی ها نشون بدیم ، چون این کار های ما عراقی ها رو به وحشت میندازه.
#شهیدناصرباباجانیان
#سالگردشهادت
#مصیب_معصومیان
@sangareshohadababol
راوی : مصیب معصومیان
✍️ را افتادیم، به سمت خط سید صادق می رفتیم برای سر کشی از نیروها. در راه به پلی رسیدیم که کاملا در تیر رس مستقیم دشمن قرا داشت. جنبنده ای اگر از آنجا می خواست رد بشود عراقی ها اجازه نمی دادند سالم به آن سر پل برسد.
با یستی از روی پل رد می شدیم. ناصر گفت که به حالت خمیده رد بشوم. دویدم، خودم را به آن طرف رساندم. ناصر باید می آمد.
🌷راه افتاد. تعجب کردم، انگار آمده پیاده روی، هیچ ترس و دلهره و واهمه ای در صورتش دیده نمی شد، آمد تا رسید به وسط پل. چند لحظه ای تو قف کرد. ایستاد به اطراف نگاه کرد و دو باره راه افتاد و به سلامتی رسید کنار من.
گفتم: ناصر از جانت سیر شدی؟
گفت: نه، ولی باید گاهی به این شکل خودمان رو به عراقی ها نشون بدیم ، چون این کار های ما عراقی ها رو به وحشت میندازه.
#شهیدناصرباباجانیان
#سالگردشهادت
#مصیب_معصومیان
@sangareshohadababol
راوی : مصیب معصومیان
✍️ را افتادیم، به سمت خط سید صادق می رفتیم برای سر کشی از نیروها. در راه به پلی رسیدیم که کاملا در تیر رس مستقیم دشمن قرا داشت. جنبنده ای اگر از آنجا می خواست رد بشود عراقی ها اجازه نمی دادند سالم به آن سر پل برسد.
با یستی از روی پل رد می شدیم. ناصر گفت که به حالت خمیده رد بشوم. دویدم، خودم را به آن طرف رساندم. ناصر باید می آمد.
🌷راه افتاد. تعجب کردم، انگار آمده پیاده روی، هیچ ترس و دلهره و واهمه ای در صورتش دیده نمی شد، آمد تا رسید به وسط پل. چند لحظه ای تو قف کرد. ایستاد به اطراف نگاه کرد و دو باره راه افتاد و به سلامتی رسید کنار من.
گفتم: ناصر از جانت سیر شدی؟
گفت: نه، ولی باید گاهی به این شکل خودمان رو به عراقی ها نشون بدیم ، چون این کار های ما عراقی ها رو به وحشت میندازه.
#شهیدناصرباباجانیان
#سالگردشهادت
#مصیب_معصومیان
@sangareshohadababol