بخشی از کتاب دیدم که جانم میرود نوشته حمید داودآبادی
صبح روز پنج شنبه 22 مهر 1361
✍️... به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با خوشحالی میگفت: من امروز میرم تهران!
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری؟
گفت: «من امروز شهید میشم».
🌷 فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم: «احساس میکنم میخوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بیمزه نکن».
ولی نه، شوخی نمیکرد چرا که اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خندهی همیشگی همراه بود. در چهرهاش جدیّت عیان بود.
🌷گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش کن.
من امروز بعدازظهر شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا بخواد، همونه».
در کنار هم در جبهه سومار- نفر وسط مصطفی کاظم زاده
#_نحوه_شهادت
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#_سالگردشهادت
@sangareshohadababol
✍️ یک خط وصیت :
شهیــد ...
عزاداری نمیخواهد
پیــــرو میخواهـد
شهادت 22 مهر 1361
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
عملیات مسلمبنعقیل ، سومار1361
@sangareshohadababol
بخشی از کتاب دیدم که جانم میرود نوشته حمید داودآبادی
صبح روز پنج شنبه 22 مهر 1361
✍️... به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با خوشحالی میگفت: من امروز میرم تهران!
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری؟
گفت: «من امروز شهید میشم».
🌷 فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم: «احساس میکنم میخوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بیمزه نکن».
ولی نه، شوخی نمیکرد چرا که اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خندهی همیشگی همراه بود. در چهرهاش جدیّت عیان بود.
🌷گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش کن.
من امروز بعدازظهر شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا بخواد، همونه».
در کنار هم در جبهه سومار- نفر وسط مصطفی کاظم زاده
#_نحوه_شهادت
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#_سالگردشهادت
@sangareshohadababol
✍️ یک خط وصیت :
شهیــد ...
عزاداری نمیخواهد
پیــــرو میخواهـد
شهادت 22 مهر 1361
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
عملیات مسلمبنعقیل ، سومار1361
@sangareshohadababol
بخشی از کتاب دیدم که جانم میرود نوشته حمید داودآبادی
صبح روز پنج شنبه 22 مهر 1361
✍️... به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با خوشحالی میگفت: من امروز میرم تهران!
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری؟
گفت: «من امروز شهید میشم».
🌷 فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم: «احساس میکنم میخوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بیمزه نکن».
ولی نه، شوخی نمیکرد چرا که اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خندهی همیشگی همراه بود. در چهرهاش جدیّت عیان بود.
🌷گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش کن.
من امروز بعدازظهر شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا بخواد، همونه».
در کنار هم در جبهه سومار- نفر وسط مصطفی کاظم زاده
#_نحوه_شهادت
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#_سالگردشهادت
@sangareshohadababol
بخشی از کتاب دیدم که جانم میرود نوشته حمید داودآبادی
صبح روز پنج شنبه 22 مهر 1361
✍️... به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با خوشحالی میگفت: من امروز میرم تهران!
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری؟
گفت: «من امروز شهید میشم».
🌷 فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم: «احساس میکنم میخوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بیمزه نکن».
ولی نه، شوخی نمیکرد چرا که اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خندهی همیشگی همراه بود. در چهرهاش جدیّت عیان بود.
🌷گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش کن.
من امروز بعدازظهر شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا بخواد، همونه».
در کنار هم در جبهه سومار- نفر وسط مصطفی کاظم زاده
#_نحوه_شهادت
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#_سالگردشهادت
@sangareshohadababol
بخشی از کتاب دیدم که جانم میرود نوشته حمید داودآبادی
صبح روز پنج شنبه 22 مهر 1361
✍️... به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان صبح به خیری گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دستهایش را از شوق به هم میمالید و با خوشحالی میگفت: من امروز میرم تهران!
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری؟
گفت: «من امروز شهید میشم».
🌷 فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم: «احساس میکنم میخوام شهید بشم!»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بیمزه نکن».
ولی نه، شوخی نمیکرد چرا که اگر میخواست شوخی کند، با قهقهه و خندهی همیشگی همراه بود. در چهرهاش جدیّت عیان بود.
🌷گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش کن.
من امروز بعدازظهر شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست، هر چی خدا بخواد، همونه».
در کنار هم در جبهه سومار- نفر وسط مصطفی کاظم زاده
#_نحوه_شهادت
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#_سالگردشهادت
@sangareshohadababol