سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 200
صدای اذان ظهر هم به گوش میرسید. در سنگر بودم که احساس کردم یک توپ در نزدیکی کاتیوشا منفجر شد. اعتنایی نکردم اما لحظاتی که گذشت تلفن «کن» به صدا درآمد: «زود امدادگر بفرستید یکی از بچه ها زخمی شده» نگران شدم: «کی؟»
ـ اسدی!
به سرعت از سنگر بیرون زدم و دویدم سمت ابتدای پد. وقتی رسیدم دیدم اسدی بدجوری زخمی شده. در حال وضو گرفتن ترکش خورده بود. امدادگرها او را پانسمان کردند و در آمبولانس گذاشتند. فقط نگاهش میکردم و دلم شور میزد. زیاد طول نکشید که خبر رسید در بیمارستان به شهادت رسیده است. به یاد صفا و صمیمیتش و لحظه های شادی که با خلاقیت برای بچه ها درست میکرد افتادم. دلم عجیب گرفته بود. سعی میکردم ناراحتیام را از بچه ها پنهان کنم تا روحیه شان خراب نشود. همیشه با شهادت بچه ها دلم خون میشد اما تلاش میکردم به روی خودم نیاورم و بگویم که جنگ همین است و شهدا به آرزویشان رسیده اند.
بچه های ارتش در منطقه نگهبانی نمیدادند. عادت ناجوری هم داشتند که به نظر ما بد بود، اوایل که میدیدیم با شورت و زیرپیراهن میخوابند، خنده مان میگرفت اما رفته رفته دیدیم عادت کرده اند و برایشان اهمیت ندارد، درحالی که به نظر ما در خط مقدم با آن وضع خوابیدن صورت خوشی نداشت. به خاطر همین قضیه هم اذیتشان میکردیم. گاهی کنار سنگرشان تیراندازی میکردیم تا آرامش شبانگاهی شان به هم بخورد و تا آن حد احساس راحتی نکنند!
مدتی بعد آنها هم تصمیم دیگری گرفتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣0⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 201
روز جمعه بود که دیدم دارند سنگر را با بار و بندیل شان ترک میکنند. از فرمانده شان پرسیدم: «انشاءالله کجا میخواید برید؟!»
ـ چطور مگه؟! میخوای دنبال ما بیای؟!
ـ نه بابا...
ـ خب میخوایم بریم لب جاده!
باورم نمیشد کنار جاده را برای استقرار انتخاب کنند. می دانستیم جاده به علت تردد ماشینها دائماً در معرض آتش توپخانه عراقی هاست، اما تعیین موقعیت آنها با خودشان بود و بدترین جا را به نظر ما انتخاب کرده بودند. اما به نظر خودشان جای خوبی بود، چون هم نزدیک کانکس حمام بود و هم آنجا غذا خوب میرسید، در حالی که جایی که ما بودیم غذا کم میرسید. ما هر چه می توانستیم توصیه کردیم که سنگر گرفتن آنجا اشتباه است اما آنها رفتند و لب جاده سنگر گرفتند.
دو سه روز بعد من و بابا میخواستیم به حمام برویم. از پد خارج شده و به جاده رسیدیم. عراقیها جاده را زیر آتش گرفته بودند، اتفاقاً آن روز آتششان خیلی شدید بود. من و بابا هی خیز میزدیم و بعد بلند میشدیم. از ناچاری به بابا گفتم: «بیا برگردیم! با این ترق ترق نه میشه به حمام رسید نه میشه با آسودگی حمام کرد!» اما بابا میگفت: «تا اینجا که اومدیم بیا بریم الآن تموم میشه!» به راهمان ادامه دادیم ولی هر چه پیشتر میرفتیم آتش هم بیشتر میشد!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷12🌷13🌷15🌷26🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
در اثبات ِ عــــآشقے باید
#سنگِ_تمام
بگـــذارے ...
سنگ ِ تمام ..
او بـِرانَد ! تو بیـــــایے...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
💠بیت_المال
✍علی اینجا لباسهای راپل و پوتینش را تهیه کرد و همه چیز را خرید رفت آنجا تا از سپاه نگیرد. بعد از عملیاتی که سینه خیز رفته بود، پوتینش پاره شد و داده بود به یک پاکستانی که استفاده کند. زنگ زده بود که بیا برویم پوتین بخریم.
✍گفتم: "من الان حلب هستم نمیتوانم بیایم. الان خطرناک است برو از تدارکات بگیر." گفته بود بیت المال است و من نمیگیرم.که از دستم عصبانی شد و گفت: "میخواهم خودم بروم." من آنجا زنگ زدم به تدارکات و گفتم برایش پوتین ببرند. با دلخوری پوتین را قبول کرد و پوشید.»
#جاویدالاثر_شهید_علی_آقا_عبداللهی
راوے : #همرزم_شهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#گفتند_شهید_گمنامہ
پلاڪ هم نداشت اصلا
هیچ نشونہ اے نداشت
امیـــدوار بودم روے
زیرپیرهنیش اسمش رو نوشتہ باشہ
نوشتہ بود :
“ اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم ...
@sangarshohada 🕊🕊
#ڪلام_امیرالمومنین_ع:
راز زندگی آرام☺️
هر كہ درباره بسيارى از امور بے اعتنايے و چشم پوشے نكند، زندگيش تيره شود
#ميزان_الحكمه_ج8_ص_346📗
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
#مردم_بازی_نخوریم
💢 در عصر امپراطوری #شایعہ زندگی میکنیم!
از دیشب چند کانال تلگرامی، بہ #دروغ این خبر را منتشر کردند کہ #بنزین در #گیلان تمام شده و بزودی گران خواهد شد.
مردم با جان و دل این #شایعہ را پذیرفتند و از دیشب در صف پمپ بنزین ایستاده اند در حالی کہ میبینند تمامی جایگاههای بنزین، بطور کامل بنزین دارند و ماشینهای حامل بنزین در حال تخلیہ بنزین هستند.😤
در عصر #امپراطوری_شایعہ با غیاب رسانه فعال هرکس هر دروغی را دقیق تر به گوش مردم برساند، مردم راحت باور میکنند. بازی نخوریم.
جالب اینجاست، برای هر استان یک برنامه روانی دارند، #خوزستان با #آب، گیلان با بنزین و...
@sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣0⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 202
نزدیک سنگر ارتشیها رسیده بودیم که ناگهان سنگر با انفجار یک گلوله توپ ـ که مستقیم روی آن افتاد ـ به هوا رفت! صحنۀ دلخراشی بود. همه پنج شش نفری که در سنگر بودند در حالی که خواب بودند به وضع دلخراشی شهید شدند! دیدن آن صحنه واقعاً ناراحتمان کرد. ناراحت و عصبانی از همانجا برگشتیم... آن روز ماجرا به حادثه سنگر ختم نشد. ظهر برادر «علی شکوهی» که راننده تدارکات گردان بود، رفته بود برای بچه ها غذا بیاورد. علی هم مسئول تأسیسات گردان بود و هم در تدارکات فعال بود. مادرش از پزشکان متخصص تهران بود و خودش در جبهه کار تزریقات بچه ها را راه می انداخت و از هر جهت به بچه ها میرسید. در ضمن آدم شوخی بود و حسابی مایه دلخوشی بچه ها میشد. او همراه مونسی و یکی دیگر از بچه ها به سرعت در جاده حرکت میکرده که ناگهان یک توپ جلوی ماشین منفجر میشود. اتفاقاً از طرف مقابل هم ماشین دیگری می آمده و او کنترل ماشین را از دست داده و صاف رفته بود توی آب! خودشان به زور با شکستن شیشه بیرون آمده و روی سقف آن نشسته بودند و ماشین با قابلمه های پر از غذا در آب فرو رفته بود! بعدها تعریف میکردند: «هر قدر داد میزدیم کسی صدامون رو نمیشنید، روی سقف ماشین ایستاده و تا زانو تو آب فرو رفته بودیم، خوشبختانه ماشین هم بیشتر فرو نرفت. اونقدر فریاد کشیدیم که بالاخره یکی از ماشینهایی که در حال تردد در جاده بود، متوجه ما شد... در نهایت از گردان جرثقیل آورده و ماشین را بیرون کشیدند و آن روز هم با این قضایا گذشت.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣0⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 203
در جزیره به دلیل شدت رطوبت و شرایط جغرافیایی منطقه، نیروها روزهای سختی می گذراندند؛ از همین رو بعد از نزدیک به پنجاه روز که ما در پد مستقر بودیم دستور ترک منطقه داده شد. جزیره را با خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم، ترک کرده و با مینیبوس ها به عقب حرکت کردیم اما در بازگشت هم اتفاق دیگری افتاد. هواپیمای عراقی را نرسیده به چهارراه امام دیدیم. خیلی دور میزد و گویا مترصد بود در شرایط مناسبی مینیبوس ما را بزند. آن روزها به تازگی از پدافندهای1- X در منطقه مستقر کرده بودند. به راننده گفتیم: «نگهدار! ما پناه بگیریم، هواپیما که رفت دوباره برو.» اما او میگفت: «صبر کنید چهارراه امام رو رد کنیم بعد!» هنوز به چهارراه نرسیده بودیم که هواپیما با سرعت به سمت ما آمد، در حالی که ارتفاعش را کم میکرد، به ما نزدیکتر میشد. در همین لحظات بود که 1- X شلیک کرد. از ترس مو بر تنمان سیخ شد. راننده ترمز کرد و همه پایین ریختیم. درست در لحظهای که هواپیما به سمت ماشین شیرجه رفته بود پدافند 1- X تیراندازی کرد و موشک آن از چند متری ماشین رد شد. تیراندازی چنان قوی بود که فکر کردیم ماشین را زده! به بابا گفتم: «این همه تو منطقه موندیم چیزیمون نشد میترسم حالا که داریم میریم بلایی سرمون بیاد!» هواپیما دست از سرمان برنمیداشت. چندین بار بالای سرمان پرواز کرد. یا به قصد شناسایی آمده بود، یا میخواست ما را بزند و نمی توانست. به حرکتمان ادامه دادیم. هواپیما تا لحظه خروج از جزیره بر فراز سر ما آمد بدون اینکه کاری بکند.
از جزیره به پادگانی که کنار پالایشگاه اهواز بود، آمدیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے
30
🍃🌸ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_نجیب_الله_مرادی🌸🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
ما را هـم
از رزق آسمـانےتان
نمڪ گیر ڪنید ...
ڪہ عاقبتمـان بخیـر شود
و
#شهادتـــ 🌷
همان عاقبت به خیـر شدن است ...
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
نفر اول کنکور تجربی . . .
#شهید_احمدرضا_احدی
🌷شهادت: شلمچه ۱۳۶۵🌷
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی «عشق» بنوشانیام ... .
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
نفر اول کنکور تجربی . . . #شهید_احمدرضا_احدی 🌷شهادت: شلمچه ۱۳۶۵🌷 آمدهام با عطش سالها تا تو
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃
#رتبه_یک_رشته_تجربی_کنکور۶۴
✍توصیه اکید رتبه ۱ کنکور تجربی به مردم که خواندنش را برای همه توصیه میکنیم.
✍مادرش میگوید:
یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد!گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید رتبه اول کنکور راکسب کرده ای.
✍ من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
.احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!....یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
✍شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است! :
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین»
✍قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت :
«چه کسي مي تواند اين معادله را حل کند؟هواپيمايي با يک و نيم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متري سطح زمين، ماشين لندکروزي را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مينمايد، مورد اصابت موشک قرار ميدهد؛اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنيد کدام تن مي سوزد؟کدام سر مي پرد؟چگونه بايد اجساد را از درون اين آهن پاره له شده بيرون کشيد؟چگونه بايد آنها را غسل داد؟چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟چگونه مى توانيم در شهرمان بمانيم و فقط درس بخوانيم؟
✍چگونه مى توانيم درها را به روى خود ببنديم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگيريم؟!
کدام مسئله را حل مى کنى؟ براي کدام امتحان درس مى خوانى؟!
به چه اميد نفس مى کشى؟ کيف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟
از خيال؟ از کتاب ؟ از لقب شامخ دکتر يا از آدامسى که هر روز مادرت درکيفت مى گذارد؟؟کدام اضطراب جانت را مى خورد؟دير رسيدن به اتوبوس، دير رسيدن سر کلاس، نمره گرفتن؟دلت را به چه چيز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشين؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا
🌷صفايى ندارد ارسطو شدن !
خوشا پرکشیدن پرستو شدن !....»🌷
#شهید_احمدرضا_احدی
#دانشجوی_نمونه_رشته_پزشکی
#دانشگاه_شهید_بهشتی_تهران
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
این دختر خانم رتبہ 1 رشتہ انسانی شده . پدرش جانباز دفاع مقدسه کہ هم شیمیایی شده هم قسمتی از جمجمہ اش مصنوعیه هم تنش پر از ترکشہ ، عموش هم شهید شده اما بدون هیچ سهمیه ای رتبه 1 کنکور شده
پ ن 1: حجاب محدودیت نیست
پ ن 2: تمام درد و بلات بخوره توی سر مسیح علینژاد تا ببینیه ارزش شماها خیلی بیشتر از اونیه که مغز امثال اون بتونه بفهمه
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣0⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 204
حدود سه روز در پادگان بودیم که خبر مرخصی به نیروها داده شد. نیروهای جبهه اغلب سه گروه بودند. یک گروه نیروهای فصلی مثل کشاورزانی که زمستانها به جبهه اعزام می شدند و دانش آموزان و دانشجویانی که تابستانها جبهه ها را پر میکردند و یک گروه نیروهایی که مدام در جبهه بودند و جبهه کار و زندگیشان شده بود. حالا عملیات طولانی شده بود و نیروهای فصلی دلشان نمی آمد عملیات ندیده به عقب برگردند. گاه از بین همۀ نیروها، افرادی به عشق عملیات آنقدر جبهه میماندند که شهادت در عملیات قسمت شان می شد. آن روزها همۀ نیروها حال غریبی داشتند. ماهها از عملیات خیبر میگذشت، در این مدت دو سه عملیات لو رفته بود و تبلیغات منفی دشمن و رسانه های خارجی بیداد میکرد. رزمندهه ا فشار مضاعفی تحمل میکردند، مدتها در جبهه بودن و عملیات نکردن! با وجود همه اتفاقاتی که در آن مدت افتاده بود و کارهایی که کرده بودیم چون عملیاتی انجام نشده بود، فکر میکردیم کاری نکرده ایم. با چنین روحیه ای راهی مرخصی میشدیم.
قطار که راه افتاد شوخی و شلوغی دوستان هم پا گرفت. مقصد قطار تهران بود و هر کس در تهران برنامه ای داشت؛ عده ای قصد قم کرده بودند و عده ای حرف از شاه عبدالعظیم میزدند. من با چند نفر از بچه ها به فکر بهشت زهرا بودیم. تا عصر که وقت حرکت قطار به سمت تبریز بود، وقت داشتیم و دوست داشتم در چنان فرصتی به زیارت بهشت زهرا بروم. زیارت بهشت زهرا برای من به اندازه شرکت در چند عملیات روحیه دهنده بود؛ مزار شهید بهشتی، دکتر چمران، آیت الله طالقانی، شهدای گمنام و... آنجا چیزهای زیادی میشد گرفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣0⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 205
در مزار آن شهدای بزرگ برای ادامه راه بیش از پیش روحیه میگرفتم. گرچه شهدا در جبهه و در کنار ما شهید میشدند اما دیدن مزار آنها در شهرها و برخورد خانواده شان که گاه صحنه های عجیبی در کنار قبور شهدا می ساختند، حال دیگری داشت. فکر میکردم همه زحمتهای ما و همه سالهایی که در جبهه بوده ایم در مقابل صبر خانواده ها و ایثار شهدا و بزرگی جنگ، خیلی کم است. آنجا مادر شهیدی را دیدیم که در کنار قبر فرزند شهیدش وسایلی گذاشته و اتاقکی ساخته و همانجا زندگی میکرد. وقتی خانواده شهدا ما را میدیدند و از لباس و سر و رویمان می فهمیدند رزمنده ایم با محبتها و حرفهایشان واقعاً شرمنده مان می کردند. آنها در ما یادی از عزیزان شهیدشان می جستند و ما با دیدن آنها انگیزه مان قوی تر میشد. به خاطر همین چیزها بود که همیشه زیارت مزار شهدا را دوست داشتم.
آن روز من با «ایوب ضربی»، «حسن باقران» و چند نفر دیگر همراه بودم. یک نفر دیگر هم همراه ما بود که تازه داشتم با او دوست می شدم و نمی دانستم این دوستی به کجا خواهد کشید؛ اسمش «امیر مارالباش» بود.
این مرخصی برایم مرخصی نبود، نیامده می خواستم برگردم. بیشتر به خاطر دیدن خانواده و دوستانم آمده بودم اما حرف زیادی برای بچه های پایگاه نداشتم. در این مدت عملیاتی انجام نشده بود و فکر میکردم کاری نکرده ایم که بخواهم درباره اش حرف بزنم. تنها حرفم به بچه هایی بود که برای سه ماه اعزام شده بودند و حالا می خواستند تسویه کنند. میگفتم اگر قرار باشد بعد از سه ماه به شهر برگردید، جبهه خالی می ماند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊