رفقا♥️
عیدتون و تولد آقامون غریب طوس مون رو به همه ی شما مهربونا تبریک و تهنیت میگم♥️♥️
قلبــ💛 مـرا هواے تو اشغال مےڪند
باهر سـ✋ـلام با حـرمـٺ حال مےڪند
دارم یقیـ😌ــن ڪه حضرٺِ عالےجنابِ عشق
ڪربُـبَلا نصیـبِ من امسـال مےڪند😍
#صبحم_بنام_شما🌤🍃
#صلےالله_علیک_یاسیدالشهدا❤️
✦ ✧ ✦ ✧ ✦ ✧✦ ✧ ✦
[🧡🌱]
•|تاوصـــال یار
از صد امتحان باید گذشت ...(:💕
#یارفیقمنلارفیقلھ✨🌿||•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از [فِقدانِ خویش] منقل شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸راض_بابا🌸✨
#قسمت_دوم🌸✨
(🌸بهاُمیدآنڪهاینصَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸)
✨بَسمِاللهِالرَحمنِالرَحیݥ✨
#فصل_اول🌸✨
#شما_دختر_من_رو_ندیدین؟🌸✨
_یاامام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟راضیه کجاس؟
ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه را به این جا کشانده بود. داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد . با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عده ای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه می کردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان، از در ورودی برادران بیرون می دویدند . تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را بر انداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم.
_گوشی....باگوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس!
با عجله جیب شلوارو پیراهنش را وارسی کرد.
_نیاوردم. یادم رفت بیارمش.....نگاه کن مریم ، من می رم دنبال هدایت، تو هم برو دنبال راضیه.
شهین، خواهر تیمورو آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند.به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود. با چشمان مه گرفته ام، راه مستقیم خودرا دویدم . ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم : راضیه تو بیمه شده ای بیمه حضرت زهرا! تورو به خودشون سپردم.
یازده شهریور، وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید. روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت. مادرم روی صندلی، کنارم نشسته و با نگاه، روی صورتم مانده بود.
_بیدارشدی؟
سرم را به نشان تایید تکان دادم و گفتم: ننه، بچه م کجاس؟ سالمه؟
دستم را فشردو گفت : ها... یه مرضیه دیگه.
به آرامی پلک هایم را بستم؛ دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خدارا شکر کردم .
مادرم با تعجب گفت: ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!
کمی مکث کرد.
_حتی تیمور!
لبخند کم رمقی روی لبانم نشست . همیشه از خدا می خواستم دوتا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا(ع) ، اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند.
دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستتم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد.
دست روی شکمم می کشیدو می گفت می خواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی(ع) شود.
وقتی راضیه به دنیا آمدو در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت ، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب برای من هم این دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد.
مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلوتر می رفتم .....
ادامه دارد..... 🌸✨
#انرژیجات🍓
یه عالمه
روزای قشنگ پیش روته
که باید ثبتشون کنی ....!🙃🦋
پس ناراحتیهاتو بریز دور و
پرقدرت به راهت ادامه بده ...:)))🖇☘