#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_دوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق .
نہ
ایڹ امڪاڹ نداره.
باورم نمیشد.😣
زانو هام خم شد و نشستم رو زمیڹ و زل زدم بہ آسفالت داغ خیاباڹ...
براے اولیڹ بار
بہ ایڹ فڪر فرو رفتم...
یعنے مڹ اینقدر آدم بدے هستم ڪه شہدا نمیپذیرنم؟!😢
.
بازهم هموڹ رو دیدم...
ڪه باتعجب بہ جاے خالے اتوبوس ها نگاه میڪرد...😲
.
فرمانده بسیج دانشگاه روهم جا گذاشتڹ!😐
بابا ایول اینا دیگہ ڪے هستڹ!!!😅😏
.
داشتم نگاهش میڪردم ڪہ داشت باموبایلش صحبت میڪرد.
_ خداخیرت بده مؤمڹ!😏 فرمانده تونم جاگذاشتے؟!😑
نہ نہ نیازے نیست.
برید ما باماشیڹ پشت سرتوڹ میایم...
.
و بعد بہ دوسہ نفرے ڪہ جامونده بودڹ گفت ڪہ باماشیڹ میریم...
.
_خانوم جلالی؟
سرمو آوردم بالا.
یڪے از هموڹ جامونده ها بود...
_بلہ؟😳
_آقاے صبوری گفتڹ ڪہ شماهم بیاید باما.
فقط یہ چادر نماز از نمازخونہ برداریدو سرڪنید.
و بعد سریع رفت.
.
#مے_طلبد_مرا !😍
باورم نمیشد!😊
.
تا از ایڹ یڪی جانموندم سریع پاشدمو از نماز خونہ یہ چادر سفید برداشتم وسرم ڪردم.
توآینہ بہ خودم نگاه ڪردم
چقدر بهم میومد!😊
اومدم بیروڹ ڪه بازهم دیدمش...👀
یہ لحظہ مڪث ڪردو زل زد بهم...
اما
سریع بہ خودش اومدو زیر لب
گفت:
_لا الہ الا اللہ 😞😫
و سریع رفت.
وااا
ایڹ چِش شد؟😯
.
سوار یہ جیپ شدیم و راه افتادیم.
مڹ عقب نشستہ بودم و ساڪم روهم گذاشتہ بودم بیڹ خودم و خودش.
البته خودش خواسته بود...😒
وگرنہ براے مڹ چنداڹ هم مهم نبود...😏
چند ساعتے بود ڪه در راه بودیم...
هیچ حرفے ردو بدل نمیشد...
و فقط صداے مداح از ضبط صوت،
سڪوت رو میشڪست...
نزدیڪاے ظهر بود ڪہ رسیدیم بہ یہ مسجد.
راننده گفت:
_سید اینجا بمونیم برا نماز؟
.
.
.
پس او #سید بود...
.
.
⬅ ادامه دارد...
باران صابری☕
کپی فقط با ذکر نام دو کانال جایز است
@sarall
taa.com/roman_mazhabi
📚داستاݧ
❤#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامـــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
@Sarall
┄┅❣••══••🌵┅┄
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_اول
وقتی سمانه خانوم این خبر را بهش داد تنش گر گرفت.
احساس کرد الان که از گرما قلبش از حرکت ب ایسته.
احساس شرم و خجالت باعث میشد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود ای کاش سهیل همین الان میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمی شد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاریها شو از این و اون بشنوه خبر هرزه بازیاشو خبر روابط پنهانی هاشو با زن های دیگه که خیلی زود به گوشش می رسید.
حالا که همسایه فضول شون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با پیر دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم در گل می گفتن و گل می شنیدن فاطمه خودش را از تک و تا ننداخت و خیلی جدی با حالت عصبانی گفت:
_ خانوم شما چطور به خودتون جرأت میدید به مردم تهمت بزنید حتما شوهر من با اون خانوم کار داشتند شما هر دو نفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟
_ آره حتما داشتن با هم حرف می زدن!!حتما داشتن در مورد شارژ ساختمان حرف میزدند ها؟؟!!
_ به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره
_ من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر به خودت رحم نمیکنی به این دوتا طفل معصوم رحم کن که چهار روز دیگه نمیتونن تو جامعه سرشونو بلند کنن.
فاطمه سکوت کرد نمیدونست باید چی بگه سمانه خانم راست می گفت حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود الان ۵ سالی از ازدواجشون می گذشت اما چون سهیل همیشه برای ماموریت به شهرهای دیگه سفر می کرد هیچ وقت نفهمیده بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود میشد به نماز خوندن یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان یک سالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل دیگه خبری از ماموریت ها نیست و در نتیجه تازه داشت میفهمید چرا روز ازدواجشان دخترخاله ش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو فکر می کنی نیست...
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_دوم
یادش اومد چقدر به مرضیه دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلش هم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه
آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون دیده بود که یک دل نه صد دل عاشق شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سختترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش را کرد که اطمینان ۲ طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که انقدر نظرش جلب کرده بود برسه سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسینبرانگیز بود، آرزو شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید.
با رفتن سمانه خانوم فاطمه به فکر فرو رفت دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی میکنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود توی هر مهمونی که می رفتند توی جمع همکار های سهیل همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش می داد و از اون بدتر نگاه های پنهانی سهیل به آنها، چشمک زدن هایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید اما فاطمه همیشه می دید و به روی خودش نمی آورد نمیدونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره شاید می خواست به زور به خودش بقبولونه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بودو رفتارش با اون بی نهایت عاشقانه بود هیچ چیزی بدی ازش ندیده بود همیشه احترامش رو نگه می داشت چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میذاشت پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمک ها حقیقی اند، اگر هم بودند...
کلافه بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، میتونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر میکرد تنش می لرزید، از آینده بچه هاش می ترسید،
چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟
از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بینظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام.
زمانهایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد میبست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اون ها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟
چی سر این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، از اون بدتر چی سر دلش نیومد؟ عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش رو نمیشنید بی تاب و بد خلق می شد...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دوم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
بعد از این ڪہ براے حاج بابا پارچے مملو از شربت خاڪشیر و چند قاچ هندوانہ بردم،بہ اتاقم برگشتم تا براے خودم دوتا دوتا چهارتا ڪنم ڪہ چطور میتوان از ڪار حاج بابا و عمو باقر سردرآورد!
مامان فهیم گفتہ بود بہ مناسبت نزدیڪے بہ اعیاد شعبان و دورهمے اے ڪوچڪ بہ صرف عصرانہ،خانہ ے عمو باقر دعوتیم.
دورهمے هایے ڪہ این روزها زیاد شدہ بود!
روسرے از سر باز ڪردم و روے زمین چمباتمہ زدم.
پس بهترین فرصت بود ڪہ چیزهایے دستگیرم شود.
نگاهم را بہ دیوار دوختم،در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم!
بعد از اتفاقے ڪہ براے عمو اسماعیل،دوست صمیمے حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ترس و دلهرہ مهمان هر روزہ ے قلبم شدہ بود. بہ خصوص ڪہ بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاہ نروم و بہ تعویق بیاندازمش. گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم...
از اینجا بہ بعد پے حرفش را نگرفت و چیزے نگفت!
نفس عمیقے ڪشیدم،چند تقہ بہ در اتاق خورد.
بدون این ڪہ رو برگردانم یا برخیزم گفتم:بلہ؟!
صداے باز شدن در بہ گوشم رسید:آبجے! مامان میگہ حالش خوب نیس و سردرد امونشو بریدہ. ما بریم خونہ ے عمو باقر ڪمڪ خالہ ماہ گل!
نگاهم را بہ سمت ریحانہ روانہ ڪردم.
_اصلا بهتر نشدہ؟!
شانہ هاے ظریفش را بالا انداخت:گفت بهترہ اما فعلا حال ندارہ! زشتہ نریم ڪمڪ!
همانطور ڪہ از جایم بلند شدم جواب دادم:ما ڪہ با خالہ ماہ گل از این حرفا نداریم!
ریحانہ ڪہ مثل همیشہ میخواست اگر مایل بہ انجام ڪارے نیستم،خودش تنهایے انجامش بدهد با لحنے آرام و مهربان گفت:اگہ خستہ اے تو نیا بمون پیش مامان. من میرم!
خواست در اتاق را ببندد ڪہ سریع گفتم:تا آمادہ بشے منم حاضر شدم!
لبخند پر رنگے بہ رویم زد:باشہ!
همین ڪہ ریحانہ در اتاق را بست بہ سمت ڪمد قهوہ اے و چوبے ڪوچڪ ڪنچ اتاق رفتم. پیراهن بلند نخیِ آبے رنگے بیرون ڪشیدم.
پیراهن سادہ اے ڪہ تنها در قسمت بالاتنہ اش نزدیڪ قسمت ڪمر تور آبے رنگے ڪار شدہ و بالا و پایین نوار مروارید دوزے شدہ بود.
این پیراهن را مامان فهیمہ تازہ برایم دوختہ بود،قدش تا نزدیڪ مچ پایم مے رسید و ڪمے هم گشاد بود.
همانطور ڪہ حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمے ڪند حداقل پوشیدہ باشد و بہ قول خودش ڪسے از گیسوے ڪمند و اندام ترڪے دخترِ حاج خلیل حرفے نزند!
جوراب هاش مشڪے بلندم را بہ پا ڪردم و سریعا پیراهن را بہ تن.
موهاے بافتہ شدہ ام را داخل پیراهن انداختم و روسرے حریر مشڪے ام را محڪم دور صورتم گرہ زدم.
لبخند بہ لب از اتاق بیرون آمدم،خبرے از مامان فهیم و حاج بابا نبود.
از پذیرایے گذشتم و بہ در ورودے رسیدم.
ریحانہ همانطور ڪہ چادر رنگے اش را محڪم نگہ داشتہ بود ڪنار حوض منتظرم ایستادہ بود.
همانطور ڪہ ڪفش مے پوشیدم پرسیدم:ریحانہ! حاج بابا ڪو؟!
_رَف بیرون!
زمزمہ ڪردم:تازہ اومدہ بود ڪہ!
سرے تڪان دادم و همراہ ریحانہ از حیاط ڪوچڪمان عبور ڪردیم،حاج بابا و مامان فهیم دیوانہ ے این خانہ و حوض ڪوچڪ و باغچہ ے همیشہ سر سبزش بودند!
نوزدہ سال با هم در این آشیانہ آواز عشق خواندہ بودند و دوست نداشتند ظاهر و حال و هواے خانہ هیچ تغییرے ڪند!
خانہ اے نسبتا بزرگ در یڪے از ڪوچہ هاے بن بست منیریہ.
اهالے محل اڪثرا بازارے بودند و متدین و مذهبے.
همہ یڪدگیر را مے شناختند و با هم رفت و آمد داشتند،پدرم از افراد سرشناس و معتبر محل و بازار بود.
از دوران ڪودڪے در منیریہ بزرگ شدہ بود،از همہ مهمتر خانہ ے پدرے عمو باقر ڪہ نزدیڪترین دوستش بہ حساب مے آمد و از زمان قنداق رفیق گرمابہ و گلستان هم بودند همین جا رو بہ روے خانہ ے مان بود!
عمو باقر زودتر از حاج بابا دل بہ چشمان قهوه اے رنگ خالہ ماہ گل دادہ و ازدواج ڪردہ بود. آنطور ڪہ خالہ ماہ گل مے گفت اوایل ازدواج در اتاق ڪوچڪ طبقہ ے دوم خانہ ساڪن بودند و بعد از فوت پدرشوهر و مادرشوهرش خانہ بہ عمو باقر رسید و دوباره بہ خانہ بازگشتند.
تنها فرزندشان محراب،پنج شش سالے از من بزرگتر بود.
محراب حڪم برادرے بزرگتر و منفور را براے من و ریحانہ داشت!
البتہ منفور فقط براے من!
ریحانہ چنان "داداش" صدایش مے زد ڪہ هرڪس نمے دانست فڪر مے ڪرد برادر تنے مان است!
او هم با جملاتے از قبیل "جانم آبجے ڪوچیڪه" و "جانِ داداش" جوابش را مے داد.
طورے هواے ریحانہ را داشت ڪہ گاهے تصور مے ڪردم شاید ریحانہ خواهر من نیست و واقعا خواهر محراب است و بہ ما قالبش ڪردہ اند!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دوم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
با یادآورے نام محراب در ذهنم انگشت اشارہ ام را بہ سمت ریحانہ گرفتم و گفتم:واے بہ حالت اگہ بخواے امروز با اون پسرہ دل و قلوہ بدے و حرص منو دربیارے!
ریحانہ با چشمانے از حدقہ بیرون زدہ پرسید:ڪدوم پسرہ؟!
پوزخند زدم:داداش محرابت!
و محراب را ڪشیدم!
ریحانہ پقے زد زیر خندہ.
_اگہ یہ روز بفهمم محراب بیچارہ بہ تو چہ هیزم ترے فروختہ شاهڪار ڪردم. داداشم بہ این ماهے...
میان ڪلامش دوییدم و صورتم را جمع ڪردم:اہ اہ! تو رو خدا حالمو بہ هم نزن!
والا از پنج شیش سالگیم ڪہ یادمہ این موجود ماہ نبود! فقط نچسب بود! الانم همون شڪلیہ.
ریحانہ ابرو بالا انداخت:خوبہ فقط دو سال ازت ڪوچیڪترم! محراب از بچگیش آقا بود!
شانہ اے بالا انداختم:باشہ تو راس میگے! مبارڪ عمو باقر و خالہ ماہ گل باشہ،تو چرا انقد سنگشو بہ سینہ میزنے؟!
پشت چشمے برایم نازڪ ڪرد و با طنازے جواب داد:چون همیشہ مثِ یہ برادر هوامو دارہ!
بیخیال ادامہ ے بحث شدم،از زمانے ڪہ دست راست و چپم را شناختہ بودم آب من و محراب توے یڪ جوے نمے رفت. ڪارے بہ ڪار هم نداشتیم ولے اگر هم پرمان بہ پر هم مے گرفت ڪولاڪ مے ڪردیم و حسابے از خجالت هم در مے آمدیم!
از خانہ خارج شدیم و مقابل درب خانہ ے عمو باقر ایستادیم.
نگاهم را بہ در چوبے بزرگ دوختم،ڪوبہ ے فلزے اش را در دست گرفتم و محڪم بہ در ڪوبیدم.
چند لحظہ بعد صداے خالہ ماہ گل بلند شد:ڪیہ؟!
ریحانہ پیش دستے ڪرد و گفت:ماییم خالہ جون!
چند ثانیہ بعد در باز شد،صورت خالہ ماہ گل با لبخند آرامش بخش همیشگے اش پدیدار گشت.
_سلام دختراے گلم! بیاید تو!
با تعارف خالہ ماہ گل،همراہ ریحانہ وارد حیاط شدیم.
خالہ ماہ گل همانطور ڪہ چادر سفیدش را از روے سر برمیداشت سوال ڪرد:پس خواهرم ڪو؟!
گلویم را صاف ڪردم:مامان سرش درد میڪرد،ما اومدیم ڪمڪ.
با لحن مهربان همیشگے اش پرسید:حالش خوبہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم:آرہ خیالتون راحت خالہ جون. یڪم استراحت ڪنہ میاد!
خالہ ماہ گل قد متوسطے داشت و اندامے ظریف،صورت سفیدش مثل ماہ مے درخشید.
چشمان درشت قهوہ اے تیرہ اش گیرا بودند و در حصار مژہ هاے پر پشت مشڪے اش.
ابروهاے مشڪے رنگش را برعڪس مد روز نازڪ نڪردہ و پهن نگہ داشتہ بود. بینے اے متناسب با صورتش و لب هایے نازڪ و قرمز رنگ داشت.
چهرہ اش در عین زیبایے،بیش از اندازہ مهربان و دلنشین بود. بہ عمو باقر حق میدادم شیفتہ و شیدایش باشد!
نامش ڪہ بہ حق براندازہ اش بود! ماهے ڪہ گل بود!
مثل همیشہ چشمانم را دور تا دور حیاط چرخاندم،زیبایے و فضاے بڪر این خانہ همیشہ روحم را بہ وجد مے آورد.
زمین را سنگ فرش پوشاندہ بود،در سمت چپ و راست حیاط چند درخت آلبالو،گیلاس،هلو و زردآلو قرار داشت.
وسط حیاط آبنماے سفید رنگے از جنس سنگ مرمر جا خوش ڪردہ بود.
دو سوے آبنما،با فاصلہ ے ڪمے دو باغچہ ے باریڪ پر از گل هاے محمدے سفید و صورتے ڪہ با نظم یڪے در میان ڪاشتہ شدہ بودند،ڪشیدہ شدہ بود.
نفس عمیقے ڪشیدم و بہ ساختمان خیرہ شدم،ساختمان سفید رنگ دو طبقہ اے با نمایے هلالے شڪل با ایوانے بزرگ و ستون هاے پر ابهت!
هم سمت راست و هم سمت چپ ایوان براے ورود بہ ساختمان پلہ هاے مارپیچ و ڪوتاہ آجرے مے خورد.
نفس عمیقے ڪشیدم و با ذوق گفتم:خالہ ماہ گل! تو این خونہ زندگے ڪردن چہ عشق و صفایے دارہ!
تو رو خدا هیچوقت بهش دس نزنیدا! بذارین همین جورے بڪر و دلبر بمونہ.
_تا وقتے من و باقر زندہ ایم محالہ ڪہ اینجا دس بخورہ! بعدش با محراب و خانم و بچہ هاشہ!
بہ سمتش رفتم و از پشت محڪم در آغوشش ڪشیدم:الهے هزار سال سایہ تون بالاسر ما و اینجا باشہ!
مستانہ خندید:اوہ! چہ خبرہ؟! صد سال بسہ!
محڪم گونہ اش را بوسیدم:خب هزار و صد سال!
خالہ ماہ گل را رها ڪردم و همانطور ڪہ بہ سمت پلہ ها قدم برمے داشتم گفتم:حالا خالہ جونم بگو چے ڪار دارے ڪہ برات انجام بدم.
چادرش را روے ساعد دستش انداخت:برو بالا تا بیام بهت بگم.
سپس رو بہ ریحانہ گفت:چرا واسادے ریحان جانم؟! برو داخل!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دوم
#عطر_مریم
#بخش_سوم
.
ریحانہ چشمے گفت و ڪنارم آمد،جلوتر از خالہ ماہ گل و ریحانہ وارد خانہ شدم.
از راهروے عریض گذشتم و مستقیم وارد آشپزخانہ شدم.
زنے با قدے ڪوتاہ و اندامے چاق پشت بہ من ڪنار ڪابینت هاے آبے روشن ایستادہ بود و قالب هاے پنیر را داخل پیش دستے ها مے گذاشت.
سریع گفتم:سلام!
زن بہ سمتم برگشت،صورت مسن و گوشت آلودے داشت و گونہ هایے سرخ رنگ.
چشمان مشڪے رنگش شبیہ چشمان عمو باقر بودند و برایم آشنا.
لبخند ریزے لب هایش را از هم باز ڪرد.
_سلام! خوش اومدے!
_ممنون!
خالہ ماہ گل ڪنارم ایستاد و گفت:رایحہ جان! خدیجہ خانم رو یادتہ؟! خواهر آقا باقر.
چیزے در ذهنم جرقہ زد سریع با ذوق گفتم:بلہ! بلہ! یادمہ وقتے بچہ بودیم هر زمان از تبریز مے اومدن تهران برامون ڪلے باقلوا تبریزے و گردو و آلو خشڪ میاوردن.
سپس با قدم هاے بلند بہ سمتش رفتم و هر دو گونہ اش را بوسیدم.
_خیلے خوش اومدین عمہ خدیجہ! یادمہ بچہ بودیم میگفتین عمہ صداتون ڪنیم. ببخشید نشناختمتون. خیلے وقتہ همو ندیدیم.
در آغوشم گرفت و با محبت گونہ هایم را بوسید و گفت:ماشاللہ چہ خانمے شدے رایحہ جان! ماشاللہ!
از آغوشش بیرون آمدم:فڪر ڪنم خیلے وقت بود تهران نیومدہ بودین! دلتنگتون بودیم.
در حالے ڪہ بہ سمت ریحانہ مے رفت جواب داد:یہ هف هش سالے میشہ دختر! بیاے دیار خودمون خاڪش انقد پاگیرت میڪنہ ڪہ طاقت یہ روز دورے ازشو ندارے!
ریحانہ را هم در آغوش ڪشید و گونہ هایش را بوسید.
_شما هم باید ریحانہ جان باشے! چقدر بزرگ شدے عزیزم!
ریحانہ تشڪر ڪرد و چادرش را برداشت.
عمہ خدیجہ بہ سمت ڪابینت برگشت و پرسید:آقا خلیل و فهیمہ خانم چطورن؟!
ریحانہ چادرش رو روے میز غذاخورے گذاشت و بہ سمتش رفت.
_خوبن! سلام دارن!
عمہ خدیجہ رو بہ خالہ ماہ گل گفت:ماہ گل جان! محراب بیدار نشد؟!
بچہ م نہ ناشتا خوردہ نہ ناهار!
ریحانہ سریع پرسید:مگہ داداش برگشتہ؟!
خالہ ماہ گل بہ سمت یخچال رفت و جواب داد:آرہ عزیزم! سر راہ هم رفتہ تبریز عمہ خدیجہ رو آوردہ. صبح رسیدن بالا خوابیدہ.
سپس رو بہ عمہ خدیجہ ڪرد:فڪ ڪنم ڪم ڪم سر و ڪلہ ش پیدا بشہ اگہ تا نیم ساعت دیگہ نیومد خودم میرم بیدارش میڪنم.
بے میل و توجہ بہ بحث پرسیدم:خالہ! من و ریحانہ چے ڪار ڪنیم؟!
خالہ ماہ گل سبد بزرگ سبزے خوردن را از یخچال بیرون ڪشید و روے میز ناهار خورے گذاشت.
_بشینین پر و پیمون لقمہ بگیرین تا عصرے محراب ببرہ پخش ڪنہ.
ریحانه پشت میز نشست و پرسید:نذریہ؟!
خالہ ماه گل سرے تڪان داد:دیروز بہ دلم افتاد یہ خیرات ڪوچیڪ بہ نیت پدرشوهر و مادرشوهر خدابیامرزم بدم.
من هم ڪنار ریحانہ نشستم و گفتم:خدا رحمتشون ڪنہ.
خالہ ماہ گل "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه" اے گفت و چند ظرف خرما و قالب پنیر هم روے میز گذاشت و رو بہ رویم نشست.
عمہ خدیجہ هم بہ جمع مان پیوست،خالہ ماہ گل همانطور ڪہ تڪہ اے نان برمیداشت گفت:دانشگاهو چہ ڪردے رایحہ جانم؟!
شانہ بالا انداختم:امسال ڪہ نہ! یعنے حاج بابا اینطور صلاح دونستن.
عمہ خدیجہ سریع پرسید:مگہ چندسالتہ؟!
لبخند زدم:هیجدہ!
با لبخندے گرم و خریدارانہ جوابم را داد!
لبخندها و نگاہ هایے ڪہ این روزها از زن هاے در و همسایہ و فامیل زیاد مے دیدم و جنسشان دستم آمدہ بود.
بے توجہ سرم را مشغول ڪارم ڪردم.
صداے عمہ خدیجہ سڪوت را شڪست:ماہ گل! میخواین بالا رو چے ڪار ڪنین؟!
_اگہ خدا بخواد یہ سر و سامونے بهش بدیم تا همین روزا براے محرابم آستین بالا بزنیم. محراب میگہ دستم تنگہ آقا باقر میگہ در ڪار خیر حاجت هیچ استخارہ نیس!
طبقہ بالا رو یہ مدت برات ردیف میڪنیم تا دس و بالت وا شہ.
عمہ خدیجہ با ذوق گفت:خوب میڪنین! حالا ڪسیو هم در نظر دارین؟!
_والا ڪم و بیش! حاج فتاح رو ڪہ مے شناسے؟!
عمہ خدیجہ سریع جواب داد:آرہ! همون ڪہ حجرہ ش ڪنار حجرہ ے داداشہ!
_آرہ! یہ دختر دارہ عین پنجہ ے آفتاب! خوبے و خانمیش زبون زدہ. میخوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقہ یا نہ.
_ان شاء اللہ ڪہ خیرہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دوم
#عطر_مریم
#بخش_چهارم
.
خالہ ماہ گل از صمیم قلب و با شوق گفت:ان شاء اللہ!
ریحانہ با خجالت و در عین حال خوشحالے گفت:پس یہ عروسے افتادیم!
خالہ ماہ گل لبخند شادمانے زد:اگہ خدا و دو تا جوون بخوان بلہ!
چند ثانیہ از جملہ ے خالہ ماہ گل نگذشتہ بود ڪہ صداے مردانہ اے گفت:یاللہ!
صداے بم محراب بود. خالہ ماہ گل خندید:چہ حلال زادہ! بیا مامان جان!
ثانیہ اے بعد محراب سر بہ زیر وارد آشپزخانہ شد. موهاے مشڪے رنگش را مرتب شانہ زدہ بود،شلوار گرمڪن مشڪے رنگے همراہ تے شرت سفید رنگ ڪہ از رویش پیراهن سادہ ے مشڪے پوشیدہ بود،بہ تن داشت.
ریحانہ بہ احترامش بلند شد و من هم اجبارا همراهش!
_سلام داداش! خستہ نباشے رسیدن بہ خیر!
من هم آرام سلام ڪردم.چشمانش لحظہ اے مرا و سپس ریحانہ را نشانہ گرفت.
لبخند پر محبتے روے لبش نشست.
_سلام ریحانہ خانم! ممنون! خوبے؟
سرجایم نشستم،ریحانہ هنوز ایستادہ بود.
_خوبم! شما خوبے؟
محراب همانطور ڪہ سمت یخچال مے رفت گفت:بہ مرهمت شما! ڪم پیدایے!
دیگہ خودت میتونے مسئلہ ریاضیاتو حل ڪنے؟!
ریحانہ غش غش خندید.
_بدنجس این جملہ ت تهدید بود؟!
محراب سیبے ڪہ برداشتہ بود را گاز زد.
_نہ والا! سوال بود!
دوبارہ مشفول ڪارم شدم،صداے خالہ ماہ گل بلند شد.
_محراب جان! دمپختڪ رو گازہ گرم ڪن بخور.
گاز دیگرے از سیبش گرفت.
_زیاد اشتها ندارم. همراہ شما عصرونہ میخورم.
عمہ خدیجہ شروع ڪرد بہ قربان صدقہ رفتنش.
_یہ چیزے بخور بالام! از دیشب هیچے نخوردے فدات شم!
خندید:خدانڪنہ عمہ!
این بار عمہ خدیجہ مرا مورد خطاب قرار داد.
_راستے رایحہ جان! یادم رفت بگم اسمتم مثل صورتت قشنگہ قیزیم!
ترڪے متوجہ میشے؟!
سر بلند ڪردم و لبخند محجوبے زدم.
_شما لطف دارین! ڪم و بیش آرہ!
_گفتے هیجدہ سالتہ؟!
متوجہ نگاہ شیطنت آمیز خالہ ماہ گل شدم،لبخندم را قورت دادم.
_بلہ!
_گفتے چرا دانشگاہ نرفتے؟!
جدے گفتم:حاج بابام گفتن امسال صلاحہ نرم! ایشالا سال بعد!
ریحانہ سریع میان حرفمان دوید:رایحہ درسش خیلے خوبہ! ایشالا یا پزشڪے میخونہ یا پرستارے!
عمہ خدیجہ دوبارہ از آن نگاہ هاے خریدارانہ اش نثارم ڪرد.
_فهیمہ خانم نمیاد؟!
ریحانہ ڪہ دید مخاطب عمہ خدیجہ منم سر بہ زیر انداخت.
جواب دادم:مامان سردرد داشت یڪم دیگہ میان.
محراب مهلت سوال و جواب بیشتر بہ عمہ خدیجہ نداد و نگاهش را بہ ریحانہ دوخت.
_خالہ فهیمہ چے شدہ؟!
ریحانہ در حالے ڪہ خرمایے میان لقمہ جا میداد جواب داد:یڪم سرش درد میڪرد. چیزے نیس.
عمہ خدیجہ دوبارہ زبان باز ڪرد،این بار با خالہ ماہ گل مشغول صحبت بود اما بہ در میگفت ڪہ دیوار بشنود!
_چقد بہ علے گفتم بیا بریم تهران،بچہ م محراب ڪلے بہ زحمت افتاد!
البتہ انقد درگیرہ منم دیگہ بہ زور مے بینمش.
ڪسے حرفے نزد،عمہ خدیجہ نفس عمیقے ڪشید و انگار ڪسے پرسیدہ باشد ادامہ داد.
_ڪسب و ڪارش خیلے گرفتہ! همہ ے اهل محل و ڪارش یہ آقا مهندس بهش میگن،دہ تا آقا مهندس از دهنشون میریزہ!
چند وقت پیش مے گف آنا! تهرانم براے زندگے جاے بدے نیس.
گفتم آخہ تنها و بے همدم برے تهران ڪہ چے بالام؟!
حالا ڪہ مے بینم بد نمیگہ!
این بار همراہ لبخند عمہ خدیجہ،لبخند مهربان خالہ ماہ گل و ابروهاے بالا رفتہ ے محراب هم نگاهم ڪردند...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
j๑ïท➺°.•@Sarall
✨🌸راض_بابا🌸✨
#قسمت_دوم🌸✨
(🌸بهاُمیدآنڪهاینصَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸)
✨بَسمِاللهِالرَحمنِالرَحیݥ✨
#فصل_اول🌸✨
#شما_دختر_من_رو_ندیدین؟🌸✨
_یاامام زمان! چه خاکی به سرمون شده؟راضیه کجاس؟
ما با خبر بد حالی راضیه از خانه بیرون زده بودیم، اما حادثه ی بزرگتری همه را به این جا کشانده بود. داشت بغضم سر باز می کرد که تیمور، ماشین را وسط خیابان متوقف کرد . با اندک جانی که در تنم مانده بود، دستگیره را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده می شد. به چهارراه که رسیدیم، چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عده ای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه می کردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان، از در ورودی برادران بیرون می دویدند . تیمور با چشمان سرگردانش، اطراف را بر انداز کرد. از گوشه و کنار، صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود. مبهوت به تیمور خیره شدم.
_گوشی....باگوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس!
با عجله جیب شلوارو پیراهنش را وارسی کرد.
_نیاوردم. یادم رفت بیارمش.....نگاه کن مریم ، من می رم دنبال هدایت، تو هم برو دنبال راضیه.
شهین، خواهر تیمورو آقای باصری به خاطر ما به شیراز آمده بودند.به همین خاطر تیمور خیلی نگرانش بود. با چشمان مه گرفته ام، راه مستقیم خودرا دویدم . ناگهان یادم به روز تولدش افتاد و با خودم گفتم : راضیه تو بیمه شده ای بیمه حضرت زهرا! تورو به خودشون سپردم.
یازده شهریور، وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید. روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت. مادرم روی صندلی، کنارم نشسته و با نگاه، روی صورتم مانده بود.
_بیدارشدی؟
سرم را به نشان تایید تکان دادم و گفتم: ننه، بچه م کجاس؟ سالمه؟
دستم را فشردو گفت : ها... یه مرضیه دیگه.
به آرامی پلک هایم را بستم؛ دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خدارا شکر کردم .
مادرم با تعجب گفت: ننه خیلی خوشحالی! همه چشم انتظار پسر بودنا!
کمی مکث کرد.
_حتی تیمور!
لبخند کم رمقی روی لبانم نشست . همیشه از خدا می خواستم دوتا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا(ع) ، اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند.
دختر برایمان رحمت بود. سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتشنشان استخدام شد. می دانستتم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛ اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد.
دست روی شکمم می کشیدو می گفت می خواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی(ع) شود.
وقتی راضیه به دنیا آمدو در بیمارستان، صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت ، انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آن قدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت. امشب برای من هم این دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل می شد.
مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلوتر می رفتم .....
ادامه دارد..... 🌸✨