eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
512 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
. بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت: _آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم... . همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ. باخودم در گیر بودم!😑 ڪہ براے نماز برم یانہ...👀 اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...😶 یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳 منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...👀 _اممم چیزه😶 برگشتم سمتش و گفتم: _مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳 _نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟ _خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم😏 _نماز... یعنے نماز نمے خونید؟😯 _نہ😐 چوڹ بلد نیستم...😢 یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید😳 اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد: _اگہ مایل بودید میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.😃 و سریع رفت... . تو شوڪ بودم...😳 ڪاراش خیلے عجیبہ... . مڹ ڪہ تااینجا اومدم بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم... . چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐 میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...😅 . بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم. خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓 . شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم اومدم بیروڹ... ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد. رفتم سمتش و گفتم: _آقا سید مڹ حاضرم. ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓 برای بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌 دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐 _خب خانوم جلالے چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم... و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت. _ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید... _چشم😶 . قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ  سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم: _نماز میخوانم قربة الے اللہ...😍 . •°•°•°•° ⬅ ادامه دارد... باران صابری جهت عضویت 👇 ☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi کپی فقط با ذکر نویسنده و نام دو کانال جایز است @sarall
📚داستان ❤❤️ ￿ ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من من دانشجوے  عمران بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم ک با صداے مامان ب خودم اومدم اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   مامان با تعجب نگام میکرد 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ◀️ادامــــہ دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ @Sarall ┄┅❣••══••🌵┅┄
اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری می‌کرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت ۸ شب بود که سهیل خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه -: خسته نباشی — مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ -: تو که هر روز همینو میگی _ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟ -: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد _ چی؟ -: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟ _ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد: _ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! -: دماغتو ببر دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟ بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد... دارد.... :مشکات .
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با شرم سرم را پایین انداختم و سعے ڪردم گونہ هاے گل انداختہ ام دور از دید همہ باشد. خالہ ماہ گل براے این ڪہ جو را عوض ڪند گفت:راستے رایحہ! پیرهنت چقد قشنگہ خالہ،از ڪجا گرفتے؟ سر بہ زیر گفتم:چشماتون قشنگ مے بینہ. مامان برام دوختہ. محراب چند قدم نزدیڪ تر شد:ڪمڪ لازم ندارین؟ خالہ ماہ گل گفت:نہ عزیزم! فقط عصرے باید زحمت بڪشے اینا رو پخش ڪنے. محراب دستش را روے چشمش گذاشت و با لبخند گفت:چشم! در این بین هم مردمڪ قهوہ اے تیرہ ے چشمش لحظہ اے مرا پایید! عمہ خدیجہ با لذت سر تا پایش را برانداز ڪرد:خدا حفظت ڪنہ جیگر گوشہ! ایشالا تو رخت دامادے ببینمت. محراب آرام خندید.پشت عمہ خدیجہ ایستاد و سرش را بوسید. _قوربان اولوم سَنہ! (قربان تو بشوم)‌ حالا اول علے رو داماد ڪن بعد من. عمہ خدیجہ نیم نگاهے بہ من انداخت و گفت:ایشالا هر دوتون با هم. محراب چشمڪے نثارش ڪرد:چہ بهتر! فقط عمہ حواست باشہ چہ لقمہ اے براش مے گیریا. ترجیحا از این دور و ور براش لقمہ نگیر ڪہ خدایے نڪردہ خفہ ش میڪنہ! عمہ خدیجہ هاج و واج نگاهش ڪرد:وا! یعنے چے بالام؟! (فرزندم/بچہ م) محراب مستانہ خندید! _هیچے! یعنے منظور بہ این ڪہ علے آروم و بے سر و صداس یہ وقت براش زن شر و شیطون نگیرے! سر بلند ڪردم و بہ صورتش خیرہ شدم. منظورش من بودم. خواستم دهان باز ڪنم و بگویم از نظر ڪوتہ فڪرے مثل تو زن لقمہ است اما حرفم را قورت دادم و دندان روے دندان سابیدم. خالہ ماہ گل ڪہ منظور محراب را متوجہ شدہ بود جدے گفت:تو نگران نباش عزیزم! خدیجہ خانم از تو چندتا پیرهن بیشتر پارہ ڪردہ میدونہ چے بہ چیہ.برو تا صدات ڪنم! دلم خنڪ شد،محراب بشاش چشمے گفت و بوسہ اے هم روے موهاے مشڪے رنگ خالہ ماہ گل ڪاشت و رفت! چند دقیقہ بعد مادرم هم بہ جمع مان پیوست،لقمہ ها ڪہ آمادہ شد محراب و ریحانہ لقمہ ها را داخل سینے گذاشتند و بردند تا میان همسایہ ها و چند محلہ بالاتر پخش ڪنند. محراب و ریحانہ ڪہ رفتند،همراہ خالہ ماہ گل سفرہ ے ترمہ ے بزرگے را در ایوان پهن ڪردیم. با وسواس ظرف هاے گل سرخ را ڪہ محتویاتشان پنیر،گردو،خرما،سبزے خوردن،نان سنگڪ تازہ و هندوانہ بود را در سفرہ چیدم. عمہ خدیجہ هم با وسواس نگاهم میڪرد و گاہ و بے گاہ لبخندے تحویلم میداد. از ڪنار سفرہ ڪہ بلند شدم خالہ ماہ گل وارد ایوان شد. _بہ بہ ببین رایحہ جانم چہ ڪردہ. همانطور ڪہ چادر رنگے اش را روے سر مے انداخت ادامہ داد:بیا بریم یہ لیوان شربت بهت بدم ڪہ مے چسبہ. لبخند زدم:ڪارے نڪردم ڪہ! خواستیم وارد خانہ بشویم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در آمد. عمو باقر و حاج بابا شانہ بہ شانہ ے هم وارد حیاط شدند. سریع بہ سمت پلہ ها رفتم و گفتم:سلام! خداقوت! اول عمو باقر سربلند ڪرد و جوابم را داد:سلام بہ روے ماهت! خوش اومدے عمو. عمو باقر را بہ اندازہ ے حاج بابا دوست داشتم. جز مهربانے و خوبے چیزے از او ندیدہ بودم‌. نمیدانم محراب بہ چہ ڪسے رفتہ بود ڪہ گاهے انقدر نچسب و بد عنق میشد! حاج بابا و عمو باقر از پلہ ها بالا آمدند و سر سفرہ نشستند. چند لحظہ بعد عمہ خدیجہ و مامان فهیم هم بہ جمع شان پیوستند. همراہ خالہ ماہ گل بہ آشپزخانہ رفتم و پارچ شربت زعفران را برداشتم خالہ ماہ گل هم پشت سرم لیوان ها را آورد. همین ڪہ نشستیم محراب و ریحانہ هم آمدند. حاج بابا و عمو باقر بالاے سفرہ نشستہ بودند،عمہ خدیجہ هم نزدیڪ عمو باقر نشستہ بود و مامان فهیم و خالہ ماہ گل هم ڪنارش. میخواستم ڪنار حاج بابا بنشینم ڪہ نگاهم بہ محراب افتاد. پایینِ سفرہ نزدیڪ جمع زنانہ نشستم،ریحانہ هم سریع ڪنارم نشست. محراب نگاهے بہ جمع انداخت و ڪنار حاج بابا رفت. خالہ ماہ گل پرسید:لقمہ ها رو پخش ڪردین؟ بہ همہ رسید؟ محراب سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:بلہ! مامان فهیم با محبت بہ خالہ ماہ گل چشم دوخت:دستت درد نڪنہ خواهر! خدا پدرشوهر و مادرشوهرتو بیامرزہ و بہ سفرہ تون برڪت بدہ. حاج بابا ادامہ ے حرف مامان را گرفت:براے شادے روح رفتگان خصوصا پدر و مادر حاج باقر فاتحہ ختم ڪنیم. همہ صلواتے فرستادیم و مشغول ختم فاتحہ شدیم. عمو باقر تشڪرے ڪرد و با لبخندے مهربان گفت:عجب سفرہ اے ردیف ڪردین! دست و پنجہ تون طلا! خالہ ماہ گل با سر بہ من اشارہ ڪرد:رایحہ جون زحمتشو ڪشید. عمہ خدیجہ با لذت گفت:معلومہ از هر انگشتت یہ هنر مے بارہ! از این لحن خودمانے و حرفش خندہ ام گرفت. نتوانستم جلوے خودم را بگیرم و با خندہ گفتم:فڪ ڪنم تنها هنریہ ڪہ از هر دو دستام مے بارہ! ریحانہ پقے زد زیر خندہ و مامان فهیم چپ چپ نگاهم ڪرد. سرم را پایین انداختم و دستم را مقابل دهانم گرفتم. عمو باقر با خندہ گفت:البتہ رایحہ خانم ما شڪست نفسے مےڪنہ خواهر! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . چند روز پیش دستپختشو خوردم بہ از دستپخت شما و ماہ گل خانم نباشہ ڪمتر هم نیس! نقاشے هم ڪہ میڪشہ،قرارہ خانم دڪترم بشہ! چہ هنرے از این بالاتر ڪہ قرارہ دستاش دوا و درمون درد و مرض مردم باشن؟! این را ڪہ عمو باقر گفت بے اختیار نگاهے بہ انگشت هاے ظریف و سفیدم انداختم. با صداے عمو باقر بہ خودم آمدم. _بسم اللہ! شروع ڪنین. چشم دوختہ بودم بہ بزرگترهاے جمع تا لقمہ بگیرند سپس من و ریحانہ شروع ڪنیم. همہ ڪہ لقمہ اے برداشتند،قاچ هندوانہ اے برداشتم و مشغول خوردنش شدم‌. ریحانہ با ذوق چشم بہ نیم رخم دوخت. _از چند روز دیگہ ڪہ ماہ شعبان شروع بشہ باید ڪوچہ رو چراغونے ڪنیم. اینجا چقد خوشگل میشہ! عمو باقر ذوق و شوق ریحانہ را ڪہ دید سریع گفت:ببینیم خدا چے میخواد! متعجب از جملہ اے ڪہ گفت،بہ صورتش خیرہ شدم. _یعنے چے عمو؟! چشم هایش صورتم را ڪاویدند. _چے یعنے چے؟! _این ڪہ گفتین ببینیم خدا چے میخواد! _یعنے هرچے خدا بخواد دیگہ! بہ شرط حیات اگہ باشیم! مشڪوڪ سوال ڪردم:منظورتون فقط همین بود؟! سرش را تڪان داد،سنگینے نگاہ محراب را روے دوش چشمانم احساس ڪردم. آهستہ صورتم را بہ سمتش چرخاندم ڪہ نگاهش را بہ لقمہ ے در دستش دوخت! نگاهش یڪ جورے بود،یڪ جورے ڪہ انگار میخواست ذهنم را بخواند و جواب سوالے را بگیرید! چہ سوالے؟! نمے دانم! چهرہ اش بے اندازہ شبیہ بہ خالہ ماہ گل بود،صورتش سفید بود و موها و ابروهایش مثل آسمان شب سیاہ! چشمان قهوہ اے تیرہ و برق دارش را از خالہ ماہ گل داشت و قد و اندام ورزیدہ اش را از عمو باقر! شاید هم باید سوالاتم را از او مے پرسیدم،او امینِ حاج بابا و عمو باقر بود؛حتے ڪلید در انبارے مان را هم داشت. انبارے اے ڪہ من و ریحانہ و گاهے هم مامان فهیم اجازہ ے ورود بہ آن را نداشتیم! بعد از اتمام عصرانہ،حاج بابا و عمو باقر بہ حیاط پشتے رفتند تا ڪمے قدم بزنند. عمہ خدیجہ هم رفت تا با پسرش علے تماس بگیرد و بگوید تا چند روز دیگر خودش دنبالش بیاید! شاید پیش خودش گفتہ بود براے خواستگارے چہ ایامے بهتر از ماہ شعبان! مامان فهیم،خالہ ماہ گل و ریحانہ هم بہ آشپزخانہ رفتند تا ظرف ها را بشویند. محراب روے پلہ هاے سمت چپ ایوان نشستہ بود و فڪر مے ڪرد. نگاهے بہ اطراف انداختم و مردد بہ سمتش قدم برداشتم. گلویم را صاف ڪردم تا متوجہ حضورم بشود. نیم رخش را بہ سمتم برگرداند ولے چیزے نگفت. سڪوتش را ڪہ دیدم گفتم:میشہ بشینم؟! ابروهایش را بالا داد. _بلہ! بفرمایین! با فاصلہ ڪنارش نشستم و بہ پلہ ے زیر پایم خیرہ شدم. _یہ سوال بپرسم؟! با ڪمے تاخیر گفت:بپرسین! سرم را بلند ڪردم و بہ نیم رخش خیرہ شدم،تا چشم هایم را دید چشم پایین انداخت! راحت بہ صورت ریحانہ زل میزد و براے من سر پایین مے انداخت! پوزخند زدم،نفسے عمیقے ڪشیدم:چہ سَر و سِرے بین شما و حاج بابا و عمو باقرہ؟! پیشانے اش را بالا داد:ڪدوم سَر و سِر؟! _همین رفت و آمداے مشڪوڪ،پچ پچاتون،جلسہ هاتون تو انبارے! معلوم نیس تو اون انبارے دارین چے ڪار مے ڪنین! پوزخند زد:انبارے خونہ ے شماس از من مے پرسے خانم مارپل؟! من ڪہ از چیز مشڪوڪے خبر ندارم. با طعنہ گفتم:واقعا؟! جدے گفت:آرہ واقعا! لطفا دست از این بچہ بازیا بڪش! بزرگترا بہ فڪر شوهر دادنتن تو بہ فڪر فضولے! با چشم هاے درشت شدہ نگاهش ڪردم. _با چہ جراتے اینطورے حرف میزنے؟! صورتش را ڪامل بہ سمتم برگرداند:بہ جرات این ڪہ حڪم برادر بزرگترتو دارم اما تو همیشہ سوار خرِ شیطونے! عصبے خندیدم:اونوقت ڪے گفتہ شما برادر بزرگتر منے؟! براے این ڪہ حرصم را در بیاورد بیخیال لبخند زد:خودم بہ اضافہ ے همہ ے بزرگترا! خندیدم:گفتہ ے شما اصلا مهم نیس. همین ڪہ برادریو در حق ریحانہ ادا ڪردے ڪافیہ! پیشانے اش را بالا داد و بدون حرف بلند شد. _آقا محراب! مڪث ڪرد اما جوابے نداد. از روے پلہ بلند شدم و ڪنارش ایستادم. _اگہ جریان عمو اسماعیل براے حاج بابا و عمو باقر پیش بے... همراہ زبانش چشم هاے خشمگینش حرفم را بریدند. _اینا توهم شماس! شر برامون دُرُس نڪن! سپس سریع وارد خانہ شد! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نفس عمیقے ڪشیدم و بہ آبنما خیرہ شدم. پس واقعا خبرهایے بود! ❤️🍃 سہ چهار روز بعد حاج بابا آرام بہ مامان فهیم گفت ڪه:امسال خبرے از چراغونے ڪردن ڪوچہ و خیابون نیس! مردم عزادارن! امام گفتہ جشناے ماہ شعبان باید تحریم بشہ و بہ جاش... ادامہ ے جملہ اش را بہ ما نگفت،نزدیڪ سے ام تیر ماہ ڪہ نیمہ ے شعبان بود ادامہ ے حرفش را از اخبار و دوست و آشنا شنیدیم و دیدیم. بہ جاے جشن ها،تظاهرات ضد دولتے راہ افتادہ بود و محراب را ڪمتر در خانہ ے شان و محلہ میدیدیم! حاج بابا و عموباقر از صبح زود باهم بیرون رفتہ بودند،محراب هم ظاهرا از دیروز بہ خانہ بازنگشتہ بود! سہ هفتہ اے میشد ڪہ عمہ خدیجہ خانہ ے عمو باقر بود و هنوز پسرش علے دنبالش نیامدہ بود. شاید میخواست این هفت هشت سال نیامدن را جبران ڪند! مامان فهیم هم بعد از حاج بابا رفتہ بود پیش خالہ ماہ گل،جلوے آینہ ے پذیرایے ایستادہ بودم و موهایم را شانہ میڪردم. صداے زنگ در بلند شد،بلند گفتم:ریحانہ! در! چند ثانیہ بعد ریحانہ چادر بہ سر جلوے در رفت،خواستم بہ سمت اتاقم بروم ڪہ با صداے جیغ ریحانہ تنم لرزید! هراسان و بدون حجاب از پذیرایے بیرون دویدم،مقابل پلہ ها ڪہ رسیدم محراب را دیدم ڪہ ڪنار در زانوهایش خم شدہ بود! یقہ ے پیراهن سرمہ اے رنگش پارہ و یڪے دوتا از دڪمہ هایش ڪندہ شدہ بود،شلوار مشڪے رنگ دم پا گشادش هم غرق خاڪ بود و صورت سفیدش خون آلود! باریڪہ ے خونے از دماغش جارے شدہ بود و ردے از خون هم ڪنار شقیقہ اش! چشم هایش ڪم جان بودند و بے تاب،نفس نفس میزد. دل آشوب شدم،تا نگاهش بہ من افتاد همراہ چشم هایش سرش را پایین برد! ریحانہ مضطرب پرسید:چے شدہ داداش؟! چرا این شڪلے اے؟! برم خالہ ماہ گلو خبر ڪنم‌. آب دهانش را فرو داد و ڪمر راست ڪرد. ریتم نفس هایش تندتر شدہ بود! آرام گفت:نہ فعلا لازم نیس بہ ڪسے خبر بدے! نگاہ ریحانہ بہ سمت من آمد،با چشم هاے گرد شدہ خیرہ بہ صورت و موهایم شد. سریع بہ خودش آمد و با چشم و ابرو بہ موهایم اشارہ ڪرد. همانطور ڪہ بہ سمت خانہ بر مے گشتم گفتم:ریحانہ! تا برمیگردم بتادین و باند بیار! در ڪمتر از دو دقیقہ روسرے سر ڪردم و بہ حیاط برگشتم،محراب همان جا ڪنار در ایستادہ بود. خبرے از ریحانہ نبود،مقابلش ایستادم و سرے تڪان دادم:تظاهرات بودے آقاے داداش؟! ڪہ خبرے نیسو من الڪے مشڪوڪم! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد،لبخند ڪجے زدم. _حالا نمیخواد از سر شڪستہ ت ڪار بڪشے! زبونتم تڪون بدے میفهمم! براے این ڪہ ڪمے سر بہ سرش بگذارم ڪنارش ایستادم و دستم را بہ طرف بازویش روانہ ڪردم. _میتونے راہ بیاے یا ڪمڪت ڪنم؟! سریع سر بلند ڪرد و ابروهایش را در هم ڪشید،لبخندم پر رنگ تر شدم:شوخے ڪردم! نفسش را با حرص بیرون داد:با من از این شوخیا نڪن دخترِ حاج خلیل! ابروهایم را بالا دادم:از مقام آبجے بودن عزل شدم؟! شدم دختر حاج خلیل؟! نفس عمیقے ڪشید و با قدم هاے آرام و ڪوتاہ بہ سمت پلہ ها رفت. روے اولین پلہ نشست،ریحانہ هراسان از خانہ خارج شد و گفت:بیا آبجے هرچے خواستیو آوردم! رو بہ روے محراب نشستم،ریحانہ داخل تشت مسے ڪوچڪے آب خنڪ ریختہ بود. دستمال تمیزے بہ دستم داد. در حالے ڪہ دستمال سفید رنگ را داخل ظرف آب خیس مے ڪردم پرسیدم:چرا خونہ تون نرفتے؟! خالہ ماہ گل ڪہ بہ ڪلہ شقیات عادت دارہ! زمزمہ وار جواب داد:عمہ خدیجہ هس الڪے شلوغش میڪنہ! دستمال را بہ طرف صورتش بردم و آرام زیر بینے اش گذاشتم‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . صورتش در هم رفت اما حتے آہ ڪوچڪے نڪشید. ریحانہ بغ ڪردہ بالاے سرمان ایستادہ بود و با استرس بہ صورت محراب و دست هاے من خیرہ شدہ بود،سرے تڪان دادم و بہ شوخے گفتم:تو چرا بالا سر ما بغض ڪردے؟! هنوز ڪہ نمردہ زندہ س! دستمال را از زیر بینے اش برداشتم و دوبارہ داخل ظرف آب فرو بردم. زبان محراب خواست نیشم بزند:واقعا برازندتہ دڪتر بشے! مریض زیر دستت زندہ نمیمونہ! خندیدم:دقیقا! با وسواس اطراف بینے اش را تمیز ڪردم. _بدجایے نشستے پسر حاج باقر! ڪاش قدم رنجہ میڪردے میرفتیم پذیرایے! _راحتم! نفسم را بیرون دادم:باشہ! سرتو صاف نگہ دار پیشونے تو ببینم! بدون حرف سرش را صاف نگہ داشت،با دقت بہ پیشانے اش نگہ ڪردم میخواستم زخمش را خوب ببینم اما میدانستم اگر دستم ثانیہ اے با پوستش برخورد ڪند قلمش خواهد ڪرد! بہ قول خالہ ماہ گل از بس با حجب و حیا بود و روے محرم و نامحرم حساس! با دقت بہ زخم‌ پیشانے اش خیرہ شدہ بودم و در همان حین روے پنبہ بتادین میزدم‌. پنبہ را آرام روے زخمش گذاشتم و بے اختیار از سر حواس پرتے "آقا" را از ڪنار اسمش برداشتم! _محراب! فڪ ڪنم زخم پیشونیت عمیقہ باید برے درمانگاه‌. این زخمے ڪہ من مے بینم بخیہ میخواد! لرزش صورتش را احساس ڪردم و نگاہ هاج و واجش را! مردمڪ چشم هایش میخ دهانم بودند،تا نگاهش ڪردم سرش را پایین انداخت. گردن و گونہ هایش سرخ شدہ بودند،خودم را نباختم و با تشر گفتم:مگہ نگفتم سرتو صاف نگہ دار؟! سرش را بلند ڪرد اما چشم هایش را نہ! نگاهے بہ ریحانہ انداخت و گفت:میشہ برام یہ لیوان آب بیارے؟! ریحانہ سریع بلند شد و بہ سمت خانہ رفت.چشم هایش را بہ دستم دوخت. _فڪ ڪنم بعضے وقتا نمیدونے دارے چے ڪار میڪنے! متعجب پرسیدم:یعنے چے؟! لبخند زد،از آن لبخندهایے ڪہ تحویل خالہ ماہ گل و مامان فهیم و ریحانہ میداد! از آن لبخندهایے ڪہ تا بہ آن روز هیچ گاہ بہ رویم نپاشیدہ بود! _هیچے! از گنگ صحبت ڪردنش خوشم نیامد،پرسیدم:حالا چرا بہ این روز افتادے؟! چهرہ اش از درد جمع شد. _هرڪہ او بیدارتر،آگاہ تر هرڪہ او پردردتر،رخ زرد تر لبخند شیطنت آمیزے زدم:پس مولانا هم بہ جمع انقلابے خواها پیوستہ! لبخند ڪجے زد،چشم هایش از همیشہ پر نورتر بود. _پس خیلے چیزا بلدے! ابروهایم را بالا دادم. _چطور؟! نڪنہ میخواے عضو گروهتون بشم؟ لبخندش پر رنگ تر شد:شاید! با غرور ایستادم و دست هایم را بہ ڪمرم زدم. _دیدے ازت اعتراف گرفتم؟ گنگ نگاهم ڪرد:چہ اعترافے؟! _ڪہ میدونم با حاج بابا و عموباقر چے ڪارا میڪنین! نفسش را بیرون داد:فعلا فڪ ڪن هیچے نمیدونے! _قول نمیدم! خواست چیزے بگوید اما پشیمان شد. بعد از ڪمے مڪث زمزمہ ڪرد:پس حسابے باید حواسم بهت باشہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے j๑ïท➺°.•@Sarall
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ مقابل حسینیه همین طور که در جهت عکس بقیه جلو می رفتم،در چهره ی کسانی که از روبه رویم گذرمی کردند دقیق تر می شدم تا شاید راضیه را بیابم. مادری مقابل دختر بچه گریانش ایستاده بود وخون سروصورتش را پاک می کرد. چند دختر دیگر به دوستشان که به نقطه ای خیره شده بود و از چشمانش اشک می ریخت،دلداری می دادند.باهرچند قدمی،خبری می شنیدم که بر دلم چنگ می انداخت. -یعنی صدای چی بود؟ما که اول حسینیه بودیم،چیزی نفهمیدیم. -فکر کنم یه چیزی ترکید. -وای!یه لحظه آخر حسینیه مثل روز روشن و داغ شد. به کوچه حسینیه رسیدیم.انتظامات مردم را هدایت می کردند تا هرچه سریع تر از آنجا دور شوند.خودم رابه در حسینیه رساندم.انتظاماتی کنار در ایستاده بود و مدام می گفت"خانما سریع تر!زود خارج بشین." به سمتش رفتم وشانه اش را گرفتم. -شما دختر من رو ندیدین؟راضیه رو ندیدین؟ باتعجب چشمانش راتنگ کرد. -کدوم راضیه؟ -راضیه کشاورز. -نمی شناسم. آن لحظه حس می کردم مثل مدرسه،همه راضیه را می شناسند.در حسینیه با تعداد کمی دوست شده بود،اما در مدرسه همه سر صف با او آشنا شده بودند.خودش برایم تعریف کرد.گفت:"در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم،وقتی قرائت قرآن به پایان رسید،مدیر پشت تریبون قرار گرفت. -خب بچه ها،امروز از دانش آموز موفق ومنضبط مدرسه مون می خوایم که بیان این جا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن.. خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین. یک آن بدنم داغ شد.هول شده بودم.نمی دانستم جلو این همه دانش آموز چه بگویم.قبلا سرصف،قرآن و دعای عهد خوانده بودم.اما صحبت نکرده بودم.نازنین که پشت سرم ایستاده بود،بازویم را گرفت ودر گوشم گفت:"برو دمت گرم.کلاس کلاسمونو رو بالا بردی." پگاه دستم را گرفت وبه جلو کشید. -راضیه زود باش برو دیگه. ادامه دارد....🌸✨