eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
518 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! بود؟! همین خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓😂😭 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد... کپی باذکردولینک کانال مانعی ندارد @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ @sarall
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم❓❓❓❓❓ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هول شدم و گوشے از دستم افتاد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ @sarall ┄┅❣••══••🌵┅┄ ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ بالای سرش نگاه کرد. گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج کنی ... نمی فهمم الان چرا یهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور کنم... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یهو اینقدر رک و صریح میزنی توی دهن من؟ ... - نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم -میدونم. اما قول میدم تکرار نشه -چی تکرار نشه؟ -همون چیزی که آزارت میده، -چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟ -میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم -اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟ سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت: -چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟ روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ... مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه... چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید.... دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم و آرام از روے دیوار سُر خوردم. با زمین ڪہ برخورد ڪردم صداے ضعیفے ایجاد شد! پاے راستم زیر تنم ماند و دردے در پهلویم پیچید! یڪ دستم را روے پهلویم گذاشتم و دست دیگرم را روے دهانم ڪہ صداے نالہ ام بلند نشود! زنگ در بہ صدا در آمد،صدایے از ریحانہ بلند نشد! نفسم بالا نمے آمد،نباید خواهرم را تنها میگذاشتم اما اگر آن مامور لعنتے مرا مے دید جواب حاج بابا را چہ میدادم؟! اگر دست بہ بازویم مے انداخت و مرا ڪشان ڪشان با خودش بہ زندان قصر یا ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے مے برد مامان فهیم در جا دق میڪرد! آن هم براے آش نخوردہ! براے آن محرابِ... سریع بہ خودم نهیب زدم،براے محراب نہ! براے حاج بابایت خودت را بہ خطر انداختے! محراب ڪہ باشد ڪہ تو برایش بہ جوش و خروش بیوفتے؟! در دل خدا را شڪر ڪردم ڪہ تهران نیست. اگر اینجا بود و مامور ساواڪ او را مے دید بساط مان در ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے خوب جور میشد! چند ثانیہ بعد صداے مرتعش ریحانہ در حیاط پیچید:ڪے...ڪیہ؟! خودم را محڪم بہ دیوار چسباندم،صداے همان مرد بلند شد:میشہ درو باز ڪنین؟! صداے باز شدن در ڪہ بہ گوشم خورد هم زمان عمہ مهلا،چادر رنگے بہ سر در آستانہ ے در ظاهر شد. با چشم هاے گرد شدہ نگاهے بہ در حیاط و سپس بہ من انداخت! خواست دهان باز ڪند ڪہ سریع دستم را از روے دهانم برداشتم و انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم. زمزمہ ڪردم:هیس! و تا توانستم عجز و التماس در چشم هایم ریختم! بیچارہ گیج و منگ بہ من خیرہ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد. گوش هایم را خوب تیز ڪردم.ریحانہ مودبانہ گفت:سلام بفرمایین؟! صداے آن مامور بلند شد:سلام خانم! روز بہ خیر! منزل آقاے خلیل نادرے؟ ریحانہ عادے جواب داد:بعلہ! _تشریف دارن؟! _نہ! سرڪارن فڪ ڪنم تا چند دیقہ دیگہ بیان. امرتون؟! _پاشا اعتماد هستم! از ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے! نفسم دوبارہ تحلیل رفت،دستم را محڪم مشت ڪردم و روے پیشانے ام گذاشتم. ریحانہ خودش را بہ آن راہ زد:ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے؟! فڪ ڪنم اشتباہ اومدین! _بلہ! منو همڪارام حڪم تفتیش منزلتونو داریم! ریحانہ من من ڪنان پرسید:خونہ ے ما؟! آخہ چرا؟! اعتماد بے حوصلہ جواب داد:چراشو بعدا متوجہ میشین! پشت بند صدایش،صدایے خشن گفت:از جلو در برو ڪنار! سپس گویے رو بہ اعتماد ادامہ داد:آقا! هزار مرتبہ گفتم با این خرابڪارا نباید مدارا ڪرد! نتیجہ ش میشہ این ڪہ این یہ الف بچہ واسادہ جلو در ما رو سوال جواب میڪنہ! دعا ڪردم دل نازڪ ریحانہ نشڪند،مثل من رو دار و تاب دار نبود! نازپروردہ ے مامان فهیم بود،تن صدایے بالا مے رفت طفلڪم بغ میڪرد؛چہ برسد بہ این ڪہ مامور ساواڪے جلوے در خانہ ے مان بایستد و اینطور گستاخانہ صحبت ڪند! اعتماد آرام گفت:آروم باش نگهبان! دوبارہ ریحانہ را مورد خطاب قرار داد:ڪسے جز شما منزل نیس؟! ریحانہ با ڪمے مڪث جواب داد:نہ! اجازہ میدین مادرمو صدا ڪنم؟! خونہ ے همسایہ رو بہ روییہ. _موردے ندارہ! ما همینجا صبر میڪنیم،فقط در باز بمونہ! ریحانہ باشہ اے گفت و رفت. عمہ مهلا هم ڪنار من نشستہ بود و خوب گوش میداد. رنگ از رخسارش پریدہ بود،خواست از ڪنارم بلند شود ڪہ پرسشگر نگاهم ڪردم. آرام گفت:بچہ م ریحانہ تنهاس! از این غول تشنا میترسہ! با صدایے خفہ و لحنے ملتمس گفتم:نہ عمہ! شڪ میڪنن،نباید منو ببینن! اخم هایش در هم رفت،سرے تڪان داد و بلند شد. همانطور ڪہ سعے میڪرد زیر بغلم هایم را بگیرد آرام گفت:بلند شو! با ڪمڪ عمہ،از جایم بلند شدم. هنگام بلند شدن چنان دردے در پهلو و پایم پیچید ڪہ احساس میڪردم در جا بیهوش خواهم شد! دندان هایم را روے لب هایم فشار دادم ڪہ مبادا جیڪم در بیاید. پاے راستم یارے نمے ڪرد،نمیتوانستم رویش بایستم. عمہ مهلا ڪشان ڪشان مرا بہ داخل خانہ برد،همین ڪہ روے مبل نشستم از درد اشڪ هایم سرازیر شد. تا نگاہ عمہ بہ صورتم افتاد با دست روے گونہ اش زد! _صورتت عین گچ دیوار شدہ عمہ! نڪنہ پات شڪستہ باشہ؟! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . باید حالم خیلے بد باشد ڪہ اشڪ هایم سرازیر شود. بلند شد و ڪنارم نشست،سرم را روے شانہ اش گذاشت و صورتم را نوازش ڪرد‌. _قیزیم! (دخترم) چیزے نشدہ ڪہ! برا چے گریہ میڪنے؟! ساواڪیا چرا اومدن براے گشتن خونہ تون؟! چرا گفتے نباید تو رو ببینن رایحہ؟! نفس عمیقے ڪشیدم و مختصر اتفاقات پیش آمدہ را بریدہ بریدہ برایش تعریف ڪردم. یڪ ساعت بعد امیرعباس آمد،با دیدن وضعیتم تعجب ڪرد و جویاے ماجرا شد. عمہ سربستہ چیزهایے تعریف ڪرد و پرسید ماموران ساواڪ را دیدہ یا نہ. امیرعباس جواب داد وقتے وارد ڪوچہ شدہ دیدہ ماشین شورلت مشڪے رنگے خارج مے شدہ. عمہ سریع رفت تا بہ مامان فهیم خبر بدهد،قبل از رفتنش ڪمڪ ڪرد تا سوار ماشین امیرعباس بشوم. امیرعباس سریع مرا بہ بیمارستان رساند،چند دقیقہ بعد از ما عمہ و حاج بابا و مامان فهیم هم آمدند. بعد از معاینہ دڪتر گفت مچ پایم شدید ضرب دیدہ اما شڪستگے ندارد. پایم در آتل رفت و براے راحت راہ رفتن با دو عصاے فلزے راهے خانہ شدم! در راہ خانہ حاج بابا ڪلے سرزنشم ڪرد و حرص خورد. بین حرص و جوش هایش گفت مامورهاے ساواڪ حسابے ریخت و پاش ڪردند اما نتوانستند چیزے پیدا ڪنند و دست خالے برگشتند! بہ خانہ ڪہ رسیدیم،مامان فهیم ڪمڪ ڪرد لباس هایم را تعویض ڪنم و روے تخت دراز بڪشم. ریحانہ با چهرہ اے گرفتہ بہ اتاق آمد تا شب ڪنارم باشد. ڪلے اشڪ ریخت و گونہ هایم را بوسید! میخواست لامپ را خاموش ڪند ڪہ چشمم بہ میز تحریرم افتاد. اتاق تاریڪ شد،سریع گفتم:ریحانہ! یہ لحظہ چراغو روشن ڪن! دوبارہ اتاق روشن شد،دوبارہ با دقت روے میز تحریر را نگاہ ڪردم. اشتباہ ندیدہ بودم جاے قاب عڪسم خالے بود! با چشم هایے از حدقہ درآمدہ از ریحانہ پرسیدم:اتاق منم اومدن؟! ریحانہ عادے جواب داد:آرہ! همون رئیسشون اومد! اعتماد! نفس در سینہ ام حبس شد و خون در رگ هایم. باز نگاهم سمت میز تحریر رفت،جاے قاب عڪسم خالے بود. قاب عڪس ڪوچڪے ڪہ،صورت خندانم را در میان موهاے سیاہ رنگم در بر گرفتہ بود! عڪسے ڪہ نقطہ ے توجهش چشم هایم بود... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است