eitaa logo
گمنــــــــام
85 دنبال‌کننده
37 عکس
4 ویدیو
0 فایل
به نام حضرت دوست ڪه هرچه داریم از اوس☀ـت... آسمان نقطہ‌ی وصال او‌ست با خدا(:🌌 و اینجا قدمگاهی به وسعت صحرا و به زیبایی دریـــا...🍃 • • ^_^ کانال اصلی: @eshgss110 ارتباط: @Hoonarman ڪاناݪ ناشنــاس📌https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ سعی می‌کنم خودم را جمع و جور کنم. چشمانِ تارم سعی در لب خوانیِ کلمات مجتبی دارد. اما دردم به قدری شدید است که نمی‌توانم به چیزی جز آن فکر کنم. بدنم را عرق سرد احاطه کرده و تمام دنیا دور سرم می‌چرخد. تنها چیزی که در این لحظه درکش می‌کنم، آتشی است که کاسه‌ی زانویم را می‌سوزاند! تنم لرزی می‌کند. به یک باره درحالت خلسه فرو می‌روم. نیکلاس ماسکش را از صورت برمی‌دارد و لبخندی از عمق جان می‌زند. صدای نگران رسول پخش می‌شود. _کافیههه؛ بس کن نیکلاس! نیکلاس بیخیال قلنج انگشتانش را شکسته و می‌گوید: نظرتون چیه مدل شکنجه رو عوض کنیم؟ چون اگه دوباره بخوام از چکش استفاده کنم احتمالا نتونه دووم بیاره! بعد، بی‌توجه به حالِ خرابم سیمی از روی میز برمی‌دارد و بالای سرم می‌ایستد. دو سرِ سیم را دوبار دور انگشتش می‌پیچد. _خب! سوال دوم چی باشه، محمد؟ دوست دارم خودت انتخاب کنی. خسته‌ام! تمام تنم محتاج آرامش است و نیاز دارم دقایقی را بدون درد سپری کنم! اگر بگویم سوالش را حتی متوجه نشدم دروغ نگفته‌ام. نیکلاس می‌خندد. _یادم نبود نمی‌تونه حرف بزنه! پس خودم می‌پرسم. این‌بار می‌خوام ذهنتون رو به چالش بکشم! اولین تاریخی که شروع به تعقیب من کردید!؟ این را می‌پرسد و سیم فلزی را دور گردنم می‌پیچد. با حس کشیده شدن سیم و قرار گرفتنش روی حنجره‌‌ی آسیب دیده‌ام نفسم حبس می‌شود. سیم آنقدر نازک است که حس می‌کنم هرلحظه ممکن است گلویم را پاره کند! _چی شد؟ زودتر بگید تا خفه نشده. این را می‌گوید و با صدای بلند می‌خندد. با کشش بیشتر سیم، ناخودآگاه گردنم بالا می‌آید. سر زخمی‌ام را روی بالش فشار می‌دهم. چشمانم از کمبود اکسیژن دوبرابر شده! رگ‌های گردنم زیر فشارِ سیم درحال متورم شدنند. طولی نمی‌کشد که سعید می‌گوید: _بیست و دومِ اردیبهشت! فقط بس کن. برای لحظه‌ای فشار سیم روی گردنم کم می‌شود و به سختی دم کوتاهی از هوای گرفتهٔ اتاق می‌گیرم. _آفرین، خوشم اومد! همانطور که مانند اجل معلق بالای سرم ایستاده، نیشخندی روی لبش می‌نشیند. ناگهان حلقهٔ سیم را دور گردنم تنگ‌تر می‌کند. کم‌کم خس‌خس سینه‌ام بلند می‌شود و بدنم می‌لرزند. رسول فریاد می‌کشد: لعنتیییی اینو که درست گفتیمممم. نیکلاس سرخوش می‌خندد. _منکر این نمیشم! درست گفتید، ولی دیر گفتید. برای من، کمیت هم به اندازهٔ کیفیت مهمه! به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
_
گاهے درد، پشت پرده‌ے لبخندها لانہ مےکند...
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_54 سعی می‌کنم خودم را جمع و جور کنم. چشمانِ تارم س
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ حس می‌کنم تمام سلول‌های سرم بی‌حس شده‌اند. چشمانم را محکم می‌بندم و انگشتانم را مشت می‌کنم. دلم می‌خواهد از جان و دل فریاد بزنم. سیم هرلحظه تنگ تر می‌شود... یکدفعه با یک دست سیم را از دور گردنم باز می‌کند. قفسه‌ی سینه‌ام ناگهان از شدت جذب هوا می‌سوزد. طعم خون را حس می‌کنم. به سرفه می‌افتم و این سرفه‌ها باعث می‌شوند زخم پشت سرم دوباره تیر بکشد. نیکلاس با یک دست تماس را قطع می‌کند و با دست دیگرش موهایم را چنگ می‌زند و سرم به سمت خودش مایل می‌کند. لبخند می‌زند. _فکر نکن به همین راحتی می‌ذارم بمیری! سعید: _تماسو قطع کرد! کلافه کنار عابد می‌نشینم. _نتونستی موقعیتشو ردیابی کنی؟ چشمانش را تنگ می‌کند و به سمت مانیتور خم می‌شود. فیلم ضبط شده‌ی چند دقیقه قبل را باز می‌کند. اشاره‌ای به مردی که روی صندلی بسته شده می‌کند و آرام کنار گوشم می‌گوید: _ضرب انگشتش مثل کد مورسه! _عابد، می‌تونی بفهمی چی میگه؟ سر تکان می‌دهد و مشغول می‌شود. بلند می‌شوم و دست آقا محسن را می‌گیرم. با اشاره‌ای بی‌صدا می‌گویم: _بیاید... تا وارد اتاق می‌شویم، می‌گوید: _خبریه؟ توضیح که می‌دهم چند دقیقه‌ای می‌نشینیم روی زمین تا عابد کارش تمام شود. البته این کار آنقدرها هم راحت نیست. همه چیز آنقدر به‌هم ریخته است که نمی‌شود تمرکز کرد! پیام عابد را باز می‌کنم: _رمزگشایی شد؛ الان دوتا آدرس داریم. یکیش مربوط به عملیات تروریستیِ دومه! بعدی هم که مشخصه. آقا محسن گوشی را از دستم می‌گیرد و می‌نویسد: _موقعیتو برام بفرست. با آقای عبدی‌هم ارتباط بگیر هماهنگ کن. چشم از مانیتور برندار تا برسیم. _چشم. به سمت در پشتی می‌روم. آقا محسن همانطور که جلو‌تر از من می‌رود می‌گوید: _ به فرشید و رسول پیام بده بیان. ........... لوله‌ی اسلحه را به سمت قفل در نشانه‌ می‌روم. منتظرم تا فرشید از آنطرفِ بیسیم وضعیت را گزارش دهد. _ما الان به اطراف حرم اشراف کامل داریم. سوژه رویت شد. محسن می‌گوید: _احتیاط کن فرشید. حواست باشه تمیز جمعش کنی. _چشم. بعد با چشم اشاره‌ای می‌کند تا در را باز کنم. با پا به در ضربه می‌زنم. محسن جلوتر از من وارد سوله می‌شود. طولی نمی‌کشد که صدایش کل سوله را می‌لرزاند. _اینجا نیستنن! دوربینای اطراف سوله رو چک کنیدددد. به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_55 حس می‌کنم تمام سلول‌های سرم بی‌حس شده‌اند. چشما
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محسن دست روی شانه‌ام می‌گذارد. _نگران نباش. تا همین الان بدون شلوغ‌کاری جلوی یه حمله‌ی تروریستی رو گرفتیم. نیکلاسم زیاد نمی‌تونه دور شده باشه. پیداش می‌کنیم. با دیدن همان پسری که با کد مورس کمکمان کرده بود به سمتش می‌روم. تکنسین اورا روی برانکارد می‌گذارد. همینکه می‌خواهند بلندش کنند می‌گویم: _یه لحظه صبر کنید. روی زانو می‌نشینم و زل می‌زنم به چشمانش. _تو می‌دونی محمدو کجا بردن؟ چند ثانیه مکث کرده و بعد دستش داخل جیب لباسش می‌برد. کاغذ و خودکاری در می‌آورد و شروع می‌کند به نوشتن. _پایین این ساختمون یه زیرزمین هست که داخلش یه در آهنی داره. اگه بتونید اونو باز کنید پیداشون می‌کنید. اضطراب زیر پوستم می‌دود. آقا محسن جلوتر از من به سمت در خروجی می‌رود. می‌خواهم بلند شوم که دستم را می‌گیرد. سوالی نگاهش می‌کنم که دوباره شروع می‌کند به نوشتن. _نباید به سر محمد فشار وارد شه. مواظب باشید زمین نخوره! از او تشکر می‌کنم و پشت سر آقا محسن می‌دوم. ___ در را به آرامی باز می‌کنم. _زودباش تکون بده تن‌لشتو! صدا هرلحظه واضح‌تر می‌شود. گوش تیز‌می‌کنم. اینطور که از صدا مشخص است فاصله‌ی زیادی بینمان نیست. با اشاره‌ی آقا محسن، از او جلو می‌زنم. کف این راهروی نچندان مسطح، با یک لایه غبار پوشیده شده بود و همین باعث می‌شد رد کفش‌ها و قطرات خون کاملا نمایان باشد! در پیچ راهرو متوجه محمد می‌شوم. نیکلاس که انگار انتظار آمدنمان را داشت موی محمد را چنگ می‌زند و سرش را به سمت خودش متمایل می‌کند. محمد ناله‌ای می‌کند و ناخودآگاه روی زانوی شکسته‌اش می‌افتد! نیکلاس چشم‌بندش را باز می‌کند و کنار گوشش زمزمه می‌کند: _بهش بگو زیاد نزدیکت نشه. می‌تونم با یه تحریک ساده تراشه‌ی پشت سرتو روشن کنم! نمی‌دانم از چه تراشه‌ای صحبت می‌کند. صدای عابد در گوشم می‌پیچد. _خروجی رو بچه‌ها پوشش دادن... این یعنی نمی‌تواند به همین راحتی فرار کند. لبم را با خیسی زبانم تر می‌کنم. _چه بخوای چه نخوای راه فراری نداری! سرم را برمی‌گردانم تا از وضعیت اقا محسن باخبر شوم ولی هرچه چشم می‌چرخانم نمی‌بینمش! نیکلاس پوزخندی می‌زند و موی محمد را محکم‌تر می‌کشد. با بالا رفتن سرش، زخم گلویش بیشتر به چشم می‌آید. کلافه نفس عمیقی می‌کشم که یکدفعه چشمم با آقا محسن تلاقی می‌کند. به صدم ثانیه از پشت سرِ نیکلاس به او نزدیک شده و با لگد به پهلویش می‌کوبد. نیکلاس پخش زمین می‌شود. آقامحسن مثل شیری که طعمه‌اش را بعد ساعت‌ها انتظار شکار کرده، روی سینه‌اش می‌‌نشیند و خلع سلاحش می‌کند. می‌خواهم نفس راحتی بکشم که با دیدن وضع محمد دست و پایم به لرزه می‌افتد! به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_56 محسن دست روی شانه‌ام می‌گذارد. _نگران نباش. تا
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ به ثانیه نکشیده خودم را به او می‌رسانم. از درد تمام پیشانی‌اش خیس عرق‌ است. در آن هیاهو که آقامحسن با مشت، لگد پرانی‌های نیکلاس را جواب می‌دهد دستم را پشت کمر محمد می‌گذارم و با لمس بیسیم داخل گوشم می‌گویم: _بچه‌ها برانکارد نیازه! محمد: نگاهم روی زانوی شکسته‌ام قفل شده‌است. سعید با دست دو طرفش را می‌گیرد و سعی می‌کند ثابت نگه‌اش دارد. به خاطر ضربه‌ای که به گردن و سرم خورده‌است آنقدر گیج و بی‌حالم که حتی نمی‌توانم تشخیص دهم دردش از کجا نشأت می‌گیرد! آنقدر مضطرب و نگران است که در همان وضع کل صورتش خیس شده! _محمددد... دهان باز می‌کنم تا با دلداری، از نگرانی‌اش کم کنم؛ اما به محض خارج شدن هوا از حنجره‌ام تمام گلویم غرق درد می‌شود! نه تنها از نگرانی سعید کم نمی‌شود، بلکه خودم را نیز وحشت‌زده می‌کند. دستم را روی گلویم می‌گذارم و از درد چشمانم را مچاله می‌کنم. صدای عربده‌های محسن باعث می‌شود با دست به سعید اشاره کنم تا کمکش کند. همانکه سعید بلند می‌شود، نیکلاس با کف پا ضربه‌ای به شکمش می‌زند و او را پخش زمین می‌کند. بعد تیغ جراحی را که داخل جورابش بود بیرون می‌کشد و به صدم ثانیه نکشیده به سمتم هجوم می‌آورد. چنان به سرعت تمام اتفاقات رخ می‌دهد که من جز گرمی و سوزش چیز دیگری حس نمی‌کنم! چاقو را یک دور داخل سینه‌ام می‌چرخاند و همانطور که روی بدنم خیمه‌زده است لبخندی می‌زند و وزنش را روی زانویم می‌اندازد! ناله‌ی بلندی می‌کنم و با دست سرش را چنگ می‌زنم. _برو دعا کن با این زخم زنده نمونی محمد...! محسن و سعید با لگد‌ اورا از من جدا می‌کنند. نیکلاس همانطور که فریاد می‌زند می‌گوید: _اگه زنده بمونی چنااااان عذابی می‌کشی که هر روز آرزوی مرگ کنی! پای سالمم را از درد روی زمین می‌کشم. به معنای واقعی به تقلا افتاده‌ام. هنوز ناله‌هایم قطع نشده که صدای چفت شدن دستبند را دور مچ نیکلاس، می‌شنوم. تکنسین‌های اورژانس می‌رسند. حالت تهوع و سرگیجه هرلحظه بیشتر بر جسمم غلبه می‌کند. تکنسین‌ها بعد از معاینه دور پایم آتل می‌بندد و گردن و سرم را با محافظ ثابت می‌کنند. در همان حالت خواب و بیداری هرچه گاز استریل دارند روی زخمم فشار می‌دهند و چاقو را ثابت می‌کنند. همانکه می‌خواهند تنم را از زمین بلند کنند سرتاسر وجودم تیر می‌کشد. به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش‌ترم آید ز وصال دگران اقبال لاهورے🐚🌚
-انتظار دارید پایان رمان چطور رقم بخوره؟! شاد یا غمگین؟ یا شایدم هیجان‌انگیز!؟🙂🌿😁
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_57 به ثانیه نکشیده خودم را به او می‌رسانم. از درد
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ "چندساعت‌بعد" رسول: بیشتر از شش ساعت از شروع عمل می‌گذرد. چشمانم را از ترس حتی یک لحظه هم نمی‌توانم روی هم بگذارم. سعید آب معدنی را از کیسه‌ی نایلونی درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد. _بگیر بخور. لبات خشک شده! بی‌درنگ بطری را از دستش می‌گیرم و جرعه‌ای از آن را می‌نوشم. _درگیری اضافه‌ای اطراف حرم نداشتید؟ با کلافگی نگاهش می‌کنم. _آخه الان وقت این حرفاست؟ نه نداشتیم! لبخند تلخی می‌زند: _ببخشید. فقط می‌خواستم از این حال و هوا بیای بیرون! سر تکان می‌دهم و زل می‌زنم به در اتاق عمل. _خیلی طول نکشید سعید؟ ساعتش را نگاه می‌کند و بی‌صدا سر‌تکان می‌دهد. چند دقیقه که می‌گذرد در اتاق عمل باز می‌شود. سعید کیسه‌ی خرید را روی صندلی رها می‌کند و سریعتر از من به سمت جراح می‌رود. _دکتر...جراحی چطور پیش رفت؟ جراح نگاه خسته‌ای به ما می‌کند و می‌گوید: _در تشخیص اول متوجه شدیم چاقو به دلیل حرکتی که داخل قفسه‌ی سینه کرده باعث شکستگی دنده‌ها و پارگی ریه شده و همینم باعث ایجاد پونوموتوراکس (هواجنبی) شده. خوشبختانه تونستیم به موقع جلوی آسیب قلبی رو بگیریم. اما درمورد آسیبی که به پاشون وارد شده من هیچ نظری نمی‌تونم بدم. باید با متخصص صحبت کنید. مکثی می‌کند و می‌گوید: _یکی‌تون تشریف بیارید اتاق بنده تا وضعیت دقیقشون رو کامل توضیح بدم. سعید تشکر می‌کند. این بار من لب به سخن باز می‌کنم. _الان وضعیت هشیاریش چطوره؟ _نمی‌تونم به طور قطعی بگم کی بهوش میاد. وضعیت جسمیش اصلا خوب نیست. به ساعتش نگاه می‌کند. _حدودا یه‌ساعت دیگه برای مراقبتِ بیشتر منتقل میشه ICU. تو این فاصله من با متخصص ارتوپد و مغز و اعصاب مشورت می‌کنم و نتیجه رو خدمتتون میگم. بااجازه... با رفتن جراح، سعید به سمتم برمی‌گردد. _تو اینجا باش. من می‌رم اتاق دکتر زود برمی‌گردم. سر تکان می‌دهم و می‌گویم: _ازش بپرس ببین می‌تونیم منتقلش کنیم تهران یا نه! .............. کلافه به دیوار تکیه می‌دهم و تماس را وصل می‌کنم. _سلام آقای عبدی. جوابم را می‌دهد و بالافاصله می‌رود سر اصل مطلب! _رسول...به دکتر مغز و اعصاب بگو اجازه‌ی هیچ عملی رو نداره! زیر هیچ برگه‌ای رو امضا نکنید. به بچه‌ها سپردم هروقت وضعیت محمد پایدار شد با هلی‌کوپتر بیاید تهران. لبم را با دندان فشار می‌دهم. _چرا نباید عملش کنن؟ _اون مردی که همراه محمد بود حرفای عجیبی می‌زنه. پشت گوشی نمیشه گفت! به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
سلامم... عیدتون مبارک🤍🖇 نظرتون درمورد یه پارت نسبتا طولانی چیه؟🤓 https://ngli.ir/401178101740