گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_47 رو به محسن میگویم: _با آقای عبدی تماس بگیر. ب
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_48
دکتر نگاهی به عکس میاندازد.
عینکش را در میآورد و میگوید:
_دوباره باید معاینهتون کنم!
پاچهی شلوارم را تا بالای زانو تا میکنم و روی تخت مینشینم.
سمت راست زانویم ملتهب شده و با هر تماس کوچکی درد میکند.
_چطوری آسیب دیده؟
کمی فکر میکنم تا یادم بیفتد دیشب در درگیری چه اتفاقی برای پایم افتاد.
_نمیدونم!!! اصلا حواسم نبود.
متعجب به عکس نگاه میکند.
_یه همچین اتفاقی برا زانوت افتاده، بعد چطور یادت نیست؟
بحث را ادامه نمیدهم.
دکتر پشت میزش مینشیند.
_رباط صلیبی پات آسیب دیده.
البته آسیب که چه عرض کنم.
خدا رحم کرد شدت ضربه بیشتر نبود، وگرنه رباط پات پاره میشد.
_چاره چیه دکتر؟
_برات دارو تجویز میکنم.
درضمن، یخ التهاب و دردشو کم میکنه.
حواست باشه بهش فشار یا ضربه وارد نشه.
همزمان که دکتر روی کاغذ نام داروهارا مینویسد، من پیامکِ ارسال شده از طرف سعید را باز میکنم.
_سلام.
لطفا در اسرع وقت با بنده تماس بگیرید.
از دکتر تشکر و خداحافظی میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
قبل از آنکه بخواهم به سعید زنگ بزنم، صفحه گوشیام روشن میشود؛ اینبار آقای عبدی پیام فرستاده!
_سلام.
کجایی محمد؟
سیبل گلویم به وضوح بالا پایین میشود!
آب دهانم را قورت میدهم و دستم را روی دکمه تماس فشار میدهم.
آقای عبدی با صدای بلند و خشداری که نشان از عصبانیت دارد، جواب میدهد.
_فقط دوساعتتتت محمددددد
فقط دوساعت از وقتی که نیکلاسو زیر نظر داشتیم گذشتهههه...
الان چرا گمش کردید؟؟؟
با همین چند جمله ضربان قلبم دوبرابر میشود!
زبان بند آمدهام را مجبور میکنم به گفتن سخنی، بلکه از خشم اقای عبدی کم کند.
_الان درستش میکنم!!
در دل با خود گفتم:
_چی چیو درستش میکنی؟ چطورییی میخوای کسیو که متوجه مامورا شده در عرض چند ساعت پیدا کنی؟
آقای عبدی قطع کرد.
با هول و ولا از درمانگاه بیرون آمدم.
کلا فراموش کردم زانویم به یک فشارِ اضافه بند است تا از زندگی ساقطم کند!
همانکه چشمم به تاکسی میافتد، به سمتش میروم.
داخل ماشین مینشینم و با لکنت و نفس نفس زنان آدرسِ تقریبی را میگویم.
راننده که ماسکی به صورتش زده چند سرفه میکند و بطری آبی را به دستم میدهد.
در بطری را میپیچانم و چند جرعه مینوشم.
متوجه ماده بیهوش کننده میشوم!
اما دیگر دیر شده.
تا بخواهم دستم را سمت دستگیره ببرم بدنم سست میشود.
از آینه چشمان راننده را میبینم که دورشان چروک شده؛ میخندد!...
🕊بهقلــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_48 دکتر نگاهی به عکس میاندازد. عینکش را در میآور
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_49
محمد:
بوی شیرین و مشمئز کنندهای دارد.
هوا را میگویم!
شبیه به بوی اتاق جراحیست.
دهانم را باز میکنم تا نفس بکشم.
گلویم میسوزد و گزگز میکند.
درهمین حال دستی روی بازویم مینشیند و چسب پانسمانش را به یکباره به قصد درآوردن، میکشد!
از درد دندانهایم روی هم ساییده میشود.
چرا نمیتوانم چشمانم را باز کنم؟
_نمیخوای چشمتو باز کنی؟
صدایش را که شنیدم خیالم راحت شد کسی که مرا اینطور به دام انداخته کسی نیست جز نیکلاس!
ناخودآگاه لبخندی روی صورتم مینشیند!
از اینکه نمیدانم کجا هستم عصبیام؛ و این مرا وادار میکند به لبخندهای بیاختیار.
_زودباش! چشماتو باز کن.
پلکهایم را از هم فاصله میدهم.
نیکلاس خونسرد روی صندلیِ کنار تخت مینشیند و پای راستش را روی پای چپش میگذارد.
_انتظار نداشتم به این راحتی بتونم گیرت بندازم.
یه بطری آب شکستت داد محمد!
از تصور حماقتی که کردم، سرم تیر میکشد.
ازکسی که سوژهاش را به راحتی از دست بدهد این کار بعید نیست!
البته بد هم نشد.
شاید فرصتی باشد برای دستگیر کردنش.
نیکلاس بلند میشود.
_از محیط لذت ببر تا برگردم.
دست و پایم با بندهای سفید به تخت بسته شده.
تخت دقیقا وسط اتاق است و کنارش یک میز.
بالای سرم یک چراغ دایرهای شکل وصل شده؛ از همان ها که در اتاق جراحی استفاده میشود.
سعی میکنم سرم را بالا بیاورم اما نمیشود!
کلافه فریاد میزنم.
_حداقل گردنمو باز کننن. نترس؛ با کله ناکارت نمیکنم!
صدای تَق تاقِ کفش در اتاق میپیچد.
نیکلاس همراه با فردی مقابلم میایستد.
چهرهاش آشناست؛ اما آنقدر گیجم که تشخیص نمیدهم!
دستش را داخل موهایم فرو میکند و چنگ میزند.
کشیده شدن پوست سرم سردردم را تشدید میکند.
لبخندی روی لبش نقش میبندد.
_متاسفم که نمیتونم موقع درد کشیدنت اینجا باشم.
از دوربین مداربسته نگاهت میکنم!
درحالی که دور چشمانم از درد چروک شده میگویم:
_خبر خوبیه! عادت ندارم به امثال تو نگاه کنم.
هنوز هم چشمانم تار است.
نیکلاس که میرود، من میمانم و مردی که احتمالا پزشک است.
چقدر شبیه به...
با چهره آشنایش که هرلحظه واضحتر میشد تنم میلرزد.
__
(چندسالقبل):
_سلام محمد...
لبخندی روی قلبم نشست!
درآن لباسِ چریکیِ مدافعان حرم میدرخشید.
محکم در آغوشش گرفتم.
_خوش اومدی مجتبی جان.
چند دقیقه بعد گرم صحبت شدیم.
حالش به نظر خوب نمیآمد.
کم حرف شده بود و از تماس چشمی
اجتناب میکرد.
گرفتگیاش را گذاشتم به حسابِ خستگی و ناراحتی که در چند روز اسارتش چشیده بود.
___
باورم نمیشود...
واقعا کسی که مقابلم ایستاده مجتبی است؟
ناباور زل میزنم به چشمانش.
_خودتی مجتبی؟
چه خبر شده؟؟؟
به جای جواب دادن، کیف کوچکی را روی میز میگذارد و بازش میکند.
با دیدن وسیلههایش کپ میکنم!
🕊بهقلــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_49 محمد: بوی شیرین و مشمئز کنندهای دارد. هوا را م
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_50
(رمان از این پس به دلیل محتوای خشن و صحنههای شکنجه مناسب افراد +۱۴ است؛ لطفا رعایت فرمایید.)
بعضی از موارد پزشکی، علمی تخیلی میباشد!*
محمد:
_مجتبی با توام...
لبش را با خیسیِ زبانش، تر میکند.
انگار اصلا نمیشنود!
چاقوی کوچک جراحیاش را بیرون میآورد و چراغ بالای سرم را تنظیم میکند.
با کف دست، طرف راست صورتم را به تخت میچسباند و با فشار ثابت نگهش میدارد.
درحالی که به خاطر فشار دستش دندانهایم به هم قفل شده است، میگویم:
_چت شدهههه؟؟
اهمیتی نمیدهد.
مردمک چشمم میلرزد.
پنبهی آغشته به الکل را با پنس، پشت سرم میکشد.
چاقو را روی نقطهی اتصال سر و گردن، نزدیک به گوشگ میگذارد و فشار میدهد.
انگار که جان از تنم در رفته باشد شروع میکنم به لرزیدن.
از درد نفسم بند میآید و سفیدی چشمانم هر لحظه داغتر از قبل میشود!
جای آنکه صدای نالهام بلند شود در حالت فرو خلسه میروم.
با چشمان تارم میبینم که یک تکهی کوچک فلزی را با پنس از داخل جعبه درمیآورد.
رسول:
بعد از تماسی که آقای عبدی با ما داشتند و اتفاقی که افتاده بود با عجله برگشتیم.
همه از بابت گم کردن نیکلاس مضطربیم.
همزمان که پشت سیستم دنبال سرنخی از نیکلاس هستم، به فرشید سپردهام که با محمد تماس بگیرد.
سه ساعتی گذشته و هنوز خبری از محمد نیست.
آقای عبدی هر ده دقیقه با محسن تماس میگیرد و وضعیت را جویا میشود.
به معنای واقعیِ کلمه در هول و ولا به سر میبریم.
در حالی که انگشتانم روی صفحهی کیبورد حرکت میکنند نگاهی به فرشید میکنم.
_خبری از محمد نشد؟!
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
_گوشیش خاموشه!
ردیابش هم غیرفعاله...
کلافه عینک را از چشمم برمیدارم.
_کسی نمیدونه محمد کدوم درمانگاه رفته بود؟
🕊بهقلــــــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_50 (رمان از این پس به دلیل محتوای خشن و صحنههای ش
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_51
نیکلاس دست روی شانهی مجتبی میگذارد و سرخوش میگوید:
_مهارتش مثال زدنیه! میدونی چند سال آزمون و خطا کرده تا چیزی که تو سرته رو درست کنه؟
با یادآوری چند دقیقه قبل، سرم تیر میکشد.
نیکلاس خم میشود و صورتش را به گوشم نزدیک میکند.
زمزمهوار میگوید:
_الان زیاد سخت نمیگیرم؛ بخیهی سرت که یکم جوش خورد اونموقع یه مهمونی درخورت ترتیب میدم.
بیشتر از این دراز بکشی زخم بستر میگیری!
تمام توانم را در ماهیچهی زبانم جمع میکنم تا بتوانم جملهای حرف بزنم.
_چی...تو سرم...گذاشتیی؟؟
لبخندی میزند.
_عجله نکن!
......
چند دقیقه زل میزند به چشمانم.
مجتبی را میگویم.
میخواهد حرفی بزند؛ اما سر تکان میدهد و ترجیح میدهد به جای صحبت کردن از جا بلند شود.
تا میخواهد روپوش سفیدش را دربیاورد، صدای نیکلاس از اسپیکرِ داخل اتاق بلند میشود.
_کجا داری میری دکتر؟
واست سوپرایز دارم!
مجتبی با اخم نگاهش به سمت دوربین مداربسته میرود.
نیکلاس زمزمه میکند:
_کشوی کنار تختو باز کن.
همزمان با مجتبی که به سمت میز میرود، منهم سعی میکنم سرم را برگردانم.
تلاشم زیاد ادامه پیدا نمیکند.
درد در سلول های تنم میدود و عصبهایم را میچلاند.
آه از نهادم خارج میشود.
کاغذ را که در دست مجتبی میبینم نفسم تنگ میشود.
برگه آزمایش و MRI من است.
نباید دست به این کار بزند!
مجتبی حیرت زده چندباری کاغذهارا ورق میزند؛ نگاهش بین من و دوربین تقسیم میشود.
انگار داخل گوشش هدفون گذاشته و از طریق آن صدای کسی را میشنود!
باصدای فریاد نامفهومی که از هدفون میآید مجتبی دستپاچه به دوربین نگاه میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد؛ از حنجرهاش صدای نامفهومی خارج میشود!
مستاصل پارچهای از جعبه برمیدارد.
_مجتبی! نههه؛ پام نه!!!
جملهام را در نتفه خفه و پارچه را داخل دهانم فرو میکند.
نگاهش پر است از حس مزخرفِ ترحم!
با قیچی شلوارم را پاره میکند.
همانکه مایع بتادین را روی زانویم میریزد تنم لرزی میکند و نفسم حبس میشود.
🕊بهقلــــــــــــم:فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_52
رسول:
با کلافگی چنگی به موهایم میزنم و مشتم را روی میز میکوبم.
_اگه به حرفش گوش نمیدادم و باهاش میرفتم، الان این اتفاق نمیافتاد! لعنت به من...
سعید آرام میگوید:
_تقصیر تو نیست. باید تهدیدهای نیکلاس رو جدیتر میگرفتیم!
صدای زنگ موبایلم در اتاق کوچک میپیچد. آن هم از یک خط ناشناس!
با اَبروهای درهم به سعید نگاه میکنم که کنجکاو سر تکان میدهد.
_چی شده؟ کیه؟
به سرعت بلند میشوم و بیآنکه جوابش را دهم، به سمت عابد خیز برمیدارم.
عابد، یکی از نیروهای محلی است که پشت میز نشسته و مشغول است. دستم با ضرب روی شانهاش مینشیند که ترسیده به سمتم برمیگردد.
_بله؟!
گوشی را به سمتش میگیرم.
_این شماره رو ردیابی کن، زود! احتمال میدم نیکلاس باشه.
چهرهاش جدی میشود و بیدرنگ شماره را وارد سامانه میکند و مشغول میشود.
_رسول وقتو تلف نکن؛ زودباش جواب بده!
صدای آقامحسن است. نگاهم به عقب میچرخد. به همراه سعید پشت سرم ایستادهاند.
سر تکان داده، لبهایم را با خیسی زبانم تر و تماس را وصل میکنم.
_بله؟
صدای نیکلاس میپیچد داخل اتاق.
_نظرتون چیه بازی کنیم!؟
به امید ردیابی کردن تماس میگویم:
_منظورت چیه؟
_سه دقیقه مهلت دارید به هر سوالی که میپرسم، جواب درست بدید.
هر جواب غلط جریمه داره!
محمد:
نوک تیغ با پوستم تماس پیدا میکند.
قبل از اینکه حرکتش را حس کنم، مکث میکند.
دوباره تمرکز میکند تا صدای نیکلاس را از گوشیِ ایرفونِ پشت گوشش بشنود.
با توقفش نفس حبس شدهام را با فشار بیرون میدهم.
زبانم پر از پرز است.
گلویم تلخ شده و از حلق تا معدهام میسوزد.
_محمد... تاحالا با همکارات تو این وضع ویدیو کال داشتی؟
صدای نیکلاس است.
سعی میکنم پارچه را با زبان، از دهانم خارج کنم.
میدانم به این بهانه میخواهد تمرکز بچههارا در رابطه با نقشهاش بهم بریزد.
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_53
محمد:
اما قبل از آنکه موفق به خارج کردن پارچه شوم، درِ فلزیِ اتاق با صدای بلند و گوش خراشی باز میشود.
نیکلاس درحالی که روی صورتش ماسک سیاهی کشیده است به سمت مجتبی میرود و دستش را روی شانهاش میگذارد.
با اخم صدا بلند میکند.
_گوشت کر شده دکتر؟
بازویش را میگیرد و روی صندلی پرتش میکند.
_وقت واسه رمانتیکبازی ندارم! الانم خیلی بهت لطف میکنم که اجازه میدم فقط تماشاچی باشی.
نگاه درماندهٔ مجتبی بین من و نیکلاس جابهجا میشود. دستهایش را به دستههای صندلی گرفته و مستاصل میخواهد بایستد که نیکلاس مچش را میپیچاند! صدای نامفهوم نالهاش که بلند میشود، نیکلاس دستش را با طناب به صندلی میبندد.
دیگر نه به او اعتماد داشتم و نه رفاقتی را بینمان میدیدم، اما راضی به عذاب کشیدنش هم نبودم!
صدای نیکلاس، نگاه تارم را به طرف خودش میچرخاند.
_خب آقایون، این شما و این آقامحمدتون!
با فریاد رسول، چشمهایم را محکم روی هم فشار میدهم.
_چه بلایی سرش آوردی آشغال عوضییی
قهقههی نیکلاس سوهان روحم میشود.
_آروم باش، وگرنه ممکنه سکته کنی و قبل از محمد به دیار باقی بپیوندی! انرژی و تمرکزت رو حفظ کن واسه بازیمون...
موبایل را روی میز بلندی که روبهروی تخت قرار دارد، تنظیم کرده و چکشی را از روی میزِ کنار تخت برمیدارد.
همانطور که با چکشِ در دستش بازی میکند، با لبخندی شیطانی به طرفم میآید و میگوید:
همونطور که گفتم، هر جواب غلط به سوالات، تنبیه داره! تنبیهشم سهتا ضربهٔ چکش به زانوی محمده. جالبه بدونید طبق آزمایشات امروزش، رباط صلیبیپاش در مرز پارگیه! پس حواستون باشه نزنید چلاغش کنید!
از شنیدن لحن جدیاش، عرق سردی روی تنم مینشیند!
کنار پای آسیب دیدهام میایستد و با نگاهی به ساعتش میگوید.
_خب، شروع میکنیم! سوال اول:
_اولین مدرکی که علیه من دارید چیه؟
خیلی نمیگذرد که با تأسف سر تکان میدهد.
_وقت سوال اول تموم! اینکه خیلی آسون بود.
چکش را بالا برده و چند ضربهٔ پشت سر هم به زانویم میزند!
صدای پارگیِ وحشتاکی داخل اتاق میپیچد..
درد مانند مار در تمام سلولهای پایم میخزد! سرم را به بالش کوبانده و نالهٔ خفهای میکنم.
حرکت قطرات خون را روی زانویم حس میکنم.
کمی مکث میکند.
در این فاصله نگاهم به مجتبی میافتد که کلمهای زمزمه میکند.
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_54
سعی میکنم خودم را جمع و جور کنم.
چشمانِ تارم سعی در لب خوانیِ کلمات مجتبی دارد. اما دردم به قدری شدید است که نمیتوانم به چیزی جز آن فکر کنم.
بدنم را عرق سرد احاطه کرده و تمام دنیا دور سرم میچرخد. تنها چیزی که در این لحظه درکش میکنم، آتشی است که کاسهی زانویم را میسوزاند!
تنم لرزی میکند.
به یک باره درحالت خلسه فرو میروم.
نیکلاس ماسکش را از صورت برمیدارد و لبخندی از عمق جان میزند.
صدای نگران رسول پخش میشود.
_کافیههه؛ بس کن نیکلاس!
نیکلاس بیخیال قلنج انگشتانش را شکسته و میگوید: نظرتون چیه مدل شکنجه رو عوض کنیم؟ چون اگه دوباره بخوام از چکش استفاده کنم احتمالا نتونه دووم بیاره!
بعد، بیتوجه به حالِ خرابم سیمی از روی میز برمیدارد و بالای سرم میایستد.
دو سرِ سیم را دوبار دور انگشتش میپیچد.
_خب! سوال دوم چی باشه، محمد؟ دوست دارم خودت انتخاب کنی.
خستهام! تمام تنم محتاج آرامش است و نیاز دارم دقایقی را بدون درد سپری کنم!
اگر بگویم سوالش را حتی متوجه نشدم دروغ نگفتهام.
نیکلاس میخندد.
_یادم نبود نمیتونه حرف بزنه! پس خودم میپرسم. اینبار میخوام ذهنتون رو به چالش بکشم!
اولین تاریخی که شروع به تعقیب من کردید!؟
این را میپرسد و سیم فلزی را دور گردنم میپیچد.
با حس کشیده شدن سیم و قرار گرفتنش روی حنجرهی آسیب دیدهام نفسم حبس میشود.
سیم آنقدر نازک است که حس میکنم هرلحظه ممکن است گلویم را پاره کند!
_چی شد؟ زودتر بگید تا خفه نشده.
این را میگوید و با صدای بلند میخندد.
با کشش بیشتر سیم، ناخودآگاه گردنم بالا میآید.
سر زخمیام را روی بالش فشار میدهم.
چشمانم از کمبود اکسیژن دوبرابر شده!
رگهای گردنم زیر فشارِ سیم درحال متورم شدنند.
طولی نمیکشد که سعید میگوید:
_بیست و دومِ اردیبهشت!
فقط بس کن.
برای لحظهای فشار سیم روی گردنم کم میشود و به سختی دم کوتاهی از هوای گرفتهٔ اتاق میگیرم.
_آفرین، خوشم اومد!
همانطور که مانند اجل معلق بالای سرم ایستاده، نیشخندی روی لبش مینشیند. ناگهان حلقهٔ سیم را دور گردنم تنگتر میکند. کمکم خسخس سینهام بلند میشود و بدنم میلرزند.
رسول فریاد میکشد: لعنتیییی اینو که درست گفتیمممم.
نیکلاس سرخوش میخندد.
_منکر این نمیشم! درست گفتید، ولی دیر گفتید. برای من، کمیت هم به اندازهٔ کیفیت مهمه!
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_54 سعی میکنم خودم را جمع و جور کنم. چشمانِ تارم س
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_55
حس میکنم تمام سلولهای سرم بیحس شدهاند.
چشمانم را محکم میبندم و انگشتانم را مشت میکنم.
دلم میخواهد از جان و دل فریاد بزنم.
سیم هرلحظه تنگ تر میشود...
یکدفعه با یک دست سیم را از دور گردنم باز میکند.
قفسهی سینهام ناگهان از شدت جذب هوا میسوزد.
طعم خون را حس میکنم.
به سرفه میافتم و این سرفهها باعث میشوند زخم پشت سرم دوباره تیر بکشد.
نیکلاس با یک دست تماس را قطع میکند و با دست دیگرش موهایم را چنگ میزند و سرم به سمت خودش مایل میکند.
لبخند میزند.
_فکر نکن به همین راحتی میذارم بمیری!
سعید:
_تماسو قطع کرد!
کلافه کنار عابد مینشینم.
_نتونستی موقعیتشو ردیابی کنی؟
چشمانش را تنگ میکند و به سمت مانیتور خم میشود.
فیلم ضبط شدهی چند دقیقه قبل را باز میکند.
اشارهای به مردی که روی صندلی بسته شده میکند و آرام کنار گوشم میگوید:
_ضرب انگشتش مثل کد مورسه!
_عابد، میتونی بفهمی چی میگه؟
سر تکان میدهد و مشغول میشود.
بلند میشوم و دست آقا محسن را میگیرم.
با اشارهای بیصدا میگویم:
_بیاید...
تا وارد اتاق میشویم، میگوید:
_خبریه؟
توضیح که میدهم چند دقیقهای مینشینیم روی زمین تا عابد کارش تمام شود.
البته این کار آنقدرها هم راحت نیست.
همه چیز آنقدر بههم ریخته است که نمیشود تمرکز کرد!
پیام عابد را باز میکنم:
_رمزگشایی شد؛ الان دوتا آدرس داریم.
یکیش مربوط به عملیات تروریستیِ دومه!
بعدی هم که مشخصه.
آقا محسن گوشی را از دستم میگیرد و مینویسد:
_موقعیتو برام بفرست.
با آقای عبدیهم ارتباط بگیر هماهنگ کن.
چشم از مانیتور برندار تا برسیم.
_چشم.
به سمت در پشتی میروم.
آقا محسن همانطور که جلوتر از من میرود میگوید:
_ به فرشید و رسول پیام بده بیان.
...........
لولهی اسلحه را به سمت قفل در نشانه میروم.
منتظرم تا فرشید از آنطرفِ بیسیم وضعیت را گزارش دهد.
_ما الان به اطراف حرم اشراف کامل داریم.
سوژه رویت شد.
محسن میگوید:
_احتیاط کن فرشید. حواست باشه تمیز جمعش کنی.
_چشم.
بعد با چشم اشارهای میکند تا در را باز کنم.
با پا به در ضربه میزنم.
محسن جلوتر از من وارد سوله میشود.
طولی نمیکشد که صدایش کل سوله را میلرزاند.
_اینجا نیستنن!
دوربینای اطراف سوله رو چک کنیدددد.
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_55 حس میکنم تمام سلولهای سرم بیحس شدهاند. چشما
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_56
محسن دست روی شانهام میگذارد.
_نگران نباش. تا همین الان بدون شلوغکاری جلوی یه حملهی تروریستی رو گرفتیم. نیکلاسم زیاد نمیتونه دور شده باشه. پیداش میکنیم.
با دیدن همان پسری که با کد مورس کمکمان کرده بود به سمتش میروم.
تکنسین اورا روی برانکارد میگذارد.
همینکه میخواهند بلندش کنند میگویم:
_یه لحظه صبر کنید.
روی زانو مینشینم و زل میزنم به چشمانش.
_تو میدونی محمدو کجا بردن؟
چند ثانیه مکث کرده و بعد دستش داخل جیب لباسش میبرد.
کاغذ و خودکاری در میآورد و شروع میکند به نوشتن.
_پایین این ساختمون یه زیرزمین هست که داخلش یه در آهنی داره.
اگه بتونید اونو باز کنید پیداشون میکنید.
اضطراب زیر پوستم میدود.
آقا محسن جلوتر از من به سمت در خروجی میرود.
میخواهم بلند شوم که دستم را میگیرد.
سوالی نگاهش میکنم که دوباره شروع میکند به نوشتن.
_نباید به سر محمد فشار وارد شه. مواظب باشید زمین نخوره!
از او تشکر میکنم و پشت سر آقا محسن میدوم.
___
در را به آرامی باز میکنم.
_زودباش تکون بده تنلشتو!
صدا هرلحظه واضحتر میشود.
گوش تیزمیکنم. اینطور که از صدا مشخص است فاصلهی زیادی بینمان نیست.
با اشارهی آقا محسن، از او جلو میزنم. کف این راهروی نچندان مسطح، با یک لایه غبار پوشیده شده بود و همین باعث میشد رد کفشها و قطرات خون کاملا نمایان باشد!
در پیچ راهرو متوجه محمد میشوم. نیکلاس که انگار انتظار آمدنمان را داشت موی محمد را چنگ میزند و سرش را به سمت خودش متمایل میکند.
محمد نالهای میکند و ناخودآگاه روی زانوی شکستهاش میافتد!
نیکلاس چشمبندش را باز میکند و کنار گوشش زمزمه میکند:
_بهش بگو زیاد نزدیکت نشه. میتونم با یه تحریک ساده تراشهی پشت سرتو روشن کنم!
نمیدانم از چه تراشهای صحبت میکند.
صدای عابد در گوشم میپیچد.
_خروجی رو بچهها پوشش دادن...
این یعنی نمیتواند به همین راحتی فرار کند.
لبم را با خیسی زبانم تر میکنم.
_چه بخوای چه نخوای راه فراری نداری!
سرم را برمیگردانم تا از وضعیت اقا محسن باخبر شوم ولی هرچه چشم میچرخانم نمیبینمش!
نیکلاس پوزخندی میزند و موی محمد را محکمتر میکشد.
با بالا رفتن سرش، زخم گلویش بیشتر به چشم میآید.
کلافه نفس عمیقی میکشم که یکدفعه چشمم با آقا محسن تلاقی میکند.
به صدم ثانیه از پشت سرِ نیکلاس به او نزدیک شده و با لگد به پهلویش میکوبد.
نیکلاس پخش زمین میشود.
آقامحسن مثل شیری که طعمهاش را بعد ساعتها انتظار شکار کرده، روی سینهاش مینشیند و خلع سلاحش میکند.
میخواهم نفس راحتی بکشم که با دیدن وضع محمد دست و پایم به لرزه میافتد!
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_56 محسن دست روی شانهام میگذارد. _نگران نباش. تا
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_57
به ثانیه نکشیده خودم را به او میرسانم.
از درد تمام پیشانیاش خیس عرق است.
در آن هیاهو که آقامحسن با مشت، لگد پرانیهای نیکلاس را جواب میدهد دستم را پشت کمر محمد میگذارم و با لمس بیسیم داخل گوشم میگویم:
_بچهها برانکارد نیازه!
محمد:
نگاهم روی زانوی شکستهام قفل شدهاست.
سعید با دست دو طرفش را میگیرد و سعی میکند ثابت نگهاش دارد.
به خاطر ضربهای که به گردن و سرم خوردهاست آنقدر گیج و بیحالم که حتی نمیتوانم تشخیص دهم دردش از کجا نشأت میگیرد!
آنقدر مضطرب و نگران است که در همان وضع کل صورتش خیس شده!
_محمددد...
دهان باز میکنم تا با دلداری، از نگرانیاش کم کنم؛ اما به محض خارج شدن هوا از حنجرهام تمام گلویم غرق درد میشود!
نه تنها از نگرانی سعید کم نمیشود، بلکه خودم را نیز وحشتزده میکند.
دستم را روی گلویم میگذارم و از درد چشمانم را مچاله میکنم.
صدای عربدههای محسن باعث میشود با دست به سعید اشاره کنم تا کمکش کند.
همانکه سعید بلند میشود، نیکلاس با کف پا ضربهای به شکمش میزند و او را پخش زمین میکند.
بعد تیغ جراحی را که داخل جورابش بود بیرون میکشد و به صدم ثانیه نکشیده به سمتم هجوم میآورد.
چنان به سرعت تمام اتفاقات رخ میدهد که من جز گرمی و سوزش چیز دیگری حس نمیکنم!
چاقو را یک دور داخل سینهام میچرخاند و همانطور که روی بدنم خیمهزده است لبخندی میزند و وزنش را روی زانویم میاندازد!
نالهی بلندی میکنم و با دست سرش را چنگ میزنم.
_برو دعا کن با این زخم زنده نمونی محمد...!
محسن و سعید با لگد اورا از من جدا میکنند.
نیکلاس همانطور که فریاد میزند میگوید:
_اگه زنده بمونی چنااااان عذابی میکشی که هر روز آرزوی مرگ کنی!
پای سالمم را از درد روی زمین میکشم.
به معنای واقعی به تقلا افتادهام.
هنوز نالههایم قطع نشده که صدای چفت شدن دستبند را دور مچ نیکلاس، میشنوم.
تکنسینهای اورژانس میرسند.
حالت تهوع و سرگیجه هرلحظه بیشتر بر جسمم غلبه میکند.
تکنسینها بعد از معاینه دور پایم آتل میبندد و گردن و سرم را با محافظ ثابت میکنند.
در همان حالت خواب و بیداری هرچه گاز استریل دارند روی زخمم فشار میدهند و چاقو را ثابت میکنند.
همانکه میخواهند تنم را از زمین بلند کنند سرتاسر وجودم تیر میکشد.
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_57 به ثانیه نکشیده خودم را به او میرسانم. از درد
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_58
"چندساعتبعد"
رسول:
بیشتر از شش ساعت از شروع عمل میگذرد.
چشمانم را از ترس حتی یک لحظه هم نمیتوانم روی هم بگذارم.
سعید آب معدنی را از کیسهی نایلونی درمیآورد و به سمتم میگیرد.
_بگیر بخور. لبات خشک شده!
بیدرنگ بطری را از دستش میگیرم و جرعهای از آن را مینوشم.
_درگیری اضافهای اطراف حرم نداشتید؟
با کلافگی نگاهش میکنم.
_آخه الان وقت این حرفاست؟
نه نداشتیم!
لبخند تلخی میزند:
_ببخشید. فقط میخواستم از این حال و هوا بیای بیرون!
سر تکان میدهم و زل میزنم به در اتاق عمل.
_خیلی طول نکشید سعید؟
ساعتش را نگاه میکند و بیصدا سرتکان میدهد.
چند دقیقه که میگذرد در اتاق عمل باز میشود.
سعید کیسهی خرید را روی صندلی رها میکند و سریعتر از من به سمت جراح میرود.
_دکتر...جراحی چطور پیش رفت؟
جراح نگاه خستهای به ما میکند و میگوید:
_در تشخیص اول متوجه شدیم چاقو به دلیل حرکتی که داخل قفسهی سینه کرده باعث شکستگی دندهها و پارگی ریه شده و همینم باعث ایجاد پونوموتوراکس (هواجنبی) شده.
خوشبختانه تونستیم به موقع جلوی آسیب قلبی رو بگیریم.
اما درمورد آسیبی که به پاشون وارد شده من هیچ نظری نمیتونم بدم.
باید با متخصص صحبت کنید.
مکثی میکند و میگوید:
_یکیتون تشریف بیارید اتاق بنده تا وضعیت دقیقشون رو کامل توضیح بدم.
سعید تشکر میکند.
این بار من لب به سخن باز میکنم.
_الان وضعیت هشیاریش چطوره؟
_نمیتونم به طور قطعی بگم کی بهوش میاد. وضعیت جسمیش اصلا خوب نیست.
به ساعتش نگاه میکند.
_حدودا یهساعت دیگه برای مراقبتِ بیشتر منتقل میشه ICU.
تو این فاصله من با متخصص ارتوپد و مغز و اعصاب مشورت میکنم و نتیجه رو خدمتتون میگم.
بااجازه...
با رفتن جراح، سعید به سمتم برمیگردد.
_تو اینجا باش. من میرم اتاق دکتر زود برمیگردم.
سر تکان میدهم و میگویم:
_ازش بپرس ببین میتونیم منتقلش کنیم تهران یا نه!
..............
کلافه به دیوار تکیه میدهم و تماس را وصل میکنم.
_سلام آقای عبدی.
جوابم را میدهد و بالافاصله میرود سر اصل مطلب!
_رسول...به دکتر مغز و اعصاب بگو اجازهی هیچ عملی رو نداره!
زیر هیچ برگهای رو امضا نکنید.
به بچهها سپردم هروقت وضعیت محمد پایدار شد با هلیکوپتر بیاید تهران.
لبم را با دندان فشار میدهم.
_چرا نباید عملش کنن؟
_اون مردی که همراه محمد بود حرفای عجیبی میزنه. پشت گوشی نمیشه گفت!
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_58 "چندساعتبعد" رسول: بیشتر از شش ساعت از شروع عم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_59
"روزبعد(تهران):"
رسول:
درحالی که برگهی گزارش را تاریخ میزنم به تماس سعید جواب میدهم.
_جانم سعید؟
_میتونی تا نیم ساعت دیگه جای من خودتو برسونی بازداشتگاه؟ میخوان نیکلاسو منتقل کنن، نیرو میخوان.
خودکار را پشت گوشم میگذارم و خم میشوم تا کاغذهای روی زمین افتاده را بردارم.
_خودت چرا نمیری؟
_دارم کارای محمدو انجام میدم. بعدش باید با خانوادهاش تماس بگیرم!
مکث میکند و قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کنم میپرسد:
_ببینم، خبر جدیدی شده؟
نفس عمیقی میکشم.
_ویکتوریا... دیروز نیکلاس اونقدر حواسمونو پرت کرد که ویکتوریا رو که اونجا بود از دست دادیم!
سعید که از صدای نفس کشیدنش مشخص است کلافه شده میگوید:
_همینو کم داشتیم!
بگذریم...
میتونی بری یا با فرشید هماهنگ کنم؟
یک نگاه به ساعتم میکنم و یک نگاه به فرشید که درحال پایین آمدن از پلههاست.
_تو برو به کارت برس. یا من میرم یا فرشیدو میفرستم.
_حله...
تماس را که قطع میکنم به فرشید اشارهای میکنم و میگویم:
_بیا اینجا... کارت دارم.
از آنجا که تن صدایم پایین بود چشم ریز میکند تا بتواند لب خوانی کند.
_الان میام.
بعد از چند ثانیه مقابلم میایستد و بیمقدمه خودکار را از پشت گوشم برمیدارد. روی انگشتش چرخی میدهد و روی میز میگذارد.
_چه خبر فرشید؟
تکیه میدهد به میز:
_چه عرض کنم! آقای شهیدی داره از اون پسره...اسمش چی بود؟
_مجتبی؟
_آره، مجتبی. داره از اون بازجویی میکنه که بفهمه قضیهی زخم سر محمد چیه.
لم میدهم روی صندلی و زل میزنم به چشمانش!
_مگه صبح بیمارستان نبود؟!
_مرخصش کردن! زخمش زیاد جدی نبود.
_آهان...
راستی، میگم جدی جدی این پسره مجتبی، از دوستای محمده؟ یعنی مدافع حرم بوده؟!
_آره... آقای عبدی جزئیاتشو تو جلسهی امشب میگه.
اعصابم خراب و داغون است.
سرم به قدری شلوغ شده که حتی نتوانستم یک سر به محمد بزنم!
چندثانیه زل میزنم به چشمان فرشید.
تنها گزینه همین است!
تنها راهی که به من فرصت میدهد تا این گزارشهای نکبتی را تمام کنم!
_چته؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
لبخندی تصنعی میزنم و میگویم:
_تا بیست دقیقهی دیگه باید بازداشتگاه باشی برا انتقال نیکلاس! هر دقیقه که دیر کنی بیشتر به مرگِ شیرینت نزدیک میشی!
متعجب نگاهم میکند و میگوید:
_مگه سعید نرفته؟
_خب... آقایون دیدن، لیاقت شما برای دریافت این ماموریت بیشتر از سعیده. خلاصه که سعادت میخواد بتونن شمارو زیارت کنن چش قشنگ جان!
تبریک میگم!
_چرااا الان داری میگی پدر صلواتییی؟؟
الان چطوری خودموووو برسونممم!؟
راستش آن لحظهای که فرشید را جای خودم فرستادم خیالم راحت بود!
هم میتوانستم به پرونده رسیدگی کنم و هم فرصت میکردم به بیمارستان سر بزنم.
بیخبر از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد...
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱