eitaa logo
گمنــــــــام
82 دنبال‌کننده
37 عکس
4 ویدیو
0 فایل
به نام حضرت دوست ڪه هرچه داریم از اوس☀ـت... آسمان نقطہ‌ی وصال او‌ست با خدا(:🌌 و اینجا قدمگاهی به وسعت صحرا و به زیبایی دریـــا...🍃 • • ^_^ کانال اصلی: @eshgss110 ارتباط: @Hoonarman ڪاناݪ ناشنــاس📌https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_37 محمد: روی تصویری که علی فرستاده زوم می‌کنم. با صدای
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: _قبلش یه درخواست بنویس برای کنترل تماساش. _چشم. راستی یه مراسم عمومی دارن که هر ماه تاریخ خاصی برگزار میشه. از نظر فضا خیلی پاکه!!! حتی به پوشش و پذیراییاشون نمیشه ایرادی گرفت!... ......... چند دقیقه بعدش اتاق آقای عبدی بودم. برای مشورت، اول خلاصه‌ی این چند روز را شفاهی توضیح داده و بعد با نشان دادن پیشینه‌ی پاکِ هر دو، نظرم را مطرح می‌کنم. _واقعیتش یکم شک دارم ولی تو نقطه ی مقابل اگه دست رو دست بذارم، پرونده متوقف میشه! _خب؟ _ما تنها چیزی که ازشون میدونیم اینه...ویکتوریا و نیکلاس ماهی یه مهمونی بزرگ برگزار می‌کنن. اینکه چه مهمونیه و هدفِ برگزاری همچین مراسمی چیه، واقعا نمیدونم. اگه چندنفر از بچه‌هارو به طریقی واردِ مراسم کنیم کلی جلو میفتیم. آقای عبدی سری تکان می‌دهد و چند دقیقه در سکوت فکر می‌کند. _قبلش باید یکی از مهمونای اصلی رو منبع کنی. لبخندِ نامعلومی می‌زنم و با سر تایید می‌کنم. _بله _محمد...باید همه‌ی حوادثو پیش‌بینی کنی. نمیشه ریسک کرد! _چشم. ........ کیسه‌ی میوه را روی زمین می‌گذارم؛ می‌خواهم با پا در را ببندم که دستی آن را هل می‌دهد. چشمان کنجکاور و لب خندانش زودتر از عطرِ تنش خودنمایی می‌کند! _قدم رنجه کردی شوهرِ گرامی... در جواب تکه‌اش به لبخندی اکتفا می‌کنم. همین غر زدن‌هایش برای فراموش کردن مشغله‌ها کافیست. موجودی به نام زن که اگر نباشد، دنیا رنگ و لعابِ شیرینش را از دست می‌دهد. _سلام عطیه جان! بفرما تو... چشمانش را تنگ می‌کند و تهدیدوار می‌گوید. _بالاخره گیرت آوردم! احیانا قرار نبود جایی بریم؟؟ پله هارا دوتا دوتا پایین میروم. خودم را به کوچه‌ی علی چپ می‌زنم. _کجا؟ من که یادم نمیاد! حرصی اسمم را تلفظ می‌کند. از همان صدا زدن ‌هایی که معلوم نیست باید چه عکس العملی نشان دهم! _الان یادم اوممممد! اینارو می‌ذارم یخچال بعد بریم... با رضایت، لبخندِ نامعلومی می‌زند. ........ عطیه: بعد مدت ها کنار هم هستیم. نه اینکه سالها یا ماه ها از دیدارمان گذشته باشد؛ نه! تنها، لبخند‌ها و وقت گذراندن های اینچنین کمتر پیش می‌آید. دستش را می‌گیرم تا گرمای محبتش، از سرمای زمستان بکاهد. لباس‌ها و مغازه‌ها را تک تک نگاه کرده و رد می‌شویم. برق چشمانش گواهِ خوبیست برای اعتیادش به این لباسک ها! خیلی سریع زمان گذشت. محمد: بعد از گذاشتن خریدها در صندلی عقب ماشین، پشت فرمان می‌نشینم. نگاه عمیقی به چشمانِ خندان عطیه می‌کنم و می‌گویم. _خسته نباشی! بطری آبمیوه را به سمتم می‌گیرد. _سلامت باشی! بعد از خوردن آبمیوه راه می‌افتم. _یادم نرفته لازمه بریم کلینیک؛ تاریخش کیه؟ ناخودآگاه به آیینه بغل ماشین نگاه میکنم. آنقدر حواسم پرت است که متوجه جوابِ سوالم نمی‌شوم. موتوری با سرعت به این سمت می‌آید. کمی که نزدیک می‌شود سرش را خم می‌کند تا چهره‌ام را ببیند! صورتش به خاطر کلاه کاسکتی که دارد مشخص نیست. قبل از اینکه بخواهم عکس‌العملی نشان دهم دستش را داخل جیبش می‌برد. بالافاصله دست راستم را حفاظِ عطیه می‌کنم و پایم را روی ترمز فشار می‌دهم. 🕊به‌قلـــــــــم: فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_38 محمد: _قبلش یه درخواست بنویس برای کنترل ت
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ عطیه: با ترمز ناگهانی‌اش کف دستم را روی داشبورد تکیه گاه می‌کنم. عرق سرد روی صورتش نشسته و قفسه‌ی سینه‌اش تند تند بالا پایین می‌شود. کمربندم را به سرعت باز می‌کند و فریاد می‌زند. _عطیه پیاده شوووو... دست و پایم را گم کردم. با عجله پیاده شدم و چند متر از ماشین فاصله گرفتم. کل خیابان به خاطر توقف ماشین ما غرق صدای بوق و داد و بیداد شده‌است. نمی‌دانم چه بلایی سر محمد آمده که بیرون نمی‌آید. مضطرب می‌خواهم به سمت ماشین قدم بردارم که درِ راننده با صدای وحشتناکی منفجر می‌شود. پاهایم خشک و دستهایم به لرزه می‌افتد. گوشه‌ی چادر از دستم لیز می‌خورد. با پاهای لرزان به سمت ماشین می‌روم. بی‌توجه به دودی که دورم را گرفته به زور در را باز می‌کنم. سر محمد روی صندلی راننده‌است و رگه‌هایی از خون، از گوشه‌ی گونه‌اش پایین می‌آید. با گریه دستم را دور صورتش حلقه می‌کنم. _محمد... محمد: با گرمای دستان عطیه چشمانم را باز می‌کنم. بوی خاک و باروت گلویم را می‌سوزاند. قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم سرفه امانم را می‌گیرد. عطیه دستش را روی کمرم میگذارد و با وجود دردی که در شانه‌ی و پهلوی چپم پیچیده بلندم می‌کند. از ماشین که بیرون می‌آیم گوشی‌ام را از جیبم درمی‌آورم. درحالی که زخم را فشار می‌دهم شماره علی را می‌گیرم. به ثانیه نمی‌کشد که جواب می‌دهد. _سلام آقا محمد... می‌خواهم کلمه ای به زبان بیاورم که صدایم به خس خس می‌افتد. عطیه وحشت‌زده دستش را روی گلویم می‌گذارد. تازه متوجه زخم گلو و تکه آهنی که داخلش فرو رفته می‌شوم. علی پشت گوشی صدایم می‌کند. ناگهان... عطیه: جمعیت اندکی، کمی دورتر از ماشین جمع شده‌اند. یک دستم روی زخم گلو و دست دیگرم روی زخم شانه‌اش است. خون زیادی از محمد رفته است. چند ثانیه بیشتر در آن حال نبودیم که کسی از بین جمعیت سمتمان آمد. ماسک سیاهی روی صورتش است. بی هوا لگدی به پهلوی محمد می‌زند. محمد با آه و ناله روی زمین می‌افتد. با گریه و اخم نگاهش می‌کنم. مرا با پا کنار میزند و بین من و محمد قرار می‌گیرد. یکدفعه اسلحه اش را در می‌آورد. خشکم می‌زند! همزمان با بستن چشمانم شلیک می‌کند. صدایش در گوشم می‌پیچد. _بهت هشدار داده بودم... باز کردن چشمانم همان و مواجه شدن با محمدِ غرق خون همان. فاصله بینمان را پر می‌کنم. سرش را بالا می‌آورم. _محمدددددد... جان عطیه بلند شو...چشات رو باز کن.... محمدددد... تا بخواهم با اورژانس تماس بگیرم گوشی چند بار از دستم می‌افتد. سعید: _جانم علی؟ _موقعیت محمدو واست می‌فرستم... پنج دقیقه باهات فاصله داره. _چیشده؟ _دقیق نمی‌دونم. انگار تو دردسر افتاده _منتظرم نفهمیدم چطور خودم را رساندم... با دیدن آن صحنه و موقعیت یکه خوردم! چند نیروی پلیس درحال برسی ماشین هستند. بعد نشان دادن کارت، وارد صحنه‌ی انفجار می‌شوم. از ماموری که داشت عکاسی می‌کرد می‌پرسم. _دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ نگاهی به خون روی آسفالت می‌کند و می‌گوید. _یه بمب دست ساز به در ماشین وصل کردن. بعدم با اسلحه مستقیما تیراندازی کردن! _چه بلایی سر راننده اومده؟ _هم راننده، هم خانمی که همراهشون بودن منتقل شدن بیمارستان... 🕊به‌قلـــــــــــم: فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_39 عطیه: با ترمز ناگهانی‌اش کف دستم را روی داشبورد
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ رسول: حالم رفته رفته بهتر می‌شود و حالا آنقدری خوب هستم که بتوانم روی پا بایستم. روی تختم نشسته‌ام که سعید در را باز می‌کند و داخل می‌شود. طولی نمی‌کشد که لبخندم با دیدن چهره‌ی درب و داغانش محو می‌شود. _سعید چیزی شده؟ سرش را به چپ و راست حرکت می‌دهد و از روی میز داروهایم را برمی‌دارد. _مطمئنی؟ یعنی همه چی روبه‌راهه؟ _گفتم که همه چی عالیه...الانم قبل از اینکه وقت داروهات بگذره بخورشون. و لیوان آب را همراه قرص به دستم می‌دهد. گوشی سعید زنگ می‌خورد. جواب می‌دهد. _معلوم شد کار کیه؟ گوش تیز می‌کنم. _هنوز خبری نیست... ولی اینطور که پیداست بدجور آسـیــ.... با خروجش از اتاق ادامه مکالمه‌اش را نمی‌شنوم. چند دقیقه بعد زینب وارد اتاق می‌شود. از راه رفتنش مشخص است هنوز درد پهلویش مداوا نشده. بعد از تعویض سرم می‌خواهد برود که دستش را می‌گیرم و مانع می‌شوم. _چیشده؟ چیزی نیاز داری؟ _بیرون خبریه؟ _نمی‌دونم. با لرزش مردمک چشمش نیم خیز می‌شوم. _باور کنم هیچ اتفاقی نیفتاده؟ کلافه دو دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد و فشار می‌دهد. _رسول خواهشا اذیت نکن...بگیر بخواب. و ماسک اکسیژن را به اجبار روی صورتم می‌گذارد. منتظر می‌شوم تا از در بیرون برود. بالافاصله از فرصت استفاده می‌کنم و گوشی‌ام را از زیر ملافه در می‌آورم. با دستی که به گردنم بسته بودند نگه می‌دارم و با شماره‌ی علی تماس می‌گیرم. بعد از چند ثانیه صدای خسته‌ و نه چندان سرحالش در گوشم می‌پیچد. _سلام رسول. _سلام...خوبی؟ _خوبم...کاری پیش اومده؟ _نه...حوصله‌ام سر رفته بود! بعد از سکوت سنگینی لب باز می‌کند. –همه چی روبه راهه؟ اتفاق بدی که نیفتاده؟ متعجب از رفتار امروزِ اطرافیانم می‌گویم _اتفاق بد برا کی؟ چیزی شده؟ _مگه خبر نداری آقا محمد الان بیمارستانه؟ _بیمارستان؟ نه! امروز نیومده ملاقات. _رسول...محمد الان به عنوان بیمار بیمارستانه... نمی‌گذارم حرفش تمام شود. سراسیمه و به سختی از تخت پایین می‌آیم و با پایه‌ی سرم از اتاق بیرون می‌روم. چشمم دنبال آشنایی می‌گردد تا قضیه را جویا شوم. سعید بعد از شنیدن صدای نفس زدن هایم برمی‌گردد و متعجب وراندازم می‌کند. از شانه‌ام می‌گیرد و کمک می‌کند روی صندلی بنشینم. _چرا از اتاقت بیرون اومدی؟ بی مقدمه می‌گویم. _محمد چش شده؟ الان کجاست؟ تا کلِ قضیه را تعریف کند هزاربار جان می‌دهم! با چشمان ناراحت و بغض آلودش ملتمسانه نگاهم می‌کند.. _الان برو استراحت کن...بخیه‌ات تازه‌اس. اگه خبری بشه بهت میگم. عاقل اندرسفیهانه چشمانم را تنگ میکنم _تو با خودت چی فکر کردی؟ 🕊به‌قلـــــــــم: فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 عطیه: نگران به ساعت نگاه می‌کنم. برای بار صدم از زینب سوالی تکراری می‌پرسم. _عملش تموم نشد؟ _نه عزیزم؛ گفتم تموم که شد زنگ بزنن تسبیح فیروزه ای رنگم در دستانم به گردش درآمده بود. تک تک مهره‌هایش را غرق التماس می‌کردم و عِطرِ بغض بر آنها می‌پاشیدم. گوشی ام را از داخل کیفم برمی‌دارم. نمی‌دانم باید به چه کسی خبر دهم! صفحه‌ی تماس که باز می‌شود چشمم روی شماره‌ی محمد می‌ایستد. دستانم می‌لرزد. انگار که محمد مقابلم ایستاده. برای چندمین بارِ متوالی صحنه‌ی تیراندازی و انفجار از مقابل چشمم می‌گذرد. اشک سمجی راه باز می‌کند و قبل از اینکه مسیرش را پیدا کند‌ زینب، با انگشتان ضریفش آن را پاک می‌کند. _الهی بمیرم...با خودت اینطوری نکن. هنوز که چیزی معلوم نیست. لبخندی به اجبار روی لبم نقش می‌بندد. می‌دانم که خوب پیش می‌رود... یعنی، باید خوب پیش برود! داوود: عمل تمام شد و به طور معجزه آسایی خوب پیش رفت. اما بعد از گذشت چند ساعت هنوز به هوش نیامده بود! رسول هر نیم ساعت یک بار تماس می‌گرفت و حالِ محمد را جویا میشد. در رابطه با پرونده، علی متوجه شده بود که نیکلاس به غیر از جاسوسی فعالیت های تروریستی هم دارد و این کار را سخت تر می‌کرد! ما گروه ضد جاسوسی بودیم؛ جدا از گروه های عملیاتیِ دیگر! اقای عبدی تاکید بر این داشت که نمی‌شود سوژه‌ای به این بزرگی را از دست داد؛ به همین خاطر از گروه ضد تروریست نیروی کمکی خواسته بود. درگیر تحلیل هستم که فرشید به سمتم می‌آید. به من که می‌رسد نفسی می‌گیرد و می‌گوید: _محمد... کمی مضطرب می‌شوم. _چیشده؟ 🕊به‌قلـــــــــم: فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ _بهوش اومده... لبخند عمیقی روی لبم نقش می‌بندد. _جدی؟ مچ دستم را می‌گیرد و کشان کشان به سمت اتاق می‌برد. به محض رسیدن، دکتر از اتاق بیرون می‌آید. _اقای دکتر حالشون چطوره؟ لبخندی می‌زند... _الحمدلله مشکل خاصی نداره. بازم چندتا آزمایش می‌گیریم که خیالمون راحت شه. _می تونیم ببینیمش؟ _باید تا وقت ملاقات صبر کنید. رسول: ملافه را روی سرم می‌کشم و نفس هایم را تک تک می‌شمارم. آنقدر مضطربم که چیزی جز این کارهای مسخره آرامم نمی‌کند! ناگهان در با خشونت باز می‌شود! داوود چنان اسمم را بلند صدا می‌زند که حس می‌کنم پرده گوشم متلاشی شده. _رسووول....... _چته داوود...خب مثل آدم بیا تو! صدای قدم های ارامش را که به سمتم می آید به وضوح می شنوم. به یک حرکت ملافه را از سرم برمی‌دارد. دستم را روی چشمم می‌گذارم. _زود تر حرفت رو بزن؛ حوصله ندارم. _اول مژدگونی! دستم را از چشمم فاصله می‌دهم. _بله؟! مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید. _محمد بهوش اومده. با شتاب از جایم بلند می‌شوم و بی توجه به درد پهلویم می‌گویم. _ایووووووول... لبخند می‌زند. _نوبتی‌ام باشه نوبت مژدگونیِ بنده‌اس. _چشمممم؛ نوکرتم... اصلا کل سایت رو ناهار می‌دم!! _اووووو....تو همون شیرینی رو بده، ناهار پیش کش... _بریم؟ _کجا؟ _پیش محمد دیگه. _وقت ملاقات نیست... منم به زور اومدم محضرِ شما! 🕊به‌قلــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_42 _بهوش اومده... لبخند عمیقی روی لبم نقش می‌بندد.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: چشمانم می سوزد و سنگینیِ دستگاه هایی که به صورتم وصل است آزارم می‌دهد. نگاهم را از سقف سفید می‌گیرم و به عطیه زل میزنم که چند دقیقه ای می‌شود خوابش برده. انگشتم را روی صورتش می‌کشم و آرام صدایش می‌کنم. _عطیه‌جان...عطیه چشم باز میکند و با لبخند می‌گوید. _جانم لبخندی می‌زنم... _برو خونه استراحت کن عزیزم...خسته شدی سرش را بلند می‌کند. چشمان قرمزش را چند بار باز و بسته می‌کند و با صدای گرفته می‌گوید. _امشب کنارت می‌مونم. با کنترل، تختم را کمی بالا می‌آورد. با دقت به گلویم نگاه می‌کند. _دکتر گفته زیاد صحبت نکن! خدا رحم کرده که الان میتونی حرف بزنی! ماسک اکسیژن را از صورتم برمی‌دارد و پاکت ساندیس را مقابل صورتم می‌گیرد. _الان شما لطف کن یکم از این بخور. _میل ندار.... قبل از اینکه حرفم تمام شود از فرصت استفاده می‌کند و نِی را روی زبانم می‌گذارد. _حرف اضافه موقوف! بخور. لبخند از صورتم کنار نمی‌رود! چقدر کنارش بودن را دوست دارم! ازلحظات خوشِ خلوتمان زیاد نگذشته که سر و کله‌ی همکارانِ عزیز پیدا می‌شود. زیر لب و رو به عطیه می‌گویم. _وقت نشناس تر از اینا نمیشناسم! انگار نه انگار دارم با زنم انرژی زا می‌زنم به بدن! چند روز بعد: معاینه دکتر که تمام شد نیم خیز شدم. _دکتر؛ کی مرخص می‌شم. _بقیه ی زخمات بهتره. میمونه زخم گلوت که با جدیت عرض میکنم، اگه بخوای پشت سرهم حرف بزنی و مراعات نکنی نه تنها اجازه نمیدم مرخص شی بلکه یه چسب پهن می‌زنم دهنت که کلاااا نتونی حرف نزنی! سر تکان می‌دهم تا کمی کوتاه بیاید. _دو روز تو خونه بستری میشی. آقا مجیدم که میشناسی؟!...هر شب میاد برا معاینه. بعد از اون اگه مشکلی نبود، اجازه داری حرکت کنی. متوجه شدی؟ لبخند مرموزی می‌زنم که یعنی به همین خیال باش. عطیه که فهمیده نقشه کشیده ام، لبخندی با دُزِ مرموزیتِ بیشتر تحویلم می‌دهد که یعنی: زهی خیال باطل!!! 🕊به‌قلــــــــــم:فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: رسول کمک می‌کند تا بنشینم و بعد ویلچر را درون صندوقِ ماشین می‌گذارد. عطیه از رسول تشکر می‌کند. همینکه می‌خواهم دستم را به نشانه‌ی خداحافظی بالا بیاورم، هر دو درِ ماشین همزمان باز می‌شود و رسول و داوود کنارم می‌نشینند! تا میخواهم این دو را هضم کنم مجید پشت فرمان می‌نشیند! دیگر نمی‌توانم ساکت بمانم... _چه خبره؟؟؟ چرا همتون سوار ماشین من شدید؟ در جوابم رسول لبخند شیطنت آمیزی می‌زند و می‌گوید: _انتظار ندارید که عطیه خانم با اون وضعشون، هم رانندگی کنن هم کمک کنن حرکت کنید؟ ناامیدانه به داوود و رسول نگاه میکنم. _یعنی باید کل هفته تحملتون کنم؟! با خنده می‌گوید: _تحمل؟! لطف داری آقا... درضمن الان کاملا برای مرخصی آماده‌ام. چه مرخصی بهتر از کمک به شما؟... نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای نثارش می‌کنم. واقعا این یک قلم را انتظار نداشتم! به محض اینکه در ماشین را باز می‌شود و عطیه روی صندلی می‌نشیند، رسول کنار گوشم زمزمه می‌کند: _بهتره اصلا حرف نزنید که حسابتون با عطیه خانومه... . با وجود سنگینی سینه‌ام، تا برسیم به خانه شروع می‌کنم به چت کردن با سعید! البته نه در سکوت و آرامش... رسول که تازه یادش افتاده از بیمارستان مرخص شده‌است، شروع می‌کند به غر زدن... بی‌توجه‌ به صفحه‌ی گوشی خیره می‌شوم. _سعید تحقیقاتو گسترش بده. باید ته و توی همه ی زد و بندای نیکلاس با کشورای رقیبو در بیاری... زیاد وقت نداریم. اگه چیزی که تو فکرمه درست باشه باید هرچه سریعتر اقدام کنیم. _چشم... راستی؛ فرشیدو طبق خواسته تون فرستادم محل کار ویکتوریا. به سختی دوربین کار گذاشت. _خسته نباشی. تمام پیام هارا پاک می‌کنم و گوشی را داخل جیبم میگذارم. مجید از آیینه صورتم را رصد می‌کند. _بهتری محمد؟ لبخند می‌زنم و به نشانه ی تایید سر تکان می‌دهم. چند ثانیه بعد ماشین را مقابل داروخانه نگه می دارد. _چند دقیقه منتظر باشید برمیگردم. رسول هم پشت بندش از ماشین می‌جهد پایین! متاسف سر تکان می‌دهم و با خنده کنار گوش داوود زمزمه می‌کنم: _این همونی نبود که دو دقیقه قبل غر میزد؟ 🕊به‌قلــــــــــــم:فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: به محض عوض کردن لباس‌هایم، مجید کمک می‌کند تا دراز بکشم و بعد مشغول چک کردن زخم‌هایم می‌شود. _فعلا که زخم قفسه‌ی سینه‌ات مشکلی نداره. پانسمان گلویم را می‌خواست بردارد که عطیه با سینی چای وارد اتاق شد. بالافاصله دستم را روی زخم گذاشتم. مجید با اخم نگاهم می‌کند. _محمد بردار دستتو...انگار نه انگار هزاربار عطیه خانم زخمتو پانسمان کرده. می‌خواهم تشر بارش کنم که یادم می‌افتد نباید حرف بزنم. عطیه درحالی که سعی دارد ناراحتی‌اش را پنهان کند چای و تکه کیکی را مقابلم می‌گذارد. در این بین باز هم مجید لب باز می‌کند. _با عرض پوزش نمی‌تونی بخوری! کیک بی کیک. فقط سوپ و فرنی! من می‌خورم از طعمش برات تعریف می‌کنم. آرام آرام داشت کفرم در می‌آمد. برعکس من، عطیه خنده‌اش گرفت. مجید بعد از تمام شدن کارهایش بلند می‌شود. _من دیگه می‌رم. فردا باز برمی‌گردم. مراقب خودت باش. دردناک ترین قسمت قضیه آنجاییست که قرار شد رسولِ آرامِ بی سر و صدا به همراه داوود کنار منِ بی‌نوا باشند! ......... (صفحه‌ی چتِ محمد و علی) _طبق تحقیقات متوجه شدم مضنون این پرونده، تنها دنبال منافع اقتصادی نیست. اینطوری که معلومه امنیت کشور رو هدف قرار داده! ‌_ممکنه هدفش مکان های زیارتی باشه؟ _ اونطوری که من متوجه شدم پلن و نقشه ی اولشون قمه. این شهر از نظر فرهنگی و مذهبی جزو شهر های پیشرو هست... با نا امن کردن قم هم می تونن فضای کشور رو متشنج کنن و هم برای بی بی سی و رسانه های خارجیه تولید محتوا کنن... اقلیت، مسیحی و زرتشت هستن. درکل هدف خیلی هوشمندانه ایه. _خسته نباشی علی جان. اگه خبر جدیدی شد سریع اطلاع بده. ..... ساعت از دو گذشته است. می‌خواهم ملافه را کنار بزنم و جایم بلند شوم که رسول دست راستش را دراز می‌کند و مانعم می‌شود. _کجا محمد؟ با طاقتی طاق و صدای خش دار می‌گویم: _محض رضای خدا بگیر بخواب رسوللل بلکه کار خصوصی دارم! اینطوری ادامه بدی قول نمیدم برات توبیخی رد نکنم! رسول کمی سرش را بالا می‌آورد و حق به جانب می‌گوید: _الان مرخصی هستیم، این یعنی اینکه با تمام احترامی که براتون قائلم درحال حاضر شما فرمانده من نیستید! جسارتا من الان به چشم یه دوستِ کله شق و لجباز بهتون نگاه میکنم! و درحالی که بالش را سر و ته می‌کند تا از خنکی‌اش لذتت ببرد می‌گوید: _شب بخیرررر چند ساعت که می‌گذرد بالاخره به بهانه ی نماز صبح از دستشان فرار میکنم! به سختی از پله‌ها پایین می‌روم و کنار حوض می‌نشینم. به محضِ کم شدن دردم دستم را داخل حوض می‌شویم. یکدفعه کسی کنارم می‌نشیند. بدون آنکه سرم را بلند کنم و با خیال اینکه کسی جز عطیه نیست می‌گویم: _می‌بینی چه گیری کردم بین این قوم؟ رسول با صدای زنانه می‌گوید: _بگردممم... شوهر عزیزم چقدر عذاب میکشههههه سرم را بالا می‌آورم و با دیدن رسول خنده‌ام می‌گیرد! _باز که تویی پدر صلواتییی _هیسسس حرف نزن محمد... _چرا چیشده باز؟ با حرکت چشم و ابرو به پشت سرم اشاره می‌کند. بی خبر از عطیه‌ای که پشت سرم ایستاده می‌گویم: _می‌خوای باور کنم عطیه پشت سرمه؟ که با دستی که روی شانه‌ام می‌نشیند حرفم نصفه می‌ماند. _محمد مگه دکتر نگفته بود حرف زدن ممنوعه؟ رسول با دیدن آن وضعیت لبخند موزیانه‌ای می‌زند و می‌رود... من می‌مانم و عطیه و زبانی که باید لال بماند! --------- «دو هفته بعد» _ شما هم میاید؟ سرفه‌ی کوتاهی می‌کنم. _انتظار داری من از تهران دستور عملیات بدم، شمام تو قم انجامش بدید؟ _شما با کلی سختی از قرنطینه بیرون اومدید. اگه نیکلاس دوباره بخواد دست به ترور شما بزنه... _رسوللل بسه دیگه. همینکه گفتم! 🕊به‌قلــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_44 محمد: به محض عوض کردن لباس‌هایم، مجید کمک می‌
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: چند ساعت بیشتر نمی‌گذرد تا برای سفر آماده شویم! حالا با جمعِ چند نفره‌مان فرودگاهیم.. _رسول پس چی شد؟ _اینطور که مشخصه بالاخره با نیم ساعت تاخیر فرود اومد. سعید درحالی که از روی صندلی بلند می‌شود میگوید: _بالاخره نگفتید چرا اومدیم فرودگاه مگه قرار نبود بریم قم؟ سر تکان می‌دهم. _یه نیروی جدید تو راهه؛ صبر داشته باش متوجه میشی. رسول: هواپیما نشسته بود ولی از هیچ کس خبری نبود. کمی از جمع جدا شدم تا بلکه بتوانم چهره‌ی آشنایی ببینم. داشتم به جانش غر می زدم که دستی روی چشمم نشست. متوجهِ بوی متفاوتِ عطرش می‌شوم! لبخندی به پهنای رفاقتمان می‌زنم و می‌گویم: _وقت دنیارو می گیری با این شوخیات!شناختمت حسام... مقابلم می‌ایستد. _حیف شد که...از کجا فهمیدی؟ لبخند خبیثانه ای میزنم. _از سلیقه‌ی افتضاحت! هم عطری که می‌زنی قدیمیه، هم هزار بار گفتم این عادتت رو ترک کن؛ خفه شدم بابا...با عطر که حموم نمی‌کنی! یکدیگر را در آغوش می‌گیریم. _بالاخره برگشتی... _خودت خوبی؟محمد خوبه؟ خبرش رسید حالتون خوب نبود ولی نشد که بیام... _چی بگم؟ راستی حسام؟ _بله؟ به قصد اذیت کردنش می‌گویم: _تو نمی خوای زن بگیری؟! که تلفنم زنگ می‌زند. _بفرما...انقدر گرمِ حرف زدن شدیم یادم رفت اقا محمد منتظره...بدبخت شدم رفت! به گوشی اشاره می‌کند. _جواب بده خب! دستش را می‌گیرم و درحالی که با عجله راه می‌روم می‌گویم: _فقط بدو... _خیله خب بابا... محمد: _پس کجا موندن؟ _اوناهاش اومدن....اینم از نیروی جدید...اقاحسام نور چشمی گروه... بالاخره می‌رسد. مقابلم می‌ایستد و با آن هیکلِ ورزشکاری‌اش محکم در آغوشم می‌گیرد. _سلام اقا محمد. مشتاق دیدار... بعد از جدا شدن از حسام نگاهم را به رسول می‌دهم. _الان چطور بیست دقیقه ای برسیم راه آهن نابغه؟ _شرمنده اقا محمد...گرم صحبت شدیم یکم دیر شد. _فقط یکم استاد؟ دعا کنید سروقت برسیم به قطار وگرنه حسابتون با کرام الکاتبینه! راه می‌افتیم سمت ماشین، به مقصد راه آهن. 🕊به‌قلــــــــــــم:فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ قطارِ تهران_قم بعد از دوساعت در مقصد متوقف شد. وارد سالن انتظار می‌شویم و گوشه‌ای می‌نشینیم. بعد از چند دقیقه، سعید با یک سینیِ نسکافه به سمتمان می‌آید و بدون اینکه بخواهد تعارف کند یک لیوان را به دستم می‌دهد. به محتویات لیوان نگاه می‌کنم و رو به سعید می‌گویم: _این دیگه چیه؟ _خدمتت عرض کنم که چون هنوز حنجره‌ات خوب نشده اجازه نداری نوشیدنی کافئین دار و داغ بخوری. برا همین با هزار زحمت آب کرفس خریدم! نگاه عاقل‌اندسفیهانه‌ای نثارش می‌کنم. _باور کنم نمی‌دونستی به کرفس حساسیت دارم؟ سعید شانه بالا می‌اندازد و مظلومانه می‌گوید... _ شما؟ حساسیت؟ جاااان؟؟؟ به نشانه تاسف سری تکان می‌دهم. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و با شماره‌ای که چندساعت قبل حفظ کرده بودم تماس می‌گیرم. _سلام محسن...کجایی؟ _محمد قطع کن یه پشت خطی مهم دارم. _باشه... کمی نگران می‌شوم! با حرفی که داوود می‌زند از فکر بیرون می‌آیم. _محسن کی وقت کرد خودش رو برسونه قم؟مگه شیراز نبود؟ رسول در جواب دادن پیش دستی می‌کند _محسن رو دست کم نگیر؛ مثل جن می‌مونه!... دست خودم نیست که به جای لبخند روی صورتم اخم می‌نشیند! چند دقیقه‌ای که گذشت این بار محسن تماس می‌گیرد ولی نه با من؛ با رسول! _الو...سلام... یه لحظه بدم بهش... گوشی را از دستش می‌گیرم. _سلام...چی شد؟ تکلیف چیه؟ _محمد سفید کن همه ی خطارو. هم سیم‌کارت خودت هم بچه های گروهت! نیکلاس بدجور محتاط شده؛ نشونه‌ی خوبی نیست. _خب الان چی کار کنیم؟ _برید سمت پارکینگ مشخصات ماشینارو با آدرس براتون می‌فرستم. اگه قراره برید زیارت الان برید، بعدا وقت نمیشه _باشه محسن جان... سیمکارت را داخل بطری آبم می‌اندازم و سرم را برمی‌گردانم. _اول می‌ریم حرم... ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کنیم. _بچه‌ها بعد از اینو پیاده بریم بهتره. با دیدن گنبد از دور، تمام خستگی‌ام رفع می‌شود. تلفنم زنگ می‌خورد. _جانم محسن؟ اضطراب ازصدایش به قلبم منتقل می‌شود. _محمد اون چندنفری که اینجا زیر نظر داریم، با موتور دارن میان سمت شما! به سرعت سرم را برمی‌گردانم. چند موتور سوار از گوشه‌ی خیابان به سرعت به سمتمان می‌آیند. گلویم شروع می‌کند به گزگز کردن! تنها چند ثانیه فرصت دارم برای تصمیم گیری! با یک اشاره‌ی کوچک، به سرعت می‌پیچیم در یک کوچه‌ی نسبتا عریض. گوشی را بدون قطع کردن داخل جیبم می‌گذارم. چشم بچه‌ها دوخته می‌شود به جایی که نگاه می‌کنم. دست و پایم برخلاف انتظار یخ کرده! می‌توانم اینجا دستور تیراندازی بدهم؟! اگر تیر خطا برود... اگر جان کسی به خطر بیفتد... و اگرهای دیگری که به یک چشم برهم زدن از ذهنم می‌گذرد... اشاره‌ای به سعید می‌کنم. با اشاره‌ی من همه دستشان روی کلت‌های کمری‌شان می‌نشیند. تنها جمله‌ای که به زبان می‌آورم این است: _باید زود جمعش کنیم که کسی متوجه نشه... 🕊به‌قلــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_45 قطارِ تهران_قم بعد از دوساعت در مقصد متوقف شد.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: به محض تمام شدن جمله‌ام، با شلیک چند تیر به چرخ‌های موتور، سرنشینانش به شدت زمین خوردند. چند لحظه از این اتفاق نگذشته که چشمم به لباسِ برآمده‌ی یکی از آنها می‌افتد. لباس فرشید را چنگ می‌زنم و به سمت خودم می‌کشم. قبل از آنکه صدای شلیک در کوچه بپیچد، پشت دیوار پناه می‌گیرم. نه تنها حدسم درست بود بلکه اتفاقی که از آن واهمه داشتم، درحال رخ دادن بود! می‌ترسیدم درگیری در این کوچه اوج بگیرد و کسی آسیب ببیند. زیر چشمی مردِ حامل انتحاری را دید می‌زنم... گویا پایش به شدت زخمی شده. رسول زیر گوشم می‌گوید: _محمد؛ از اینجا نمیشه شلیک کرد. تو تیررسیم... محسن دوباره روی خطم می‌آید. _محمد جان بچه‌ات یه کاری کن... با عصبانیت می‌گویم. _چیکار کنم محسننن؟؟ الان ضامن دستِ یه داعشیِ زخمیه که از ترسِ دستگیر شدن حاضره هرکاری بکنه! سعید روی شانه‌ام می‌کوبد. ‌_یه راه داریم. از این کوچه‌ها یه مسیر میرسه به خیابون اصلی. می‌تونیم از پشت غافلگیرشون کنیم! ...... روی مبل لم می‌دهم و زانوی تا شده‌ام را باز می‌کنم. درد عجیبی کف پا تا زیر زانویم را احاطه کرده‌! همانطور که مشغولِ مالیدنِ محل دردم، محسن لیوان آبی روی میز کناری می‌گذارد. _معذرت می‌خوام محمد؛ اصلا فکرشم نمی‌کردم برا امشب برنامه داشته باشن. بدون نگاه کردن به چشمانش گفتم: _یعنی چی؟! اینهمه تجهیزاتو نیرو در اختیارته که بگی فکرشو نمی‌کردم؟؟ محسن از تو بعیده این حرفو بزنی!! به ولای علی اگه اون تیر به موقع شلیک نشده بود الان سر تیتر اخبار (دستگیری گروه تروریستی در قم) نبود. 🕊به‌قلــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_46 محمد: به محض تمام شدن جمله‌ام، با شلیک چند تیر
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ رو به محسن می‌گویم: _با آقای عبدی تماس بگیر. با دلخوری زیر لب چشمی زمزمه می‌کند و صفحه‌ی لپ‌تاپش را روشن می‌کند. جرعه‌ای از چای ِ سردم را می‌نوشم رو روی زمین می نشینم که دوباره زانویم تیر می‌کشد! انگار از چهره‌ام مشخص است که رسول از آن طرفِ خانه می‌گوید: _چیزی شده آقا محمد؟ _نمی‌دونم! فردا میرم یه سر درمونگاه. انگار پام آسیب دیده. صدای بوقِ تماس را که می‌شنوم خودم را جمع و جور می‌کنم. محسن لپ‌تاپ را روی میز می‌گذارد و از من فاصله می‌گیرد. _سلام آقای عبدی. _سلام محمد جان؛ خسته نباشی! چه خبر از وضعیتِ اونجا؟ _الحمدلله فعلا مشکلی نیست. فقط... اگه اجازه بدید چند روزی بمونیم تا هم مطمئن شیم خطر رفع شده، هم بچه‌ها زیارت کنن. _باشه؛ ولی حواست باشه هنوز نیکلاس دستگیر نشده...احتیاط کن. .......... «صبح‌روزبعد» _نیازه باهات تا درمانگاه بیام محمد؟ اذیت که نمیشی؟ _نه رسول جان. شما برید زیارت؛ فقط لطفا گروه گروه برید که حواستون از دوربینا پرت نشه. با آژانس از مبدا حرکت کردم؛ تصمیم گرفتم تا وقتی فرصت دارم با عطیه تماس بگیرم. _سلام عطیه جانم چطوری؟ _سلام بر ستاره‌ی سهیل! خسته نباشی... _چه خبر؟ میری وزارت یا نه؟ _آره؛ میرم. نکنه باز می‌خوای ازم اطلاعات بگیری زرنگ خان؟ _من؟ نهههه! _گلوت بهتره؟ _سوزش داره ولی نسبت به قبل خیلی بهتره. میگم عطیه... _جانم؟ _یکم بیشتر موندگار شدم... شرمنده! بعد از رسیدن از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت درمانگاه می‌روم. چندساعتی عکس برداری و معاینه طول می‌کشد تا اینکه... 🕊به‌قلـــــــــم:فاطمه بیاتی