گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_44 محمد: به محض عوض کردن لباسهایم، مجید کمک می
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_45
محمد:
چند ساعت بیشتر نمیگذرد تا برای سفر آماده شویم!
حالا با جمعِ چند نفرهمان فرودگاهیم..
_رسول پس چی شد؟
_اینطور که مشخصه بالاخره با نیم ساعت تاخیر فرود اومد.
سعید درحالی که از روی صندلی بلند میشود میگوید:
_بالاخره نگفتید چرا اومدیم فرودگاه مگه قرار نبود بریم قم؟
سر تکان میدهم.
_یه نیروی جدید تو راهه؛ صبر داشته باش متوجه میشی.
رسول:
هواپیما نشسته بود ولی از هیچ کس خبری نبود.
کمی از جمع جدا شدم تا بلکه بتوانم چهرهی آشنایی ببینم.
داشتم به جانش غر می زدم که دستی روی چشمم نشست.
متوجهِ بوی متفاوتِ عطرش میشوم!
لبخندی به پهنای رفاقتمان میزنم و میگویم:
_وقت دنیارو می گیری با این شوخیات!شناختمت حسام...
مقابلم میایستد.
_حیف شد که...از کجا فهمیدی؟
لبخند خبیثانه ای میزنم.
_از سلیقهی افتضاحت! هم عطری که میزنی قدیمیه، هم هزار بار گفتم این عادتت رو ترک کن؛ خفه شدم بابا...با عطر که حموم نمیکنی!
یکدیگر را در آغوش میگیریم.
_بالاخره برگشتی...
_خودت خوبی؟محمد خوبه؟ خبرش رسید حالتون خوب نبود ولی نشد که بیام...
_چی بگم؟
راستی حسام؟
_بله؟
به قصد اذیت کردنش میگویم:
_تو نمی خوای زن بگیری؟!
که تلفنم زنگ میزند.
_بفرما...انقدر گرمِ حرف زدن شدیم یادم رفت اقا محمد منتظره...بدبخت شدم رفت!
به گوشی اشاره میکند.
_جواب بده خب!
دستش را میگیرم و درحالی که با عجله راه میروم میگویم:
_فقط بدو...
_خیله خب بابا...
محمد:
_پس کجا موندن؟
_اوناهاش اومدن....اینم از نیروی جدید...اقاحسام نور چشمی گروه...
بالاخره میرسد.
مقابلم میایستد و با آن هیکلِ ورزشکاریاش محکم در آغوشم میگیرد.
_سلام اقا محمد. مشتاق دیدار...
بعد از جدا شدن از حسام نگاهم را به رسول میدهم.
_الان چطور بیست دقیقه ای برسیم راه آهن نابغه؟
_شرمنده اقا محمد...گرم صحبت شدیم یکم دیر شد.
_فقط یکم استاد؟
دعا کنید سروقت برسیم به قطار وگرنه حسابتون با کرام الکاتبینه!
راه میافتیم سمت ماشین، به مقصد راه آهن.
🕊بهقلــــــــــــم:فاطمه بیاتی
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_45
قطارِ تهران_قم بعد از دوساعت در مقصد متوقف شد.
وارد سالن انتظار میشویم و گوشهای مینشینیم.
بعد از چند دقیقه، سعید با یک سینیِ نسکافه به سمتمان میآید و بدون اینکه بخواهد تعارف کند یک لیوان را به دستم میدهد.
به محتویات لیوان نگاه میکنم و رو به سعید میگویم:
_این دیگه چیه؟
_خدمتت عرض کنم که چون هنوز حنجرهات خوب نشده اجازه نداری نوشیدنی کافئین دار و داغ بخوری.
برا همین با هزار زحمت آب کرفس خریدم!
نگاه عاقلاندسفیهانهای نثارش میکنم.
_باور کنم نمیدونستی به کرفس حساسیت دارم؟
سعید شانه بالا میاندازد و مظلومانه میگوید...
_ شما؟ حساسیت؟ جاااان؟؟؟
به نشانه تاسف سری تکان میدهم.
گوشی را از جیبم بیرون میآورم و با شمارهای که چندساعت قبل حفظ کرده بودم تماس میگیرم.
_سلام محسن...کجایی؟
_محمد قطع کن یه پشت خطی مهم دارم.
_باشه...
کمی نگران میشوم!
با حرفی که داوود میزند از فکر بیرون میآیم.
_محسن کی وقت کرد خودش رو برسونه قم؟مگه شیراز نبود؟
رسول در جواب دادن پیش دستی میکند
_محسن رو دست کم نگیر؛ مثل جن میمونه!...
دست خودم نیست که به جای لبخند روی صورتم اخم مینشیند!
چند دقیقهای که گذشت این بار محسن تماس میگیرد ولی نه با من؛ با رسول!
_الو...سلام...
یه لحظه بدم بهش...
گوشی را از دستش میگیرم.
_سلام...چی شد؟ تکلیف چیه؟
_محمد سفید کن همه ی خطارو.
هم سیمکارت خودت هم بچه های گروهت!
نیکلاس بدجور محتاط شده؛ نشونهی خوبی نیست.
_خب الان چی کار کنیم؟
_برید سمت پارکینگ مشخصات ماشینارو با آدرس براتون میفرستم.
اگه قراره برید زیارت الان برید، بعدا وقت نمیشه
_باشه محسن جان...
سیمکارت را داخل بطری آبم میاندازم و سرم را برمیگردانم.
_اول میریم حرم...
ماشین را گوشهای پارک میکنیم.
_بچهها بعد از اینو پیاده بریم بهتره.
با دیدن گنبد از دور، تمام خستگیام رفع میشود.
تلفنم زنگ میخورد.
_جانم محسن؟
اضطراب ازصدایش به قلبم منتقل میشود.
_محمد اون چندنفری که اینجا زیر نظر داریم، با موتور دارن میان سمت شما!
به سرعت سرم را برمیگردانم.
چند موتور سوار از گوشهی خیابان به سرعت به سمتمان میآیند.
گلویم شروع میکند به گزگز کردن!
تنها چند ثانیه فرصت دارم برای تصمیم گیری!
با یک اشارهی کوچک، به سرعت میپیچیم در یک کوچهی نسبتا عریض.
گوشی را بدون قطع کردن داخل جیبم میگذارم.
چشم بچهها دوخته میشود به جایی که نگاه میکنم.
دست و پایم برخلاف انتظار یخ کرده!
میتوانم اینجا دستور تیراندازی بدهم؟!
اگر تیر خطا برود...
اگر جان کسی به خطر بیفتد...
و اگرهای دیگری که به یک چشم برهم زدن از ذهنم میگذرد...
اشارهای به سعید میکنم.
با اشارهی من همه دستشان روی کلتهای کمریشان مینشیند.
تنها جملهای که به زبان میآورم این است:
_باید زود جمعش کنیم که کسی متوجه نشه...
🕊بهقلــــــــــم:فاطمه بیاتی