🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱
🌱
~•~
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_53
محمد:
اما قبل از آنکه موفق به خارج کردن پارچه شوم، درِ فلزیِ اتاق با صدای بلند و گوش خراشی باز میشود.
نیکلاس درحالی که روی صورتش ماسک سیاهی کشیده است به سمت مجتبی میرود و دستش را روی شانهاش میگذارد.
با اخم صدا بلند میکند.
_گوشت کر شده دکتر؟
بازویش را میگیرد و روی صندلی پرتش میکند.
_وقت واسه رمانتیکبازی ندارم! الانم خیلی بهت لطف میکنم که اجازه میدم فقط تماشاچی باشی.
نگاه درماندهٔ مجتبی بین من و نیکلاس جابهجا میشود. دستهایش را به دستههای صندلی گرفته و مستاصل میخواهد بایستد که نیکلاس مچش را میپیچاند! صدای نامفهوم نالهاش که بلند میشود، نیکلاس دستش را با طناب به صندلی میبندد.
دیگر نه به او اعتماد داشتم و نه رفاقتی را بینمان میدیدم، اما راضی به عذاب کشیدنش هم نبودم!
صدای نیکلاس، نگاه تارم را به طرف خودش میچرخاند.
_خب آقایون، این شما و این آقامحمدتون!
با فریاد رسول، چشمهایم را محکم روی هم فشار میدهم.
_چه بلایی سرش آوردی آشغال عوضییی
قهقههی نیکلاس سوهان روحم میشود.
_آروم باش، وگرنه ممکنه سکته کنی و قبل از محمد به دیار باقی بپیوندی! انرژی و تمرکزت رو حفظ کن واسه بازیمون...
موبایل را روی میز بلندی که روبهروی تخت قرار دارد، تنظیم کرده و چکشی را از روی میزِ کنار تخت برمیدارد.
همانطور که با چکشِ در دستش بازی میکند، با لبخندی شیطانی به طرفم میآید و میگوید:
همونطور که گفتم، هر جواب غلط به سوالات، تنبیه داره! تنبیهشم سهتا ضربهٔ چکش به زانوی محمده. جالبه بدونید طبق آزمایشات امروزش، رباط صلیبیپاش در مرز پارگیه! پس حواستون باشه نزنید چلاغش کنید!
از شنیدن لحن جدیاش، عرق سردی روی تنم مینشیند!
کنار پای آسیب دیدهام میایستد و با نگاهی به ساعتش میگوید.
_خب، شروع میکنیم! سوال اول:
_اولین مدرکی که علیه من دارید چیه؟
خیلی نمیگذرد که با تأسف سر تکان میدهد.
_وقت سوال اول تموم! اینکه خیلی آسون بود.
چکش را بالا برده و چند ضربهٔ پشت سر هم به زانویم میزند!
صدای پارگیِ وحشتاکی داخل اتاق میپیچد..
درد مانند مار در تمام سلولهای پایم میخزد! سرم را به بالش کوبانده و نالهٔ خفهای میکنم.
حرکت قطرات خون را روی زانویم حس میکنم.
کمی مکث میکند.
در این فاصله نگاهم به مجتبی میافتد که کلمهای زمزمه میکند.
بهقلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊
با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱