eitaa logo
گمنــــــــام
82 دنبال‌کننده
37 عکس
4 ویدیو
0 فایل
به نام حضرت دوست ڪه هرچه داریم از اوس☀ـت... آسمان نقطہ‌ی وصال او‌ست با خدا(:🌌 و اینجا قدمگاهی به وسعت صحرا و به زیبایی دریـــا...🍃 • • ^_^ کانال اصلی: @eshgss110 ارتباط: @Hoonarman ڪاناݪ ناشنــاس📌https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_58 "چندساعت‌بعد" رسول: بیشتر از شش ساعت از شروع عم
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ "روزبعد(تهران):" رسول: درحالی که برگه‌ی گزارش را تاریخ می‌زنم به تماس سعید جواب می‌دهم. _جانم سعید؟ _می‌تونی تا نیم ساعت دیگه جای من خودتو برسونی بازداشتگاه؟ می‌خوان نیکلاسو منتقل کنن‌، نیرو می‌خوان. خودکار را پشت گوشم می‌گذارم و خم می‌شوم تا کاغذ‌های روی زمین افتاده را بردارم. _خودت چرا نمی‌ری؟ _دارم کارای محمدو انجام می‌دم. بعدش باید با خانواده‌اش تماس بگیرم! مکث می‌کند و قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کنم می‌پرسد: _ببینم، خبر جدیدی شده؟ نفس عمیقی می‌کشم. _ویکتوریا... دیروز نیکلاس اونقدر حواسمونو پرت کرد که ویکتوریا رو که اونجا بود از دست دادیم! سعید که از صدای نفس کشیدنش مشخص است کلافه شده می‌گوید: _همینو کم داشتیم! بگذریم... می‌تونی بری یا با فرشید هماهنگ کنم؟ یک نگاه به ساعتم می‌کنم و یک نگاه به فرشید که درحال پایین آمدن از پله‌هاست. _تو برو به کارت برس. یا من می‌رم یا فرشیدو می‌فرستم. _حله... تماس را که قطع می‌کنم به فرشید اشاره‌ای می‌کنم و می‌گویم: _بیا اینجا... کارت دارم. از آنجا که تن صدایم پایین بود چشم ریز می‌کند تا بتواند لب خوانی کند. _الان میام. بعد از چند ثانیه مقابلم می‌ایستد و بی‌مقدمه خودکار را از پشت گوشم برمی‌دارد. روی انگشتش چرخی می‌دهد و روی میز می‌گذارد. _چه خبر فرشید؟ تکیه می‌دهد به میز: _چه عرض کنم! آقای شهیدی داره از اون پسره...اسمش چی بود؟ _مجتبی؟ _آره، مجتبی. داره از اون بازجویی می‌کنه که بفهمه قضیه‌ی زخم سر محمد چیه. لم می‌دهم روی صندلی و زل می‌زنم به چشمانش! _مگه صبح بیمارستان نبود؟! _مرخصش کردن! زخمش زیاد جدی نبود. _آهان... راستی‌، میگم جدی جدی این پسره مجتبی، از دوستای محمده؟ یعنی مدافع حرم بوده؟! _آره... آقای عبدی جزئیاتشو تو جلسه‌ی امشب میگه. اعصابم خراب و داغون است. سرم به قدری شلوغ شده که حتی نتوانستم یک سر به محمد بزنم! چندثانیه زل می‌زنم به چشمان فرشید. تنها گزینه همین است! تنها راهی که به من فرصت می‌دهد تا این گزارش‌های نکبتی را تمام کنم! _چته؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ لبخندی تصنعی می‌زنم و می‌گویم: _تا بیست دقیقه‌ی دیگه باید بازداشتگاه باشی برا انتقال نیکلاس! هر دقیقه که دیر کنی بیشتر به مرگِ شیرینت نزدیک میشی! متعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مگه سعید نرفته؟ _خب... آقایون دیدن، لیاقت شما برای دریافت این ماموریت بیشتر از سعیده. خلاصه‌ که سعادت می‌خواد بتونن شمارو زیارت کنن چش قشنگ جان! تبریک میگم! _چرااا الان داری میگی پدر صلواتییی؟؟ الان چطوری خودموووو برسونممم!؟ راستش آن لحظه‌ای که فرشید را جای خودم فرستادم خیالم راحت بود! هم می‌توانستم به پرونده رسیدگی کنم و هم فرصت می‌کردم به بیمارستان سر بزنم. بی‌خبر از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد... به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱