سرباز شو
5⃣3⃣قسمت سی و پنجم از زندگینامه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ (🌹کتاب :یادت باشه) 🍃بخش اول زندگی نامه
6⃣3⃣قسمت سی و ششم 💝
خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کردو مجبورمان کردبرای ناهارهم بمانیم،وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود،هر دو ازشدت سردی هوا یخ زدیم ،دست و پاهای من خشک شده بود،وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم،چشم هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود،هر کسی می دیدفکرمی کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام،تا حالا چنین مسیر طولانی را باموتورنرفته بودم،با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم این بالا بلندی ها برایم جذاب بود.تعطیلات عیدکه تمام شدسیزده به در با خواهر و برادرهای حمیدبه «امامزاده فلار»رفتیم،خیلی خوش گذشت کنارچشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم،حمید بابرادرهایش والیبال بازی می کرد،اصلأخستگی نداشت،بقیه می رفتند بازی می کردند و ده دقیقه بعد می نشستندتا استراحت کنندولی حمید کلأسرپا بود،دیگر داشتم امیدوار می شدم این زندگی حالا حالا روی نا خوشی و دوری را نخواهد دید.
هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمیدگفت:«امسال قسمت نشد بریم جنوب،خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا»،گفتم:«اگر جوربشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده »،همان لحظه گوشی را برداشت و با«حاج محمدصباغیان»
معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت،حاجی از قبل حمید را می شناخت ،مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد،وقتی حمیدگفت:«نامزد کرده و دوست داره با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد.
هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم،چون داخل آمبولانس که همراه کاروان ها به مناطق می رفت نیروی امدادگر نیاز بود،من قبول کردم که خادم امدادگر باشم،دوست داشتم هرکاری از دستم برمی آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام بدهم،حمید هم در منطقه«دهلاویه»مقتل شهید دکتر«مصطفی چمران»به عنوان خادم مشغول شد.
هر روز اول صبح سوار آمبولانس می شدم و همراه کاروان ها مناطق را دور می زدیم ،این چند روز جور نشدحمید را ببینم،با توجه به شرایط آب و هوا تعدادکسانی که مریض می شدندیا به کمک نیاز داشتند زیادبود،سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان های آمبولانس بودکه تحمل آن برای من خیلی دشواربود،نزدیک به شانزده ساعت درطول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم،شب که می شد احساس می کردم استخوان های بدنم درحال جدا شدن است.
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم،اردوگاه تقریبأروبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت،با حمید قرارگذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم،تا نیمه های شب بیمار داشتیم ومن درگیر رسیدگی به آن ها بودم، اوضاع که کمی مساعدشد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم پاهایم آویزان بود،آن قدر بدنم گرفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم.
نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش می شد بیدارشدم،تا چشم هایم را باز کردم حمید رادیدم ، روبروی من کنارجدول نشسته بود،زیرنور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بودحسابی دیدنی شده بود،پرسیدم:« حمیدجان ازکی اینجایی؟چرا منو بیدارنکردی پس؟»،گفت:«تقریبأسه ساعتی هست که رسیدم،وقتی دیدم خوابی دلم نیومدبیدارت کنم،اینجانشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی».لبخند زدم و گفتم:«با اینکه بدنم حسابی کوفته شده واین چند روز دوسه هزارکیلومتربا آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که دیدمت همه خستگیام رفت،بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
38.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول مریم خانم رضایی🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸
#پارت_اول
#از_لاک_جیغ_تا_خدا✨
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
27.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول مریم خانم رضایی🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸
#پارت_دوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
هدایت شده از اَمـــــانـهـ
بـــسم الـله الـــــرحمن الــــرحیم✨
کانال مذهبی اَمــــانـهـ
تحلیل مسائل مذهبی و سیاسی
و تحلیل توییت
با محوریت #جهاد_تبیین
https://eitaa.com/amaneh_org
مرحبا به دختری وقتی که تو خیابون،
دو سه تا پسر شر و لات میبینه
جای ناز و عشوه،
چادرش محکمتر میگیره وغرورش
میزنه بیرون و اخماش میره تو هم!
مرحبا...🌿👏
#حجاب
#چادری
#ماه_شعبان🌺🌸
---~°~°~---
@sarbaz_sho
بانو چادرت که خاکی شد..
یاد چفیه های باش...💔
که برای اینکه چادری بمانی
غرق در خون شد🥀
#حجاب
#چادری
#شهدا🌸🌺
---~°~°~---
@sarbaz_sho
Salam Bar Salam E9.mp3
1.61M
🎧#صوت_مهدوی
✋ #سلام_بر_سلام (۱۰)
👌نکاتی پیرامون اهمیت سلام بر وجود مقدس امام عصر علیه السلام...
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشر دهید.
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#مولاجانم
🍂تقویم، شرمسار هزاران نیامدن
یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن...
🍂این قصه مال توست، بیا مهربانترین!
کاری بکن، چقدر به میدان نیامدن؟
#امام_زمان💚
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🍃•⊱
به گریه های فرمـانده مقطع الاعضاء، العجل...
#حاج_قاسم
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم شیرین زبونی ببینید از این ناز دختر🥰
ماشاءلله به این دختر😍
👌والبته صد آفرین به پدر و مادرش💚🌹
ببینید و کیف کنید😍
#دهه_نودی
#حجاب
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
رسالت زنان
در روزگار غیبت امام زمان
تربیتِ نسلِ امام زمانی است؛ 💚
مثل تربیت سرباز از شیرخوارگی👶🏻
#من_سربازتم🙋🏻♂🙋🏻🙋🏼♂
#زن_عفت_افتخار
#تربیت_کودک
#دهه_نودی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
❣ عشق جانم
باچشمانت با نگاهت چه آتشی در دلم میسوزانی
چهارشنبه سوری همینجاست تقاطع نگاه تو و دل من...💕
#عاشقانه_دلبرانه
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
<💚✋🏻>
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی...❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
6⃣3⃣قسمت سی و ششم 💝 خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کردو مجبورمان کردبرای ناهارهم بمانیم،وقتی سوار م
7⃣3⃣قسمت سی و هفتم
🌱فصل سوم
دوا بنما دوای بی دوا را
همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه افتادیم،یکی از زیباییهای همسایگی باشهدا که در شهر خیلی کمترتوفیق آن نصیب انسان می شودنماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت می خواندیم،درست مثل شنیده های ما اززمان جنگ همه برای رسیدن به صف نماز جماعت از هم سبقت می گرفتند،بعد ازنماز صبح حمیدبه خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین حرکت کند،اما من چون کلاس داشتم همان روز ازاندیمشک سوارقطار شدم و به تهران آمدم تابعدبا اتوبوس به قزوین برگردم.
از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولدحمید فکر می کردم ،دوست داشتم اولین سالروز تولد حمیدکه من کنارش هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم.
چهارم اردیبهشت ماه روز تولدحمید ساعت پنج صبح بودکه با هول از خواب پریدم،عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود،دهانم خشک شده بود،خواب خیلی عجیبی دیده بودم،آقایی بایک نورانیت خاص که مشخص بود شهیدشده می خواست یک چیزی به من بگوید،درتلاش بودمنظورش را برساند،ولی تا خواست حرف بزند من بیدارشدم،چهره شهید را کامل به یاد داشتم،خیلی ذهنم درگیر این بود که حرف این شهید چه بود که نشد من بشنوم.
با حمید قرارداشتم که به مناسبت تولدش به مزارشهدا برویم ،مراسم تولدش رو کنارشهدا برده بودیم،خودش بود و خودم وشهدا،برایش کیک خریده بودم،وقتی رسیدیم حمید طبق معمول رفت سر مزارشهیدحسین پور،می دانستم می خواهد با رفیقش خلوت کند،همان ردیف را آهسته قدم زنان جلو آمدم،کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می کردم،هرکدامشان یک سن وسال یک تیپ و یک قیافه،ولی همگی یک آرامش خاصی داشتند،چشم هایشان پر از امیدبود،در عالم خودم بودم که یکهوخشکم زد ،چشم هایم چهارتا شدیکی از عکس ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بود،دقیقأهمان نگاه بود،شهید«اردشیرابراهیم پور»جذبه خاصی داشت،همیشه در سرم می چرخید که این شهید می خواهد یک چیزی به من بگوید،نگاهش پر از حرف بود،بعد از آن هربار مزارشهدا می رفتیم،حمیدمی رفت سر مزارشهید«حسین پور»من هم می رفتم سرمزار این شهید،با اینکه متوجه نشدم حرف شهید چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش خاصی داشتم.
بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزارآمدیم و روی چمن ها نشستیم،کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختیم،وقتی داشت کیک را برش می داد،سرش را بلند کرد و چشم در چشم به من گفت:«فرزانه ممنوون بابت زحماتت،می خواستم یه چیزی بگم می ترسم ناراحت بشی».
هری دلم ریخت،تکه کیکی که داخل دهانم گذاشته بودم را نتوانستم قورت بدهم،فکرم هزارجا رفت،با دست اشاره کردم که راحت باشد،خیلی جدی به من گفت:«فرزانه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی!».
این حرف را که شنیدم انگار خانه خراب شده باشم،نمی دانستم با خودم چند چندم،گفتم:«شاید به خاطربرخوردهای اول محرم شدنمان دل زده شده»،به شوخی چندباری به من گفته بود تو کوه یخی،ولی الان خیلی جدی بود،گفتم:«چطور حمید؟من همه سعیم را می کنم همسر خوبی باشم».
چند دقیقه ای در عالم خودش فرو رفته بودوحرفی نمی زد،لب به کیک هم نزد،بعد از اینکه دید من مثل مرغ پر کنده دارم بال بال می زنم از آن حالت جدی خارج شد،پقی زد زیر خنده و گفت:«مشخصه تو اون چیزی که من فکر می کردم نیستی،تو بالاتر از اون چیزی هستی که من دنبالش بودم!تو فوق العاده ای!»،شانس آورده بودمحضرشهدا بودیم و جلوی خلق الله، والا پوست سرش را می کندم!
خیلی خوب بلد بود چطور دلم را ببرد،روز به روز بیشتر وابسته می شدم،نبودنش اذیتم می کرد،حتی همان چند ساعتی که سرکار می رفت خودم را با درس و دانشگاه و کلاس و قرآن مشغول می کردم تا نبودنش را حس نکنم.
نیمه دوم اردیبهشت باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت،هیچ وقت مانع پیشرفتش نشدم،هر دوره ای که می گذاشتندتشویقش می کردم که شرکت کند،ولی سه ماه دوری هم برای من و هم برای حمید واقعأسخت بود.
شانزدهم اردیبهشت به جشن تولد ریحانه برادرزاده حمید رفته بودیم،فردای روز تولد با آنکه دیر شده بود ولی تا خانه ما آمد،از زیر قرآن رد شد،بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
همین که پشت سرحمید آب ریختم و در حیاط را بستم دل تنگی هایم شروع شد،همان حالی را داشتم که حمید موقع سفر راهیان نور به من می گفت،انگارقلب من را با خودش برده بود،دو سه بار در طول مسیر تماس گرفتیم،چون داخل اتوبوس بود نمی توانست زیادصحبت کندفردای روزی که حرکت کرده بودهنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت،گفت:«این جا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،اومدم کنار اون زنگ زدم،این گل بوی سجاده تو رو می ده،گل یاس خشکیده داخل سجاده ام را برداشتم بو کردم و گفتم:«خوبه پس قرارمون توی این سه ماه کنار همون بوته گل یاس».
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho