❣هنر و علم و سیاست همه خوبَند ولی
ای به قربان همانی که رفاقت بلد است...💕
#رفیق_جانم
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
Track 04.mp3
4.43M
الهی💕
اگر مرا داخل آتش جهنم بسوزانی❤️🔥
آنجا هم به همه میگویم که :
دوستت دارم...💙
(مناجات شعبانیه)🍃
#مناجات
#مناجات_شعبانیه
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
ازخوابچوبرخیزم
اولتوبهیادآیی!💛
صبحتبخیرامامزمانم
آقاجونروحےلـروحکالفِـدا
جونـمفداجونـتمـولـا🌻:))
-صلیاللهعلیکیاصاحبالزمان🖐🏻
#امام_زمان
#ماه_شعبان
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅الا مسافر دنیا بیا که منتظریم
یگانه یوسف زهرا بیا که منتظریم...
🔅بهار بی تو صفایی ندارد آقاجان
بیا بهار دل ما بیا که منتظریم...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
Salam Bar Salam E12.mp3
2.37M
🎧#صوت_مهدوی
✋ #سلام_بر_سلام (۱۲)
👌نکاتی پیرامون اهمیت سلام بر وجود مقدس امام عصر علیه السلام...
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشر دهید.
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی
حالتون با این فیلم خیلی خوب میشه؟؟💞
زمان این مستند فقط ۱۷ دقیقه و ۲۰ ثانیه است. اما اثرات آن میتواند تا چند نسل شما باقی بماند.
عزیزانی که این کلیپ را میبینید با نشر آن قدمی جهت هدیه ی آرامش و لطف آقا امام زمان(عج) به دیگران بردارید.🌹
التماس دعا
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکسال گذشت و برای امام زمانت کاری نکردی؟؟؟😔
🌺آخرین جمعه سال ۱۴۰۱
💚به عشق امام زمان علیه السلام قدمی برداریم
#ختم_صلوات💕
برای سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام💝
⬇️وارد لینک زیر بشوید و تعداد صلوات هایتان را ثبت کنید
https://khatmesalawat.ir/100309
#امام_زمان
#صلوات
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏👏👏👏😍😍🌺🌺🌸🌸🌺🌺
#فاطمه_رحیمی ۴ساله از قم 😇
👏👏برای تشویق فاطمه خانم
در مورد اجراشون اینجا نظر بفرستید 👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16752678638969
#ارسالی_مخاطبین
#سرباز_شو
#دهه_نودی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
8⃣3⃣قسمت سی هشتم از کتاب یادت باشه❣ 🌱فصل سوم دوا بنما دوای بی دوا را از هفته دوم به بعدخیلی دل ت
9⃣3⃣برگ سی و نهم از خاطرات عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️
🌱فصل چهارم
دوا بنما دوای بی دوا را
با اینکه می دانستم متن ها و اشعار را از خودش می نویسد،فقط برای اینکه حال و هوایش را عوض کنم،نوشتم:«انتخاب های خیلی خوبی داری حمید،واقعا متن های قشنگیه!،از کدوم کتاب انتخاب می کنی؟»،بی شیله پیله گفت:«منو دست انداختی دختر؟این ها همش دستنوشته های خودمه»،نوشتم:«شوخی کردم عزیزم،کلمه به کلمه ای که می نویسی برام عزیزه،همشون رو توی یه تقویم نوشتم یادگاری بمونه».
فرداکه تماس گرفت ازمن خواست شعری که دیشب فرستاده بودرا برایش بخوانم،شعرهایش ملودی و آهنگ خاص خودش را داشت،از خودم من در آوردی یک آهنگ گذاشتم،صدایم را صاف کردم و شروع کردم به خواندن ،همه اش هم غلط و درهم برهم!،دست هایم را تکان می دادم ولی هرکاری کردم نتوانستم ریتم شعرش را به خوبی دربیاورم،حمیدگفت:«توبا این شعر خوندن همه احساس منو کورکردی»،دونفری خندیدیم گفتم:«خب حمید من بلد نیستم خودت بخون»،خودش که خواند همه چیز درست بود،وزن و آهنگ و قافیه سرجایش بود،وسط شعر ساکت شد،گفت:«عزیزم من می خونم حال نمیده،تو بخون یکم بخندیم».
نوزدهم تیر دوره مشهدتمام شد،حمید بانمره عالی قبول شده بود،همه درس ها را یا نوزده شده بودیا بیست،من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم،دوباره کلی وسیله و سوغاتی خریده بود،مخصوصأیک عطر خوشبو خریده بود که من هیچ وقت دلم نمی آمد استفاده کنم،این آخری ها خیلی کم می زدم،می ترسیدم تمام شود،کوچکترین چیزی هم که به من می داد دوست داشتم دودستی بچسبم.
اوایل به خودم می گفتم من را چه به عشق!من را چه به عاشقی!من را چه به شیفته شدن!ولی حالا همه چیز برای من شده بود حمید!با همه وجود حس می کردم عاشق شده ام.
چند روزی از برگشتنش نگذشته بود که حمید مریض شد،فکر می کردم به خاطر شرایط دوره این طور شده باشد،باهم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم،دکتر برایش سرم نوشته بود،پرستار تا رگش را پیداکنددوسه بار سوزن زد،این اولین باری بود که به کس دیگری سوزن می زدند اما من دردش را حس می کردم،این اولین باری بود که کس دیگری مریض می شدولی انگار من بدحال شده بودم.
از مسئول تزریقات اجازه گرفتم تا زمانی که سرم تمام می شودکنار حمیدبنشینم،از کیفم قرآن در آوردم،بیشتر از حمیدحال من بدشده بود،طاقت دردکشیدنش را نداشتم،شروع کردم به خواندن قرآن،حمیدگفت:«خانوم بلندبخون معنی را هم بخون،این داروها همه بهانه است،شفای واقعی دست خداست».
🌱فصل پنجم
صدشعرخوانده ایم که قافیه اش نامتوست
ماه رمضان حال و هوای خوبی داشتیم،یا به خانه عمه می رفتیم یا حمیدبه خانه ما می آمد،بعضی از روزها هم افطاری درست می کردیم وبه مزارشهدا می رفتیم،روزی که خانواده عمه را برای افطاری دعوت کرده بودیم،بحث ازدواج و مشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد،حمیدگفت:«ما چون دیرتراز آقاسعید نامزدکردیم،اجازه بدید اول اونها تاریخ ازدواجشون مشخص بشه،عمه با خنده گفت:«والا تا اونجایی که من یادم میادموقع به دنیا اومدنتون ما فکرمی کردیم فقط یه بچه هست،اول هم تو به دنیا اومدی بعدپنج دقیقه سعیدبه دنیا اومد،به حساب کوچک وبزرگی هم حساب کنیم اول باید عروسی حمید روبگیریم»،با این حال حمید زیربارنرفت،خیلی حواسش به این چیزها بود.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
9⃣3⃣برگ سی و نهم از خاطرات عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ 🌱فصل چهارم دوا بنما دوای بی دوا را با
0⃣4⃣قسمت چهلم از کتاب یادت باشه 🌹
🌱فصل پنجم
صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام
توست
وقتی تاریخ عروسی آقا سعید قطعی شد،ما هم دوم آبان را برای عروسی خودمان انتخاب کردیم،از فردای ماه رمضان پیگیرمقدمات عروسی شدیم،تالار را هماهنگ کردیم،طبق قرار روز عقدچهاروسیله یعنی یخچال،تلویزیون،فرش وماشین لباسشویی را حمیدخرید،بقیه جهاز را هم تا جایی که امکان داشت حمیدهمراهم آمدو باهم خریدیم.
خیلی دنبال چیزهای آنتیک و گران نبودیم،هر فروشگاهی که می رفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم،نظرهردوی ما این بود که تا جایی که امکانش هست وسایل زندگی آینده مان ایرانی باشد،حمیدروز اول خرید جهاز گفت:«وقتی حضرت آقا گفتند از کالای تولیدداخل حمایت کنین ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم».
شانزدهم شهریور روز عروسی آقا سعید بود،خیلی خوش گذشت ولی از رفتار حمیدمشخص بود زیاد سرحال نیست،ته چشم هایش نگرانی داد می زد،به خاطرازدواج برادر دوقلویش یک جور خاصی شده بود،بعد از مراسم جلوی در تالار منتظرش بودم اما حمیدآن قدر در حال و هوای خودش غرق بودکه حواسش پرت شدومن را بعد مراسم در حیاط تالار جا گذاشت،چند قدم که رفته بودتازه یادش افتادمن هم هستم.
کمی ناراحت شدم،به خنده چند تا تیکه انداختم و حسابی از خجالتش در آمدم:«ماشاالله حمید آقا به به!ببین ما با کی داریم میریم سیزده به در!با کی داریم میریم پیک نیک!روی دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!کی آخه زنش رو جا می ذاره حمید!؟»،این طور جاها دوست داشتم آب روغنش را زیادکنم تا بیشتر تحویلم بگیرد.
به خاطر همین فراموش کردن با شرمندگی کلی معذرت خواهی کرد،به حمیدحق می دادم،بالاخره بعداز این همه سال دو برادری که باهم بزرگ شده بودندداشتندسراغ زندگی خودشان می رفتندو این خیلی سخت بود،خندیدم و گفتم:«بله حق دارین حمید آقا منم خواهردوقلوم ازدواج می کردممکن بود همچین کاری کنم،شما که جای خود داری».
بعد از عروسی آقا سعید هرجا که می رفتیم همه از عروسی ما می پرسیدن،وقت زیادی نداشتیم،مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه مناسب بود،حمیدنظرش این بود که یک خانه بزرگ اجاره کنیم،دوست داشت بهترین ها را برای من فراهم کند،اولین خانه ای که رفتیم حدود۱۲۰متربود،خیلی بزرگ و دلباز بانور گیرعالی،قیمتی که بنگاه داده بود با پس انداز حمید جوربود،تقریبأهردوتایی خانه را پسندیده بودیم،خوشحال از انتخاب خانه مشترکمان از دربیرون آمدیم،هنوز سوارموتور نشده بودیم که یکی از رفقای حمیدتماس گرفت صحبتشان که تمام شدمتوجه شدم حمیدبه فکرفرو رفته است،وقتی پرس و جو کردم گفت:«خانم میخوام یه چیزی بگم،چون باید تو در جریان باشی،اگر راضی بودی اون وقت انجام بدیم،یکی از رفیقام الان زنگ زد مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت،اگر تو راضی باشی ما نصف پس اندازمون روبه دوستم قرض بدیم،با نصف بقیش یه خونه کوچک تر رهن کنیم تا بعدأکه پول دستمون رسیدیه خونه بزرگتر اجاره کنیم».
پیشنهادش را که شنیدم جا خوردم،این پا و آن پا کردم،می دانستم با پولی که می ماندخانه چندان خوبی نمی توانیم اجاره کنیم پیش خودم دو دو تا چهار تا که کردم دیدم دریک خانه کوچک محله های پایین شهرهم می شود خوش بود،از آنجایی که واقعأ این چیزها برایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همان جا قبول کردم،می دانستم بیشتر خرج عروسی واجاره خانه روی دوش حمید است،نمی خواستم اول زندگی تحت فشارباشد.
با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدیم،خیلی سخت می شد با این مبلغ خانه اجاره کرد،مشاور املاک فلکه «شهیدحسن پور» به ما آدرس خانه ای را داد که داخل خیابان نواب بود،با حمید آدرس به دست راه افتادیم،از پیرمردی که داخل کوچه روی صندلی جلوی خانه خودشان نشسته بودآدرس منزل «آقای کشاورز»را پرسیدیم،از نوع نگاه و پاسخ مردمسن متوجه اختلال حواس او شدیم،کمی که جلوتررفتیم خانه را پیدا کردیم،این اولین خانه ای بودکه بعد ازنصف شدن پول پس اندازمان می خواستیم ببینیم،یک ساختمان دوطبقه که در نگاه اول خیلی
قدیمی و کوچک به نظر می رسید.
حمید زنگ خانه را زد و کمی بعدپیرزنی چادر به سربیرون آمد،بعد از سلام و احوالپرسی حمید اجازه خواست خانه را ببینیم،چون مستأجر داشت و خانه به هم ریخته بود حمید داخل نیامد.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━
چادر مشکی تو،
برایت امنیت می آورد
خیالت راحت،
گرگ ها همیشه دنبال شنل قرمزی هستند...
#حجاب
#چادری
#امنیت🌸🌺
----~°~°~---
@sarbaz_sho