eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مردم بریدمو به سمتت دویدمو اَفِرّو الی الارباب💔 دیگه از همه حسین جز تو‌ دست کشیدمو اَفِرّو الی الارباب💔 🌺 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
بچگیامون تموم ِترسمون‌این‌بود؛ که‌تو‌حرم‌گم‌شیم .. حالاهمین‌ترس‌،شده‌آرزو ..!( : حرم💔 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'🌸✨ حجاب مانند ستاره‌ایــــســــت…💫 ⊹ ⊹ •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
1⃣6⃣قسمت شصت و یکم از کتاب «یادت باشه»❣ جواب داد:«فرق برو وبیا اونجاس که وقتی میگی برو یعنی خودت این
2⃣6⃣قسمت شصت و دوم ❣ سر کوچه که رسیدیم سوار تاکسی شدیم، راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته بود ، حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت :« مشتی صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی، اگر داری صدای مردونه بذار»، راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد ، حمید گفت :« اشکال نداره یه چیزی بذار که خانوم نباشه»، گفت :« نه حاج آقا ، همون یک کلمه من رو مجاب کرد ، صحبت می کنیم و می خندیم ، این طوری راه کوتاه میشه »، بنده خدا مثل بقیه فکر کرده بود حمید طلبه است، تا برسیم کلی با حمید بگو بخند راه انداخته بود ، وقتی پیاده شدیم حمید جمله همیشگیش را گفت :« ممنون ! یک دنیا ممنون !» راننده علی رغم اصرار حمید از ما کرایه نگرفت ، موقع پیاده شدن از تاکسی همیشه حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد، گاهی وقت ها که احساس می کرد راننده کمتر حساب کرده می گفت :« آقا کرایه ای که گرفتی کم نباشه که ما مدیون بشیم؟» ورودی خانه عمه چهار تا پله داشت که به ایوان می رسید و بعد هم اتاق ها ، حمید این چهار تا پله را یک جا می پرید، چه موقع رفتن و چه موقع برگشتن ، این بار هم مثل همیشه چهار تا پله را پرید بالا ، گفتم :« باز پدر و مادرت را دیدی کبکت خروس می خونه ، یاد بچگیا و شیطنتای خودت افتادی، شدی همون پسر بچه شیطون هفت هشت ساله!» آقا سعید و خانمش هم آمده بودند ، بعد از شام دور هم نشسته بودیم تلویزیون می دیدیم، وسط سریال عمه برایمان انار آورد ، چون می دانستم حمید بین همه میوه ها انار را خیلی دوست دارد برای همین سهم انار خودم را هم دادم به حمید .آن قدر به انار علاقه داشت که هر وقت می رفت بیرون دو سه کیلو انار می خرید ، البته به خودش زحمت نمی‌داد ، می گفت :« فرزانه من دوست دارم انار را دون کنی ، بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم ». وقتایی که می رفت هئیت یا باشگاه ظرف بزرگ کریستال را می آوردم انار را دان می کردم ، با دیدن قرمزی انار ها غرق فکر و خیال های شیرین ناخودآگاه زیر لب شعر های بچگی هایمان را می خواندم:« صد دانه یاقوت دسته به دسته ، با نظم و ترتیب یکجا نشسته»، خیلی وقت ها مچ خودم را می گرفتم که لبخند به لب شعر می خواند و از دان کردن اناری که برای حمید بود لذت می برم ، چون گلپر دوست نداشت فقط نمک می زدم و می گذاشتم داخل یخچال ، وقتی می آمد خانه امان نمی‌داد ، چون ترش بود من فقط دو سه قاشق می توانستم بخورم ، ولی حمید همه انار های دان شده ظرف به آن بزرگی را می خورد . بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هفتگی خیمة العباس، سعید آقا و همسرش هم با ما آمدند ، معمولا برنامه هر هفته ما همین بود که بعد از شام چهار نفری می رفتیم هیئت . با خانم های دیگر بعد از پایان مراسم وسایل پذیرایی را آماده می کردیم ، گعده های دوستانه بعد از هیئت هم عالم خودش را داشت ، خانم ها طبقه بالا بودیم ، آقایان هم در پیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند. تا برویم هیئت و برگردیم ساعت از نیمه شب گذشته بود ، از خستگی زیاد دوست داشتم زود تر به خانه برسیم ، وقتی به کوچه خودمان رسیدیم پیرمرد همسایه که اختلال حواس داشت جلوی در نشسته بود ، کار هر روزه اش همین بود ، صندلی می گذاشت می نشست جلوی در ، هر بار که از کنارش ردمی شدیم حمید با احترام به او سلام می داد و رد میشد ، حتی مواقعی که سوار موتور بودیم حمید موتور را نگه می داشت ، بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتادیم. آن شب هم خیلی گرم با پیرمرد سلام و احوال پرسی کرد ، وقتی از او چند قدمی فاصله گرفتیم ، گفتم :« حمید جان لازم نیست حتما هر بار به این آقا سلام بدی ، این پیرمرد اصلا متوجه نمیشه ، چون اختلال حواس داره چیزی توی ذهنش نمی‌مونه » ، حمید گفت :« نه عزیزم ! این آقا متوجه نمیشه من که متوجه میشم ، مطمئن باش یه روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد رو میبینی »، واقعا هم همین طور شد ، یک روز سخت من جواب این محبت را دیدم !🍂
سرباز شو
2⃣6⃣قسمت شصت و دوم ❣ سر کوچه که رسیدیم سوار تاکسی شدیم، راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته
3⃣6⃣قسمت شصت و سوم ❣ نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد ، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم ، لنگ لنگان راه می رفت ، با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است ، این صحنه آن قدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم ،نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود ، از همان لحظه اول غرغر کردن من شروع شد :« چرا رقیب کنترل نکرده ؟چرا لبت پاره شده ؟ این چه وضع مسابقه دادنه؟ حتما داور هم فقط تماشا می کرده ». حمید جایزه اش را به من نشان داد و با خنده گفت :« مسابقه است دیگه ،تو خودت این کاره ای می‌دونی توی مسابقه از این اتفاقا زیاد می افته ، من هم طرفمو خیلی زدم ، حسابی از خجالتش دراومدم ، ناراحت نباش ». می دانستم برای دلخوشی من می گوید ، چون حتی داخل مسابقه چنین اخلاقی نداشت که بخواهد ضربه بدی به حریف بزند، دوتا از انگشت های پایش که ضربه خورده بود را با چسب اتوکلاو بستم و باندپیچی کردم ، لب پاره اش را هم چند بار ضد عفونی کردم ، دلم می خواست تا به دنیا اومدن برادرزاده هایش حمید کاملا حالش خوب بشود و اثری از این پارگی روی صورتش نماند . چند روز مانده به محرم اوایل آبان ماه به طبقه بالا اثاث کشی کردیم ،دل کندن از فضایی که زندگی مشترکشان را در آن شروع کرده بودیم حتی به اندازه همین جابه‌جایی برایم سخت بود ، از گوشه گوشه این فضا خاطره داشتم ، با اینکه خانه کوچک بود ولی برای من تداعی کننده بهترین روز های زندگی کنار حمید بود. از چند روز قبل وسایل را داخل کارتن چیده بودیم ، روز اثاث کشی دانشگاه کلاس داشتم ، وقتی برگشتم دیدم حمید به همراه صاحب خانه و پسرشان سه نفری تقریبا کل وسایل را جابه‌جا کرده بودند، چون ساختمان خیلی قدیمی بود پله هایش باریک و ناجور بود، با هزار مشقت وسایل ما را برده بودند طبقه بالا و وسایل صاحب خانه را آورده بودند پایین ، حمید معمولا دوست داشت این طور کار ها را خودش انجام بدهد تا مزاحم کسی نشود ، برای همین کسی را خبر نکرده بود. طبقه بالا مثل طبقه پایین کوچک بود با این تفاوت که پذیرایی را بزرگتر درست کرده بودند ولی اتاق خوابش کوچک تر بود ، دوازده تا پله می خورد تا پاگرد اول ، بعدبا سه تا پله می رسید به طبقه دوم ،درب ورودی یک در قدیمی بود که وسط در شیشه های رنگی کار شده بود ، کف اتاق و پذیرایی از کاشی و سرامیک خبری نبود ، همه را با گچ درست کرده بودند . با حمید تمام دیوارها و کف خانه را جارو زدیم ، بعد دستمال کشیدیم و خشک کردیم ، کار تمیز کردن اتاق که تمام شد یکسری کارتن کف اتاق ها انداختیم ، بعد موکت ها را پهن کردیم و وسایل را چیدیم ، داخل پذیرایی دو تا فرش شش متری انداختیم ولی باز فرش دوازده متری که داشتیم بلا استفاده ماند. آشپز خانه طبقه بالا کوچک بود ، فقط یکی دو تا کابینت داشت برای همین خیلی از وسایل مثل سرویس چینی را با همان کارتن ها در پاگردی که می رفت برای پشت بام چیدم ، پذیرایی این طبقه بزرگ تر بود برای همین بعضی از وسایل جهاز مثل میز ناهار خوری و میز تلفن را که خانه پدرم مانده بود به خانه خودمان آوردیم ، روبروی در ورودی یک طاقچه قدیمی بود ، گلی که حمید برای تولدم گرفته بود را همراه عکس حضرت آقا گذاشتم ، خانه ساده ای بود ولی پر از محبت و شادی ، گاهی ساده بودن قشنگ است ! از آن موقع به بعد هر بار حمید می خواست از پله ها پایین برود چند باری یاالله می گفت تا اگر ورودی طبقه پایین باز بود حواسشان باشد، یک حدیث هم از امام باقر (ع) کنار در ورودی چسبانده بود که هر صبح موقع بیرون رفتن از خانه آن را می خواند. نقطه مشترک طبقه بالا با طبقه پایین صدای بچه هایی بود که در طول روز از کوچه می آمد ، خانه ما در محله پرتردد قزوین یعنی خیابان نواب بود ، داخل کوچه همیشه بازی و شیطنت و دعوای بچه های محل به راه بود ، تازه فصل امتحانات شروع شده بود ، نشسته بودم و کتابم را مرور می کردم ، از بس سر و صدا زیاد بود یک صفحه را پنج بار می خواندم ولی متوجه نمی‌شدم ، از صدای بچه ها حواسم به کل پرت می شد و نمی‌توانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم، کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم ، گفتم :« اینجا جای درس خوندن نیست»، دوره مجردی هم همین طور حساس بودم ، گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!🍂 •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
convert-1209809448 (10).mp3
4.25M
چیزی نداشتم که بگویم؛ گریستم! •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این دنیا که تا الان نشده نشد... کاش اون دنیا از اولش کنارت باشم .. •‌‌⛓↻@sarbaz_sho•‌•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔸دعا برای فرج امام زمان.. ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
خداکندما‌به‌قلب‌شما شمابه‌چشمهای‌مابرگردی‌مولایمان..🪴 🌷 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1753707340.mp3
1.96M
🔊مجموعه صوتی 👤استاد حسن محمودی 📝قسمت اول 🔖روزگار شگرف بعد از ظهور 👌کوتاه و شنیدنی ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دوست دارید این صحنه رو ببینید😍 تقدیم به منتظران مولا صاحب الزمان🌹 🌱قطعاً روزی خواهد آمد که ما مهدیمان‌ را ببینیم...ان‌شاءالله 👌بسیار زیبا ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا کانال امام زمانی رو حمایت نکنیم؟؟؟ 💚💚💚💚 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
گـفت:‌ خجـالٺ‌ نمیکـشی؟! پـرسیدم: چـرا؟ گـفت:‌ چـادر سـرت‌ کـردی! لبخنـد‌ محـو‌ی‌ زدم: تـو چـی؟! تـو خجـالت‌ نمیکـشی؟! اخـم‌ کـرد: مـن‌ چـرا؟! آروم‌ دم‌ گـوشش‌ گـفتم: خجـالت‌ نمیکـشی‌ کـہ‌ انـقد راحـت‌ اشـک‌ امـام‌ زمـانت‌‌ رو در مـیاری‌ و چـوب‌ حـراج بـہ‌ قشنگـیات‌ مـیزنی؟!💔🖐🏻؛) ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «دختر امام زمانی» 🥰 یه دختر امام زمانی باید....... ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
3⃣6⃣قسمت شصت و سوم ❣ نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد ، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم ، لن
4⃣6⃣قسمت شصت و چهارم ❣ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:« آروم باش خانم ، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدا ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی ؟» با حرف هایش آرومم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است ، موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن ، چون این ساعت ها از سر و صدای داخل کوچه خبری نبود . با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۴۰۰ صفحه ای را مرور کنم ، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم ، وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است ، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود ! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبر دار شد که حمید دسته گل به آب داده است ، دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است ، پرسیدم :« حمید این دود برای چیه ؟ گوشه فرش آشپزخانه چرا سوخته ؟»، جواب داد:« دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم ، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت». دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت ، گفتم :« چشمم روشن ، تو جهازم رو ناقص کردی ، باید جفت همین فرش رو بخری » ، سوختن فرش به کنار ، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها بیرون می دادم ، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است! ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان ، شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ، ولی با این حال باز هم با موتور راهی شدیم، حمید به شوخی گفت :« الان کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد ، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت »، دستش را گذاشت روی زانوی من گفت :« فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی»، دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید ، حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من ، کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود . آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود ، میان دار هیئت خیمه العباس بود ، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد ، وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود ، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود :« قبول باشه »، خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم ، اهل مداحی شور وبالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه میزد ، بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت ، حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود :« به اینها شور یاد نده ، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن». شب حضرت عباس (س) یک شب ویژه برای حمید بود ، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت :« دوست دارم مثل آقای حضرت ابوالفضل (س) مداح حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه».وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم :« حمید کمتر سینه بزن ، یا حداقل آروم تر سینه بزن ، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی »، جوابش برایم جالب بود ، گفت :« فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه، چه این دنیا چه اون دنیا » ، بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد ، بعد ها من متوجه راز این حرف حمید شدم! از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد ، دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم ، یادداشت های کوچک می نوشتم ، چون معمولا حمید زود تر از من از خانه بیرون می رفت و زود تر از من به خانه بر می گشت ، هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یاداشت می نوشتم ، می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم ، ناهار را چجوری گرم کند، مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی ! ، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار اینه ، خیلی خوشش می امد، می گفت نوشته هایت هر چه کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد، به من می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت می کنم!🍂
سرباز شو
4⃣6⃣قسمت شصت و چهارم ❣ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:« آروم باش
5⃣6⃣قسمت شصت و پنجم❣ برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درست کردم و بعد در یاداشتی برایش نوشتم :« حمید عزیزم سلام ، امروز میرم تهران برای غروب بر می گردم ، وقتی داری غذا رو گرم می‌کنی مراقب خودت باش ، سلام منو حسابی به خودت برسون !». یاداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم ، دوره زود تر از زمان بندی اعلام شده تمام شد ، ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم ، بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند ، پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود، از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم ، پیش خودم گفتم حتما الان حمید. خوابیده برای همین زنگ در را نزدم ، کلید انداختم و آمدم بالا ، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم ، داشتم خفه می شدم ، چشم چشم را نمی‌دید ، چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد ، تنها چیزی که می دیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود . وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود ، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد ، گفتم:« حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست اقا؟ این دود برای چیه ؟ غذا خوردی ؟»، گفت:« نه غذا نخوردم »، بعد یکهو با گفتن اینکه « وای غذا سوخت » دوید سمت آشپزخانه ، از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود ، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش ، آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است ، غذا که جزغاله شده بود هیچ! قابلمه هم سوخته بود ، شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود ، می دانستم چون غذا لوبیا پلو بود فراموش کرده ، وگرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذا گرم بشود ، همان جا سر اجاق گاز می خورد! پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم ، معمولا عصر ها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کار های دانشگاهش بود ، نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود ، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم ، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم ، گفتم :« کافیه حمید ، بیا بیا بشین پیش من ، این طوری ادامه بدی خسته میشی»، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم . من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد ، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد :« عزیزم بیا میوه بخوریم ، دلم برات تنگ شده !» ، کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتر را خاموش می کرد ، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو و قایم می شد ،می گفت :« خب من چه کار کنم ؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!». حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود ، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم ، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد ، من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم ، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آن ها را با هم چک کنیم. موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص :« نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی »بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند ، نمره ای می گرفتند و تمام می شد ، ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد . چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم ، بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم ، کار های میدانی و تحقیق و پرسش نامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود ، بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماحصل کار را به استاد خودمان نشان دادم ، اشکالات کار را گرفتیم ،حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد ، نمره ای که واقعا حقیقی بود . فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم ، آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود ، دکتر برایمان نسخه پیچید ، دارو ها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم ، راننده نوار روضه گذاشته بود ، ما هم که حالمان خوب نبود ، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم ، راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم🍂 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓     •‌‌@sarbaz_sho 🦋 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا