eitaa logo
سرباز شو
142 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
909 ویدیو
4 فایل
❣️با اهل خانواده برای امام زمانت، سرباز شو❣️ 🔥پیام ناشناس🔥(😎بدون اینکه شناخته بشید😉) https://harfeto.timefriend.net/16752678638969 ؛ @Ar_vahdani. :ادمین :
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پیام‌های‌ذخیره‌شدهِ‌من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره به همجنسگرایی در فیلم ونزدی . ادیت توسط یکی از قشنگای گروه✨ ♻️ ˹➜@zeynabjanm
ازفـراقِ‌تـواگر‌دِق‌بڪنم‌نیست‌عجیب؛ ایـن‌عجیب‌است‌‌ڪه‌من‌زندھ‌بمـٰانم‌بۍ‌تـو..! ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🍃🐚] «ازاین‌نوع‌شیعه‌هانباش!» أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
"💙🔗" چه‌تکلیف‌سنگینۍاست‌،بلاتکلیفۍ وقتی‌ك‌نمیدانم‌منتظرت‌ماندم یافقط‌خودم‌رابہ‌انتظارزده‌ام‌آقا💔:) الهم عجل الولیک الفرج
چادرم‌مانع‌نیست، چادرم‌وصیت‌مادر‌است، چادرم‌از‌خرابه‌های‌شام‌‌و‌پشت‌درگذشته تا‌به‌دست‌من‌رسیده.. من‌امانت‌دار‌ارثیه‌بانوی‌دوعالمم
واقعا دمتون گرم ...🌱✨
بـٰانو،چــــٰادرت‌ڪہ‌خاڪـــۍشـد... یادچفیـــہ‌هـــــٰایۍ باش؛ ڪــــہ‌براۍِاینڪــــہ‌چـــــٰادرۍبمـــــانۍ‌.. غـــــرق‌درخــــون‌شـد:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰۵:۲۰ثانیه از امروز مون رو برای امام زمان صرف کنیم ما که به آقا سلام میدیم قطعا آقا هم جواب سلام ما رو میدن💚 اگه میخوای امام زمان بهت سلام بده بسم الله❣ زیارت آل یاسین رو با این صوت دلنشین گوش بده😍 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز شو
3⃣7⃣قسمت هفتاد و سوم وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن از
4⃣7⃣قسمت هفتاد و چهارم ❣ چشم هایش را کمی باز کرد و گفت:«به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خداقوت، بلند شد و روی مبل نشست و گفت:«به همسر باید برای همسرش بهترین ها رو بخواد. به جای خدا قوت، بگـوالهی شهید بشی!» با کمی مکث در جوابش گفتم:«الهی که بعد از صد سال شهید بشی!» لحظه تحویل سال ۹۴ نصف شب بود. حمید آن لحظه خواب بود عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خرید بود. خودش هم همان پیراهنی را پوشیده بود که من از مشهد برایش ازمشهد سوغاتی خریده بودم و بزرگ در آمده بود.اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید،اولین سالی هم بود که دنبال پول نمی گشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل،آقا سعید به همراه خانمش و نرگس امدند پیش ما تا باهم برای دید و بازدید به خانه ی اقوام برویم. برای ناهار آش رشته خوردیم. حمید کلی با برادرزاده‌اش نرگس بازی کرد. علاقه خاصی به او داشت خیلی کم پیش میومد نوزاد را بغل کند. میگفت: « میترسم از بس که ریزه میزه و کوچکه، چیزیش بشه.» ،ولی نرگس را بغل می کرد ارتباط دو طرفه بود. نرگس حمید را دوست داشت. با اینکه صورت حمید و بابای خودش شبیه هم بود،اما احساس میکردم نرگس آنها را از هم تشخیص میدهد. بغل حمید که میرفت نمی خواست جدا بشود. نرگس را که بغل کرد ، گفت:« کوچولو! منو صدا کن. به من بگو عمو !» گفتم :« حمید دست بردار ! اخه بچه چند ماهه که نمیتونه صحبت کنه .» همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم. روزهای دوم و سوم حوصله مان از بیکاری سر رفته بود . گفتم :« عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم.» چون ما کوچک تر بودیم باید دو سه روز صبر کنیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند. کم کم مهمان های خانه ی ما هم از راه رسیدند. پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود. هر مهمانی که می آمد یک با قلوا با آنها میخورد. بعد برای اینکه خودش دوباره باقلوا بخورد ، به مهمان ها دور دوم را هم تعارف میکرد! یک روز از تعطیلات عید را به سنبل آباد رفتیم. حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من به سمت خانه رفتم . تا رسیدم ،خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد. از این حرکت غافلگیر شده بودم. در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را برقرار ترجیح دادم. حمید تا صدای مرا شنیده بود با ترس به سمت حیاط دویده بود. فکر می کرد اتفاقی افتاده. حسابی نگران شده بود.تا رسید اوضاع را دید ، بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد . از خنده داشت غش می کرد .حرصم گرفته بود ، دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم .خروس هم دست بردار نبود . تا یکی ، دو ساعت با حمید سر سنگین بودم .گفتم :« تو منو از دست اون خروس نجات ندادی .» حمید تا حرفش می شد ،نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .گفت :« تو همسر پاسداری ، دختر پاسداری کمربند مشکی کاراته داری ، خوبه خروس دیدی ، خرس نبوده .» شوخی میکرد و می خندید .شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد ! هروقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتمأبرای قرائت فاتحه سرمزارپدربزرگم می رفتیم با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دوساله بود فوت کرده بود،اما همیشه سرمزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت.حمید از بالای کوه مارا می دید که سرمزارنشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد.در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و مارا برای شام دعوت کرد. 🍂
سرباز شو
4⃣7⃣قسمت هفتاد و چهارم ❣ چشم هایش را کمی باز کرد و گفت:«به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خد
5⃣7⃣ قسمت هفتاد و پنجم ❣ چون می‌دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند ، به خاله گفتم :« خاله جون ! راضی به زحمتت نبودیم ، ولی اگر امکانش هست پدر و مادر من هم دعوت کن . چون شوهر خاله که ساکته ، شوهر من هم که کم حرف . حداقل بابای من این وسط صحبت کنه . این دو تا گوش کنم!» واقعیت رفتار حمید همین بود . برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می‌داشت ، اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگ تر ها بودند ، میشد یک حمید کم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم و حمید شام منزل خاله بودیم . سفره ی شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد . بعد از سلام و احوال پرسی ، برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو. چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید . وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید. از داخل آشپز خانه با سر پرسیدم :« جور شد ؟» لبخندی زد و زیر لب گفت :« الهی شکر !» از چند رو قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ، ولی جور نمیشد . دوست داشت تا اردو های راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم . از خانه خاله که در آمدیم ، پرسیدم :« چی شد حمید ؟ مرخصی جور شد ؟» گفت :« به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه . الان فرمانده مون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم .» گفتم :« زمان حرکتمون چه روزیه ؟» گفت :« تو حاضر باشی ، همین فردا میریم !» هجدهم فروردین بود که ساعت ۱۰ شب رسیدیم اهواز. حاج آقای مباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند. هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج و الشهدا . این چند روز تقریباً با هم در تماس بودیم،ولی همدیگر را ندیدیم. روز سوم ، ساعت ۱۱ شب بود که تماس گرفت و گفت:« الان هویزه هستیم . توی راه برگشت به سمت معراج. یه سر میام میبینمت.» از خوشحالی پر دراورده بودم. فلاکس چای تازه‌دم را برداشتم و چندمین جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا (ع) که اتاق خادمها کنارش بود روی جدول ها منتظر شدم تا بیاید. اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت؛هر سوله مختص یک استان،زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسل خانه استفاده می کردند. خدا میداند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخته جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبه روی محوطه ی اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد. دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت . دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینیم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی های این چند روز ، دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود . پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ، ولی کار پیش آمد ، امشب هم نتوانسته بیاید . فلاسک چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم . چند قدیمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد . بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است . وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت . وقتی برگشتم حمید را دیدم ؛ با همان لباس قشنگ خادمی ، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب ، چهره ای خسته ، ولی لبی خندان و چهره ای متبسم . به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم . سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم . به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد ، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به رائران شهدا فکر می کرد . حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلند گوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند . همان موقع حمید من را دید . ولی بلافاصله غیبش زد . بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت اش را ک جویا شدم گفت :« نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ، ما کنار هم باشیم !»🍂 ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5965259719269422944
4.73M
یک دنیا حرف نگفته دارم برایت ....🚶🏻‍♂....... 🌹موسیقی ..❤️ ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
کبریت راهم بخواهی روشن کنی... 🌸🌸 🌼 @sarbaz_sho🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«🥺💕» میگفت؛ وقتی‌عاشقِ‌امام‌زمام‌عجل‌الله' میشی‌دیگ‌هیچ‌گناهی‌بهت‌حال‌نمیده'• خیلی‌راست‌میگفت-:)
حواست هست رفیق؟!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد دولتی 🔸 انیس است... 👌شنیدنی و تاثیر گذار 👈حتما ببینید و نشر دهید. ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓  @sarbaz_sho ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
چہ‌دانَد‌آنکه‌نَدارد‌خَبر‌ز‌عآلم‌عِشق کہِ‌با‌خیآلِ‌تو‌بودَن‌چہِ‌عالمے‌دارد‌حُسیـن🫀🖤!-
سرباز شو
---تو حسین همه ای...💕❣💕
سلام و ارادت خدمت مخاطبین کانال سرباز شو انشاءالله امروز راهی زیارت کربلا هستم تا جمعه❤️ این چند روز نمیتونم زیاد فعالیت های همیشگی رو داشته باشم....😢 ولی سعی میکنم از زیارت هایی که مشرف میشم😇 براتون عکس،کلیپ و پخش زنده بزارم...🎥📸 تا شما هم بی نصیب نباشید🌺😉 به قول امروزیا زیارت مجازی کنید‌‌.....😁
نایب الزیاره و دعاگوی ویژه ی اعضای کانال هستیم...❤️💚💙💜 پس همراه ما باشید... راستی درد و دلی ،سفارش سوغاتی ،چیزی داشتید ناشناس بگید 😉 در خدمتیم https://harfeto.timefriend.net/16752678638969
جایگاه زن در اسلام... 💐💐 💖 @sarbaz_sho💖