فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دو کلمهی هیچِ مهم تاریخی از دید دکتر انوشه
به مناسبت ۱۲ بهمن ماه، سالروز ورود تاریخی و سرنوشت ساز امام خمینی (ره) به کشور در سال ۱۳۵۷
🇮🇷 #دهه_فجر
#ایران_ما
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
✨🍀سربنـد یاحسينت نشان از عشقی ڪھن دارد
عشقی ڪھ تمام مبتلايان را نيازمند شفا میڪند شفايی از جنس شھادت💔
احمد_محمد_مشلب
یادشهداباصلوات ✨❤
#شب_جمعه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
『سالگردعملیات』
اینجا اروند است
رودی که هرچیزی در مسیرش باشد با خود میبرد
حتی دل را..؛
#اروند
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻راهکارِ تضمینیِ بیدار شدن برای #نماز صبح!
با قضا شدنِ نماز صبح، برای همیشه خداحافظی کنید❤️🌱
اگر این مشکلو دارید امتحان کنید😁😁
البته مردم آزاری نشه هااااا😊😊
#استاد_مؤمن
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
تموم آرزوم دیدنِ همیـن روزه... 💚💚💚💚
الهم عجل لولیک الفرج🦋🕊
#امام_زمان
#دهه_فجر
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
❤️علی دوست داشت کارهای خوبش پنهان بماند ❤️
🍃رفته بودیم اردو مشهد، من فقط تونسته بودم هزینه اردو رو فراهم کنم.
🍃یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن.
🍃علی آقا گفت : نمیری بازار ❓
گفتم : من فقط تونستم هزینه اردو رو فراهم کنم
گفت : باشه و رفت
بعد اومد و گفت : من میخوام برم بازار بیا با هم بریم 😍
🍃رفتیم و علی آقا کلی سوغاتی خرید و برگشتیم حسینیه 📿
وقتی رسیدم خونه در ساکمو باز کردم 👀 دیدم تمام اون سوغاتی ها 🛍 تو ساک منه،
و حتی به روی من نیاورده بود 😢
[🌱کتاب نای سوخته، ص ١٠۶🌱]
#شهید_علی_خلیلی
#ماه_رجب
#کتاب
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
@sarbazsho
ما را به دوستان خود معرفی کنید🌹🌹
💎مطالب کانال سرباز شو:
حجاب🧕/ امام زمان 💚
شهدا ❣/رهبری🌺/ طنز و سرگرمی 🤣
مسابقه و جایزه🎁
☄💥و به زودی:
چالش ها وپویش های فرهنگی
👇👇👇👇👇
🍃 برای ماه شعبان منتظر باشید....
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
سرباز شو
8⃣قسمت هشتم از داستان عاشقانه مذهبی❣ (یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک
0⃣1⃣قسمت دهم از عاشقانه مذهبی
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل اول
یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال
🌱برگ دهم
برایم درس خواندن و کار مهم بود،گفتم:«من تازه دانشگاه قبول شدم،اگر قرار بر وصلت شدشما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگه جورشد سرکار برم؟». حمیدگفت:«مخالف درس خواندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره،البته مادرم مادرم بامن صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری ،از روی اعتماد واطمینانی که به شما دارماجازه میدم دانشگاه برین،سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمی خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه».
با شنیدن صحبت هایش گفتم:«مطمئن باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارو میدم،راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی پسندم،اگه محیط مناسبی بود میرم،ولی اگر بعدأبچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سر کار رفتنم اذیت می شن قول میدم دیگه نرم».
اکثر سؤال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم،از بس در این مدت ننه از حمیدگفته بود،جواب همه آن ها را می دانستم،وسط حرف ها پرسیدم:«شما کار فنی بلدین؟».حمید متعجب از سؤال من گفت:«در حد بستن لامپ بلدم!».گفتم:«درحدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟»،گفت:«آره خیالتون راحت ،دست به آچارم بد نیست کار رو راه میندازم».
مسئله ای من را درگیر کرده بود،مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم،دلم را به دریا زدم و پرسیدم:«ببخشید این سؤال رو می پرسم،چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟»،پیش خودم فکر می کردم نکندحمید به خاطر اصرار خانواده، یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است،جوابی که حمید دادخیالم را راحت کرد،«نمی دونم چی باعث شده همچین سؤالی بپرسین،اگر مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اونقدر پیگیری نمی کردم».
از ساعت پنج تا شش ونیم صحبت کردیم ،هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید،صحبت ها تمام شده بود،حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برودبه من تعارف کرد،گفتم:«نه شما بفرمایین».
حمید گفت:«حتماً می خواین فکر کنین،
پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم،یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته».
بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود،هرچیزی که می گفت یا قال امام صادق (ع)بودیا قال امام باقر (ع).با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد وحمیدزودتر ازمن اتاق را ترک کرد.
آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است:«می آید نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود می رود»،حالاهمه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود،من ماندم و یک دنیا رؤیاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روز های پر فراز و نشیبی باید درانتظارمن باشد،یک انتظار تازه که به حسی تمام نشدنی تبدیل خواهدشد.
تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت می کردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود،عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود،می رفت ته راهرو،به دیوار تکیه می داد،با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه! در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید،می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده،همیشه وقتی حرص می خوردعادت داشت یا راه می رفت یا لبش را ور می چید.
وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت:«فرزانه جان خوب فکراتو بکن،ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس می گیریم».
از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که باحمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم ،این طورمواقع معمولاً حرف هایم را به برادرم علی می زنم، در ماجراهای مختلفی که پیش می امدمشاور خصوصی من بود،با اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است ولی نظرات خوب و منطقی می دهد،ان روز رفته بود باشگاه ،وقتی به خانه رسیدهنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم ونظرش را پرسیدم،گفت:«کار خوبی کردی صحبت کردی،حمید پسر خیلی خوبیه،من من از همه نظر تأییدش می کنم».
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#سرباز_شو
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsho
میگفت :
ڪاری کنید که وقتی کسی میبیندتون احساس کنه شھیــــــــــد میبینه...❤️🌿
#شهیدانه❣
#دهه_فجر
#رفیق_شهیدم
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما دلتنگـــ๓ـ تو بودیم و شـــاید، حواســمان، نبود!
ما دلــتنگ تو بودیم و هستیم و مـۍگویند پایان این دلتنگـی
روزیست کــہ تمام جـہـــانـ🌍✨ــدلتنگ تو باشند...
.
.
.
#سلام_فرمانده
#امام_زمان
#جمعه
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
مداحی آنلاین - تا صورت و پیوند جهان بود علی بود - قلیچ.mp3
4.46M
🌺 میلادامام علی(ع) مبارک🎉🎉🎉🎉
💐تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
💐 تا نقش زمین بود زمان بود علی بود
#علی_اکبر_قلیچ
#ماه_رجب
#میلاد_حیدر
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
°|آیه ۵ سوره حدید |°
🌵لَّهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ🌱
🌵ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﻳﻲ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻯ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﻣﻲ ﮔﺮﺩﺩ.🌱
#ماه_رجب
#قرآن
#سوره_حدید
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر صادقانه نیت کنیم که به امام زمانمان مقرّب شویم، #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دستمان را میگیرند.
#جمعه
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
🦋پیامبر اکرم ✨(ص) :
از حقوق فرزند بر پدرش، سه چیز است :
1_ نام نیکو بر او بنهد
٢ _به او سواد بیاموزد
٣_و هنگامی که بالغ شد، او را همسر دهد
<🌸<وسائل الشیعه، جلد 21، ص 482>🌸>
|حدیث بر گرفته از
کتاب نيمه دیگرم، جلد دوم، ص 58|
#کتاب
#حدیث
#امام_زمان
┄┅┄┅~°~°~┅┄┅┄
@sarbazsho
❌چالش 🔴
سلام به همراهان کانال سرباز شو
امیدارم حالتون خوب باشه 🌱
سوالی دارم ازتون
شما اهل کتاب خوندن📖 هستید؟
چه نوع سبکی؟
کتاب های اعتقادی هم مطالعه📚 میکنید؟
در مورد امام زمان عج هم مطالعه کردین؟
اگه مطالعه کردین و براتون تاثیر گذار بوده، به ما هم معرفی کنید 🌱🍃
از طریق لینک نا شناس کانال پاسخ بدین
👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16752678638969
#کتاب
#امام_زمان
#ماه_رجب
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
📸تصویری زیبا از مراسم امشب جشن تکلیف دختران دانشآموز با حضور رهبر انقلاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
گل های زیبا کنار رهبری 😍
🌸🌸🌸#حضرت_آقا🌸🌸🌸🌸
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
سرباز شو
0⃣1⃣قسمت دهم از عاشقانه مذهبی 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال 🌱برگ
1⃣1⃣قسمت یازدهم از داستان عاشقانه مذهبی 💞(کتاب:یادت باشه)
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل اول
یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال
🌱برگ یازدهم
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود،به یادعهدی که با خدا بسته بودم افتادم،درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کندو اطمینان بخش قلبم باشد. حسی عجیب و شور انگیز داشتم همه آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می کردم با خیال راحت می توانم به حمیدتکیه کنم،به خودم گفتم:«حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد».
سه روزی از این ماجرا گذشت،مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه بودم،مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم را در مورد حمید پرسیده بود،از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است،از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد،مادرم گوشی را برداشت،با همان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالأ عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است،در حین احوالپرسی مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده چرا اینقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است چه امروز چه چند روز بعد، شانه هایم را دادم بالا،دست آخر دلم را به دریا زدم وگفتم:«جوابم مثبته،ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک یه وقت بعدأمشکل پیش نیاد،تا جواب آزمایش نیومده،این موضوع رو باکسی مطرح نکنن».
علت اینکه عمه اینقدر زود تماس گرفته بودحرف های حمید بود،به مادرش گفته بود:«من فرزانه خانم را راضی کردم،زنگ بزن مطمئن باش جواب بله را می گیریم».
🌱فصل دوم
نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها ومادر بزرگم بودم، دوسه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند، خیلی نگرانش بودم.در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چر خاند جلوی چشمان من و سلام داد.حمید بود،هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم،حتا تا آن روز نمی دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند،گفت:«نگران نباش،حال ننه خوب میشه،راستی دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم».
نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم.
من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد،وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:«دکتر هست یانه؟».منشی جواب داد:«برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد،نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده».
مادرم پیش ماکه برگشت،حمید گفت:«زن دایی شما چرا رفتی جلو؟خودم میرم برای هفته بعدهماهنگمی کنم شما همین جابشینید»،حمید که جلو رفت مادرم با خنده خیلی آرام گفت:«فرزانه این از بابای تو هم بدتره!».
فقط لبخند زدم، خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم:«خوبه دیگه ،روی همسر آینده اش حساسه!»،از مطب که بیرون اومدیم حمید خیلی اصرارکردتا مارا یک جایی برساندولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازاربرویم همانجا ازحمید جداشدیم .
سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم،دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم،منشی به نوبت افراد را به داخل اتاق دکتر می فرستاد،هنوز نوبت مانشده بود،هوا نه تابستانی و گرم بود،نه پاییزی و سرد،آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره کف مطب می تابید.
حمید بااینکه سعی می کرد چهره شاد وبی تفاوتی داشته باشداما لرزش خفیف دستانش گویای همه چیز بود،مدت انتظارمان خیلی طولانی شد،حوصله ام سر رفته بود،این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود،گوشی را جوری تکان می داد که آفتاب از صفحه گوشی سمت چشم های من بر می گشت،از بچگی همینطور شیطنت داشت،یکجا آرام نمی گرفت،با لحن ملایمی گفتم:«حمید آقا میشه این کار رو نکنید؟»،تا یکماه بعد عقدهمین طور رسمی با حمید صحبت می کردم،فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش می کردم.
باشنیدن اسم آقای سیاهکالی ،بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم،به در اتاق که رسیدیم حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست.
دکتر که خانم مسنی بود از نسبت های فامیلی ما پرس وجو کرد،برای این که دقیق تر بررسی انجام بشود نیاز بود شجره نامه خانوادگی بنویسیم،حمید خیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلأ
نمی دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است،ولی من همه این ها را به لطف تعریف های ننه دقیق می دانستم واز زیر وبم ازدواج های فامیلی و نسبت های سببی و نسبی باخبر بودم،برای همین کسی را از قلم نینداختم.
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
4_5974229152876727483.mp3
4.15M