.
.
دخترم!
شهدایِمدافعحرمراالگوبگیر؛
ومهمترینشادیِآنها،عفتوحجاباست🌱
#شهیدحاجقاسمسلیمانی💚
#حجاب
سرباز شو
1⃣1⃣قسمت یازدهم از داستان عاشقانه مذهبی 💞(کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،
2⃣1⃣قسمت دوازدهم از داستان عاشقانه مذهبی 💞(کتاب :یادت باشه)
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل دوم
نکند یادتو اندر دل ما طوفان است
🌱برگ دوازدهم
از آنجا که در اقوام ما ازدواج های فامیلی زیاد داشتیم چندین بارخانم دکتردر ترسیم شجره نامه اشتباه کرد،مدام خط می زد و اصلاح می کرد،خنده اش گرفته بودو می گفت:«باید از اول شروع کنیم ،شما خیلی پیچ پیچی هستید!»آخر سر هم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد،آزمایش خون سخت و دردآوری بود،اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم،حمید نگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود،دل این را نداشت که من را در این وضعیت ببیند،با مهربانی از درودیوارصحبت می کردکه حواسم پرت بشود،می گفت:«تا سه بشماری تمومه».
آزمایش را که دادیم چند دقیقه ای نشستم ،به خاطر خون زیادی که گرفته بودند ضعف کرده بودم،موقع بیرون آمدن حمیدبرگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:«شرمنده فرزانه خانم،من که فردا میرم مأموریت،بی زحمت دو روز بعدخودت جواب آزمایش رو بگیر،هروقت گرفتی حتماً به من خبربده، برگشتم باهم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم».
این دو روز خبری از هم نداشتیم حتا شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم. گاهی مثل مرغ سرکنده دور خودم می چرخیدم و تاچند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می چیدم،با خودم می گفتم:«اگه نتیجه آزمایش خوب بودکه من و حمید باهم عروسی می کنیم،سال های سال پیش هم با خوشی زندگی می کنیم و یه زندگی خوب می سازیم».
به جواب منفی زیاد فکر نمی کردم،چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم،گاهی هم که به آن فکر می کردم با خودم می گفتم:«شاید هم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی میشه؟خوب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همونجا تموم میشه،هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون،به هیچ کس هم حرفی نمی زنیم،ما که نمی تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم»،
به اینجا که می رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره می شد،دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می شدم.
این دو روز خیلی کند وسخت گذشت،به ساعت نگاه کردم،دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم،زودتر این ساعتها بگذردو از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم،می خواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی می کردم که عمه زنگ زد،بعد از یک احوالپرسی گرم خبر دادحمید از مأموریت برگشته است و می خواهد که باهم برای گرفتن آزمایش برویم،هربار دونفری می خواستیم جایی برویم اصلأ راحت نبودم و خجالت می کشیدم ،نمی دانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم، استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می زد،برگه نتیجه را که گرفت به من نشان داد،به حمید گفتم:«بعدأباید یه ناهارمهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم»،حمیدگفت:«شما دعاکن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰تا ناهار می دم».
از برگه ای که داده بودند متوجه شدم که مشکلی نیست ولی به حمیدگفتم:«برای اطمینان باید نوبت بگیریم مجدد بریم مطب به دکتر آزمایش رو نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه»،
از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تاسر میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم،چون هنوز به هیچ کس حتا به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشه کمی اضطراب این را داشتم که نکندیک آشنایی ما را با هم ببیند.
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد می شدیم که حمیدگفت:«آبمیوه بخوریم؟»گفتم:«نه میل ندارم»،چندقدم جلوتر گفت:«از وقت ناهار گذشته موافقی بریم چیزی بخوریم؟»،گفتم:«من اشتها برای غذا ندارم»،از پیشنهادهای جور واجورش مشخص بود دنبال بهانه است تابیشتر باهم باشیم،ولی دست خودم نبودهنوز نمی توانستم با حمید خودمانی رفتارکنم.
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود،سوار تاکسی هم که بودیم زیادصحبت نکردم،آفتاب تندی می زدانگارنه انگار که تابستان تمام
شده است،عینک دودی زده بودم،یکی از مژه های حمید روی پیراهنش افتاده بود،مژه را به دستش گرفت،به من نشان دادو گفت:«نگاه کن،از بس بامن حرف نمی زنی و منوحرص میدی مژه هام داره می ریزه!».
ادامه دارد....
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#سرباز_شو
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@sarbazsh
°|سوره حدید آیه ٧ |°
💚آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَأَنفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُم مُّسْتَخْلَفِينَ فِيهِ فَالَّذِينَ آمَنُوا مِنكُمْ وَأَنفَقُوا لَهُمْ أَجْرٌ كَبِيرٌ🌱
💚ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ [ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻥ ] ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﻨﻴﺪ. ﭘﺲ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﻨﻨﺪ، ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺭﻧﺪ. 🌱
#قرآن
#امام_زمان
#ماه_رجب
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق یه وقت نا امید نشی ااااا🦋🌸🍃
|تو که تلاش می کنی💪
برنامه ریزی داری📖
هدف داری🤔
انشالله بهش میرسی🤲
مطمئن باش 😍|
#روانشناسی
#امام_زمان
#ماه_رجب
┄┅┄┅ ~°~°~┅┄┅┄
@sarbazsho
🌱شاعر : دکتر عارفه دهقانی ||°
🌻ما «تیغ گناه در غلاف» آمده ایم✨
🌻از وادی عین و شین و قاف آمده ایم✨
🌻ای مردم شهر! ما خدا را دیدیم✨
🌻همراه خودش از اعتکاف آمده ایم✨
#ماه_رجب
#خدا
#شعر
┄┅┄┅ ~°~°~┅┄┅┄
@sarbazsho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°||کلیپ طنز 😁😂
_بابا این چه مملکتیه شما آخوندا ساختین یه دختر سالم توش نیست😡😅
_اصن نمی تونیم ازدواج کنیم😫
چرا نمیذارین دختر و پسر آزاد باشن🤠
#سید_کاظم_روح_بخش
#ماه_رجب
#حجاب
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 شکار لحظهها در مراسم جشن فرشتهها با حضور رهبر انقلاب
+نمازت باطل شد چرا نمیری سجده؟
-نماز خودتم باطل شد! تو چرا نمیری سجده؟😐😂
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
🔝🔝🔝🔝🔝
📍آهنگ پیشواز ایرانسل و همراه اول
|💙|رفیق شهیدم، سلام فرمانده، مردم ایران📿
🎧🧔آقای ابوذر روحی ✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#شهدا
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
°||شاعر : دکتر عارفه دهقانی 🦋🍃
💙بگو خزان بنشيند‚ بهار سر برسد
💙شكوفه هاي درخت انار سر برسد
💙در ايستگاه قديمي نشسته ام شايد
💙شبي دوباره به اينجا قطار سر برسد
💙وَ ابر هاي سياه لجوج پس بكشند
💙که آفتاب تو از كوهسار سر برسد
💙چقدر بايد از اين انتظار شكوه كنم؟
💙چقدر مانده كه اين انتظار سر برسد؟
#امام_زمان
#ماه_رجب
#شعر
┄┅┄┅ ~°~°~ ┅┄┅┄
@sarbazsho
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙️ جمعخوانی سرود «جشن فرشتهها» در حضور آقا
🌸🌱 اینجا ایرانه، دخترا ستاره میسازن...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_رجب
#جشن_فرشته_ها
┄┅┄┅ ~°~° ┅┄┅┄
@sarbazsho