فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم قربونت برم😍
#شب_جمعه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
#روضه_تصویری
خیلی درد تو این عکسه..
میگفت من تورو بلند قامت فرستادمت رفتی..
چرا علی اصغر برگشتی..؟!(:💔
#شب_جمعه
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
1⃣7⃣قسمت هفتاد و یکم از «یادت باشه»❣ زیاد مایل نبود حرف بزند اصرار مرا که دید گفت: « راستش یه مستمند
2⃣7⃣قسمت هفتاد و دوم از «یادت باشه»❣
هوا به شدت سرد بود وسوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد.
تازه می خواستم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند. سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم. صحنه ناراحت کننده ای بود. مسیر چهارانبیاء تا گلزار شهدا را حمید لام تا کام حرف نزد. پرسیدم:«اقا چیزی شده؟چرا ساکتی؟» کمی سکوت کرد و بعد آه سردی کشید و گفت:«وقتی اون خانم جلوی چشم ما زمین خورد و تو رفتی کمکش یاد حضرت رقیه(س) افتادم. اون لحظه ای که از ناقه بدون جهاز زمین افتاد کسی نبود به کمکش بیاید.» در جوابش حرف نداشتم بزنم. به حال خوش حمید غبطه میخوردم. من درگیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس پ دانشگاه بودم، ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالا بردن معرفتش استفاده می کرد.
بهمن ماه همراه بچه های دانشگاه به دوره تربیتی مهدویت در قم رفتم. حمید هم به عنوان همراه با ما آمده بود. دوره خیلی خوبی بود. تنها کسی که یادداشت برداری می کرد حمید بود. بقیه یا خواب بودند یا حواسشان پرت بود، ولی حمید مرتب با سؤال هایش بحث را چالشی میکرد. انگار نه انگار که دوره برای ماست و حمید فقط به عنوان همراه آمده است.
روز دوم بعد از ناهار صدایم کرد که یک حدیث از حضرت زهرا(س) انتخاب کنم. وقتی علت را جویا شدم، به خطاطی که انتهای راهرو بود اشاره کرد و گفت:«من خواسته ام نام حضرت فاطمه(س) را داخل یک برگه خطاطی کند. تو هم یک حدیث بگو که هردو راکنار هم قاب کنیم.» وقتی نمونه کارهای آن خطاط رادیدم بسیار لذت بردم. حدیث «الصوة تنزیهاعلی الکبر»را انتخاب کردم،آن آقا حدیث رابه زیبایی با رنگ سبز برایمان نوشت.
بعداز چهار روز دوره تمام شدو برگشتیم،همین که رسیدیم حمیدآه بلندی کشیدوگفت:« آخیش!راحت شدیم.دلم برات تنگ شده بود خانومم!»با تعجب پرسیدم:«ما از هم جدا نبودیم که؟»گفت:«جلوی بقیه نمی تونستم راحت بهت نگاه کنم.اما الان راحت شدم.
میدونی چقدر دل تنگی کشیدم.»اعنقادداشت این طور جاها چون افرادمجردبین ماهستند،ماکه متأهلیم بایدخیلی رعایت کنیم تا مبادا دل کسی بشکند،فردای آن روز برگه های خطاطی شده نام حضرت زهرا(س)وحدیث ایشان را قاب کرد وبه دیوار زدتا همیشه جلوی چشممان باشد.
🍃فصل هشتم
عشق یعنی آشنایی باخدا
مهدی صاحب الزمان از ما رضا
خیلی دیر کرده بودم.بایدزودترازبقیه می رسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم.قرارگذاشته بودیم امسال باهم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم،ولی حمیدسه روزقبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش لغو شد.ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوارشدم.
با اینکه عجله داشتیم حمیدمثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد.حتا وقت هایی که من سوارموتورش نبودم ،آرام می رفت،جوری که رفقایش سوارموتورش نمی شدند،می گفتند:«حمید تو خیلی آروم میری.ترک موتور تو سواربشیم غروب هم نمی رسیم!».
روی موتوریک مجلس کامل از آهنگ های مختلف را اجرا کردیم.کمی حمید مداحی کرد.جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد:«السلام ای زمین خدایی،تو قدمگاه پاک رضایی،ای شلمچه دیارشهیدان،غرق عطر خوش کربلایی....»🍂
سرباز شو
2⃣7⃣قسمت هفتاد و دوم از «یادت باشه»❣ هوا به شدت سرد بود وسوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می کرد. تا
3⃣7⃣قسمت هفتاد و سوم
وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن از چهارراه رد شدند. حمید گفت:«خیلی بده که چون الان اول صبحه مأمور نیست، بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن قانون برای همه کس و همه جاست. اول صبح و آخر شب نداره. از مسئول بالا دست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم.» گفتم:«واین برمی گرده به سیویلیزیشن!» چشم های حمید تا پس کله رفت! گفتم:«یعنی تمدن، تربیت اجتماعی.» قبل از ازدواجمان تا دو، سه ترم مانده تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان میرفت. می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ واژه ی «سیویلیزیشن.» از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت:«خانم سیویلایزد!» یعنی«خانم تمدن!»
راهیان نور سال ۹۳از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم، ولی حمید صدایم را نمی شنید. پنح روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود:«ناصر خسروی من کجایی!» از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو می دید! وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت:«تو نمی دونی چی کشیدم این پنج روز وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم می خواست سر بذارم به کوه و بیابون.» این حرف را که می زد با تمام وجودم دل تنگی هایش را حس کردم. دلم بیشتر قرص شدکه خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش. پیش خودم گفتم:«حمید حالاحالا موندنیه. بعید می دونم چیزی با اررش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته.»
به خانه که رسیدیم. گفت:«زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره.»
فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژ های امروزی خوشش نمی آمد. دوست نداشت هر جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد. این جورجاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید. اصلاهم اهل چک و چانه زدن نبود. وقتی پرسیدم:«چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده.» گفت:«چونه زدن کراهت داره. بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم.» یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد.
وسط بازار گوشی من زنگ خورد. به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد. مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم تمام شد پرسیدم:«چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود، جلو نرفتم. شما برو داخل خرید کن.»
جوراب را که خریدم. حمید گفت:«چون ایام فاطمیه تموم شده، برای عید دوست دارم باقلوا درست کنیم؛ اون هم از باقلواهای خوشمزه ی قزوین.» بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم. از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم. دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم. از بس با خمیر کار کرده بودم، دست هایم درد می کرد. هر سینی که می پختم همان جا حمید چند تایش را می خورد. عاشق شیرینی جات بود. اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود، مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت:«مگه نون پختی!این شیرین نیست. من نمی خوام.» بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد. وفتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم:«این طوری که تو داری می خوری چیزی برای مهمون نمی مونه! سرجمع تا الان دو دیس باقلوا خوردی. این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک.» گفت:«باشه چشم.» بعم هم دستی رساند. وسط کمک کردن باز ناخنک می زد. روز های بعد هم تا غافل می شدم، می دیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است.
برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود. در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تاتمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد، از شدت خستگی روی مبل دونفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم:«حمید جان، خیلی کمکم کردی، خسته نباشی.» 🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
Taknavazi Tar - MohammadReza Lotfi.mp3
9.89M
🌹چه بر من خواهد گذشت اگر زمانی از من دور باشی !
هر وقت کاری نداری انجام دهی؛ تنها به من بیاندیش ...❤️
#شباهنگ
#بیکلام
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
هدایت شده از پیامهایذخیرهشدهِمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره به همجنسگرایی در فیلم ونزدی . ادیت توسط یکی از قشنگای گروه✨
#نشر♻️
˹➜@zeynabjanm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🍃🐚]
«ازایننوعشیعههانباش!»
#امام_زمان
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
"💙🔗"
چهتکلیفسنگینۍاست،بلاتکلیفۍ
وقتیكنمیدانممنتظرتماندم
یافقطخودمرابہانتظارزدهامآقا💔:)
الهم عجل الولیک الفرج
#امام_زمان
بـٰانو،چــــٰادرتڪہخاڪـــۍشـد...
یادچفیـــہهـــــٰایۍ باش؛
ڪــــہبراۍِاینڪــــہچـــــٰادرۍبمـــــانۍ..
غـــــرقدرخــــونشـد:)
#چـادرانـہ
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰۵:۲۰ثانیه از امروز مون رو برای امام زمان صرف کنیم
ما که به آقا سلام میدیم قطعا آقا هم جواب سلام ما رو میدن💚
اگه میخوای امام زمان بهت سلام بده بسم الله❣
زیارت آل یاسین رو با این صوت دلنشین گوش بده😍
#امام_زمان
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرباز شو
3⃣7⃣قسمت هفتاد و سوم وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم، ایستاد. بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن از
4⃣7⃣قسمت هفتاد و چهارم ❣
چشم هایش را کمی باز کرد و گفت:«به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خداقوت، بلند شد و روی مبل نشست و گفت:«به همسر باید برای همسرش بهترین ها رو بخواد. به جای خدا قوت، بگـوالهی شهید بشی!» با کمی مکث در جوابش گفتم:«الهی که بعد از صد سال شهید بشی!»
لحظه تحویل سال ۹۴ نصف شب بود. حمید آن لحظه خواب بود عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خرید بود. خودش هم همان پیراهنی را پوشیده بود که من از مشهد برایش ازمشهد سوغاتی خریده بودم و بزرگ در آمده بود.اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید،اولین سالی هم بود که دنبال پول نمی گشت که به بچه ها عیدی بدهد.
چند ساعت بعد از سال تحویل،آقا سعید به همراه خانمش و نرگس امدند پیش ما تا باهم برای دید و بازدید به خانه ی اقوام برویم. برای ناهار آش رشته خوردیم. حمید کلی با برادرزادهاش نرگس بازی کرد. علاقه خاصی به او داشت خیلی کم پیش میومد نوزاد را بغل کند. میگفت: « میترسم از بس که ریزه میزه و کوچکه، چیزیش بشه.» ،ولی نرگس را بغل می کرد ارتباط دو طرفه بود. نرگس حمید را دوست داشت. با اینکه صورت حمید و بابای خودش شبیه هم بود،اما احساس میکردم نرگس آنها را از هم تشخیص میدهد. بغل حمید که میرفت نمی خواست جدا بشود. نرگس را که بغل کرد ، گفت:« کوچولو! منو صدا کن. به من بگو عمو !» گفتم :« حمید دست بردار ! اخه بچه چند ماهه که نمیتونه صحبت کنه .»
همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم. روزهای دوم و سوم حوصله مان از بیکاری سر رفته بود . گفتم :« عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم.» چون ما کوچک تر بودیم باید دو سه روز صبر کنیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند. کم کم مهمان های خانه ی ما هم از راه رسیدند. پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود. هر مهمانی که می آمد یک با قلوا با آنها میخورد. بعد برای اینکه خودش دوباره باقلوا بخورد ، به مهمان ها دور دوم را هم تعارف میکرد!
یک روز از تعطیلات عید را به سنبل آباد رفتیم. حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من به سمت خانه رفتم . تا رسیدم ،خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد. از این حرکت غافلگیر شده بودم. در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را برقرار ترجیح دادم. حمید تا صدای مرا شنیده بود با ترس به سمت حیاط دویده بود. فکر می کرد اتفاقی افتاده. حسابی نگران شده بود.تا رسید اوضاع را دید ، بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد . از خنده داشت غش می کرد .حرصم گرفته بود ، دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم .خروس هم دست بردار نبود .
تا یکی ، دو ساعت با حمید سر سنگین بودم .گفتم :« تو منو از دست اون خروس نجات ندادی .» حمید تا حرفش می شد ،نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .گفت :« تو همسر پاسداری ، دختر پاسداری کمربند مشکی کاراته داری ، خوبه خروس دیدی ، خرس نبوده .» شوخی میکرد و می خندید .شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد !
هروقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتمأبرای قرائت فاتحه سرمزارپدربزرگم می رفتیم با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دوساله بود فوت کرده بود،اما همیشه سرمزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت.حمید از بالای کوه مارا می دید که سرمزارنشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد.در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و مارا برای شام دعوت کرد. 🍂
سرباز شو
4⃣7⃣قسمت هفتاد و چهارم ❣ چشم هایش را کمی باز کرد و گفت:«به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خد
5⃣7⃣ قسمت هفتاد و پنجم ❣
چون میدانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند ، به خاله گفتم :« خاله جون ! راضی به زحمتت نبودیم ، ولی اگر امکانش هست پدر و مادر من هم دعوت کن . چون شوهر خاله که ساکته ، شوهر من هم که کم حرف . حداقل بابای من این وسط صحبت کنه . این دو تا گوش کنم!» واقعیت رفتار حمید همین بود . برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر میداشت ، اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگ تر ها بودند ، میشد یک حمید کم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم و حمید شام منزل خاله بودیم . سفره ی شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد . بعد از سلام و احوال پرسی ، برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو. چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید . وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید. از داخل آشپز خانه با سر پرسیدم :« جور شد ؟» لبخندی زد و زیر لب گفت :« الهی شکر !»
از چند رو قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ، ولی جور نمیشد . دوست داشت تا اردو های راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم . از خانه خاله که در آمدیم ، پرسیدم :« چی شد حمید ؟ مرخصی جور شد ؟» گفت :« به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه . الان فرمانده مون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم .» گفتم :« زمان حرکتمون چه روزیه ؟» گفت :« تو حاضر باشی ، همین فردا میریم !»
هجدهم فروردین بود که ساعت ۱۰ شب رسیدیم اهواز. حاج آقای مباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند. هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج و الشهدا . این چند روز تقریباً با هم در تماس بودیم،ولی همدیگر را ندیدیم. روز سوم ، ساعت ۱۱ شب بود که تماس گرفت و گفت:« الان هویزه هستیم . توی راه برگشت به سمت معراج. یه سر میام میبینمت.» از خوشحالی پر دراورده بودم. فلاکس چای تازهدم را برداشتم و چندمین جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا (ع) که اتاق خادمها کنارش بود روی جدول ها منتظر شدم تا بیاید.
اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت؛هر سوله مختص یک استان،زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسل خانه استفاده می کردند. خدا میداند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخته جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبه روی محوطه ی اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد.
دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت . دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینیم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی های این چند روز ، دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود . پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ، ولی کار پیش آمد ، امشب هم نتوانسته بیاید . فلاسک چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم . چند قدیمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد . بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است . وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت . وقتی برگشتم حمید را دیدم ؛ با همان لباس قشنگ خادمی ، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب ، چهره ای خسته ، ولی لبی خندان و چهره ای متبسم . به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم.
آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم . سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم . به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد ، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به رائران شهدا فکر می کرد . حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلند گوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند . همان موقع حمید من را دید . ولی بلافاصله غیبش زد . بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت اش را ک جویا شدم گفت :« نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ، ما کنار هم باشیم !»🍂
#یادت_باشه
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
4_5965259719269422944
4.73M
یک دنیا حرف نگفته دارم برایت ....🚶🏻♂.......
🌹موسیقی #بیکلام..❤️
#شباهنگ
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@sarbaz_sho
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
«🥺💕»
میگفت؛
وقتیعاشقِامامزمامعجلالله'
میشیدیگهیچگناهیبهتحالنمیده'•
خیلیراستمیگفت-:)
#امامزمان